شهيده مريم فرهانيان در قامت يك دوست (2)


 





 

درآمد
 

خلوص، ايثار و مهرباني فرزندان انقلاب در سال هاي دفاع مقدس، هنوز زيباترين و گرامي ترين خاطرات او هستند. سال هائي که او بهترين انسان ها را به چشم ديد و زندگي با آنها را تجربه کرد. هر چند زيستن بدون آن همه زيبائي و ارزش، کاري دشوار است، ليکن هنوز هم ياد آن يار مهربان، گرمي بخش شب هاي تار زندگي است.

از آشنايي تان با شهيده مريم فرهانيان بگوييد.
 

قبل از انقلاب در انجمن هاي اسلامي فعاليت داشتيم. مريم حدود شانزده هفده سال داشت. ما داشتيم نيروهاي مذهبي را براي انجمن عضوگيري مي کرديم و من مأمور رفتن به مدارس و انتخاب افراد مناسب بودم. مريم را در مدرسه ديدم و از همان لحظه اول، مهرش به دلم نشست. از او تعريف هاي زيادي شنيده بودم. همه مي گفتند که دختر بسيار باهوش و درايتي است و از حجاب و ايمانش تعريف مي کردند. با او صحبت کردم که مي خواهيم اعلاميه هاي امام را تکثير و بخش کنيم و در راه پيمايي ها حضور موثري داشته باشيم و خلاصه جاي رودربايستي نيست و فکرهايت را بکن و اگر تمايل داشتي، اعلام آمادگي کن. مريم گفت بايد کاملاً برايم معلوم شود که هدف از اين کارها چيست. به او گفتم که رهبران مبارزه به اين نتيجه رسيده اند که اگر در بحبوحه انقلاب، کار به قيام مسلحانه کشيد، زن ها هم بايد بتوانند دفاع کنند، به همين دليل ما آموزش استفاده از اسلحه مي بينيم و در کنار آن، دوره هاي امدادگري را هم طي مي کنيم و بعد هم در بخش اعلاميه و نظم دادن به تظاهرات شرکت مي کنيم. مريم يک کمي فکر کرد و گفت قبول مي کنم، ولي شرطش اين است که هميشه قبل از غروب آفتاب در خانه باشم.

آموزش هاي نظامي را چگونه ديديد؟
 

زير نظر يکي از مبارزيني که از لبنان آمده بود.

پس از يپروزي انقلاب فعاليت هاي مريم به چه شکلي ادامه پيدا کرد؟
 

استان هاي مرزي، توسط گروهک هاي ضد انقلاب، ناامن شدند. در خوزستان و به خصوص خرمشهر و آبادان، گروه خلق عرب، دائماً بمب گذاري و حادثه آفريني مي کرد. مريم در کنار بقيه خواهرها مشغول مبارزه با آنها بود و بعد هم همراه خواهرانش عقيله و فاطمه و برادر شهيدش مهدي وارد سپاه و به اردوي رزمي اعزام شد. آموزش هاي رزمي، همه را بي طاقت کرده بود، اما مريم بسيار صبور بود و همه مراحل را به خوبي گذراند.

از صبر و پايداري او در اين مرحله خاطره اي داريد؟
 

يادم هست که در روزهاي آخر آموزش، بچه ها را براي کوهنوردي بردم. هر چه بالاتر مي رفتيم، راه سخت تر مي شد. شهيد مهدي هم همراه خواهرهايش آمده بود و مريم پا به پاي او حرکت مي کرد، اما بقيه غر مي زدند. بالاخره راه به قدري باريک و سخت شد که فقط مي شد تنهايي از آن بگذريم. حالا ديگر همه مي خواستند برگردند. سرگروه همه را جمع کرد و گفت، «تا اينجا آمده ايم، از حالا به بعد تصميم با خودتان است.» هر کسي حرفي زد. يکي گفت اگر پرت شويم، جواب خانواده مان را چه کسي بايد بدهد و ديگران هم تکرار مي کردند که برگرديم، برگرديم. مريم بر خلاف ديگران گفت، «اگر قرار باشد در مقابل اين قله، کم بياوريم، چطور مي توانيم بر مشکلات ديگر غلبه کنيم؟» بعد هم از سرگروه اجازه گرفت که تا قله برود و هر کس هم که مايل است مي تواند او را همراهي کند. بقيه از اينکه جا بمانند. شرمنده شدند و پشت سر مريم راه افتادند. در پايان اين دوره، مريم يکي از کساني بود که بالاترين امتياز را آورد و تقديرنامه گرفت.

دوره هاي امداد را کجا ديديد؟
 

من امدادگري را قبل از اينکه وارد سپاه بشوم ياد گرفته بودم. به يکي از برادرها هم گفتيم که دوره امدادگري را به ما ياد بدهد که گفت به صورت آشکار نمي تواند، چون مي دانيد که اين دوره ها بايد زير نظر نهادهاي پزشکي آموزش داده شوند، اما گفت که به صورت مخفيانه مي تواند اين کار را بکند. ما مي رفتيم به ناو پلنگ و يکي از برادرها اين دوره را به ما ياد مي داد.

چطور اين قدر تخصصي ياد گرفتيد که در دوره جنگ در بيمارستان کار مي کرديد، آن هم با مجروحين جنگي که ده ها مشکل پزشکي داشتند.
 

خيلي خوب به ما آموزش مي دادند. گفتم که قبلاً هم در سپاه دوره خوبي را ديده بودم. بعد هم رفتيم بيمارستان شرکت نفت سابق که حالا شده بيمارستان امام و در آنجا دوره کاملي را ديديم. وقتي که من وارد سپاه شدم، همراه با خواهرها بابائيان، خاني، نصرالله پور و ابوالهدايي جزو نيروهاي برگزيده سپاه شديم و ما را آموزش دادند و ما هم عده زيادي را آموزش داديم و به بيمارستان ها فرستاديم که دوره هاي امدادگري را ببينند. از جمله اين نيروها مريم بود و خواهرهايش که البته مريم هميشه مي آمد و بقيه گاهي مي آمدند.

- با توجه به اينکه گفتيد شهيد مريم قبل از انقلاب هم فعاليت مي کرد، هيچ وقت گرفتار ساواک نشد؟
 

نه، شهر آبادان طوري بود که همه همديگر را مي شناختند. مورد ضرب و شتم قرار گرفتيم گاز اشک آور زدند، ولي دستگير و زنداني نشديم.

از دوران جنگ بگوييد.
 

ذخيره هاي سپاه که دو سه هزار نفري بودند، آموزش ديده بودند. تعدادي از اينها در آبادان ماندند و ما آنها را سازماندهي کرديم و به دو سه تا از بيمارستان هاي آبادان که کار امداد را انجام مي دادند، يعني بيمارستان طالقاني و بيمارستان شهيد بهشتي و بيمارستان امام فرستاديم. فاطمه را به بيمارستان طالقاني فرستاديم و مريم در بيمارستان امام و پيش خودم بود. بقيه هم به بيمارستان شهيد بهشتي رفتند. مريم اوايل در اورژانش کار مي کرد و خيلي زحمت مي کشيد.

مظلوم بوده، او را فرستاديد جاي سخت؟
 

نه والله، خودش دوست داشت جاهاي سخت کار کند. هميشه کارهاي سخت را داوطلبانه انجام مي داد. بعد از مدتي هم او را فرستاديم اتاق عمل.

در اتاق عمل چه کار مي کرد؟
 

هر کاري که از دستش برمي آمد، مي کرد. کمک دست دکترها و پرستارها بود. ابداً نمي فهميد خستگي يعني چه. دائماً مجروحين را به اتاق عمل مي برد و يا از اتاق عمل به بخش مي آورد. هر وقت او را مي ديدي، لباس هايش پر از خون بودند. کارها تقسيم بندي شده بودند و کساني که شبانه روز کار مي کردند، مي توانستند چند ساعتي در خوابگاه انتهاي بيمارستان استراحت کنند. مريم دائماً در بخش مي چرخيد و به مجروحين رسيد.

برايتان کمک هم مي رسيد؟
 

بله. تعداد مجروحان خيلي زياد و تعداد امدادگرها کم بود تا وقتي که قرار شد از شهرهاي مختلف، امدادگر دوره ديده به آبادان بيايد. اما خود اين امدادگرها هم گاهي اسباب دردسر مي شدند، چون توي آنها همه جور آدمي وجود داشت.

قضيه مسموم شدن مجروحان چه بود؟
 

يک جور مسموميت خوني بود. خون ها را اشتباهي وصل مي کردند. در هر حال، کم کم متوجه شده ايم که عده اي از اين امدادگرها، از ريزترين تا درشت ترين اخبار را به روزنامه ها مي دهند، دارو و تجهيزات پزشکي را بلند مي کنند. بقيه بچه ها را هم تحريک مي کردند که همکاري نکنند. وقتي ديديم اين طور است، کساني را که مشکوک بودند، رد کرديم و از ميان بچه هايي که به آنها اطمينان داشتيم، عده اي را جايگزين کرديم و هر جور که بود انرژي آنها را گرفتيم. حتي يک بار يادم هست عده اي از آنها را در حالي که مقدار زيادي دارو و وسايل پزشکي را دزديده بودند، کنار در هلي کوپتر گرفتيم. در هر حال هر جا که نياز بود، مريم حضور پيدا مي کرد.

برخورد مريم با اين افراد مشکوک به همکاري با گروهک ها بودند، چگونه بود؟
 

بعد از اينکه شک کرديم که نکند مجروحين را مسموم کنند، مريم پيشنهاد کرد که به مجروحين هيچ کس جز خود ما آب و کمپوت و شربت ندهد و به همه مجروحين هم سفارش کرد از کسي غير از ما چيزي نگيريد و نخوريد. بعد همه پيشنهاد داد هر کسي که خواست به مجروحان چيزي بدهد، اول خودش کمي بنوشد يا بخورد و وقتي مطمئن شد، آن را به مجروح بدهد. کمپوت ها و شربت هاي اهدايي را هم قرار شد آزمايش کنيم. از روز بعد، مريم و دوستانش هر چيزي را که مي خواستند به مجروحي بدهند، اول خودشان مي خوردند. اغلب بچه ها به من اعتراض مي کردند که بعضي از امدادگرها حجاب درست و حسابي ندارند و کار هم بلد نيستند. مخصوصاً آنها به يکي از امدادگرها مشکوک بودند. مريم مي گفت نمي شود بي حساب و کتاب و بي دليل به کسي تهمت زد. بايد سعي کنيم آنها را جذب کنيم، نه اينکه از خودمان برانيم. از اينکه با عجله درباره کسي قضاوت کند، به شدت پرهيز داشت.

از نظم و آراستگي او زياد مي گويند. شما چه چيزي يادتان است؟
 

خيلي مرتب و منظم بود. هميشه مقنعه و مانتويش را که مي شست، حسابي روي طناب مي کشيد که حتي يک چروک هم روي آن نماند. بعد هم که خشک مي شد، زير متکا و تشک پهن مي کرد که صاف شود. در آن معرکه خاک و خون و آتش که آب و برق هم نداشتيم، اين همه تقيد به نظم و آراستگي، واقعاً حيرت آور بود. هميشه مي گفت اگر ما مرتب و آراسته باشيم و رعايت کامل بهداشت را بکنيم، هم در سلامتي و هم در روحيه مجروحان اثر مثبت دارد. هميشه لباس هايش را منظم تا مي کرد، طوري که يک وقت ها من خسته مي شدم و مي گفتم در اين شرايط دست بردار، اما او مي گفت نبايد با سر و ريخت شلخته برويم که يک وقت خداي ناکرده بگويند که بچه مذهبي ها نامرتب هستند.

از وقت شناسي و برنامه ريزي او بگوييد.
 

همه کارهايش نظم و ترتيب داشت. من يک مدتي در خانه بستري بودم و او مي آمد پيش من. براي خودش برنامه گذاشته بود که مثلاً فلان درس را تا فلان ساعت بخواند. برنامه اش يک دقيقه پس و پيش نمي شد. اگر بمب روي سرش پايين مي آمد، تکان نمي خورد. نماز سر وقت او يک دقيقه جلو و عقب نمي شد. نماز شبش هميشه برقرار بود و به من سفارش کرده بود که به احدي نگويم. من مسئول بسيج بودم و تمام شب به بخش هاي بيمارستان سرکشي مي کردم و اغلب مي ديدم که در وقت استراحت، در جاي خلوتي دارد نماز مي خواند.

عجب حال خوبي داشته.
 

عجيب حال خوبي داشت. يادم هست اولين باري که هوس کرد با برادر شهيدش مهدي حرف بزند، با هم سر مزار او رفتيم. مهدي هم از همکاران خود ما بود که در مهر 59، مدت زمان کوتاهي بعد از شروع جنگ شهيد شد. موقع برگشت از سر مزار، هر چه معطل مانديم، وسيله اي چيزي نيامد تا آخر يکي از ماشين هاي انتقال زباله آمد. ما پشت ماشين نشستيم که هنوز کف آن تعدادي زباله مانده بود. مريم نگاهي کرد و گفت: «آدم موقعي که ساقط مي شود، مثل اين زباله مي شود.»

زباله را مي شود بازيافت کرد، آدم ساقط بازيافت هم نمي شود.
 

به قول شما آدم ساقط از زباله هم بدتر مي شود.
ظاهراً در روستاها هم خدمت مي کرده است.
بمباران آبادان که کم شد، مريم آمد و به من گفت که مي خواهد به خانواده شهدا برسد. من به او گفتم که وجودش در بيمارستان لازم است و اگر برود، من دست تنها مي شوم، ولي او گفت که با آمدن پرستاران خوب، به اندازه کافي نيرو هست و کار زيادي براي او نيست. اغلب مجروحان را به شهرهاي ديگر منتقل کرده بودند و بنياد شهيد هم از ما نيروي امدادگر خواسته بود. به هر حال مريم توانست من را قانع کند که براي خدمت به خانواده هاي شهدا برود و قول داد که هر وقت به وجودش احتياج بود، برگردد. خانم سامري هم از خدا مي خواست مريم نزد او باشد و در بنياد شهيد خدمت کند. از آن به بعد رابطه بين آن دو بسيار صميمي تر از قبل شد. ذکر اين نکته را ضروري مي دانم که مريم از بنياد حقوق نمي گرفت و رايگان خدمت مي کرد. مريم همراه با سنيه سامري، هر روز به روستاهاي اطراف مي رفتند و به وضعيت فرزندان شهدا رسيدگي مي کردند. اکثر فرزندان شهدا آن دو را مي شناختند و مريم را «خاله مريم» صدا مي کردند. مريم هم هميشه به يادشان بود و تک تک آنها را به اسم مي شناخت و طوري از آنها حرف مي زد که انگار فرزندان خودش هستند. در هر حال ما هر وقت که به نيرو لازم مي شد، او را خبر مي کرديم.

از ويژگي هاي اخلاقي او چه صفتي بارزتر بود؟
 

مريم خيلي صبور و اهل مدارا بود و با همه کنار مي آمد، اما اگر در جمعي احساس مي کرد بحث به طرف غيبت مي رود، بلافاصله به بهانه اي مجلس را ترک مي کرد. هيچ اعتراض هم نمي کرد، فقط خودش را کنار مي کشيد، اساساً کم حرف بود، ما اردويي رفته بوديم در اراک و من او را مسئول گزينش بچه ها کرده بودم. وقتي از او مي پرسيدم که نظرت درباره فلاني چيست؟ جواب مي داد همه خوبند. مي گفتم اينکه نشد حرف، من بايد امتياز بدهم. مي گفت از نظر من همه خوب هستند من خودم از همه خطاکارترم.

چقدر از اين روحيه ها کم داريم.
 

بعضي از بچه ها در اردو بودند که با رفتارشان واقعاً آدم را عصباني مي کردند. من خودم گاهي اوقات، ديگر نمي توانستم خودم را کنترل کنم و واکنش نشان مي دادم، ولي مريم صبور و آرام با آنها کنار مي آمد. نکته ديگري که از او به يادم مانده، پايبندي به قول و تعهد بود. او از همان اول با من شرط گذاشته بود که حتماً قبل از غروب به خانه برگردد. گاهي اوقات که کار زياد مي شد، مي گفتم، «مريم! پدر و مادرت که مرا مي شناسند و مي دانند جاي مطمئني هستي. من به کمک احتياج دارم.» مي گفت، «نه! من به خودم قول داده ام پدر و مادرم را نگران نکنم. حتماً بايد قبل از غروب برگردم.»

اين همه احساس تعهد، وظيفه شناسي، نظم و برنامه ريزي دقيق، انسان بتواند وظيفه اش را نسبت به او انجام بدهد، نتيجه چيست؟
 

نتيجه خودسازي و تقواست. مريم هيچ وقت تابع شرايط نمي شد، بلکه شرايط را خودش براي خودش مهيا مي کرد. نسبت به ديگران آسان مي گرفت و نسبت به خودش خيلي سخت مي گرفت. من فکر مي کنم تأثير خانواده و پدر و مادر خيلي مهم است. يادم هست گاهي اوقات مادرش براي ما غذا درست مي کرد و بنده خدا از اميديه بلند مي شد و مي آمد و برايمان غذا مي آورد. من زير فشار مشکلات و کمبودها، گاهي کنترلم را از دست مي دادم و عصباني مي شدم و سر همه داد مي زدم. مادرش به عربي مي گفت: «غيوه نکن.» عرب بودند. مريم مي گفت، «ببين! مادرم هم مي گويد غيوه نکن.» در صحبت با افراد مختلف، ديده ام که همه بر رابطه مريم و مهدي و تأثير برادر بر او، خيلي تکيه مي کنند، اما با توصيفاتي که شما از ويژگي هاي مريم مي کنيد، به نظر دختر بسيار مستقلي مي آيد.
رابطه بين خواهر و برادر، عجيب بود. مريم چه قبل از شهادت مهدي چه بعد از او، اسرارش را حتي به نزديک ترين دوستانش هم نمي گفت. هميشه خواب مهدي را مي ديد و مي خواست پيش او برود. من به شوخي به او مي گفتم بي خود به خودت وعده نده. تو شهيد نمي شوي. چون حرف هايش را به کسي نمي گفت، کسي نمي تواند زياد درباره اش صحبت کند.
اسرار مگو را که اگر به کسي بگوييد، ديگر اسرار مگو نمي مانند و خود انسان هم از فيض آنها بي بهره مي شود.
همين. به نظر مي رسد که اين اسرار بين مريم و مهدي وجود داشته، براي همين مريم به شکل عجيبي غرق در خاطرات و حرف هاي مهدي بود.

شهيد مهدي چه جور آدمي بود؟
 

پسر آقايي بود. اخلاق هايش مثل مريم بود. با گذشت، فداکار، نجيب، من جزو اولين کساني بودم که وارد سپاه شدم و از اين بچه هاي خوب، فراوان ديده ام. مهدي به قدري نجيب بود که موقعي که با آدم حرف مي زد. محال بود سرش را بلند کند. اگر اين بچه ها مي ماندند، کار ما به اينجاها نمي کشيد. يادم هست که يک روز مريم آمد و گفت، «به من يک روز مرخصي بده.» گفتم، «تو الان مدت هاست خانواده ات را نديدي. بيا يک هفته ده روز مرخصي بگير و برو. هم ديداري با آنها تازه کن و هم خستگي بگير.» گفت، «نه! من همان يک روز برايم کافي است. » مرخصي را به او او دادم و رفت و شب برگشت. ديدم با ناراحتي راه مي رود. دلواپس شدم و پرسيدم، «تصادف کردي؟ حادثه اي برايت پيش آمده؟» خلاصه از من اصرار و از مريم انکار. بالاخره از زير زبانش کشيدم که رفته روي لوله هاي نفت که خدا مي داند توي آفتاب داغ خوزستان چقدر داغ مي شوند، راه رفته. پرسيدم، «چرا اين کار را کردي؟» گفت، «غافل شده بودم. بايد مي رفتم و اين کار را مي کردم تا يادم بيايد چه آتشي در دنياي آخرت منتظر من است. من که از يک تاول کف پا عاجز مي شوم، چطور مي توانم آتش جهنم خدا را تحمل کنم؟» به او گفتم، «تو که جز خدمت کاري نمي کني.» گفت، «خيال مي کني! بعضي حرف ها، بعضي اشاره ها، بعضي سکوت هاي نابه جا، بعضي حرف زدن هاي نابه جا، همه اينها گناهان کوچکي هستند که تکرار مي کنيم و برايمان عادي مي شوند. رفتم که به خودم يادآوري کنم که حواسم جمع باشد. گناهان بزرگ را اگر انسان خيلي آلوده نشده باشد، متوجه مي شود، اين گناهان خرده ريز هستند که متوجه نمي شويم.» خيلي مراقب خود و افکارش بود. به قدري مقيد حجابش بود که من گاهي سر به سرش مي گذاشتم و به او مي گفتم، «از صورت تو فقط يک مثلث برمودا پيداست.» يک عکسي داده بود براي گواهي نامه رانندگي. نوشته بودند قابل شناسايي نيست. گفتم، «مريم! ببين صداي راهنمايي و رانندگي را هم در آوردي. دختر جان! براي گواهينامه بايد گردي صورتت پيدا باشد.» امام گفته بودند که بايد همه چيز را ياد بگيريم و در دوره جنگ، من اولين زني بودم که گواهينامه رانندگي گرفتم و به بقيه هم ياد دادم.

سال ها از شهادت دوستتان گذشته. يادش که مي افتيد شاد مي شويد يا دلتان خون مي شود؟
 

شهيد باکري يک صحبتي دارد که مي گويد آنهايي که مي مانند يک عده تغيير مسير مي دهند و خودشان را با شرايط سازگار مي کنند. يک عده اعتراض مي کنند و با شرايطي که خلاف اعتقادشان است مبارزه مي کنند. دسته سوم هم سکوت مي کنند و خون دل مي خورند. ما جزو دسته سوم هستيم.
خون دل خوردن که علاج کار نيست و همان اندک انرژي و توان را هم از انسان مي گيرد. اين ما نيستيم که تعيين مي کنيم کي از دنيا برويم يا بمانيم.

قبول داريد که برخي از مسائل اجتماعي فعلي، بسيار دردناک هستند؟
 

بله، ولي شيوه مقابله با آنها، خون دل خوردن نيست، چون بدترين سرطاني که ممکن است به آن مبتلا شويم، نوميدي و اندوه است.

گفتنش ساده است. انجام دادنش خيلي کار مي برد.
 

به همين دليل به آدم هايي قوي مثل شما نياز داريم، چون شرايط حاد فعلي، دشوارتر دوره انقلاب و جنگ است که دشمن يکي بود و مشخص.
شما لطف داريد، ولي ياران ما غريبانه از اين خانه رفتند. آنهايي هم که هستند، از بس اين چيزها را ديده اند، خسته شده اند. به هر حال اميدوارم خدا به همه ما ايماني بدهد که به قول شما نااميد نشويم و بتوانيم کاري را که از دستمان بر مي آيد، انجام بدهيم.

از روزهاي آخر زندگي مريم چه خاطره اي داريد.
 

من در اثر موج انفجار به شدت مجروح و بيمار شده بودم و دستم هم شکسته بود. پزشکان گفته بودند بايد مدتي از صحنه جنگ و صداي انفجار و ناله مجروحين دور باشيم. بالاخره تصميم گرفتم به مشهد بروم و زيارتي بکنم تا به قولي استخوانم سبک شود. روزي که براي خداحافظي به بنياد شهيد رفتم، مريم با ديدن من خيلي خوشحال شد و گفت، «خدا را شکر که مي بينم دوباره داري با پاي خودت راه مي روي.» گفتم، «مي خواهم به زيارت آقا امام رضا(علیه السلام) بروم و آمده ام که ضمن خداحافظي، بپرسم مي خواهيد سوغاتي برايتان چه چيزي بياورم؟» سنيه سامري مرا بوسيد و گفت، «دو رکعت نماز از طرف من بخوان و بعد هم يک انگشتر عقيق برايم بياور.» از مريم پرسيدم، «تو چه مي خواهي؟» پرسيد، «چند روز مي ماني؟» خيلي دلش مي خواست با من بيايد. گفتم، «قصد ده روز کرده ام که نماز را کامل بخوانم و اگر عملياتي پيش نيايد حداقل ده روز مي مانم.» گفت، «سعي کن زود برگردي. در مورد سوغاتي هم برايم کفن بياور. آن هم کفني که با ضريح امام رضا(علیه السلام) تبرک شده باشد.» گفتم، «مريم تو را به خدا دست بردار. کفن مي خواهي چه کار؟» گفت، «از من پرسيدي چه بياورم، من هم آنچه را که واقعاً مي خواستم گفتم.» سنيه سامري گفت،«حالا که مريم کفن مي خواهد، بايد براي من هم کفن بياوري. من تصميم گرفته ام تا آخر عمرم مريم را تنها نگذارم.» من به مشهد رفتم و چون جسماً وضعيت خوبي نداشتم، از زن بردارم خواستم براي مريم کفن بخرد و آن را با ضريح امام رضا(علیه السلام) متبرک کند. هنوز ده روز نشده بود که به من خبر دادند برگردم. شنيدم که سنيه مجروح شده و طحال و هشت تا از دندان هايش را از دست داده و در تهران بستري است. باورم نمي شد که مريم را از دست داده باشيم. وقتي به خانه شان رفتم و بالاي سر در خانه پلاکاردري را خواندم که شهادت خواهر مريم فرهانيان را تبريک گفته بود، تازه متوجه شدم که چه اتفاقي پيش آمده. مادر مريم همين که چشمش به من افتاد پرسيد،«کفني را که مريم از تو خواسته بود کو؟ چقدر دير آمدي.» کفن را به آنها دادم که بعدها براي پدرش استفاده شد. يک شب مريم و پدرش را خواب ديدم که مثل هم لباس پوشيده اند. هنوز کسي به من نگفته بود که پدر مريم از دنيا رفته و مريم به من گفت اين همان کفني است که تو برايم آوردي. زنگ زدم به سميره و پرسيدم، «چه خبر شده؟» گفت، «چهلم پدرمان هم گذشته. تو بيمار بودي، نخواستيم اذيتت کنيم.»

آيا حضور او را در زندگي خود احساس مي کنيد؟
 

بله. هر وقت مشکلي داشته باشم، سر قبرش مي روم و مثل آن وقت ها با او صحبت مي کنم و هميشه هم مشکلات مرا حل کرده است.

آيا مريم و امثال او به نسل هاي فعلي، خوب معرفي شده اند؟
 

ابداً. من خودم حداقل سي تا دبيرستان رفته و درباره مريم صحبت کرده ام، اما معمولاً حرف هايمان تأثير ندارند. نتوانستيم اين فکر ارزشمند را به نسل هاي فعلي منتقل کنيم. فکري که بر پايه يک مکتب اعتقادي محکم شکل گرفت و هرگز دچار تزلزل نشد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27