درآمد
بيش از همه خواهرها و برادرها با مريم مانوس بوده و پس از شهادت وي، نهايت تلاش را براي شناساندن شخصيت او و ديگر شهدا، به ويژه به نسلي جوان انجام داده است. او معتقد است كه ارج نهادن به شهدا جز در پيروي از انديشه و عمل آنان معنا ندارد و اگر در شرايط اجتماعي خود دچار نقصانهائي شدهايم به اين سبب است كه معناي حقيقي ايثار و شهادت را از ياد بردهايم و به انجام تشريفاتي بي محتوا به عنوان بزرگداشت شهدا اكتفا كردهايم.
ترجيح ميدهيد در مورد خواهر شهيدتان از كدام مقطع شروع كنيم؟
ابتدا ترجيح ميدهم درباره شهادت و شهيد صحبت كنم. احساس من اين است كه يكي از مهمترين اهداف ما براي يادآوري ياد و نام شهيدان اين است كه آنها را به خصوص به نسل جوان بشناسانيم. ما اگر بخواهيم حتي خيلي سطحي هم به مسئله شهادت نگاه كنيم، ميگويم شهادت گواهي دادن به حقيقتي است كه غيب شده و شهداي ما، آن را چه در انقلاب و چه در زمان جنگ،نه با زبان كه با خون خود اثبات كردهاند. هر چند اين انتقادي كه ميخواهم مطرح كنم ممكن است ظاهراً و از نظر كميت كم باشد، ولي از لحاظ كيفيت، آثار بسيار زيادي دارد و آن هم اين است كه مسئله شهيد و شهادت را به گونهاي طرح كنيم كه براي جوانان، قابل درك نباشد و داراي ويژگيهاي بارزي بودهاند، ولي در حال حاضر، براي ما قابل دسترسي و الگوبرداري نيستند. اين شيوه، بسيار خطرناك است، دليلش هم اين است كه وقتي جنگ تمام شد. خيليها تصور كردند كه شهادت هم تمام شده است. من خودم 8 سال در دوران جنگ به فعاليتهايي اشتغال داشتهام و ميدانم كه اين تصور، درست نيست. شهدا كساني بودند كه در كنار من و شما زندگي ميكردند و اگر چه اوج گرفتند و به جايگاهي كه دلخواهشان بود رسيدند، اما از كجا اوج گرفتند؟ از همين جا. آنها بين ما بوند. يكي از شيوههاي اشتباهي كه وجود دارد اين است كه به محض اينكه بخواهيم درباره شهيدي صحبت كنيم، بنشينيم و گريه زاري راه بيندازيم، در حالي كه چنين شيوهاي به هنگام معرفي شهدا به جوانان، نتيجه عكس ميدهد. ما بايد به دنبال راه شهيد، فكر شهيد و رفتار شهيد در مقطعي كه زندگي ميكرده، باشيم و ببينيم در آن چند سالي كه از خدا عمر گرفته، دنبال چه بوده؟ راهش چه بوده؟ منش و اخلاقش چه بوده؟ با چه كساني مراوده ميكرده؟ سبك و سياق او چگونه بوده؟ ظاهرش چه طور بوده؟ رفتارش چه بوده؟ وقتي اينها را خوب فهميديم و توضيح داديم و فهمانديم، بعد ميتوانيم بگوييم كه شهيد با اتخاذ شيوههاي خاصي به آن مقام و مرتبت رسيده است.
در همين راستا، از خواهر شهيدتان بگوييد.
مريم داراي نفس مطمئنه بود. او اولاً بسيار اهل مطالعه و تفكر بود. مريم از قبل از جنگ با برادر شهيدمان، مهدي، يك ارتباط عاطفي و فرهنگي خاصي داشت. در خانواده ما اولين كساني كه در مسير مبارزه افتاد، برادرمان مهدي بود. ارتباط مريم چه قبل از شهادت مهدي و چه بعد از آن، با او بسيار قوي بود و پس از شهادت مهدي، حتي اين ارتباط قويتر هم شد، به طوري كه مريم نامههاي متعددي را خطاب به مهدي نوشته است. نكتهاي كه ميخواهم متذكر شوم اين است كه اگر ما ميخواهيم با شهدا ارتباط برقرار كنيم، بايد ببينيم فكر و منش و رفتارشان چگونه بوده و آنها را سرمشق قرار بدهيم. ارتباط مريم با مهدي بسيار قوي بود و در آن نامهها، لحن مريم طوري است، انگار كه مهدي در مقابل او نشسته است. بسيار راحت و صميمي حرف را ميزند. در يكي از نامههايش مينويسد، «مهدي! يادم هست برايم تعريف كردي كه اولين بار با خواندن مطلبي از دكتر شريعتي، تلنگري به ذهن تو زده شد و پس از آن شروع كردي به جستجو براي پيدا كردن راههاي مبارزه. در جلسات و سخنرانيهاي شركت كردي و بعد به انقلاب وصل شدي.» در اين نامه انگار كه مسير تحول مهدي را براي خودش يادآوري ميكند. از همين جا پيداست كه اين ارتباط چقدر قوي است. سپس از صحبتهايي كه با هم داشتند، صحبت ميكند و ميگويد كه مهدي به او گفته بود كتاب معاد شهيد مطهري را بخواند. يكي از شاخصههاي بسيار مهمي كه مريم داشت اين بود كه هيچ وقت ارتباطش را با انديشه مهدي قطع نكرد، يعني از لحاظ فكري ارتباطش را با او حفظ كرد و تاجايي كه توانست اوج بگيرد. در بسياري از نامههايش به مهدي مينويسد كه، «لياقت شهادت را ندارم. دلم ميخواهد توي خواب بيايي و از آنجا برايم بگويي. مهدي جان! از خدا ميخواهم صداقتي مانند شهيدان به من عطا كند.» مريم از روح مهدي كمك ميگيرد، چون يقين دارد كه او به مقام اعلايي رسيده و در واقع درخواستهايي را هم كه از خدا دارد، با مهدي مطرح ميكند. مريم چنين مسيري را براي خودش انتخاب كرده بود. گاهي كه براي بچهها سخنراني ميكنم، ميگويم، «من در كنار مريم بودم، اما خواب بودم. اين مريم بود كه بيدار و هوشيار بود. ما با هم زندگي ميكرديم، ميخورديم، ميخوابيديم، ولي ما خواب بوديم. در آن شرايط دشوار جنگ كه دربارهاش صدها كتاب ميشود نوشت، مريم توانست چنان وجود خود را غربال كند و هر چه آنچه ناخالصي است، دور بريزد كه رسيدن به نفس مطمئنه برايش ميسر شد.» به نظر من اين ارتباط بود كه مريم را ساخت.
گفتيد كه مريم در عين خودسازي براي رسيدن به شأن شهادت، يك زندگي عادي را ميگذراند. اين زندگي عادي چگونه بود؟
اولاً مريم از نظر ظاهر بسيار آراسته و مرتب بود. بسيار مقيد بود كه لباسش ذرهاي لك يا چروك نداشته باشد. ما در مقطعي در بيمارستانهاي آبادان كار ميكرديم كه نه آب داشتيم و نه برق. بيمارستان پر از مجروح بود و خمپاره و بمب بر سرمان ميباريد و شبها با فانوس اين طرف و آن طرف ميرفتيم. وضعيتي بود كه حتي بيان آن هم سخت است چه رسد به زندگي و كار كردن در آن شرايط. درچنين وضعيتي مقنعهاش را كه ميشست، به قدري آن ميتكاند و روي بند ميكشيد كه حالت اتو كرده پيدا ميكرد. اين قدر مقيد بود كه مبادا مقنعه چروك سرش كند. من حالا كه براي ديگران تعريف ميكنم، بعضيها ميگويند، «اي بابا! در آن اوضاع و احوال چه حوصلهاي داشته» او از هر وسيلهاي استفاده ميكرد كه ظاهرش آراسته باشد و به شدت از شلختگي و كثيفي بدش ميآمد. اين جزو خصوصيات هميشگياش بود كه آراسته و مرتب و پاگيزه باشد. هميشه هم لباس زاپاس داشت كه اگر نرسيديم لباسمانرا بشوييم، او لباسش را عوض كند و مرتب و تميز باشد. حمله كه ميشد، روز و شب را نميفهميديم و اگر ضرورت ايجاد ميكرد، 24 ساعته هم كار ميكرديم. از لحاظ اخلاقي بسيار خوشرو و آستانه صبرش بسيار بالا بود. يك وقتهايي كه بعضيها انسان را عصباني ميكردند و كار خطايي انجام ميدادند، اگر به او گلايه ميکرديم، بلافاصله موضعگيري ميكرد و ميگفت، «چرا عيبش را گفتي؟ حالا گيريم كه برخورد نامناسبي كرده. تو چرا بر ملا ميكني؟» اگر هم چيزي ميگفتيم، در برخورد با آن فرد چنان رفتار آرام و موقري داشت كه انگار نه انگار چنين چيزي را دربارهاش شنيده است. ملاك و معيارهايش چنان محكم و اصيل بودند كه حرف ديگران به راحتي در او تأثير نميكرد. موقعي كه درباره خداترسي حرف ميزد، تعبير خيلي قشنگي داشت. من از او نكات بسياري را ياد گرفتهام. ما به شكلي عاميانه ميگوييم خدا ترسي. او ميگفت، «از خدا ترسيدن يعني اينكه ما خودمان را نگه داريم كه به گناه نيفتيم. از خدا ترسيدن يعني اينكه مرتكب خطا و گناه نشويم، و گر نه خدا كه ترس ندارد» و اينها را از مطالعات عميق و مراودات صحيحي كه داشت، به دست آورده بود. وقتي به رفتار و گفتار مريم فكر ميكردم و همه چيز مثل يك نوار فيلم جلوي چشم ميآمد، ميگفتم، «مريم! من مطمئنم كه تو شهيد ميشوي.» اين جور مواقع ميخنديد و ميگفت، «تو خودت را بگويي يك چيزي.» هميشه احساس ميكرد نسبت به انجام وظايفش كوتاهي كرده است،در حالي كه نسبت به هم چيز تقيد عجيبي داشت. نوع نماز خواندنش و تقيد به انجام مستحبات و نماز شبش چيزي بود كه من در كسي نديده بودم. ارادت و علاقه عجيبي به حضرت زينب(س) داشت و موقعي كه روضه حضرت خوانده ميشد، حالش دگرگون ميشد. هميشه به ائمه اطهار(ع) متوسل ميشد و از آنها كمك ميخواست و همه اينها را در كمال پنهانكاري و بدون ذرهاي تظاهر انجام ميداد.
با شور و هيجانات جواني چگونه كنار ميآمد؟
مريم در عين حال كه هميشه در حال خودسازي بود، مثل همه ما زندگي عادي و روزمرهاش را داشت. يادم هست يك بار به كسي گفتم كه مريم فيلم ديدن را خيلي دوست داشت و او واقعاً تعجب كرد. به او گفتم، «يكي دو سال از جنگ گذشته بود و گاهي آرامشي نسبي برقرار شد. يك روز در بيمارستان گفتند كه ميخواهند فيلم توبه نصوح را نشان بدهند. ما در زيرزميني كه آقاي جمي در آنجا نماز جمعه را برگزار ميكردند، جمع شديم و اين فيلم را براي ما به نمايش گذاشتند و مريم بسيار از اين قضيه استقبال كرد.» او در عين حال كه به خودشناسي و خدمت به مردم و رسيدگي به مجروحين اهتمام زيادي داشت و واقعاً زحمت ميكشيد، از اين چيزها هم استقبال ميكرد و ميگفت، «انسان نياز به روحيه دارد.» گاهي به من ميگفت، «بيا يكي دو روز بريم مرخصي. نياز به روحيه داريم. خيلي خسته شدهايم.» حواسش به همه چيز بود. يك وقتهايي به برادرم ميگفت، «به رزمندهها بگو بيايند خانهمان و حمام كنند،برايشان غذا درست ميكنيم و از آنها پذيرايي ميكنيم كه روحيهشان بهتر شود.» يعني شما مريم را در عرصههاي امدادگري ميديديد، در هنگام شستن لباس رزمندهها را ميديديد، در غذا درست كردن براي رزمندهها ميديديد، در امدادگري به خانواده شهدا ميديديد و خلاصه همه جا بود. يك وقت ميديدي دزفول را بمباران كردهاند. مريم از بيمارستان مرخصي ميگرفت و ميرفت آنجا كه به آوارهها و يا در بيرون آوردن و دفن جنازههاي زناني كه زير آوار بودند، كمك كند. دو سه روز در دزفول ميماند و دوباره بر ميگشت آبادان. روحيهاي داشت كه به قول امروزيها دادههايش كاملاً پردازش شده بودند. در عين حال كه در مقام اداي تكليف، ذرهاي حد و مرز براي خودش قائل نبود و هيچ وقت نميگفت در همين حدي كه انجام داده كافي است. دنبال تنوع هم بود و دائماً موقعيتهاي مختلفي را بررسي ميكرد كه كجا نياز هست، كجا نياز نيست، چگونه مراوده كند،كجا برود، كجا نرود، به چه كساني سر بزند،در ارتباط با بزرگترها چگونه رفتار كند، با بچهها چه رفتاري داشته باشد و خلاصه در زندگي او هر كسي و هر چيزي جاي مناسب خود را داشت و هيچ كاري، در كار ديگر خللي ايجاد نميكرد. خيليها در جنگ بودند كه فقط مثلاً روي خدماترساني تكيه ميكردند و مثلاً به آراستگي و پاكيزگي خودشان و يا مراوده با ديگران بيتوجه بودند، اما در زندگي مريم همه چيز سر جاي خودش بود. بد نيست خاطرهاي را هم تعريف كنم. من در بيمارستان طالقاني كار ميكردم و مريم در بيمارستان شركت نفت. من اول با او بودم، بعد رفتم بيمارستان طالقاني و در اواخر دوباره برگشتم آنجا يك شب كه گلوله باران روي شهر خيلي سنگين بود، من پشت پنجره در طبقه سوم يا چهارم خوابگاهم ايستاده بودم و منورها را ميديدم كه آسمان را روشن كرده بودند. ما براي اينكه تلفني با كسي صحبت كنيم، شماره را ميداديم مركز و آنجا برايمان ميگرفتند، دادم تلفن مريم را برايم گرفتند و گفتم، «مريم! خيلي دلم گرفته. حال بدي دارم» و برايش تعريف كردم چه اتفاقاتي افتاده و چند تا زخمي داشتيم. خلاصه حسابي برايش درد دل كردم و گفتم، «خيلي خسته شدهام و دلم گرفته.» مريم گفت، «صبر كن! الان دلت را باز ميكنم» شروع كرد به خواندن «مهدي بيا... مهدي بيا...» مكالمهمان يك مقدار طولاني شد و من هم از خدا خواسته، داشتم گوش ميدادم كه يكمرتبه مسئول مخابرات آمد روي خط و گفت، «الو... الو» من براي يك لحظه چهره مريم را تجسم كردم كه چه حالي شده،چون او فوقالعاده مقيد بود كه نامحرم صدايش را نشنود و به اين نكته بسيار اهميت ميداد. من سعي كردم او را آرام كنم كه اپراتور سرش شلوغتر از اين حرفهاست كه به مكالمه من و تو گوش بدهد و يك لحظه آمد روي خط كه تذكر بدهد تلفنمان طولاني شده. خلاصه تا مدتها برايش دست گرفته بوديم كه، «مريم خيلي دلم گرفته» و او مگفت،«فاطمه! ديگر توبه كردم. هر وقت ديدي دلت گرفته، لطفاً بلند شو بيا اينجا تا هر چقدر دلت ميخواهد، برايت بخوانم.» به هر حال با آن روحيه افسرده و ناراحتي آن شب داشتم، مهدي بيا... مهدي بياي مريم خيلي به من چسبيد. بعد از اين جريان وقتي ياد آن شب ميكردم، روحيه ميگرفتم. مريم هميشه سعي ميكرد اگر كسي روحيهاش خراب شده به او روحيه بدهد و او را شاد كند. البته گاهي هم ما سعي ميكرديم با بضاعت اندك خودمان به او روحيه بدهيم. امكان نداشت كسي دست ياري به طرفش دراز كند و از هر لحاظ، چه روحي و چه مادي از او كمكي بخواهد و او كمك نكند. اگر در حد توانش بود، حتماً دريغ نميكرد. بسيار اهل مدارا بود. ابداً مثل ديگران به صورت واكنشي عمل نميكرد كه حالا كه فلاني اين عمل را انجام داده، من هم اين كار را بكنم. گذشت بسيار معناداري داشت، به طوري كه واكنش و رفتارش به نوعي باعث تنبه طرف مقابل ميشد. اگر گاهي در بيمارستان، بين افراد بحثي و اختلافي پيش ميآمد، قضيه را جمع ميكرد، در حالي كه خيلي دلشان ميخواهد مشكلي را كه پيش ميآيد، كش بدهند.
ايشان ميدانسته كه فرصت چنداني ندارد كه سرگرم اين روزمرگيها بشود.
دقيقاً. هر مشكلي كه پيش ميآمد، سعي ميكرد زودتر آن را حل كند.
از قضيه زخمي شدن ايشان خاطرهاي داريد؟
بله، من مادرم را آورده بودم آبادان كه سر مزار مهدي برود. مهدي دانشآموز بسيار ساعي و موفقي بود. موقعي كه ديپلم رفت، امتحان اعزام به خارج كشور داد و قبول شد. ميخواست براي ادامه تحصيل به خارج برود كه مرحوم پدرم به دليل تعصب ديني و اينكه معتقد بود محيط خارج براي يك جوان محيط مناسبي نيست، ممانعت كردند. ده پانزده روز بعد، جنگ شروع شد و مهدي ما هم حدود بيست روز بعد، شهيد شد. مادرمان خيلي براي مهدي دلتنگي ميكرد و از پدرم گلايه داشت كه چرا اجازه ندادي او برود خارج و درسش را بخواند. به هر حال مادرم آمده بود آبادان كه سر مزار مهدي برود. آبادان محاصره بود و با هزار زحمت مادرم را بردم آنجا. رفتيم سر مزار مهدي و برگشتيم بيمارستان من متوجه شدم كه مريم در بخش اورژانس بوده. آنجا را زدهاند و مريم زخمي شده و يك تركش به كتف او و يكي هم به سرش خورده. به هر حال ما رفتيم بيمارستان كه به مريم سر بزنيم. ديديم رفتار بچهها غيرعادي است و متوجه شديم كه اتفاقي افتاده. بالاخره ما را بردند بالاي سر مريم و من با آن سابقه ذهني كه از مادرم داشتم كه، «جنگ شده و شما بچهها همهتان مرا رها كرده و رفتهايد»، نميدانستم با اين وضعيت چه بايد بكنم؟ مريم روي تخت جا به جا شد و لبخند مليحي هم روي لبش بود، يعني، «هيچ اتفاق خاصي نيافتاده و طوري نشده. يك تركش خيلي ريزي به كتفم خورده و سريع هم آن را بيرون آوردهاند و الان هم ميبينيد كه حالم خوب است و هيچ مشكلي نيست.» مادرم بعد از اينكه حسابي گريهاش را كرد، خواست از اين موقعيت استفاده كند و مريم را ببرد وگفت، «حالا كه زخمي شدهاي، به استراحت نياز داري و بيا برويم.» مريم با نهايت خونسردي گفت، «چيزي نشده، من همين الان ميتوانم بلند شوم و بروم اورژانس و كارم را بكنم. حالم كاملاً خوب است.» كسي كه دو ساعت قبل تركش خورده بود، چنين روحيه بالايي داشت من بعد از شهادت مريم در جايي نوشتم كه روحيه مريم مثل رزمندهاي بود كه اسلحه در دستش گرفته و در خط مقدم ميجنگد. او كاملاً به اين نتيجه رسيده بود كه هر لحظه ممكن است زخمي شود، اسير شود، شهيد شود و هر اتفاق غيرمنتظرهاي برايش روي دهد، اما هيچ يك از اينها كوچكترين تزلزلي در ارادهاش به وجود نميآورد. طوري برخورد ميكرد كه انگار ميدانست زخمي ميشود. هميشه آماده بود كه هر حادثهاي را تحمل كند، به همين دليل توانست مادرم را قانع كند كه برگردد و از فرداي همان روز هم او سريع از جايش برخاست و مشغول كار شد. برايش دو سه روز استراحت تعيين كرده بودند، اما او سريع از جايش برخاست و مشغول كار شد و اين اقدام او درسي شد براي همه ما كه از هيچ خطري نترسيم و هيچ مشكلي مانع از انجام وظيفهمان نشود.
به تأكيد شهيد بر مسئله خودسازي اشارهاي داشتيد. در اين مورد توضيح بيشتري بدهيد.
نزديكيهاي پيروزي انقلاب بود كه كتاب خودسازي حضرت امام (ره) را مطالعه ميكرد و سعي داشت نكته به نكته آن را رعايت كند و ميگفت، «اگر انسان بتواند خودش را بسازد، در شرايط مختلف زندگي قادر خواهد بود خود را نگه دارد و حفظ كند.» مواجهه با سختيها برايش خيلي مهم بود. يكي از اهداف مهم مريم اين بود كه اگر روزي خواست ازدواج كند، قطعاً با يك جانباز نابينا باشد و اين تصميم هم بر اساس احساساتگرايي نبود، چون مريم اهل تحليل و منطق بود. مريم در عين حال كه تصميمات خاصي از اين قبيل ميگرفت و ميخواست كه آنها را اجرا كند، رضايت مادرمان هم برايش بسيار شرط بود بود و ميخواست كه او را راضي نگهدارد و اين نكته بسيار مهمي است، چون جوانهاي امروز در آن شرايط دشواري كه ما در دوره جنگ گذرانديم، نيستند و گاهي هم تصميم قاطعانهاي مثل تصميمي كه مريم بر اساس اعتقاداتش گرفته بود، نميگيرند و با اين همه وقتي مسئله ازدواج پيش ميآيد، ذرهاي به نظر پدر و مادرشان توجه نميكنند. تصميم مريم يك تصميم ارزشي و ماحصل عمري انديشه و اعتقاد او بود و تمايلات خودش ذرهاي در آن دخالت نداشت. با اين همه چون ميدانست مادر با اين تصميم موافق نيست. تأمل و شكيبايي به خرج ميداد تا به هر نحو ممكن رضايت مادر را جلب كند و سپس دست به اين كار بزند، كمااينكه شهيد شد و ازدواج نكرد. در حالي كه ميتوانست براساس تفكرش ازدواج كند و به خودش بگويد كه پدر و مادرش را بالاخره يك روزي قانع خواهد كرد، ولي به هيچ عنوان اين كار را نكرد و سعي داشت با استدلال و منطق، هر جور كه شده پدر و مادرمان را راضي كند. گاهي اوقات به مادرمان ميگفت، «اگر مهدي شهيد نميشد، بلكه دو چشمش را از دست ميداد و بعد يك دختر خوب ميآمد و ميگفت كه من ميخواهم با اين پسر ازدواج كنم، شما خوشحال ميشدي يا ناراحت؟» مادر ما سكوت ميكرد. مادر را با ظرافت و درايت خاصي به فضايي ميبرد كه او كاملاً متوجه شود كه مريم چرا چنين تصميمي گرفته است. به طوري كه مادر ما كه صد در صد با چنين تصميمي مخالف بود، بالاخره به اينجا رسيد كه رضايت بدهد،مريم با جانبازي ازدواج كند كه دست يا پا ندارد. اما مريم باز هم قبول نداشت و ميگفت، «من در يك جانباز نابينا چيزهايي را ميبينم كه در ديگران نميبينم.» قطعاً هنوز مصلحت نبود كه مريم ازدواج كند و بعد هم كه شهيد شد، اما ميخواهيم بر اين نكته تأكيد كنم كه او با روشنبيني كاملي تصميم ميگرفت و هيچ مسئلهاي نميتوانست در تصميم او تزلزلي ايجاد كند، چون ميدانست چه ميكند. مريم كاملاً به اين اعتقاد رسيده بود كه تا لحظه مرگ بايد به خودسازي بپردازد و هيچ مانعي هم جلوي كارش را نميگرفت و پيوسته سعي ميكرد با صبر و مدارا، موانع را پس بزند. آستانه صبر و تحملش فوقالعاده بالا بود كه به نظر من از ايمان قوي و محكم او نشأت گرفته بود، چون در مرحله خودسازي و كنترل نفس، بسيار انسان موفقي بود. او به هر حال در شرايط اجتماعي و خانوادگي خاصي پرورش پيدا كرده بود كه بر سر راه زنها موانع زيادي وجود داشت، ولي او با نهايت شكيبايي و مدارا، همه اينها را از سر راهش برداشت.
از شجاعت خواهرتان بسيار گفتهاند، شما چه تحليلي از اين ويژگي ايشان داريد؟
من يك بار اين سئوال را از مادرم پرسيدم. البته نه به شكل صريح، بلكه گفتم، «از ميان فرزندان شما مهدي و مريم شهيد شدهاند.» حتماً آنها ويژگيهاي داشتهاند كه مثلاً من ندارم و گر نه نبايد اينجا ميبودم. مادرم پاسخ خيلي قشنگي به من داد و گفت، «زماني كه من در بيمارستان آبادان، مريم را به دنيا آوردم و او را در آغوش من گذاشتند. من يك جور احساس خاصي داشتم كه اين بچه براي تو نميماند. مادرم نميتوانست بگويد كه دقيقاً احساسش چه بوده، ولي ميگفت هر چه مريم بزرگتر شد، اين احساس هم در مادرم بيشتر شد. مهدي بيست روزي بعد از جنگ شهيد شد و روحيه مادرم به گونهاي بود كه ناچار شديم آبادان را ترك كنيم. اوايل جنگ بود و شهادت نزديكان و فرزندان، هنوز خيلي در خانوادهها جا نيفتاده بود و مادر ما، وضع روحي خوبي نداشت. ما به منطقهاي به نام ميانكوه، از توابع آغاجاري رفتيم. مريم دائماً در كوه و دشت و اطراف ميچرخيد و براي مهدي نامه مينوشت. همه ما نق ميزديم كه ميخواهيم به آبادان برگرديم، ولي اشتياق به برگشت در همه اعمال مريم آشكار بود. كسي جرئت نميكرد، با آن حال روحي بد مادر، با او از برگشتن حرف بزند، ولي مريم با كمال شهامت به مادرمان گفت كه ما بايد برگرديم و راه مهدي را ادامه بدهيم. او به قدري در اين قضيه پافشاري كرد تا بالاخره پدر و مادرمان رضايت دادند و بعد از او علي و حسين و من و عقيله هم برگشتيم. مريم سد را شكست و ما پشت سر او راه افتاديم.»
از گذشت او چه خاطرهاي داريد؟
گذشت او هم كه الي ماشاءالله. از زماني كه ما دختر خانه بوديم و هنوز ازدواج نكرده بوديم و سر كيف و كفش با هم دعوا داشتيم، مريم ابداً خودش را درگير اين مسائل نميكرد. بعد از جنگ هم كه در خوابگاه بوديم و او غالباً روزه ميگرفت و همان افطار مختصرش را هم به كوچكترين بهانهاي ميبخشيد. هيچ چيزي در اين دنيا نبود كه او بخواهد براي خودش نگه دارد و از هيچ چيزي هم دريغ نميكرد. يادم هست كه برادرهاي سپاه ميآمدند به جائي كه نماز جماعت ميخواندند و بعد بر ميگشتند سپاه و ناهاري ميخوردند و استراحتي ميكردند تا بعد به خط مقدم برگردند. برادرم حسين ميگويد، «يك بار نماز جماعت خوانديم و برگشتيم سپاه و ديديم خبري از غذا نيست و غذا تمام شده. رفتم خوابگاه و ديدم مريم دارد آماده ميشود كه جايي برود. قضيه را به او گفتم و اينكه حالا چه كار بايد بكنيم و اين بچهها را چطور گشنه و تشنه برگردانيم؟ مريم بلافاصله گفت، اين كه كاري ندارد، ميبريمشان خانه و به آنها غذا ميدهيم.» خلاصه آنها را ميبرند خانه. برادرها حمام ميكنند و مريم غذاي مفصلي برايشان تهيه ميكند و با دل خوش و شادماني، همهشان را راهي ميكند. خلاصه مريم يادش ميرود كه قرار بوده برود و براي خودش كاري را انجام بدهد. هر كس ديگري بود به حسين ميگفت، «خدا پدر و مادر رزمندهها را هم بيامرزد. برو كنسروي چيزي بخر بده بخورند، چون من كار دارم و بايد جايي بروم» ولي او برنامه خودش را لغو ميكرد و به اين شكل به آنها ميرسيد. حسين بعد از شهادت مريم ميگفت، «دوستانم در سپاه ميگويند هنوز مزه ناهاري كه خواهرت به ما داد،زير دندانمان است» آن روز اين قدر به آنها خوش گذشته بود و از يادآوريش زار زار گريه ميكردند. ما از بسياري از كارهاي مريم خبر نداريم. نميدانم برايتان گفتهاند يا نه كه مريم تا مدتها به ازاي خدماتي كه انجام ميداد، حقوق نميگرفت كه خودش بالاترين گذشت است. مگر اينكه بنياد چيزي را به عنوان هديه ميداد. هيچ وقت بدون هديه براي بچههاي شهدا به روستاها نميرفت. من بعد از شهادتش يك بار همراه خانم سامري رفتم به روستاهاي آبادان براي يك لحظه تصور كردند كه من مريم هستم. اگر بدانيد چه كردند. با چنان شور و اشتياقي مرا صدا ميزدند و بغل ميكردند كه من فقط اشك ميريختم. به خانم سامري گفتم، «مريم با اينها چه كار كرده؟» گفت، «تازه تو براي اينها هديه نياوردهاي. مريم هيچ وقت دست خالي پيش بچهها نميآمد. هر بار كه ميآمد هر چه را كه دستش ميرسيد، حتي اگر شده يك دانه مداد، با خودش ميآورد. ذرهاي غرور و تكبر نداشت. وقتي ميرفت خانه شهدا و ميديد مادر شهيد ظرف ميشويد، مينشست ظرفها را ميشست و در كار خانه كمكش ميكرد. اين جور نبود كه فكر كند مددكار است و از بنياد آمده و بايد ژست بگيرد. مثل حالا نبود كه مددكارها وقتي كه ميروند به خانه كسي، بايد از آنها پذيرايي بكني و چهار تا حرف هم بزني كه خوششان بيايد و بروند و گزارشي بنويسند و تشريفات اداري انجام شود. مددكاري كه اين طور نيست. مددكار كسي است كه به سراغ مردم ميرود و در درد و رنجشان شريك ميشود، درست مثل نقشي كه روحاني دارد. روحانياي كه بنشيند تا مردم بيايند سراغش، روحاني نيست. امام (ره) ميفرمايند، «روحاني كسي است كه برود در ميان مردم و ببيند درد و مشكل آنها چيست. خادم مردم باشد.» مشكلات فعلي جامعه ما به همين دليل است كه ديگر به شيوه اصيلي كه سفارش حضرت امام(ره) بود كه همگي بايد خدمتگزار بنياد شهيد باشيم، عمل نميكنيم و عوض شدهايم. مريم مددكار اجتماعي بنياد شهيد بود، اما كمترين وقتش را در بنياد صرف ميكرد. او بيشتر وقتش را براي رفع مشكلات آنها صرف ميكرد. مريم ما اساساً براي بار آوردن خواسته يك مادر شهيد، شهيد شد. آن روز قرار نبود به گلزار شهدا برود، رفت چون سالگرد شهيد مرزوق ابراهيمي بود و مادرش وصيت كرده بود كه در سالگرد پسر او به گلزار بروند و براي او فاتحه بفرستند. مريم خود را متعهد ميدانست كه هر سال در روز 13 مرداد، سالگرد او را بگيرد و آن سال رفت و به فيض شهادت رسيد. اينها همه ارزش است. اين يعني مددكار.
و سخن آخر
به هر حال سخن درباره شهدا بسيار است. ما اگر بخواهيم از شهدا درس بگيريم. بايد خودمان را در مسيري قرار بدهيم كه آنها حركت ميكردند. به نظر من شهدا، مخصوصاً در اين زمان به گريه و زاري و اندوه ما نياز ندارند، بلكه آنها ميخواهند كه ما فكر كنيم و به راهي كه آنها قدم گذاشتند و جانشان را دادند، برويم. ما بايد در مورد شهدايمان كاري را انجام بدهيم كه حضرت زينب(س) بعد از قيام عاشورا انجام دادند، چون اگر تلاش ايشان نبود، روح معنوي قيام و انقلاب امام حسين(ع) و خون ريخته شده ايشان و يارانشان احيا نميشد. به نظر من انديشه و راه عملي شهدا خيلي مهم است. مريم براي انجام هر كاري اول راه درست را انتخاب و بعد عمل ميكرد. او يك انسان كاملاً معمولي، ولي با انديشههاي بزرگ بود. يك انسان خود ساخته و مؤمن كه در تصميمگيريهايش محكم و استوار بود و شجاعت و بيباكي و عطوفت و مهرباني و گذشت داشت، تو گويي از هر خصلت پسنديدهاي بهرهاي داشت. نكته جالبي هم به يادم آمد. مريم در كنار خودسازي كه با الهام از كتاب امام(ره) انجام ميداد و مطالعات بسيار وسيعي كه از دوره قبل از انقلاب و به راهنمايي مهدي شروع كرده بود. بسيار به مطالب علمي اهميت ميداد. از مختصر يادداشتهايي كه از او باقيمانده، بخش عمدهاي مربوط به مطالب علمي است. در طول جنگ و هنگام حضور در بيمارستان، هر وقت فرصت ميكرد، به سراغ متخصصين ميرفت و چيزهايي را ياد ميگرفت. مطالبي را از آنها ميپرسيد و يادداشت بر ميداشت. حتي گاهي در همان زمينهها، كتابهايي را مطالعه ميكرد. در كنار كتابهاي ديني كه علاقه زيادي به مطالعه آنها داشت، به كتابهاي گوناگوني كه احساس ميكرد برايش مؤثر هستند، رجوع ميكرد. در حرف زدن بسيار محتاط و مواظب بود و در مورد افراد به راحتي حرف نميزد و قضاوت نميكرد. شهدا مصداق بارز «الدنيا مزرعه الاخره» بودند و اين را با حرف و عملشان اثبات كردند. مريم در عمر كوتاهش لحظهاي آرام و قرار نداشت و هميشه به دنبال حركت و پويايي بود. او دقيقاً ميدانست از زندگياش چه ميخواهد. او اگر پس از انديشيدن عميق درباره موضوعي به اين نتيجه ميرسيد كه انجام كاري ضرورت دارد، به هر قيمتي و حتي زير توپ و خمپاره هم آن كار را انجام ميداد. من هر وقت او را در اوقات كوتاه استراحت در بيمارستان ميديدم، كتابي در دستش بود. شخصيتي چند وجهي داشت. از يك سو به خانواده و اقوام و دوستان سر ميزد و از طرف ديگر، هر جا كه به او نياز بود، بلافاصله آماده رفتن ميشد. نسبت به هيچكس و هيچچيز بيتفاوت نبود. هرگز راضي نبود كه درباره كارهايش حرف بزنيم و يا از او تعريف كنيم روح بسيار لطيفي داشت و فوقالعاده متواضع بود. در برخورد با ديگران، عجولانه تصميم نميگرفت. با گذشت و با ايمان بود و هميشه ديگران را به خودش ترجيح ميداد. تكيه كلامش «خدا ميداند» و «خدا ميبيند» بود. انقلاب كه شد از طرف جهاد به روستاها رفت، با كشاورزها زمينها را شخم ميزد و به فرزندانشان قرآن و كمكهاي اوليه ياد ميداد. به نظر من مريم لياقت شهادت را داشت. پاك بود و خود را پيشاپيش آماده كرده بود. ما در سايه از جان گذشتگي شهداست كه در كمال امنيت و آرامش زندگي ميكنيم. اداي دين ما به شهدا، پيروي از الگوهاي عملي آنهاست.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}