شهيده مريم فرهانیان در قامت يك خواهر (5)


 





 

درآمد
 

نظم و گذشت بي‌ نظير شهیده مريم فرهانیان و نيز ارتباط بسيار صميمانه او با برادر شهيدش از جمله خاطراتي است كه عقيله با اندوهي آميخته با شادي از آن ياد مي‌كند و با صداقتي دلنشين از غبطه كودكانه‌اي كه به اين رابطه مي‌خورد، سخن مي‌گويد.

از كودكي مريم و تفاوت‌ هاي او با ديگران بگوييد.
 

در دوران دبستان و راهنمايي و دبيرستان پا به پاي هم بوديم، ولي مريم با اينكه در خانواده با همه ما بود، در عين حال از نظر تفكر و شيوه زندگي با همه‌مان فرق مي‌كرد. هرگز توقعي از مادرم نداشت. هميشه قانع بود نسبت به بچه‌هاي همسن و سال خود بسيار با گذشت بود. ما خانواده پر جمعيتي بوديم. مادرم يك كمد به ما داده بود كه وسايلمان را در طبقات مختلف آن بچينيم. گاهي مي‌شد كه من وسايلم را در قسمتي كه مال او بود، مي‌گذاشتم. او ابداً ناراحت نمي‌شد و ايراد نمي‌گرفت. در حاي كه اگر او اشتباهاً وسايلش را در قسمت من مي‌گذاشت، سر و صدا راه مي‌انداختم و با او دعوا مي‌كردم. او با گذشت و صميميت عذرخواهي مي‌كرد و وسايلش را برمي‌داشت. ابداً اهل تندي و پرخاشگري نبود. نسبت به همه مهربان بود و تا مي‌توانست گذشت مي‌كرد. حتي در دوره ابتدايي و راهنمايي كه دوران كودكي و نوجواني است، متانت خاصي در رفتارهايش داشت.

فكر مي‌كنيد چه عواملي موجب شده بود كه مريم اين گونه باشد؟
 

تصور من اين است كه سواي محيط خانوادگي و تأثيرپذيري از بعضي از افراد، از جمله برادر شهيدمان مهدي فطرتاً هم خواسته‌هايش بلند و والا بودند. خودش را سرگرم خواسته‌هاي پيش پا افتاده نمي‌كرد. از همان بچگي، هر حرفي مي‌زد، همه قبولش داشتند و روي حرفش حساب مي‌كردند. همه به او اعتماد داشتند. رابطه‌اش با مهدي خيلي صميمي بود و من در عالم بچگي، خيلي به او حسادت مي‌‌كردم. آنها با هم حرف‌هايي مي‌زدند كه من نمي‌توانستم درك كنم و حوصله‌ام سر مي‌رفت، چون برايم سنگين بود.

مثلا‌ً چه حرف‌هايي؟
 

مثلاً كتاب‌هاي شهيد مطهري را مي‌خواندند و درباره‌اش بحث مي‌كردند و من نمي‌فهميدم چه مي‌گويند و در عين حال به اينكه مريم خيلي خوب حرف‌هاي مهدي را مي‌فهميد، حسودي مي‌كردم. آن قدر مهربان هم بود كه وقتي مي‌ديد من گيج شده‌ام، مي‌گفت، «عقيله! برو توي قرآن، فلان سوره، فلان آيه را پيدا كن و معني‌اش را بياور.» اين كار را مي‌كرد كه به من برنخورد. اين دو تا خيلي به هم نزديك بودند و من هر چه سعي مي‌كردم خودم را به آنها وصل كنم، باز هم عقب مي‌ماندم. مهدي در هفتگل سربازي مي‌رفت. مريم دقيقاً مي‌دانست او چه ساعتي بر مي‌گردد. من براي اينكه از مريم عقب نمانم، سعي مي‌كردم بيدار بمانم. او مي‌گفت بخواب، موقعي كه آمد، بيدارت مي‌كنم. آبادان، شب‌ها توي حياط مي‌خوابيديم. من براي اينكه بدانم مهدي چه موقعي مي‌آيد، رختخوابم را مي‌بردم درست جلوي حياط مي‌انداختم كه به محض اينكه آمد و در را باز كرد من بفهمم. به شدت خوابم مي‌گرفت و سعي مي‌كردم خودم را بيدار نگه دارم، اما نمي‌توانستم. مريم انگار كه ده‌ها ساعت خوابيده، راحت بيدار مي‌نشست. طبيعتش اين طور بود كه وقتي تصميم مي‌گرفت نخوابد، نمي‌خوابيد. من اغلب خوابم مي‌برد و مهدي هم آن قدر آرام از بالاي سرم رد مي‌شد كه من بيدار نمي‌شدم. من به خاطر حسادتي كه به رابطه آن دو داشتم، اين كار را مي‌كردم و آنها رعايتم را مي‌كردند. بعد كه بلند مي‌شدم، مي‌ديدم مهدي آمده. مي‌گفتم، «تو كي آمدي كه من نفهيدم؟» مي‌گفت، «آرام آمدم كه تو بيدار نشوي.» من كه نمي‌توانستم بيدار بمانم، به مريم و مهدي مي‌گفتم، «شما دو تا هم خسته‌ايد. بگيريد مثل بقيه بخوابيد!»

از نقش برادر شهيدتان در زمينه تربيت خواهران بگوييد.
 

خانواده پرجمعيتي بوديم و نمي‌توانست همه را با هم ببرد و دو تا دوتا مي‌برد كه آموزش اسلحه بدهد. يك بار من و مريم را با هم برد. يك بار فاطمه را با جواهر برد. خيلي هم به شخصيت زن اهميت مي‌داد و مي‌گفت بايد در صحنه باشيد. پدرم خيلي روي دخترهايشان تعصب داشتند و مي‌گفتند بايد همه جوري طوري بايد رفتار كنيد كه حرف پشت سرتان نباشد، ولي مهدي مي‌گفت اينها بايد در صحنه باشند، چون حضورشان تأثيرگذار است. يك بار هم برنامه كوهنوردي برايمان گذاشتند كه با هزار زحمت و آن هم با گفتن اين حرف كه مهدي با ما هست، توانستيم پدر و مادرمان را راضي كنيم.

بيشتر پدر ممانعت مي‌كرد يا مادر؟
 

پدرم. اساساً در خوزستان،‌ زن‌ها خيلي با قدرت هستند. دست كم مادر من اين طور بود. بالاخره هم هميشه پدرمان او را راضي مي‌كرد. يادم هست مهدي هميشه مي‌رفت بالاي سر مادر چتر نگه مي‌داشت كه باران نخورد. مي‌گفت، «تقسيم كار كنيد كه ننه خسته نشود.»

مريم بيشتر تحت تأثير پدر بود يا مادر؟
 

مريم مستقل بود. خيلي به پدر و مادرم احترام مي‌گذاشت، اما اين طور نبود كه اگر به مسئله‌اي اعتقاد عميق داشت، به خاطر اين احترام، دست بردارد. گمانم در آزاد فكري و شجاعت، بيشتر تحت تأثير مادرم بود. بعد از مادرم هم از مهدي حرف شنوي داشت. در زمان جنگ، پدرم ابداً اجازه نمي‌دادند ما در آبادان بمانيم. خدا رحمت كند مريم را، اعتصاب غذا كرد تا پدرمان اجازه دادند به آبادان برگرديم. ما خودمان هم دلمان مي‌خواست به آبادان برگرديم، ولي مريم بود كه پدرمان را تحت فشار قرار داد و راه را براي من و فاطمه هم باز كرد. ابداً آرام و قرار نداشت. شب‌ها نماز شبش ترك نمي‌شد. قبل از شهادت مهدي در اين حال و هوا بود، بعد از او، بدتر هم شد و مي‌گفت حتماً بايد برگرديم آبادان. مريم رفت بسيج، ولي من به صورت پراكنده كار مي‌كردم. يك مدت بيمارستان شركت نفت بودم، يك مدت آيت الله طالقاني، يك مدت شهيد بهشتي، مي‌گفتند، «بيا ثابت كار كن»، مي‌گفتم، «آمده‌ام آبادان كه خدمت كنم و هر جا حضورم لازم باشد مي‌روم» مثلاً مي‌شنيدم كه بيمارستان طالقاني زخمي‌ آورده‌اند، خودم به مسئوليت خودم مي‌رفتم. جنگ بود و اين كار من خيلي خطرناك بود.

اين دوره‌ها را كجا ديده بوديد؟
 

همان موقع كه عضو ذخيره سپاه بوديم، اين دوره‌هارا ديديم. علاوه بر سپاه، در هلال احمر هم دوره بود. موقعي كه وضعيت خيلي وخيم نبود، من در قسمتي در انبار دارو كار مي‌كردم و درآنجا اطلاع‌رساني به بيمارستان‌ها مي‌كردم كه چه داروهايي داريم و كمبودهايمان چيست. يك روز در انبار نشسته بودم كه مريم آمد. واقعاً هنوز كه يادم مي‌آيد، تعجب مي‌كنم. آمد و با خوشحالي گفت، «عقيله! عقيله! تبريك!» من واقعاً خوشحال شدم، پرسيدم، «تبريك براي چه؟» گفت، «مهدي شهيد شد!» گمان مي‌كردم من خيلي آمادگي روحي دارم نه اينكه همراهشان مي‌رفتم و در فعاليت‌هايشان شركت مي‌كردم، تصور كرده بود خيلي قوي هستم. يادم هست كه نفسم توي قفسه‌ سينه‌ام حبس شد و همان جا بي‌هوش شدم و افتادم. كمي كه حالم به جا آمد، پرسيدم، «پدر مادرمان خبر دارند؟» گفت، «يك نفر رفته به آنها خبر بدهد.» اگر روحيه مريم نبود، من قطعاً سكته مي‌كردم. ديدم او اين قدر قوي است، يك كمي خودم را جمع و جور كردم. نه اينكه مريم كوچك‌تر از من بود، سعي كردم جلوي او كم‌ نياورم. خيلي برايم سخت بود. هنوز يك ماه از جنگ نگذشته بود و ماها به مصيبت عادت نكرده بوديم. با هم رفتيم سردخانه. اجازه هم نمي‌داد آدم گريه كند. رفتم و دست مهدي را بوسيدم و انگشتري را كه به انگشت كوچكش بود و خودم به او داده بودم، به هزار زحمت درآوردم و نگه داشتم.

از ويژگي‌هاي اخلاقي خواهرتان، كدام يك يادتان مانده و دلتان برايش تنگ مي‌شود.؟
 

خيلي با گذشت و صبور بود. من هيچ وقت عصبانيتش را نديدم، هرگز نديدم كه بخواهد مقابله به مثل كند. زود هم تصميم نمي‌گرفت. درباره هر كاري كه مي‌خواست انجام بدهد، مدت‌ها فكر مي‌كرد، اگر عكس‌هايش را ببينيد، حالت متفكرش كاملاً معلوم است.

شما عكسي از او داريد؟
 

نه والله، دارو ندارمان را داديم به مادرمان، از او گرفتند كه ببرند نمايشگاه بزنند و يا نمي‌دانم چه كار كنند، يك دانه‌اش را هم پس ندادند. از اخلاقش مي‌گفتم، در آن بحبوحه جنگ و مجروح و دود هميشه مانتو و چادر مقنعه‌اش را مي‌شست و براي نمازش لباس مخصوص داشت. خيلي آراسته و منظم بود. موقع نماز حتماً عطر مي‌زد و بسيار مقيد بود. همين طور نسبت به حجابش. هميشه يك مثلث كوچك از صورتش پيدا بود. خيلي آراسته و مرتب و منظم بود.

درسش چطور بود؟
 

معمولي بود، ممتاز نبود، ولي بد هم نبود، اما در مدرسه و انجمن‌ها خيلي فعاليت مي‌كرد.

چطور شد كه ازدواج نكرد.
 

اتفاقاً خواستگار زياد داشت و مادرم هم خيلي اصرار داشت كه زودتر ازدواج كند. مريم مي‌گفت، «فعلاً كه قصد ازدواج ندارم، روزي هم اگر خواستم ازدواج كنم با يك جانباز نابينا ازدواج مي‌كنم.» مادرم مي‌گفت چرا اين حرف را مي‌زني؟ فكر و منش مريم اين طور بود. خواهرهايش و دوستانش را به ازدواج تشويق مي‌كرد، ولي در مورد خودش مي‌گفت كه بايد حتماً همسر يك جانباز شود. بعد از شهادت مهدي، به كلي از دنيا بريد. ما همگي سعي كرديم موقعيت خودمان را نگه داريم، ولي هدف مريم فقط شهادت بود. در آن روزها گرفتن سالگرد براي شهدا خيلي دشوار بود، ولي او مي‌گفت حتي اگر شده يك پلاكارد هم تهيه كنيم، بايد اين كار را بكنيم. با مقوا پلاكارد درست مي‌كرديم و عكس مهدي را رويش مي‌زد و مي‌گفت بايد يادگاري از شهيد پيش رويمان باشد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27