شهيده طاهره هاشمي در قامت يک دوست


 





 

درآمد
 

پيش از آشنائي با طاهره، نه نشاني از تعهد اجتماعي در زندگي خود احساس مي کرد و نه راه را مي شناخت. طاهره راه رستگاري را به او نماياند و هر چند حضور ظاهريش کوتاه بود، اما با حضور معنوي خود، پيوسته چون ستاره اي روشن در افق زندگي اين دوست درخشيد تا مايه اميد، شادماني و تلاش براي او باشد.

نحوه آشنايي شما و شهيد طاهره چگونه بود؟
 

طاهره در بهمن ماه سال 60 شهيد و ما از مهر ماه همان سال با هم کلاس و هم ميز بوديم. خيلي زود دوست شديم و او حکم راهنماي مرا پيدا کرد و رابطه مان به سرعت صميمي شد. در روز اول مهر من تنها در گوشه اي ايستاده بودم که طاهره به سراغم آمد و باب دوستي را باز کرد. دوستان قديمي من در آنجا نبودند و طاهره خيلي خوب تشخيص داده بود که تنها هستم و نياز به همراهي دارم. بعد با هم صحبت کرديم که کجا زندگي مي کنيم. از آن روز به بعد، هميشه در مدرسه با هم بوديم. او فرزند بزرگ خانواده نبود و خواهرها و برادرهاي بزرگترش او را راهنمايي مي کردند، ولي من خودم فرزند بزرگ خانواده بودم و کسي نبود که مرا در زمينه فعاليت هاي اجتماعي، راهنمايي کند، به همين دليل وقتي ديدم که او مشغول اين گونه فعاليت هاست، علاقمند شدم که در کنارش باشم و کمکش کنم. طاهره عضو انجمن اسلامي مدرسه بود و خيلي فعاليت مي کرد. خط و نقاشي خوبي داشت و هر جا که لازم مي شد، مطلبي نوشته شود و يا براي تهيه روزنامه ديواري از خط و نقاشي او استفاده مي شد. يادم هست اولين باري که به من گفت مي خواهي از روي عکسي که از امام به ديوار هست برايت نقاشي کنم و من گفتم بله. او در دفتر يادداشت هايم اين عکس را کشيد که متأسفانه بسيج آمل همراه يادداشت ها و مطالب ديگري که از او داشتم از من گرفتند که استفاده کنند و پس بدهند که ندادند و من در حال حاضر متأسفانه حتي يادگاري مشترکمان را هم ندارم. من قبل از آشنايي با طاهره نمي دانستم که چه چيزي بايد بخوانم يا مثلاً کتاب هاي کتابخانه را چگونه منظم کنم يا همين کارهاي خط و نقاشي براي روزنامه ديواري را چطور بايد انجام داد و هم اينها را از او ياد گرفت. او از سال ها قبل اين کارها را ياد گرفته بود و خيلي از همسن و سال هايش جلوتر بود و من تازه داشتم اين چيزها را ياد مي گرفتم. ما براي هم از زندگي هايمان تعريف مي کرديم. او برايم مي گفت که چند خواهر بزرگ تر دارد که او را همراه خودشان به راه پيمايي و کلاس ها و جلسات سخنراني مي بردند و برادرهايش چه فعاليت هايي داشتند و در مجموع متوجه شدم خانواده اي هستند که همگي در مسائل اجتماعي و مبارزاتي شرکت داشته اند.

آيا آگاهي هاي شهيد طاهره باعث شد که فرد يا افرادي که به راه هاي انحرافي کشيده شده بودند، برگردند؟
 

بله، اتفاقاً طاهره درباره اين گونه مسائل بسيار حساس و نسبت به سن خودش داراي آگاهي هاي وسيعي بود. مثلاً يادم هست که يکي از همکلاسي هايمان بسيار تحت تأثير خواهرش که عضو منافقين بود، قرار داشت و طاهره سعي مي کرد با آرامي و محبت، حقايق را به او بفهماند. پدر اين دختر هم از تحصيلکرده هاي سرشناس آمل بود. تلاش هاي طاهره براي روشنگري و تفهيم حقايق به اين بچه ها را مي ديدم و هزاران سئوال در ذهنم مطرح مي شدند که تا آن موقع به آنها فکر نکرده بودم. طاهره معتقد بود که اينها انقلاب را از بين مي برند. درست است که حالا هنوز بچه اند، ولي اگر با اين افکار بزرگ شوند، بعداً هم خودشان گرفتار مي شوند و هم کل جامعه را به خطر مي اندازند، به همين دليل سعي مي کرد هر جور که شده، آنها را برگرداند.

از روز شهادت دوستتان بگوييد.
 

مدت ها بود که گروه هاي چپ، آرامش آمل را به هم ريخته بودند. روز ششم بهمن سال 60، آن روز رفتم مدرسه و ديدم مسئولين مدرسه توي بلندگو اعلام کردند که امروز مدرسه تعطيل است و برگرديد به خانه هايتان. شهر شلوغ شده بود و آنها هيچ مسئوليتي را در قبال حفظ جان ما قبول نمي کردند. ما در خانه مان تلفن نداشتيم و من نمي توانستم به خانه اطلاع بدهم که سالم هستم. از طرفي هم به شدت ترسيده بودم و نمي توانستم به خانه برگردم. طاهره گفت نترس من تو را مي رسانم. او گفت برويم به خانه شان و به آنها خبر بدهيم و بعد برويم خانه ما. به خانه شان که رسيديم توسط مادرش مطلع شديم که بچه هاي سپاه که با گروه هاي چپ درگير شده اند، به ملافه و باند و مواد ضد عفوني و دارو نياز دارند، همراه طاهره به در خانه ها مراجعه و اين چيزها را جمع آوري کرديم. من اگر تنها بودم جرئت اين کارها را پيدا نمي کردم، ولي در کنار او مي رفتم و کمکش مي کردم. خانواده ها هم در حد امکان هر چه داشتند به ما مي دادند. ما مقداري از اين چيزها را جمع کرديم و برديم به خانه طاهره که از طرف انجمن محله بيايند ببرند. بعد طاهره گفت بيا برويم خون بدهيم. رفتيم به درمانگاه آمل و ديديم صفي طولاني جلوي درمانگاه تشکيل شده است. وقتي که مدتي ايستاديم گفت بيا برويم و کارهايي را که از دستمان برمي آيد انجام بدهيم. احتمالاً به او گفته بودند که ما چون سنمان کم است و افراد هم به تعداد کافي آمده اند، ماندن ما ضرورت ندارد. به هر حال با او به خانه شان برگشتيم و به ما گفتند که بايد برويم و براي نيروهايي که داشتند مي جنگيدند نان تهيه کنيم. رفتيم و نان خريديم و برگشتيم. در خانه طاهره جوش و خروش و فعاليت زيادي ديده مي شد و هر کسي به نوعي درگير کاري بود. وقتي نان ها را آورديم. به ما گفتند که برگرديم و دوباره نان تهيه کنيم. من گفتم که خيلي دير شده و خانواده ام نگران خواهند شد. طاهره گفت ناهار مي خوريم، بعد مي رويم خانه شما به مادر و پدرت خبر مي دهيم که سالم هستي، از همان جا هم نان مي خريم و برمي گرديم و شب را هم پيش ما مي ماني. ناهار را که خورديم، خواهرشان يک اسکناس پنج يا بيست توماني به او داد و گفت اين را نان بخريد. ما هم راه افتاديم و به خيابان آمديم. من از وضعيتي که در شهر بود به شدت وحشت کرده بودم. او دستم را گرفته بود و مي دويديم. سنمان خيلي کم بود و تا آن روز چنان شرايطي را تجربه نکرده بوديم. از هر طرف صداي تيراندازي مي آمد. آقايي به ما اشاره کرد که برويد داخل آن چاله. بعدها فهميدم که آن آقا، آقاي محمد شعباني، فرمانده سپاه آمل بوده است. هر دو روي زمين دراز کشيديم. من راستش خيلي ترسيده بودم. ولي نمي دانستم که وضعيت طاهره چيست. من به ديوار نزديک تر بودم و او طرف ديگر بود. ناگهان احساس کردم طاهره صدايم مي زند. سرم را آرام برگرداندم و ديدم سرش روي زمين است. بعد شنيدم که آقاي شعباني گفت بلند شويد و از اينجا برويد. من آرام آرام خودم را روي زمين کشيدم و خيالم راحت بود که طاهره هم پشت سر من مي آيد. من بلند شدم و رفتم پشت ديوار. بعد يکي از بچه هاي محله مان را که مي شناختم ديدم. گفت چرا ايستادي و نمي روي؟ گفتم منتظر دوستم هستم. گفت دوستت از آن طرف رفت. تو برو خانه تان. من خيالم راحت شد که طاهره به طرف خانه شان رفته. آن آقا مرا رساند به خانه مان.
من به شدت شوکه شده بودم. وقتي رسيدم خانه، متوجه شدم که پدرم هم زخمي شده و اطلاعي نداشتيم که او را کجا برده اند. چون منزلمان تلفن نداشتيم، آن شب نفهميدم که طاهره بالاخره رسيده به خانه شان يا نه. به خيال خودم فکر مي کردم همان طور که من به خانه مان رسيده ام، او هم رسيده است. آن شب از شدت اضطراب خوابم نبرد. يک لحظه هم که خوابم برد، درمانگاه آمل را که با طاهره رفته بوديم خواب ديدم. ديدم که آرام از پله هاي درمانگاه بالا مي روم و طاهره با لباس بسيار قشنگي بالاي پله ها ايستاده است. همين که مرا ديد، لبخندي زد و دستش را به علامت خداحافظي برايم تکان داد و رفت. همان جا احساس کردم بايد اتفاق خاصي براي طاهره افتاده باشد، ولي تصورش را هم نمي کردم که شهيد شده باشد. مامانم مي خواست از پدرم خبر بيگرد. من هنوز از شوک روز قبل بيرون نيامده بودم و وضع روحي مناسبي نداشتم و نتوانستم همراه مادرم بروم. مادرم بعد از اينکه از وضعيت پدرم اطلاع پيدا مي کند، به خانه طاهره مي رود و در آنجا سراغ او را مي گيرد. خانواده طاهره که تصور مي کردند او شب را خانه ما مانده، به پرس و جو مي پردازند و بالاخره متوجه مي شوند که طاهره را به بيمارستان بابل برده اند و او شهيد شده است.

شما خبر شهادت طاهره را از چه کسي شنيديد؟
 

مادرم که به خانه آمدند، خبر مجروح شدن پدرم و شهادت طاهره را به من دادند. پدرم را در بيمارستان اميرکلاي بابل بستري کرده بودند، چون زخمي ها زياد بودند. چون آن روزها قرار بود جشن عروسي خواهر طاهره، فاطمه خانم، برگزار شود، اکثر فاميل هاي آنها به آمل آمده بودند و به جاي جشن عروسي، در مراسم تشييع و ترحيم طاهره شرکت کردند. من تا مدت ها بهت زده بودم و نمي توانستم با هيچ يک از بستگان طاهره روبرو شوم. من هرگز تصورش را هم نمي کردم که طاهره بخواهد بيايد مرا به خانه مان برساند و اين وضعيت پيش بيايد، به همين دليل تا مدت ها نمي توانستم خودم را از اين فکرها رها کنم.

آيا هيچ وقت از حرف ها و رفتارهاي دوستتان حس نکرده بوديد که مشتاق شهادت است؟
 

چرا، ولي باورم نمي شد. طاهره هميشه در حرف هايش به شهادت اشاره مي کرد. مقاله هايي هم که از او مانده، نظرش را نسبت به شهادت، کاملاً نشان مي دهد. او هميشه آمادگي داشت. اين من بودم که آمادگي نداشتم، فعاليت هاي طاهره در انجمن اسلامي مدرسه، چيزهايي که طراحي و خطاطي مي کرد، نشانه هايي که مي نوشت و همه چيز در وجود او نشان مي داد که آمادگي شهادت را دارد. او هر جا مي رفت، همراهش مي رفتم. چيزي بلد نبودم و تازه داشتم ياد مي گرفتم.

تأثير شهادت ايشان روي همسن و سال ها و جوان و نوجوان شهرتان چه بود و بعد از شهادت او چه اتفاقاتي روي دادند؟
 

بله. يادم هست يک همکلاسي داشتيم که طاهره با او خيلي صحبت مي کرد و خانواده چندان مقيدي نداشت. بعد از شهادت طاهره، آن دختر به کلي تغيير جهت داد و از نظر فکري با خانواده اش که اعتقادات چپي داشتند، تفاوت کرد. البته دختر کوچک خانواده بود و نمي توانست خيلي با آنها بحث کند. ولي خودش چادر گذاشت و اعتقادات مذهبي قوي پيدا کرد. من بعد از طاهره سعي کردم رابطه ام را با او حفظ کنم و همين باعث شد که خودم هم سعي کنم خيلي از مسائل را بهتر بفهمم و درک کنم. خواهرهاي او با او رفتاري بدي داشتند و به او طعنه مي زدند که چرا چادري شدي، ولي او مقاومت مي کرد. احساس من اين است که شهادت طاهره در اين مسئله بسيار تأثير داشت. بعد از طاهره سعي کردم بسياري از رفتارهاي طاهره را پيگيري کنم. طاهره چون درسخوان و منظم و مرتب بود و ما هيچ وقت نديده بوديم که او با لباس نامنظمي به مدرسه بيايد، خيلي توي چشم بچه بود و از او الگو مي گرفتند، براي همين شهادتش خيلي روي بچه هاي مدرسه تأثير گذاشت. رفتار اجتماعي و اخلاق او خيلي بود. بچه هاي کلاس خيلي علاقه نشان مي دادند که بدانند طاهره چگونه به اينجا رسيد حتي بچه هايي هم که اعتقادات ديني نداشتند، مي خواستند جواب اين سئوال را بدانند.

از نظم و ترتيب او چيزي يادتان هست؟
 

غير از آراستگي ظاهر و رفتارهاي معقول و مؤدبانه، بسيار وقت شناس بود. مثلاً موقعي که کاري را به او ارجاع مي دادند، با اين که فرصت کافي داشت، بلافاصله مشغول کار مي شد و مي گفت کار را نبايد معطل گذاشت، چون ممکن است بعداً فرصت پيش نيايد. موقعي که با هم قرار مي گذاشتيم، دقيقاً سر وقت مي آمد و طرف را معطل نمي گذاشت. قول مي داد که کاري را انجام بدهد، امکان نداشت زير قولش بزند. بسيار علاقمند بود که همه کارها را دقيق و سروقت انجام بدهد. دفترهايش هم خيلي منظم بودند. مخصوصاً درس هاي رياضي اش، به طوري که معلم رياضي هميشه از او مي خواست پاي تخته برود، چون خيلي مرتب و پاکيزه مي نوشت.عبادت و نمازش هم همين طور بود. نماز سروقتش هيچ وقت ترک نمي شد.

زياد مطالعه مي کرد؟
 

من خودم زياد اهل مطالعه نبودم و به اين مسئله توجهي نداشتم، ولي قطعاً مطالعات وسيعي داشت که مي توانست به آن خوبي جواب سئوالات مختلفي را که برايمان پيش مي آمد بدهد. هميشه از کناب هاي شهيد مطهري نقل قول مي آورد. ما بيشتر در مدرسه همديگر را مي ديديم، ولي قطعاً در منزل مطالعات خارج از درس داشت.

آيا به دليل تسلط به خطاطي و نقاشي، مطالعات خارج از درس، تهيه روزنامه ديواري مدرسه را هم به عهده مي گرفت؟
 

بله، به اين کار خيلي علاقه داشت. سواي فعاليت هاي مختلفي که در انجمن اسلامي مدرسه داشت. هميشه در تهيه روزنامه ديواري هم مسئوليت هايي را به عهده مي گرفت. البته خطاطي و نقاشي روزنامه هميشه با او بود.

شهادت ايشان روي زندگي خود شما چه تأثيري گذاشت؟
 

من اهل فعاليت سياسي نبودم، چون راهنمايي نداشتم و در واقع طاهره راهنماي من بود. بعد از شهادت او، من اين خط را دنبال کردم. احساس کردم وقتي در لحظه شهادت تنها کسي بودم که در کنارش بودم، قطعاً به اين معناست که وظيفه اش را بر دوش من گذاشته است. در دوره دبيرستان در فعاليت هاي انجمن اسلامي مدرسه شرکت مي کردم و اين احساس را داشتم که از برکت شهادت طاهره به اين راه افتاده ام. بعد که ازدواج کردم، به خاطر اينکه همسرم زياد به مأموريت مي رفتند، هميشه در آمل نبودم که به فعاليت سابق ادامه بدهم، ولي سعي کردم فرزندانم را طوري بار بياورم که طاهره و شهداي ديگر الگوي آنها باشد و روش هاي آنها در زندگي خانوادگي ام پياده کنم. نمي دانم تا چه حد موفق بوده ام، ولي به شکر خدا بچه هاي خيلي خوبي دارم. آنها از لحاظ مذهبي و اجتماعي در حدي هستند که خيالم از جانب آنها آسوده باشد.

آيا به نظر شما، طاهره خانم ويژگي خاصي داشت که شهادت برايش پيش آمد؟
 

از لحاظ اخلاقي و اعتقادي خيلي رشد کرده بود. چهارده سال بيشتر نداشت، اما انصافاً خيلي رشد کرده بود.

فکر مي کنيد چرا اين گونه بود؟
 

اولاً تأثير خانواده است. خانواده ايشان بسيار مناسب و مذهبي بود. همه اعضاي خانواده از پدر و مادر تا خواهرها و برادرها همگي معتقد و اهل مبارزه بودند. هر کسي در دوره نوجواني، آن خيال ها و بازيگوشي ها را رها نمي کند و برويد ببيند فلان نوجوان در خانواده بي اعتقادي دارد بزرگ مي شود و بايد کمکش کرد. من تأثير خانواده را در طاهره خيلي زياد مي بينم. البته ذاتاً هم آدم خاصي بود که مي توانست اين مسئوليت ها را قبول کند، چون خيلي ها در خانواده هاي متديني بزرگ مي شوند، اما اين همه احساس مسئوليت در قبال ديگران ندارند. خود من در خانواده اي مذهبي بزرگ شده بودم، ولي تا قبل از آشنايي با طاهره، اين احساس مسئوليت را نسبت به ديگران نداشتم و خانواده تصور مي کردند سنم کم است و نبايد در اين مسائل دخالت کنم. پدرم خودشان هميشه در تظاهرات و راه پيمايي ها شرکت داشتند ولي طاهره از بچگي همراه خواهرهايش در تظاهرات شرکت مي کرد و به جلسات ديني و سياسي مي رفت. پدرم همان روز که ما دنبال دارو و نان بوديم، براي کمک رفته بودند که مجروح شدند.

و سخن آخر
 

من از اينکه طاهره اين مسئوليت را به دوشم گذاشته و هر چند وقت يک بار، مثل الان، يادي از او مي کنم و يادش تلنگري به من است که خيلي چيزها را از ياد نبرم، خدا را شکر مي کنم. من هميشه حضور او را در زندگي ام دارم و برکات حضورش را همچنان احساس مي کنم. از شما هم ممنونم که باعث شديد بار ديگر ياد و نام او را يادآوري کنم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27