گل سرخم در بهشت زهرا


 





 
شهیده محبوبه از همان هفت هشت سالگي، خيلي مطالعه مي‌كرد و درباره اسلام و مذهب. بسيار كنجكاو بود. ارادت عجيبي هم به ائمه اطهار و به حضرت فاطمه(سلام الله علیها) داشت و هميشه مي‌گفت، «خيلي از مردم ما هنوز آن طور كه بايد و شايد، فاطمه زهرا (سلام الله علیها) را نمي‌شناسند.» او با عده‌اي از دوستانش هفته‌اي دوبار جلسات خصوصي و بحث و گفتگو داشتند، نهج‌البلاغه مي‌خواندند و در مورد اسلام تحقيق مي‌كردند. محبوبه بعضي از روزها بعد از تعطيل شدن مدرسه، به جنوب شهر مي‌رفت و با بچه‌هاي آنجا انس و الفتي پيدا كرده بود. پاي درد دلشان مي‌نشست و غروب، غمزده به خانه برمي‌گشت. گاهي مي‌گفت، «مادر! اين چه زندگي‌اي است كه عده‌اي زندگي مرفه داشته باشند و مردم بينواي جنوب شهر، نان براي خوردن نداشته باشند. بايد كاري كنيم.»
عروسي خواهرش بود و ما مي‌‌خواستيم جشن بگيريم. او اعتراض كرد و گفت،‌ «در شيراز عده‌اي از خواهر و برادرهاي ما شهيد شده‌اند. شما چطور دلتان مي‌آيد جشن بگيريد؟ خواهرم مي‌تواند با يك مراسم ساده، عقد شود.»
محبوبه خيلي با استعداد بود. خيلي درس نمي‌خواند، ولي هميشه نمرهايش بالاي 18 بود. بيشتر وقتش را مطالعه آزاد مي‌كرد. چون باهوش و ذكاوت بود، درس را سر كلاس ياد مي‌گرفت و همه چيز را به ذهن مي‌سپرد.

چند روز قبل از شهادت محبوبه خواب ديدم براي ادامه تحصيل به كلاسي رفته‌ام تا ثبت نام كنم. خانمي كه مسئول اين كار بود، از ثبت نام من خودداري مي‌كرد و هر چه بيشتر اصرار مي‌كردم، كمتر سود داشت. سرانجام پس از اصرار بسيار من، دري را گشود و گفت،«نگاه كن!» حيرتزده نگاه كردم و ديدم باغي است بي‌نهايت بزرگ و تا جايي كه چشم كار مي‌كند، غرق در بوته‌هاي گل سرخ است، آن هم گل‌هايي آتشين و تر و تازه. آن روزي كه به بهشت زهرا رفتم، آن باغ گل سرخ را ديدم. گل‌هاي سرخ مادران ديگر، در كنار گل سرخ من آرميده بودند.
همه افراد خانواده در تظاهرات و راه‌پيمايي‌ها شركت مي‌كردند. روزه هفده شهريور از شهرستان مهمان رسيده بود و من و پسر كوچكم نتوانستيم براي شركت در تظاهرات برويم، ولي محبوبه و بچه‌هاي ديگرم، از جمله خواهر بزرگش و شوهر خواهرش هم در بين تظاهركنندگان ميدان ژاله بودند كه البته آنها جان سالم به در بردند. محبوبه با دوستانش در خيابان فرح‌آباد قرار گذاشته بود كه از آنجا دسته جمعي به طرف ميدان ژاله بروند.
شب قبل از آن روز، محبوبه ديرتر از همه از راه‌پيمايي برگشت. بسيار خسته به نظر مي‌رسيد. پاهايش را نشانم داد و گفت، «ببين مادر! آن قدر راه‌ رفته‌ام كه پاهايم تاول زده‌اند.» بعد به اتاقش رفت. ساعت از يازده شب گذشته بود كه به اتاقش رفتم و ديدم قرآن و نهج‌البلاغه را جلويش گذشته است و مطالعه مي‌كند. تنهايش گذاشتم و به اتاقم برگشتم.
صبح روز 17 شهريور، حدود ساعت شش بود كه يك بلوز آبي گشاد و شلوار لي پوشيد و مقنعه‌اش را سر كرد و چادرش را روي سرش انداخت و آمد و گفت، «مادر! دارم مي‌روم كه با دوستانم در تظاهرات شركت كنم.» گفتم، «چيزي نمي‌خوري؟» گفت،‌ «ميل ندارم» بعد صورت مرا بوسيد و با لحني مهربان و در عين حال جدي گفت، «مادر! اگر شهيد شدم، غصه نخوريد.» وقتي داشت از در خانه بيرون مي‌رفت، برگشت و نگاهم كرد. در نگاهش چيزي بود كه تنم را لرزاند. انگار با آن نگاه با من وداع كرد.

آن روز دلهره عجيبي داشتم و وقتي دلهره‌ام به اوج رسيد كه ساعت هشت صبح، راديو را باز كردم و فهميدم اعلام حكومت نظامي شده است. مثل مرغي پر كنده، اين طرف و آن طرف مي‌رفتم. حدود ساعت دو بود كه همه به خانه‌ برگشتند غير از محبوبه. مي‌گفتند كه در ميدان‌ها و خيابان‌ها، عده‌اي را به رگبار مسلسل بسته‌اند. حدود ساعت پنج و شش بود كه يك نفر تلفن زد و مشخصات لباس محبوبه را پرسيد. جوابش را دادم. ولي ديگر حرفي نزد. احساس عجيبي داشتم، دلم به من مي‌گفت كه محبوبه شهيد شده است، چون اگر غير از اين بود، مثل هميشه سه چهار بار تلفن مي‌زد. ساعت دوازده شب بود كه دربان مسجدي در آن منطقه زنگ زد و گفت، «هفت هشت جنازه اينجا بوده كه يكي متعلق به دختر شماست. صبح برويد و تحويل بگيريد.» فقط خدا مي‌داند آن شب بر من چه گذشت.
صبح اول وقت به كلانتري رفتيم. در كلانتري، مأمورين مسلح با خشونت به ما گفتند كه اجساد را به بهشت زهرا برده‌اند. در بهشت زهرا، ده‌ها مادر مثل من، دنبال جنازه عزيزانشان مي‌گشتند. مأموران مسلح در اطراف مي‌چرخيدند و مي‌گفتند كه جسد به كسي تحويل داده نمي‌شود. به مرده‌شوي خانه رفتم و با شيون و ضجه زن مرده‌شوي را راضي كردم كه جسد دخترم را به من نشان بدهد. او دلش به رحم آمد و گفت، «بيا ببين. شايد اين دختر تو باشد.» همراه او رفتم و آنچه را كه نبايد ببينم، ديدم. محبوبه من بود كه آرام و معصوم خفته بود. گلوله درست به قلبش اصابت كرده بود.
در كنار جسد محبوبه، صدها شهيد ديگر هم ديده مي‌شد. جوانان سيزده چهارده‌ساله، كودكان و حتي زنان پا به ماه كه چند گلوله به شكمش خورده و طفل او را هم كشته بود. ديدن آن صحنه به قدري تلخ بود كه بي‌هوش شد. وقتي به هوش آمدم، ديدم كه دارند گل سرخ مرا به خاك مي‌سپارند. كسي اجازه نداشت خودش شهيدش را به خاك بسپارد و بر مزارش نام او را حك كند. تا غروب آنجا بوديم و مردم دسته دسته، در حالي كه شعار مي‌دادند، شهدايشان را به بهشت زهرا مي‌آوردند. غروب كه شد، من با محبوبه و ديگر شهدا وداع كردم و همراه پدر داغدار محبوبه، راهي خانه شديم. محبوبه به آرزويش رسيد، اما جاي خالي او، پيوسته قلبم را در هم مي‌فشرد.
روز ختم محبوبه، از كلانتري محل به ما خبر دادند كه نبايد مجلس ختم بگيريم؛ ولي همه همكلاسي‌ها، اهالي محل و اقوام آمده بودند. جمعيت آن قدر زياد بود كه حياط خانه‌مان پر از جمعيت شده بود. پليس دائماً اخطار مي‌داد كه مردم پراكنده شوند. ساعت 9 صبح بود كه دو پيكان آمدند و چند مرد از آن پياده شدند و با بي‌سيم اخطار كردند كه جمعيت از خانه ما خارج شود، اما كسي به حرف آنها توجهي نكرد. مخصوصاً همكلاسي‌هاي او خيلي هيجان زده شده بودند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27