شهيده مريم فرهانيان در قامت يك دوست (1)


 





 

درآمد
 

آشنايي و صميمت بسيار عميق شهیده مريم فرهانیان و سنيه سامری نكته‌اي است كه هنوز هم پس از سال‌ها كه از شهادت مريم مي‌گذرد، همگان بر آن اذعان دارند. همراهي و همكاري اين دو و به ويژه حضور در صحنه شهادت مريم، خاطرات خانم سامري را مشحون از نكات بسيار جالبي مي‌سازد، هر چند اندوه و تاسف ناشي از يادآوري آن روزهاي همدلي، چندين بار كلام وي را به بغض آكنده كرد.

آشنايي شما با مريم به چه مقطعي بر مي‌گردد؟
 

به شروع جنگ كه هر دو در بيمارستان كار مي‌كرديم. در سال 59 يكديگر را ديده بوديم، ولي در اوايل سال 61 همكار شديم و تا سال 63 كه مريم شهيد شد، يك لحظه از هم جدا نشديم. من هر وقت از آبادان مي‌رفتم كه به خانواده‌ام سر بزنم، مريم هم همراهم مي‌آمد. حتي لحظه‌اي تحمل دوري از مرا نداشت. چطور مرا گذاشت و رفت؟ هميشه فكر مي‌كردم اگر من به جاي مريم رفته بودم، او طاقت دوري از مرا نداشت. اين هم موهبتي بود از طرف خدا كه او اول رفت، چون خيلي به من وابسته شده بود. يك روح بوديم در دو جسم، عقايدمان، افكارمان، برخوردهايمان، سليقه‌هايمان در 99 درصد موارد شبيه هم بود. قبل از شهادت مريم، وقتي خانواده‌هاي شهدا مي‌گرفتند كه فلاني با همه فرق داشت، من گمان مي‌كردم فقط در لفظ است، ولي وقتي مريم رفت، به اين نتيجه رسيدم كه مريم واقعاً با همه فرق داشت. قبل از اينكه با هم صميمي بشويم، هميشه تصور مي‌كردم وجودش برايم عذاب‌آور است، ولي بعدها كه او را شناختم و توي بحرش رفتم، فهميدم كه از دنيا بريده است و كمترين تعلق خاطري به اين دنيا ندارد.

چرا قبل از شناخت كامل او فكر مي‌كرديد كه وجودش برايتان عذاب‌آور است؟
 

خيلي به خودش سخت مي‌گرفت. مثلاً نماز خواندنش با همه فرق داشت. اداي كلمات نمازش و تمركزش روي نماز با همه فرق داشت. مريم مدت‌ها سر سجاده مي‌نشست و فكر مي‌كرد. احساس مي‌كردم از دنيا مي‌برد و بعد نمازش را شروع مي‌كند. موقع خواندن نماز، كلمات را جوري ادا مي‌كرد كه معلوم بود معني حقيقي و عميق آنها را مي‌فهمد. من هم سعي مي‌كردم مثل او بخوانم، اما نمي‌توانستم. ذره‌اي تظاهر در ذاتش نبود. سجده‌هايش طولاني بودند، به طوري كه جاي مهر، روي پيشاني‌اش پيدا بود. او مي‌رفت به روستاهاي مجاور و به خانواده‌ها سر مي‌زد. يك روز وسيله نيامده بود او را ببرد. ما يكسره كار مي‌كرديم، اما آن روز مي‌دانستم كه مريم در خانه تنهاست و ساعت دو به خانه رفتم. شرايط آن روزها هم كه معلوم است. حصر بود و گرما و بي‌آبي و بي‌برقي. گاهي فكر مي‌كنم چطور آن شرايط را به آن خوبي تاب مي‌آورديم و حالا با كمترين كمبودي اين طور كلافه مي‌شويم؟ گاهي مي‌شد كه ماه رمضان با چند تكه نان خشك روزه مي‌گرفتيم و هيچ بيماري و دري هم نداشتيم. به ما گفته بودند كه قرار است آبادان شيميايي شود. من و مريم در خانه‌اي تنها زندگي مي‌كرديم و مراقب بوديم كسي نفهمد ما آنجا هستيم. خيلي شرايط وهم‌آلود دشواري بود. من سعي كردم زودتر بروم خانه كه تنها نباشد. ديدم نشسته سر سجاده و خيلي گريه كرده و زده روي دستش، طوري كه قرمز شده، گفت، «اينها دست‌هايي هستند كه توي اين دنيا هيچ كار ثوابي نكرده‌اند. زدمشان كه توي آن دنيا تحمل عذاب را داشته باشند.» گفت، «الان دخترهاي همسن و سال تو دارند توي اصفهان و شيراز و بقيه شهرها زندگي مي‌كنند. تو اينجا زير خمپاره‌ داري به خانواده شهدا مي‌رسي و باز مي‌گوئي كه گناه كردي؟ گناهت كجا بود؟» به قدري مقيد بود كه حد نداشت. در هر محفلي كه افراد غيبت مي‌كردند، يا بلند مي‌شد و از آن جمع مي‌رفت و يا صراحتاً مي‌گفت كه چرا اين حرف‌ را به خودش نمي‌زنيد؟ عادتش اين بود كه همه حرف‌ها را مستقيم به خود طرف مي‌گفت. من بعد از شهادت مريم هيچ وقت سعي نكردم غلو كنم يا حتي همين حرفي را كه الان به شما زدم. جايي بگويم، چون قصد نداشتم از او چهره عجيب و غريبي بسازم. مريم خيلي از گناه و از عذاب جهنم خوف داشت و به همين دليل، بسيار مراقب اعمال و گفتارش بود. او يك بنده خوب خدا بود كه نوري از انوار الهي به دلش تابيده بود. يك انسان طبيعي بود با تمام غرايز و خواسته‌هاي طبيعي، با اين تفاوت كه مهار نفسش دستش بود.

از ارتباط روحي او با برادر شهيدش با شما صحبت مي‌كرد؟
 

ارتباط بسيار عميق و عجيب و غريبي با او داشت. مثلاً گاهي اوقات مي‌شد كه بايد درباره موضوعي تصميم مي‌گرفت. مي‌گفت، «بگذار فكر كنم.» و خيلي ناراحت مي‌شد اگر چند شب مي‌گذشت و مهدي به خوابش نمي‌آمد. هميشه از روح او كمك مي‌گرفت. ما هنوز ديپلم نگرفته بوديم كه جنگ شد. بعد با هم شروع كرديم به درس خواندن. هميشه مي‌گرفتم، «مريم چرا پس تصميم نمي‌گيري؟» مي‌گفت، «قبل از شهادت مهدي، هميشه در كارها با او مشورت مي‌كردم، حالا هم بايد همين كار را بكنم.» مهدي الگو و تصميم گيرنده در زندگي او بود. يادم هست كه يك خواستگار داشت. گفت، «بگذار فكر كنم»گفتم، «مي‌خواهي چه كار كني؟» به شوخي گفت، «مي‌خواهم با ما از بهتران مشورت كنم.» چند روز كه گذشت، جواب داد، «مهدي را خواب ديدم كه گفت اين خيلي آدم خوبي است، تو به درد او نمي‌خوري» البته كاملاً برعكس بود، ولي او اين طور مي‌گفت. الان آن آدم زنده است و من دارم مي‌بينم كه چقدر در دنيا و ماديات غرق و چقدر عوض شده و سقوط كرده. يعني واقعاً حالا مي‌فهمم كه مريم چه تصميمي درستي گرفت. ماه محرم بود و مريم غير از عاشورا، همه روزها روزه مي‌گرفت و با افطار و سحري بسيار مختصري كه در حد يك تكه نان و خرما بود. سر مي‌كرد. به همه كارهايش مي‌رسيد و روزه هم مي‌گرفت. خيلي هم گريه مي‌كرد. من واقعاً به حال خوشي كه داشت، غبطه مي‌خوردم. هميشه مي‌گفتم، «مريم! اين قدر نگران نباش. برادرت از تو شفاعت مي‌كند.» مي‌گفت، «نه! مي‌خواهم در آن دنيا خودم چراغم به دستم باشد. به اميد ديگران نمي‌شود نشست.»

مي‌گويند كه مريم ما به ازاي كاري كه مي‌كرد حقوق نمي‌گرفت. با چه چيزي زندگي مي‌كرد؟
 

همه هزينه‌هاي ما اعم از خورد و خوراك به عهده بنياد بود. در اين مورد خاطره جالبي يادم آمد. سه چهار ماه قبل از شهادت مريم، مسئله ازدواج براي من مطرح شد. مريم يك روز آمد و از من 1500 تومان قرض گرفت و گفت، «احساس مي‌كنم به عروسي تو نخواهم رسيد همين الان برايت يك پلوپز مي‌خرم و به تو كادو مي‌دهم.» البته وقتي مريم شهيد شد، من دچار افسردگي شديدي شدم و آن خواستگاري را به هم زدم. ما تو آبادان كمك‌هاي مردمي زياد داشتيم، به طوري كه من از آنجا براي خانواده‌ام كه در ماهشهر بودند، آذوقه مي‌بردم.

چرا حقوق را نمي‌گرفت و به خانواده‌اش نمي‌داد؟
 

اوايل نمي‌ گرفت، ولي بعد از آنكه آقاي حجازي در بنياد حكم كرد كه بگيريم، مي‌گرفت و خرج بعضي از اعضاي خانواده كه در مقاطعي تحت فشار بودند، مي‌كرد. مريم، هم دنيايش را داشت هم آخرتش را. هميشه تميز و آراسته بود. در آن اوضاعي كه سر و كارمان با زخمي‌ها بود و آب هم نداشتيم. يك بار هم نشد كه لباس كثيف يا چروك به تن داشته باشد. هميشه اسپورت و شيك بود و تناسب رنگ را رعايت مي‌كرد.

از چگونگي عبادت‌هايش خاطراتي را نقل كنيد.
 

شب‌ها غالباً هيچ جا نمي‌ماند، چون اهل نماز شب بود و در عين حال نمي‌خواست كسي از اين مسئله خبردار شود. نماز خواندنش، سجاده و لباس نمازش آداب خاصي داشت. يادم هست يك شيشه عطر در سجاده‌اش داشت كه از مهدي برايش مانده و خيلي برايش عزيز بود. يادم هست آن شبي كه درباره‌اش صحبت مي‌كنم، برق نداشتيم. از مريم پرسيدم كه جانمازش كجاست. رفتم و آن را برداشتم و شيشه عطر از وسط آن افتاد و شكست. عطر گل رز بود و بوي خيلي خوبي داشت. خيلي خجالت كشيدم، ولي مريم اصلاً حرفي نزد. بعد از سه چهار روز گفت، «اصل كاري كه خود مهدي باشد رفته، حالا براي شيشه عطرش غصه مي‌خوريم؟» خيلي مهربان بود و دل نازكي داشت. اولش ناراحت شده بود، ولي بعد سعي كرد از دلم درآورد. مريم اطمينان داشت بعد از مهدي اولين كسي است كه شهيد مي‌شود.

چطور به چنين استنباطي رسيديد؟
 

مسئله ازدواج من مطرح شده بود و مريم خيلي دلتنگي مي‌كرد و مي‌گفت، «مي‌خواهي مرا تنها بگذاري؟» مي‌گفتم، «من به خاطر تو از خانواده‌ام دور شده‌ام و هر وقت هم مي‌خواهم بروم پيش آنها، تو را با خودم مي‌برم. چطور اين حرف را مي‌زني؟ هر وقت هم تنها مي‌روم، زود برمي‌گردم.» يك شب خانه خانم اويسي بوديم و هر چه مي‌گفتيم بگير بخواب، مي‌گفت خوابم نمي‌برد. من تازه چرتم برده بود كه او بيدارم كرد و ديدم صداي اذان مي‌آيد. گمان كردم كه مرا براي نماز بيدار كرده. گفت، «قبل از اينكه نماز بخواني، مي‌خواهم بگويم كه خواب عجيبي ديده‌ام.» گفتم، «مريم! تو را به خدا دست بردار. باز چه خوابي ديدي!» هميشه خواب‌هاي عجيبي مي‌ديد. گفت، «خواب ديده‌ام مهدي آمده. به او گفتم مرا با خودت ببر. گفت هنوز وقتش نشده. من اصرار كردم. مهدي گفت مطمئني كه مي‌خواهي بيايي؟ گفتم آره. گفت پس برو آقا و ننه را راضي كن، بعد من مي‌آيم تو را مي‌برم. بعد دوباره پرسيد مريم! آماده‌اي؟ مطمئني؟ و من گفتم آره. مطمئنم بعد ديدم كه يك پوشه سبز رنگ كه انگار پرونده من داخل آن بود، كشيد بيرون و گفت پس اين را مي‌گذارم روي همه پرونده‌ها؟» و مريم التماس كرده بود كه تو را به خدا بگذار. من و مريم به خانه فاطمه رفتيم تا ننه هادي را ببينيم. ننه هادي مي‌خواست به ماهشهر برگردد. ننه هادي با مريم سرسنگين شده و از دستش ناراحت بود. موقعي كه مي‌خواست راه بيفتد، مريم جلوي او را گرفت و گفت، «ننه! حلالم كن» ننه هادي با لحن سردي گفت، «ابداً! فكرش را هم نكن. حلالت نمي‌كنم.» مريم سعي كرد كدورت مادرش را از دلش درآورد و آن قدر او را بوسيد تا بالاخره ننه هادي گفت، «باشد، حلالت مي‌كنم.» مريم مادرش را محكم در آغوش گرفت. ننه هادي با تعجب نگاهش كرد. انگار مي‌دانست بار آخري است كه دخترش را مي‌بيند. اين ملاقات سه چهار روز قبل از شهادتش پيش آمد. من و مريم يك برنامه خودسازي گذاشته بوديم. من آشكارا اين كار را مي‌كردم، ولي او پنهاني كار مي‌كرد. لحظه‌اي كه تركش خورديم. گمان مي‌كردم اين منم كه آمادگي شهيد شدن را دارم. ولي بعد ديدم او رفت. لحظه‌اي كه ديدم دارد مي‌رود، گفتم «مريم! قرار نبود تو بروي و مرا بگذاري» با دستش پايم را فشار داد و چشم‌هايش را بست. تازه آن موقع فهميدم كه چقدر خودش را آماده رفتن كرده بود. من لياقتش را نداشتم كه بروم. ماندم كه اين طور چهارچنگولي بچسبم به دنيا و بچه و كار و...

اين حرفتان را قبول ندارم، سالم و درست ماندن در شرايط فعلي دشوارتر از دوره انقلاب و جنگ است.
نمي‌دانم، من كه هر وقت به اين چيزها فكر مي‌كنم، حالم خيلي بد مي‌شود.
اگر به اين فكر كنيد كه ماندن و رفتن ما دست خداست، حالتان بد نمي‌شود. بگذريم. از ويژگي‌هاي مريم مي‌گفتيد.
اهل تظاهر نبود و انسان متوجه نمي‌شد كه دارد چه فكري مي‌كند، ولي در برخورد‌هايش معلوم بود كه بسيار با درايت و باهوش است. يك بار مي‌خواستيم با دختري همخانه شويم. مريم گفت، «از دستش كلافه خواهي شد.» گفتم، «او كه خيلي آدم مؤمني است. از طرفي خانواده‌اش در شهر نيستند، گناه دارد. تنهاست.» مريم حرفي نزد و او آمد. مدتي كه گذشت واقعاً از دستش كلافه شدم. لباس روي طناب پهن مي‌كرديم. اگر رد مي‌شديم و تنمان به آن مي‌خورد، بر مي‌داشت و دوباره آب مي‌كشيد. رك و پوست كنده هم به ما گفت كسي از اين منطقه رد نشود و يا من و مريم تمام روز در حال دوندگي و رسيدگي به مجروحين بوديم و گاهي شب‌ها از شدت‌ خستگي نمي‌توانستيم براي نماز شب بيدار شويم. او كه وضعيتش مثل ما نبود،‌ سرشب استراحت مي‌كرد و درست وقتي كه ما داشت خوابمان مي‌برد، مي‌آمد بالاي سر ما كه بلند شويد نماز شب بخوانيد. خلاصه اوضاع را براي ما به شكلي درآورد كه نمي‌توانستيم نفس بكشيم. تازه آن موقع بود كه فهميدم مريم چقدر حواسش جمع است. مي‌گفت، «از آن مسلمان‌هايي است كه ديگران را از دين بيزار مي‌كنند.» و درست مي‌گفت.

عاقبت آن آدم چه شد؟
 

خيلي احساس مسئوليت مي‌كرد. خيلي تقيد داشت كه پدر و مادرش از او راضي باشند. به خواهر و برادرهايش تا جايي كه مي‌توانست سر مي‌زد و اگر دستش مي‌رسيد، كمكشان مي‌كرد. هيچ كاري را نصفه نيمه انجام نمي‌داد. مثلاً برادرش كه آمده بود آبادان و زن و بچه داشت. سعي مي‌كرد هر طور شده هفته‌اي دوبار به آنها سر بزند و يا به خواهرهايش كه در آبادان بودند و بچه داشتند، دائماً سر مي‌زد. وظايفش را در مقابش همه به شكل كامل به جا مي‌آورد. ترسي از پدر و مادرش نداشت، ولي از تصور اينكه از او ناراضي باشند، به شدت مي‌ترسيد.

با قضيه شهادت او چگونه برخورد كرديد؟
 

من توي بيمارستان تهران فهميدم كه او شهيد شده، ولي مگر باورم مي‌شد؟ آمدم رفتم ماهشهر، اما طاقت نياوردم. گفتم مي‌روم آبادان و حتماً مريم را مي‌بينم. يك جور ناباوري عجيبي داشت داغونم مي‌كرد. وقتي رفتم پيش پدر و مادرش، خدا رحمت كند حاج لطيف را. گفت، «شهادت مهدي برايم خيلي سنگين بود، اما شهادت مريم كمرم را شكست. هيچ وقت خوش اخلاقي و خنده‌اش يادم نمي‌رود. با همه فرق داشت.» داغي كه رفتن مريم روي دل اعضاي خانواده گذاشت، خيلي سنگين بود. آدمي نبود كه كارهايش را با بوق و كرنا انجام بدهد. هر چه خودسازي مي‌كرد، دروني بود و نمي‌گذاشت كسي خبردار شود.

كارهايش را دقيق انجام مي‌داد؟
 

هر كاري را كه به عهده‌اش مي‌گذاشتي، خيالت راحت بود كه كامل و دقيق انجام مي‌دهد. اگر صبح‌ها قرار بود ساعت 7 سر كار بيايد، هفت و پنج دقيقه نمي‌شد. گاهي وسيله نبود كه ما برويم سراغ خانواده شهدا، مي‌گفت، «با هر وسيله‌اي كه شده بايد برويم، چون قول داده‌ايم».

قضيه شهادت مريم را با دقت شرح دهيد. شما به چه دليل به گلزار شهدا رفتيد؟
 

يكي از بچه‌هاي سپاه به اسم مرزوق ابراهيمي در جبهه زخمي شده بود و او را به بيمارستان امام (شركت نفت سابق) آوردند. دو شب هم در آنجا بود و بعد شهيد شد. بعد هم او را بردند سردخانه. خيلي از بچه‌هاي بسيج شهيد شده بودند. مرزوق عضو رسمي سپاه بود. من از طرف بسيج مأمور شدم به بنياد شهيد آبادان. موقع حصر آبادان بود و جنازه ابراهيمي را بچه‌ها دفن كرده بودند. به ماگفتند كه مادر او آمده و خيلي بي‌تابي مي‌كند و مي‌خواهد كه او را سر خاك پسرش ببريم. اينها اهل آبادان بودند، منتهي در دوره چنگ رفته بودند گناوه. آن خانم عرب زبان بود و من هم عربي مي‌دانم. قرار شد من با او صحبت كنم. زنگ زديم سپاه و ماشيني فرستادند و او را برداشتيم و سر خاك پسرش برديم. همه بوديم. مريم، خانم كريمي، و بچه‌هاي بسيج و سپاه. نزديك غروب بود كه برگشتيم. او يك شب پيش ما بود و خيلي بي‌تابي كرد. روز بعد بچه‌هاي سپاه وسيله‌اي جور كردند كه او را برگردانند بندر گناوه. قبل از اينكه برود گفت، «من نمي‌دانم تا چهلم مرزوق زنده مي‌مانم يا نه، ولي شما هر وقت گلزار شهدا رفتيد، سر خاك پسر من هم برويد و برايش فاتحه‌اي بخوانيد.» اين گذشت و چهلم مرزوق شد و مادرش نيامد. ما برنامه‌اي داشتيم كه هر ماه، براي شهداي همان ماه مراسم مي‌گرفتيم. مثلاً در سال 61، هر ماه براي شهداي 60 و 59 مراسمي مي‌گرفتيم. بچه‌ها خودشان حلوا و رنگينك درست مي‌كردند و همراه با گل مي‌برديم سر خاك شهدا. از آن موقع به بعد، مرزوق هم شد جزو كساني كه هميشه سر خاكش مي‌رفتيم. بعدها فهميديم كه آن خانم پشت موتور دامادش نشسته بوده كه خودش را به مراسم چهلم پسرش برساند كه تصادف مي‌كند و مي‌ميرد. با شنيدن اين خبر، سفارش كه مادر مرزوق كرده بود، برايمان خيلي مشخص‌تر شده بود. بنياد نزديك گلزار شهدا بود و ما هميشه از آنجا مي‌رفتيم. تا سال 63 شد. سالگرد مرزوق سيزده مرداد بود. رفتيم خانه و ناهاري خورديم كه بعد برويم سر خاك. بعد از خوردن ناهار رفتيم خانه خانم بندري كه نوحه‌خوان بنياد بود و از او خواستيم همراه ما بيايد كه گفت كار دارد و نمي‌تواند. رنگينك درست كرده بود كه همان جا خورديم و فاتحه خوانديم و گياه خوشبويي به اسم «مورد» هم اينجا هست كه با خودمان برديم كه سر خاك مرزوق بگذاريم. بالاخره من و مريم و فرشته اويسي راه افتاديم كه برويم. توي شهر وسيله‌اي پيدا نمي‌شد و ما اغلب با ماشين‌هاي ارتشي اين طرف و آن طرف مي‌رفتيم. شهر چند ماهي بود كه كمي آرام شده بود، چون فاو را گرفته بودند و استثنائاً يك ماشين پيدا شد. پرسيديم، «ما را مي‌بري گلزار شهدا؟» گفت، «نه! ولي مسيرم خيابان 15 است كه نزديك گلزار است.» البته خيلي هم نزديك نبود، ولي در همان مسير بود. ما رفتيم و او پنج ريال اضافه مي‌خواست. فرشته با او بحث كرد كه، «چرا اضافه مي‌گيري؟» راننده گفت، «توي چنين وضعيتي تو سر پنج ريال بحث مي‌كني؟» و گاز داد و رفت. بچه‌ها ما در آن منطقه، خط آتش درست كرده بودند، يعني توپ 106 را روي جيپي گذاشته بودند، يك جا را مي‌زدند، بعد حركت مي‌كردند و مي‌رفتند جاي ديگر و شليك مي‌كردند. در واقع يك توپ سيار بود. عراقي‌ها همان جايي را كه از آنجا شليك شده بود، نشانه مي‌گرفتند. قبل از آمدن ما، توپ 106 آمده بود آنجا و عراق را گلوله‌باران كرده و بعد هم رفته بود. ما كه آنجا رسيديم، عراق شروع به گلوله‌باران منطقه كرد. احدي آنجا نبود، نه ماشين نه انسان. از آن طرف خيابان رفتيم طرف ديگر. نزديك دانشكده نفت به يك جور ديوار فلزي كه به آن مي‌گويند پليت، رسيديم مريم داشت با فرشته بحث مي‌كرد كه، «آدم به خاطر پنج ريال با يك مرد نامحرم بحث مي‌كند؟ تو خجالت نمي‌كشي؟» من از ترسم شروع كردم به آيت‌الكرسي خواندن. اوايل خواندنم بود كه يك مرتبه صداي مهيبي آمد و همه جا سياه شد. شايد خمپاره هفت هشت متري ما به زمين خورده بود و چون نزديك بوديم، موجش خيلي زياد بود، ولي خيلي تركش خورديم. اگر دورتر بوديم حتماً تركش بيشتري مي‌خورديم. آنجا انگار زير خمپاره بوديم. كنار پاي ما يك جوي آب بود كه خشك شده و پر از خار و خاشاك بود. ديدم فرشته دست گذاشته به كمرش و مريم هم خم شده. همه اطراف ما دود سياه بود. مرتباً و به فاصله هر دو دقيقه يك بار صداي انفجاري را مي‌شنيديم. آنها داشتند دنبال توپ 106 مي‌گشتند. من كه ديدم وضع اين طور است، مريم و فرشته را هل دادم داخل جوي آب و خودم هم رفتم پايين. ابداً متوجه نبودم كه خودم زخمي شده‌ام و دردي را هم احساس نمي‌كردم. سر مريم نزديك پاي من بود. من دستم را زدم زير پيشاني او سرش را بالا كردم و ديدم چشم‌هايش رو به بالا هستند و دارد ناله مي‌كند.معلوم نبود كه حرف مي‌زند يا ناله مي‌كند. هي پشت سر هم مي‌گفتم، «مريم! طوريت شده؟» او جواب نمي‌داد و فقط به خار و خاشاك چنگ مي‌زد. موج انفجار، فرشته را گرفته بود و نفسش بالا نمي‌آمد. به او گفتم، «شما اينجا باشيد تا من بروم و وسيله‌اي را گير بياورم.» مي‌دانستم كه در نزديكي دانشكده پاسگاهي هست. اصلاً حال خودم را نمي‌فهميدم. فرشته با من حرف زده بود و مي‌دانستم زنده است، اما مريم حرف نمي‌زد و من حس مي‌كردم حالش خيلي بد است. به زور از جوي آب آمدم بيرون و شروع كردم به دويدن و به سربازي رسيدم كه نوك شست پايش زخمي شده بود و از ترس دمپايي‌اش را انداخته بود و داشت مي‌دويد. به محض اينكه چشمش به من افتاد، فكر كرد آمده‌ام كمكش كنم و دلگرم شده بود. من خودم مي‌دانستم زخمي شده‌ام. زير مانتويم يك لباس آبي را كه مال مريم بود، پوشيده بودم. به آن سرباز گفتم، «دوستانم مجروح شده‌اند. دارم مي‌روم وسيله‌اي گير بياورم.» نگاهي به من كرد و گفت، «شما كه خودت هم مجروح شده‌اي.» نگاهي به لباسم انداختم و ديدم سرتاپا پر از خون است. احساس كرده بودم كه تنم يخ كرده است، ولي فكر مي‌كردم باد سرد به تنم خورده، چون تا آن موقع هيچ وقت زخمي نشده بودم كه بدانم وضعيت يك زخمي چه طور است. انگشتانم را از زخم شكمم عبور دادم و ديدم دارد به دنده‌هايم مي‌خورد. تازه اينجا بود كه ترسيدم. دستم را محكم روي زخم گذاشتم كه جلوي خونريزي را بگيرم. اگر آن سرباز به من نمي‌گفت كه زخمي شده‌ام، باز هم مي‌دويدم و احساس ضعف نمي‌كردم. خلاصه ديدم كه يك ماشين دارد عبور مي‌كند كه پشت آن قابلمه‌هاي غذا بود. مي‌خواستند بروند غذا بگيرند و ببرند پادگان. من در ماشين را محكم چسبيدم كه آنها فرار نكنند. راننده مي‌گفت، «برو بنشين پشت»، ولي من مي‌ترسيدم دستم را كه بردارم، بروند و يا فقط مرا ببرند. هي داد مي‌زدم، «فرشته... مريم». بعد از اينكه فهميدم خودم هم به شدت زخمي شده‌ام، شوكه شده و دستم را محكم گرفته بودم جلوي ماشين و نمي‌گذاشتم برود. آنها نه مي‌توانستند مرا رها كنند و بروند و نه مي‌توانستند مرا سوار كنند. مي‌ترسيدم همين كه سوار بشوم، گاز بدهد و برود. خلاصه آنها را به زور آوردم بالاي سر فرشته و مريم و ديدم آن سربازي كه قبلاً‌ ديده بودم، نزديكي آنجاست. حالا ديگر ضعف كرده بودم و بريده بريده حرف مي‌زدم. پشت سر هم سر فرشته بيچاره داد مي زدم كه، «مگر نمي‌بيني حال مريم بد است؟ چرا سرش را نمي‌گذاري روي زانويت؟» باورم نمي‌شد كه مريم دارد شهيد مي‌شود. احساس مي‌كردم اين منم كه دارم شهيد مي‌شوم. به هر حال فرشته آمد بيرون و رفت نشست جلو. آن سرباز اشاره كرد به مريم و به من گفت، «بيا برويم. اين شهيد شده.» با همان نفس بريده گفتم، «اين چه حرفي است كه مي‌زني؟ او زنده است. مگر نمي‌بيني كه دستش دارد تكان مي‌خورد؟» به آن سرباز گفتم، «تو كه حالت بهتر است، برو حجاب مريم را درست كن.» خيلي‌ها توي آبادان حجاب داشتند، ولي حجاب مريم تك بود. من متحير مانده بودم كه چطور مقنعه او عقب رفته است. اصلاً حال خودم را نمي‌فهميدم. آن سرباز مقنعه مريم را درست كرد و بدنش را بلند كرد و او را پشت وانت گذاشت. من ديگر قدرت نداشتم قدم از قدم بردارم و پشت وانت نشستم. مريم به شكم خوابيده و پاهايش را جمع كرده بود. هم از ترس، هم از خونريزي و هم از وحشت اينكه مشكلي اساسي برايش پيش آمده باشد، تقريباً از حال رفتم. دست مريم روي پايم بود و چشم‌هايش نيمه باز بودند. يك انگشتر عقيق هم به دستش بود. مريم براي يك لحظه پاي مرا فشار داد و بعد من بي هوش شدم. بالاخره رسيديم بيمارستان و آنجا آمدند كه مريم را ببرند. پزشك آمد و گفت كه او تمام كرده، ولي من ديگر نمي‌فهميدم چه مي‌گويم. فقط فرياد مي‌زدم، «زنده است. زنده است.» قبلاً اكثر پرستارها رامي‌شناختم، ولي آن موقع هيچ كدامشان را نشناختم. خيلي عجيب بود كه همه شماره تلفن‌هاي خواهر و برادرهاي مريم و شماره تلفن همسايه‌هاي مادر و پدرم در ماهشهر يادم بود. روز بعد مرا بردند اهواز و بعد هم بردند تهران. بالاخره هم در تهران به من گفتند كه مريم شهيد شده.

مجروحيت شما چه بود؟
 

طحالم را بيرون آوردند، كبدم صدمه خورده بود و دو تا دنده من هم خرد شده بود. الان هم سه تا تركش توي بدنم دارم كه گاهي اذيتم مي‌كند و كمرم را نمي‌توانم خم كنم.

سال‌ها از رفتن مريم گذشته است. اگر بخواهيد او را در يكي دو جمله توصيف كنيد، چه مي‌گوييد؟
 

مريم استثنايي نبود، ولي خيلي خود ساخته بود. حقش بود كه برود، چون اگر مي‌ماند، نمي‌توانست وضعيت فعلي را تحمل كند. حتي سلام كردن مريم با همه فرق داشت. نفرتش از غيبت، محبت خالصانه‌اش به ديگران، هيچ چيز براي خود نخواستن، دلبستگي به دنيا نداشتن و خلاصه اخلاقي شاخص بود. بچه‌هاي خواهرش آن موقع كوچك بودند. در آن شرايط دشوار سعي مي‌كرد هر طور شده يك چيزي ولو كوچك، براي آنها تهيه كند و هديه ببرد و دل آنها را شاد كند. به روستاها كه مي‌رفتيم، بچه‌ها به او مي‌گفتند خاله مريم. حتي اگر پول نداشت، از من مي‌گرفت و زير بالش بچه‌هاي خانواده‌هاي فقير مي‌گذاشت. بازار كه مي‌رفتيم هديه‌هاي كوچك مي‌گرفت كه وقتي مي‌رويم به روستاها، دل بچه‌ها را شاد كند.

تأثير شهادت مريم در همسن و سال‌هاي خودش و جوانان حالا چگونه است؟
 

اگر حالا با شيوه‌هاي هنرمندانه، مريم و امثال او را به جوانان و نوجوانان خودمان بشناسانيم، واقعاً تحت تأثير قرار مي‌گيرند، منتهي ما غفلت مي‌كنيم. شيوه‌هايمان درست نيستند و بچه‌ها را فراري مي‌دهيم. تصويري كه ما از شهدا براي بچه‌هايمان مي‌سازيم، تصاوير درستي نيستند. جنگ را درست روايت نمي‌كنيم.

بخشي از تقصير اين قضايا متوجه شماست كه همه چيز را با اين دقت به ياد داريد و نقل نمي‌كنيد. آيا وقتش نشده كه خاطراتتان را بنويسيد؟
 

تا به حال كه فرصت نكرده‌ام. انشاءالله بعد از اين.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27