مردمداري شهيد بابايي


 





 
مردمداري شهيد بابايي يکي از مهمترين مولفه هاي شخصيت آن بزرگوار بود. روحيه بخشايش گر او سبب مي شد همگان به گردش جمع شوند و اين عاملي براي نزديکي وي با ديگران بود. در خاطره زير با يکي ديگر از ابعاد وجودي وي آشنا مي شويم.( به نقل از کتاب پرواز تا بي نهايت)
ابتدا بايد اين نکته را يادآوري کنم که در زمان حيات اين شهيد بزرگوار، به او قول داده بودم تا اين موضوع را براي کسي نگويم. حال بنا بر وظيفه جهت نشان دادن يکي از زواياي پنهان شخصيت آن شهيدعزيز، اين خاطره را عنوان مي کنم. من شهيد بابايي را براي نخستين بار در منزل شوهر خواهرشان در دزفول ديده بودم و فقط با او يک آشنايي مختصر داشتم، تا اينکه در سال 1356 به پايگاه اصفهان منتقل و در کارگزيني ستاد پايگاه مشغول به کار شدم.
يک سال از پيروزن انقلاب مي گذشت و من ر قسمت اداري گردان 82 شکاري مشغول انجام وظيفه بودم. شهيد بابايي هم با درجه سرواني، عضو خلبانان شکاري گردان بود. او هر وقت مرا مي ديد احوال خود و خانواده ام را جويا مي شد. در يکي از روزها که وقت اداري به پايان رسيده بود، در دفتر کار با همکارانم پيرامون مسائل مختلف روز، ا زجمله مشکل رفت و آمد به شهر که تا پايگاه فاصله زيادي داشت، بايد از اتوبوس هاي شرکت واحد استفاده مي کردم. تمام دارايي نقدي من با داشتن سر عايله، 15 هزار تومان بود که اين مبلغ براي خريد يک ماشين پول کمي بود؛ ولي در هر حال به همکارانم سفارش کرده بودم اگر ماشيني به صورت اقساط سراغ داشتند به من اطلاع دهند. چند روزي از اين ماجرا گذشت. يک روز که جناب سروان بابايي تازه از پرواز آمده بودند، مرا ديد و پس از احوال پرسي گفت: اگر کاري نداري بيا با هم برويم و يک چاي بخوريم.
در حين صحبت ها گفت: آقاي قلهکي شنيده ام که تصميم داري ماشين بخري.
گفتم: جناب سروان! به قول قديمي ها «دست ما کوتاه و خرما بر نخيل». با اين حقوق و داشتن چند سرعايله فکر خريدن ماشين رويايي بيش نيست.
گفت: خدا بزرگ است. ا نشاءالله مشکل شما رفع مي شود.
آنگاه رو به من کرد و گفت: شما ماشيني ر اکه مي پسنديد پيدا کنيد؛ باقي کارهايش با من.
البته من گفته هاي او را در حد يک تعارف پنداشتم و جدي نگرفتم؛ تا اين که پس از يک هفته، يک روز بعد از ظهر زنگ خانه به صدا در آمد. د ررا که باز کردم سروان بابايي پشت در ايستاده بود.گفت: آقاي قلهکي! بيا ببين اين ماشين را مي پسندي؟
رفتم بيرون. يک دستگاه پژو 504 که خيلي نو به نظر مي آمد در مقابل ساختمان بود. قبل از اينکه حرفي بزنم او گفت: ماشين سالمي است؛ ولي قيمتش 65 هزار تومان است و به نظر من 10 هزار تومان گران تر از قيمت روز است.

گفتم: جناب سروان! ماشين سالم و خوبي است؛ ولي من توان خريدش را ندارم.
او چيزي نگفت. بعد از خداحافظي سوار ماشين شد رفت. هفته بعد با يک اتومبيل پيکان جوانان به منزل ما آمد و گفت: اين ماشين 6 ماه بيشتر کار نکرده و د رحد«صفر » است. قيمتش 42 تومان و خيلي مناسب است. متعلق به يکي زا دوستان خلبان است. اگر مي پسندي فردا برويم محضر. من به دقت ماشين را بررسي کردم وضع ماشين با توجه به قيمت آن بسيار مناسب بود. در حالي که سوئيچ ماشين را به من مي داد، گفت: براي اطمينان خاطر سوار شو و تصميم بگير.
پس از اينکه از سلامت ماشين مطمئن شدم، گفتم: از هر نظر خوب است؛ فقط...
حرفتم را قطع کرد و با لبخندي که بر صورتش بود گفت: مي دان مي خواهي چه بگويي. اصلاً فکر پولش را نکن.
سپس ادامه داد: چقدر پول داري؟
گفتم: 15 هزار تومان.
10 هزار تومان از من گرفت و گفت: فردا حاضر باش مي آيم تا به محضر برويم.
شب در خانه نشسته بودم و با خود فکر مي کردم که نکند بابايي دلال ماشين است و قصد دارد تا با پرداخت کامل پول ماشين بهره آن را بگيرد؛ اما دوباره فکر کردم که شايد مشتري بهتري پيدا نکرده و مي خواهد مرا طعمه خود کند.
آن شب گذشت و فردا به همراه سروان بابايي و صاحب اتومبيل به يکي ازدفتر هاي ثبت اسناد واقع در خيابان شيخ بهايي اصفهان رفتيم. منشي محضر کارهاي مقدماتي را انجام داد. منتظر شديم تا سرپرست دفتر خانه نام فروشنده و خريدار را بخواند؛ دراين لحظه شهيد بابايي گفت: من جايي کار دارم. مي روم تا شما کارهايتان را انجام بدهيد بر مي گردم.
آنگاه نزديک من آمد و آرام گفت: شما حق الثبت را بپردازيد و ديگر کاري نداشته باشيد. ترديد داشتم که آيا دوباره راجع به پول ماشين از او سوال کنم يا نه؟ حدود 10 دقيقه از رفتن او مي گذشت که سرپرست دفتر خانه ما را صدا کرد. از صاحب اتومبيل پرسيد؟ آيا تمام مبلغ ماشين را دريافت کرده ايد؟
او پاسخ داد: بله!
وقتي جواب را شنيدم خيالم راحت شد.
رفتم و مقابل جمله«ثبت با سند برابر است» را امضا کردم. داشتم از دفتر خانه خارج مي شدم که بابايي آمد و پرسيد: کار ها تمام شد؟
گفتم: بله.
فروشنده سوئيچ را به من داد و خداحافظي کرد و رفت.من پشت فرمان نشستم و با شهيد بابايي به سمت پايگاه حرکت کرديم. در اين فکر بودم که پول ماشين را چگونه بايد بپردازم؟ که صداي شهيد بابايي مرا به خود آورد:
آقاي قلهکي فکر پول ماشين را نکن. باقي مانده پول ماشين را هر وقت از حقوق اضافه آمد و هر مقدار بود به من بده. فقط خواهش دارم اين ماجرا را به کسي نگوييد.
پس از شنيدن حرف هاي شهيد بابايي از شرم آن تصورات که در مورد او داشتم همه وجود آتش گرفته بود و احساس مي کردم در برابر عظمت، بزرگواري و سخاوت او حرفي براي گفتن ندارم. بعد از اينکه به مقابل بلوکي که منزل شهيد بابايي در آن بود رسيديم، گفتم: اگر اجازه بدهيد، من يک سفته و يا چک به شما بدهم.
او خنديد و گفت: مدرکي مورد نياز نيست و اين مبلغ را هر وقت که چيزي از حقوقت باقي ماند براي من بياور. ضمنا هر وقت هم پول لازم داشتي حساب وقت را نکن. به منزل ما بيا من در خدمتت هستم.
آنگاه خداحافظي کرد و رفت. داز اين همه جوانمردي شگفت زده بودم. برايم باور کردني نبود که با 10 هزار تومان صاحب يک ماشين مدل بالا شده ام. نمي دانستم چگونه از او تشکر کنم؛ فقط او را دعا مي کردم. سرانجام پس از گذشت 2 سال تمام بدهي ام را به ايشان پرداخت کردم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33