شهيده فهيمه سياري در قامت يک خواهر(1)


 





 

درآمد
 

خواهر با صداقتي مثال زدني مي گويد که هميشه به اينکه او عاقل تر از همه بود غبطه مي خورد. دلسوزي بي بديل و احساس مسئوليت عميق خواهر، گره گشاي همه مشکلات بود و از همين رو جاي خالي او را نمي توان با هيچ تلاشي پر کرد. او به جايگاهي که شايسته اش بود، رسيد، اما خانواده از تجربه و درايت او محروم ماند.

از اولين خاطراتي که از خواهران داريد، آنچه را که به يادتان مانده است بازگو کنيد.
 

مادرو پدرم پس از ازدواج به تهران رفتند و ما چهار خواهر و برادر در آنجا به دنيا آمديم. موقعي که آنها مي خواستند در سال 53 به زنجان برگردند، برادر کوچکم کلاس پنجم بود، فهيمه راهنمايي مي رفت و من هم که يک سال از فهيمه بزرگ تر بودم. قبل از آن، ما تابستان ها نزد پدربزرگ و مادربزرگم به زنجان مي رفتيم. وقتي پدر و مادرم به تهران برمي گشتند،، نزد مادربزرگم مي ماندم. يک سال فهيمه که کلاس اول و دوم ابتدايي بود، زنجان ماند و پدربزرگ و مادربزرگم به او قول دادند که پدر و مادرم از تهران مي آيند. فهيمه که انتظار آنها را مي کشيد، از غصه مريض شد. موقعي که من و بقيه اعضاي خانواده رسيديم زنجان، پريد بغل مادرم و تکرار کرد، «مامان! همه اش مي گفتم پس کي مي آيي؟» او که تا آن موقع توي رختخواب بود و تب داشت، به محض اينکه چشمش به مادرم افتاد، حالش خوب شد. روحيه خيلي حساسي داشت. به مادربزرگم هم نگفته بود که دلم براي مادرم تنگ شده و ريخته بود توي خودش. يک بار هم او را فرستاده بوديم براي خودش شکلات بخرد. توي خيابان چاله اي بود و يک تير آهني از آن بيرون آمده بود. او پايش گير کرده بود و توي چاله افتاده بود و رانش به آن گير کرده و به شدت زخمي شده بود. با پاي زخمي آمد خانه و به خاله ام گفته بود که شلوارم پاره شده. خاله ام گفته بود غصه نخور، من رفو مي کنم درست مي شود. بعد زخم پايش را مي بيند که بايد سه چهار تا بخيه بخورد و او نگران بود که شلوار نويي که برايش خريده بودند، پاره شده.

اين حساسيتي که مي گوييد به شکل شر و شور جلوه مي کرد يا آرام بود.
 

خيلي عاقل بود. من از او بزرگ تر بودم، ولي عقل او خيلي بيشتر از من مي رسيد. من هميشه به او حسادت مي کردم که توي خانواده به عنوان يک بچه عاقل حسابش مي کردند و به من مي گفتند مثل او باش.

مي توانيد از اين بزرگ تر و عاقل تر بودن، نمونه اي بياوريد؟
 

پانزده شانزده سال بيشتر نداشت و رفته بود منزل يکي از بستگانمان که چندان آدم هاي مقيدي به نظر نمي رسيدند. هرچه به او تعارف کرده بودند، از غذاي آنها نخورده بود. صاحبخانه متوجه شده بود که او غذا نمي خورد و گفته بود،«فهيمه خانم! من مي دانم چرا چيزي نمي خوري. من کاري به شوهرم ندارم، ولي هر چيزي که در اين خانه بيايد، من خمس آن را مي پردازم و شما خيالت راحت باشد.«فهيمه وقتي اين حرف را که مي شنود، از غذاي آنها مي خورد.

چه شد که دنبال دروس حوزوي رفت؟
 

ما در خانواده مان فرد معمم نداريم، ولي مذهبي هستيم. پدربزرگ من، يعني پدر پدرم، تا زماني که زنده بود پشت ترازو نمي ايستاد و وزن کردن همه چيز را به عهده بقيه مي گذاشت و مي گفت، «شما پشت ترازو بايستيد و سهم من را هر چه که شد، بدهيد.» او به مال دنيا حريص نبود و به دنيا کاري نداشت و همين صفت را هم به پدرم منتقل کرده بود. مادر من از وقتي که در تهران بوديم، در جلسات مذهبي شرکت مي کرد. افرادي که در «حسينيه کافي» شرکت داشتند، در جاهاي مختلف تهران جلسه مي گذاشتند. خانه ما از «حسينيه کافي» دور بود و بيشتر به جلساتي که در جاهاي ديگر مي گذاشتند، مي رفتيم. در آن جلسات، احکام گفته مي شد، قرآن تلاوت و ادعيه خوانده مي شد. فضاي خانه ما کلاً اين طور بود. من کلاس سوم ابتدايي بودم، مدرسه از خانه ما دور بود و پدرم مي گفت که بايد با چادر بروي. خانواده ما اکثراً فرهنگي و از نظر مذهبي خيلي پايبند بوديم، مضافاً بر اينکه خود شهر زنجان هم به مذهبي بودن شهرت داشت.

خواهرتان بعد از ديپلم به سراغ دروس حوزوي رفت؟
 

بله، خيلي باهوش بود.البته من باهوش تر بودم، اما پشتکار و پيگيري او را نداشتم، به همين دليل او بهتر از من به اهدافش مي رسيد. برنامه ريزي دقيقي داشت. هم مهماني مي رفت، هم تلويزيون تماشا مي کرد و هم همه کارهايي را که مقتضاي سنش بود، انجام مي داد؛ اما براي هر کاري برنامه ريزي داشت و نمي گذاشت برنامه اي فرصت کارهاي ديگر را از او بگيرد.

قبل از انقلاب، فعاليت ها و مطالعات ايشان چگونه بود؟
 

در تابستان سال 56، آقاي رضواني از قم آمدند زنجان، کم کم جوانه هاي انقلاب زده مي شد و آقاي رضواني به طور مخفيانه و بدون اين اسم امام را بياورند، درباره ايشان آگاهي مي دادند. ايشان گفتند که در قم براي خواهران، مرکزي براي آموزش مسائل ديني و مذهبي هست. ما از طريق ايشان با مکتب آشنا شديم. سال بعد مرحوم آيت الله مشکيني تشريف آوردند و جنب و جوش انقلابي در شهر واضح تر شده بود.

چه موقع بود؟
 

تابستان سال 57. اولين تظاهرات زنان از مسجد «خانم» در بازار شروع شد که فهيمه پرچم آن را به دست گرفت. اخبار تظاهرات تهران و شرهاي ديگر به زنجان هم رسيده بود و براي هر يک از آنها چهلم برگزار مي کرديم. در داخل مسجد جنب و جوش و هيجان سخنراني بود. اما کسي جرئت نمي کرد پرچم را بردارد و راه بيفتد. فهيمه پرچم را برداشت و من و مامان هم در کنارش بوديم.

در آن تظاهرات چه اتفاقي روي داد؟
 

هميشه رسم بود که آقايان راه مي افتادند، اين دفعه خانم ها جلو افتادند و بعد آقايان به اين صفوف پيوستند. ما از سبزه ميدان که راه افتاديم، به پشت سرمان نگاه کرديم و ديديم که يک جميعت حسابي راه افتاده است. اول که راه افتاديم سي چهل نفر خانم و سي چهل نفر آقا بودند، ولي هنوز مسافتي را طي نکرده بوديم که جمعيت زيادي پشت سر ما جمع شد. به هر حال اين اولين تظاهراتي بود که زنان زنجان راه انداختند.

شما کي به مکتب قم رفتيد؟
 

ما روز 17 شهريور از زنجان حرکت کرديم و به تهران آمديم که به قم برويم. وقتي به قم رسيديم، به ما خبر دادند که در ميدان ژاله چنين فاجعه اي روي داده است. اول گفتند که هزار نفر کشته شده اند، ولي بعد آمار کشته ها بالا رفت. به هر صورت من و فهيمه و دو نفر ديگر از خواهرها در مکتب توحيد امتحان داديم. من در آنجا قبول نشدم، ولي فهيمه قبول شد.

شما ديپلم داشتيد؟
 

خير، ترک تحصيل کردم و رفتم قم براي خواندن دروس حوزوي. فروردين 59 برگشتم زنجان، ثبت نام کردم و ديپلم گرفتم. خانم اميني مکتب علي را داير کرده بودند و من رفتم و در آن مکتب مشغول به تحصيل شدم. در تعطيلات پنجشنبه و جمعه يا محرم و ساير تعطيلات به زنجان برمي گشتيم. در اين آمد و رفت ها، فهيمه اعلاميه هاي امام را از قم مي آورد. اتفاقاً يک بار يکي از اعلاميه ها را داده بود به دائي ام که فرهنگي هستند. ايشان را در خيابان اميرکبير گرفته و به ايشان گفته بودند که بيا با اين سطل آب و ابر، شعارها را پاک کن. دائي من براي اينکه جيب هايشان را نگردند و اعلاميه را پيدا نکنند. سطل را گرفته و مشغول پاک کردن شعارها از ديوارها شده بودند. آنها هم از فرصت استفاده کرده بودند و دائماً مي گفتند، «شماها هستيد که بچه ها را تشويق مي کنيد که شعار بنويسند.» بنده خدا را تصادفي گرفته بودند.

هنگام پيروزي انقلاب کجا بوديد؟
 

ما در مکتب علي درس مي خوانديم و خانم اميني با بچه ها خيلي دوست بودند. ما گفتيم که مي خواهيم برويم تهران به پيشواز امام. ايشان گفتند اگر برويد، آن قدر شلوغ است که نمي توانيد چيزي ببينيد. بهتر است همين جا از تلويزيون، برنامه ها را تماشا کنيد. اگر يادتان باشد، همين که آرم تلويزيون نشان داده شد و خواستند ورود امام را پخش کنند، برنامه قطع شد. ما اعتراض کرديم و يک ميني بوس برايمان گرفتند و ما به مراسم بهشت زهرا رسيديم. آن روزها همه کارهاي مکتب را خود بچه ها انجام مي دادند. حتي شاگردان سال هاي بالاتر، بچه هاي سال هاي پايين تر را درس مي دادند، فهيمه انباردار بود. من يک روز رفتم مکتب او را ببينم، مرا براي ناهار نگه داشت و يک دانه تخم مرغ جوشيده برايم آورد. مي دانستم که فهيمه چقدر در اين موارد حساس است. گفتم، «اين تخم مرغي را که به من مي دهي، از کجاست و سهم کيست؟» گفت، «نگران نباش، سهم خودم است. من تخم مرغ نمي خورم».

ظاهراً معلم نهضت سوادآموزي هم بوده اند.
 

نمي دانم نهضت در آن موقع به شکل رسمي شروع به کار کرده بود يا نه، ولي چون امام دستور داده بودند که باسوادها به بي سوادها درس بدهند، فهيمه هم اين کار را مي کرد. دائي کوچک من موقعي که بچه بود، نمي دانم چه اتفاقي برايش پيش آمد که نتوانست در مدرسه عادي درس بخواند و او را در مدرسه استثنايي هم نگذاشتند و خلاصه درس نخواند. فهيمه سعي مي کرد به او درس بدهد. در مسجد هم به خانم هاي بي سواد و يا کم سواد، در هر فرصتي درس مي داد. آدمي بود که هر کاري که براي ديگران از دستش برمي آمد، اعم از مادي و معنوي انجام مي داد. اولين باري که براي جبهه آذوقه جمع مي کرد، پدرم عضو هيئت هاي گردآوري کمک هاي مردمي يا مسجد يا محله نبودند. فهيمه دو تومان داد به پدرم و گفت، «شما چرا کاري نمي کنيد؟» پدرم گفتند، «چه کسي به من اعتماد مي کند که بيايد پول و اموالش را به من بدهد؟» فهيمه گفت، «اين دو تومان را به عنوان دشت اول به شما مي دهم، خودتان هم رويش بگذاريد و از بقيه هم کمک بگيريد. خدا کريم است.» پدرم مي گفتند، «همان دو توماني که از فهيمه گرفتم به قدري موجب برکت شد که همه آمدند و کمک هايشان را آوردند و يک وانت پسته و آجيل فراهم شد که براي جبهه ها بردند.»

خواهرتان در چه تاريخي و به چه شکل به شهادت رسيد؟
 

در 12 آذرماه 59، کمي بعد از شروع جنگ تحميلي. خانم فتاحي از کردستان آمده و گفته بودند که در بانه، دانش آموزان به آموزش و راهنمايي نياز دارند. مي خواهم از ميان شما چند با من بيايند و کمک کنند. خانم فتاحي مي گفتند اول که اين موضوع را مطرح کردم. طلاب شور و شوق زيادي نشان دادند که مي آييم و عده زيادي دور مرا گرفتند، اما فهيمه نيامد. فرداي آن روز که از خطرات آنجا گفتم، به تدريج داوطلبان کم شدند و آنهايي که خيلي شوق نشان داده بودند، همگي رفتند. روزهاي آخر که مي خواستم به کردستان برگردم، فهيمه که قبلاً داوطلب نبود و هر بار هم که مرا مي ديد درباره آنجا سئوالاتي را مي پرسيد، در روز آخر گفت که همراه من مي آيد. به مامانم پيغام داده بود که شما بابا را راضي کنيد. مادرم سخت نگران بود و مي گفت، «کردستان امن نيست و دائماً پاسدارها و بسيجي ها را مي کشند و تو يک دختر جواني. آنجا امنيت جاني نداري و به تو رحم نمي کنند.» فهيمه گفته بود، «من با بزرگ ترهايشان کاري ندارم. فقط مي خواهم بروم به بچه هايشان درس بدهم.» مامان گفته بودند، «اگر به دست آنها اسير شوي، معلوم نيست چه سرنوشتي پيدا مي کني و مايه آبروريزي مي شود.»، گفته بود، «مايه سرافرازي و سربلندي تان مي شوم که مايه سرشکستگي شما نمي شوم.» بعد هم گفته بود، «از بانه تا کربلا، چهار ساعت راه بيشتر نيست و ما با دوستانمان قرار گذاشته ايم وقتي يپروز شديم، از بانه پياده برويم کربلا.» مامان پرسيده بودند، «مي روي کربلا، مرا نمي بري؟» گفته بود، «شما خودتان مي رويد». فهيمه در سال 59 شهيد شد. ما در سال 79 يعني 20 سال بعد، توانستيم مامان را ببريم کربلا.

از نحوه شهادت خواهرتان چه مي دانيد؟
 

ظاهراً در روزهاي پاييز در راه هاي بانه و بعضي از نواحي کردستان، از ساعت چهار بعد از ظهر به بعد حکومت نظامي اعلام مي شده، چون گروهک ها شبيخون مي زدند. به آنها هم گفته بودند که راه ها ناامن است و حرکت نکنيد و بگذاريد فردا صبح حرکت کنيد. نمي دانم چه کسي گفته بود که ما نيروي نظامي نيستيم و به ما کاري ندارند و خلاصه چهار زن و راننده و پاسداري که جلو نشسته بود، با لندروري حرکت کردند. دو نفر از زن ها دانشجو بودند و فهيمه و خانم فتاحي هم کنار در، روبروي هم نشسته بودند. توي دست فهيمه يک قاب عکس امام بوده. راننده مي گويد ناراحت نباشيد، کاليبر 50 از پشت سر از ما حمايت مي کند. فهيمه به فتاحي گفته بود، «کاليبر پنجاه هزار دست من است.» فتاحي مي گفت، «شب قبل فهيمه خواب ديده بود که دارد قرآن مي خواند و با سرعت کارهايش را انجام مي دهد که آنها را مرتب کند و از پشت سر، او را زده بودند، او در عين حال که زخمي شده بود، کارهايش را انجام مي داد و ورقه هايش را مرتب مي کرد.» فتاحي مي گويد، «نکند خيال داري مرا تنها بگذاري و جلوتر از من شهيد بشوي. من دارم تو را مي برم که کمک کارم شوي.» به هر حال ماشين را به رگبار مي بندند. گلوله از پشت دست زني که پشت راننده نشسته بود عبور مي کند و مستقيماً به چشم فهيمه مي خورد وارد مغز او مي شود. فتاحي مي گويد، «بي آنکه ناله اي از فهيمه شينده شود، سرش را خم کرد و روي زانوي من گذاشت. شيشه هاي قاب عکس امام خرد شده بودند و به پايم فرو مي رفتند و خون مي آمد و من احساس مي کردم خودم زخمي شده ام و اين خون پاي من است.» آنها متوجه نشده بودند که فهيمه شهيد شده. بالاخره راننده با آنکه زخمي شده بود، آنها را به منطقه امني مي رساند که در آن جا درمانگاه کوچکي بوده. فتاحي به فهيمه مي گويد، «بلند شو برويم زخم هايمان را پانسمان کنيم.» که مي بيند او تکان نمي خورد. فتاحي مي گويد، «ديدم فهيمه دارد مي خندد و نگاهم مي کند. نگاه بسيار نافذي داشت.» باورش نشده بود که او شهيد شده و به آنها گفته بود او فقط زخمي شده، راننده با اينکه زخمي بوده، توقف نمي کند و به طرف سقز راه مي افتد و فهيمه را به بيمارستان سقز مي رسانند. در آنجا مي گويند که او مدت هاست که تمام کرده. جنازه فهيمه در روز بعد به زنجان رسيد. همان لبخند روي لبش بود و نگاهمان مي کرد.

خبر شهادت ايشان را چگونه به شما دادند؟
 

فهيمه روز چهارشنبه شهيد شد. پنجشنبه به من اطلاع دادند که بيا سپاه با تو کار داريم. فهيمه زخمي شده. به مامانم گفتم، «من دارم مي روم سپاه، شما مي آييد؟» گفت آره. براي اينکه به سپاه برسيم، بايد از قبرستان رد مي شديم. مامانم گفت، «من همين جا منتظرت مي مانم، تو برو و برگرد.» توي سپاه معطل شدم. اين يکي مي رفت، آن يکي مي آمد و من هم کاملاً باورم شده بود که فهيمه پايش زخمي شده است. فکر مي کنم نيم ساعت، سه ربعي در يکي از اتاق ها نشسته بودم و برادرها مي رفتند و مي آمدند و هيچ حرفي نمي زدند تا بالاخره يکي از آنها گفت، «فهيمه شهيد شده و اوضاع آنجا هم ناامن است و بايد منتظر بمانيم که جنازه را با هليکوپتر يا قطار يا هر وسيله ديگر به دستمان برسانند. شما هم بهتر است به پدر و مادرتان خبر بدهيد که وقتي جنازه را مي آورند، جا نخورند.» من برگشتم خانه و ديدم مامان هم برگشته. مي گفت که جنازه يک شهيد را آورده بودند و او هم همين طور که به آنها نگاه مي کرده با خودش گفته، «درست است که شهيد، فرزند تو نيست، ولي چرا اين طور بي تفاوت ايستاده اي و تماشا مي کني؟ تو هم برو و با آنها همدردي کن.» مادرم اين حرف را که زد، من يک کمي آرام تر شدم و گفتم، «مامان! مي گويند که فهيمه پايش زخمي شده.» مامان گفت، «نه! فهيمه شهيد شده. بيهوده پرده پوشي نکن.»

سال ها از شهادت خواهر شما مي گذرد. او در کجاي زندگي شما حضور دارد؟
 

اوايل خيلي حضورش را حس مي کرديم، هر چه دنيا بيشتر درگيرمان مي کند، اين حضور کمرنگ تر مي شود. هر چه احساس معنويت بيشتري داشته باشيم، بيشتر احساسش مي کنيم.

کمکتان هم مي کند؟
 

پدر و مادر من خودشان به جبهه ها کمک مي کردند و از بنياد شهيد کمک نمي گرفتند. يک بار آمدند و گفتند مبلغ دويست هزار تومان به شما تعلق مي گيرد که مادرم خيلي ناراحت شدند و گفتند، «اصلاً اسم نياوريد. مگر مي خواهيم خون بها بگيريم؟» آمدند زمين بدهند، باز پدرم و مادرم نگرفتند. يک روز يکي از خواهرها يک جاروبرقي آورد. مامان گفتند، «ما خودمان جاروبرقي داريم و نيازي به آن نداريم.» آن روزها وسايل برقي در بازار نبود و با دفترچه مي دادند و مردم براي اين وسايل سر و دست مي شکستند. آن خانم گفت، «من مأمورم و معذور. شما بگيريد به هر کسي که دلتان مي خواهد بدهيد.» مامان گفتند، «ببريم بدهيم مسجد که خادم بيچاره اش با جاروبرقي آنجا را تميز کند» خواهرم گفت، «جاروبرقي من قديمي است. «مامان گفتند، «تو اين را بردار، جاروي خودت را بده مسجد.» خاله ام گفتند، «خادم مسجد طرز کار با جاروبرقي را بلد نيست. جاروي خواهرزاده ام را من برمي دارم که مي خواستم جارو بخرم، پولش را مي دهم به شما که بدهيد به مسجد.» خلاصه جارويي که به نام فهيمه گرفته بوديم، کار سه چهار نفر را راه انداخت. من بي اختيار ياد گردنبند فاطمه زهرا(س) افتادم. همان طور که فهيمه در زندگي سعي داشت از شيوه فاطمه زهرا پيروي کند، پس از شهادتش هم اين طوري منشأ خير و برکت شد. خواهر ديگر من خيلي زود و وقتي سوم راهنمايي بود، ازدواج کرده بود و بچه دار نمي شد. مامانم يک شب فهيمه را خواب ديدند که گوشواره بسيار درشتي را به مامانم داد. سالگرد شهادت فهيمه بود که فرزند خواهرم به دنيا آمد. يک بار هم من فهيمه را خواب ديدم که داريم با هم از پله هاي عريضي که روي گودال هاي آن ها آب جمع شده بودند، پايين مي رويم. فهيمه خيلي سبک و راحت راه مي رفت، اما من با احتياط، تا رسيديم به اتاقکي شيشه اي و در آن با هم نشستيم و غذا خورديم، بعدها که من در دانشگاه تبريز قبول شدم، دقيقاً همان پله ها را در خواب ديدم و راهي را که به اتاقي ختم مي شد. دقيقاً همان مسير و همان فضا بود؛ در حالي که من قبلاً آنجا را نديده بودم.

و سخن آخر
 

به نظر من امثال فهيمه همان کساني هستند که امام فرمودند که ياران من يا در گهواره هستند و يا دارند بازي مي کنند. متولدين سال هاي 35 تا 45، جواناني بودند که از همه وجود خود براي اعتلاي وضعيت انسان هاي ديگر مي گذشتند. شما سر خاک شهدا که برويد، مي بينيد غالباً تولدشان در فاصله همين ده سال است. به نظر من در شرايط فعلي، پديد آمدن امثال آنها ممکن نيست، مگر اينکه باز شرايط به گونه اي درآيد که نسلي شبيه آنها پرورش پيدا کند. فهيمه سراپا نظم، آراستگي، قناعت، وقت شناسي و احساس مسئوليت بود. با اينکه لباس هايش بسيار محدود و مشغله هايش فوق العاده زياد بودند، هيچ وقت نديدم لباس هايي را بپوشد که رنگ آنها با هم تناسب نداشته باشد. تمام کارهايش با برنامه بود و در هيچ کاري سهل انگاري نمي کرد. درسش عالي بود، گلدوزي مي کرد که واقعاً آدم حظ مي کرد، خياطي و هر کاري که زنان ديگر نصفه نيمه انجام مي دهند، کامل و به شايستگي انجام مي داد و در کارهاي اجتماعي و انجام امورخيريه و رسيدگي به ديگران هم در صف مقدم بود. لحظه اي عمرش را به بطالت سپري نمي کرد. بالاترين خصلت فهيمه خلوص او بود. به اعتقاد من همين اخلاص بود که فهيمه را بالاتر برد. گاهي مي شد که مامان يا ماها مي گفتيم که فلاني فلان زخم زبان را زده است و ما بايد تلافي کنيم و او مي گفت،«شما حرفي نزنيد و مطمئن باشيد که او جوابش را خواهد گرفت. شأن شما بالاتر از اين حرف هاست. به خدا واگذارش کنيد. وقتتان را صرف اين جور چيزها نکنيد.» او واقعاً براي همه الگو بود و اساساً اهل بحث با کسي هم نبود. رفتارش طوري بود که ديگران خود به خود او را الگو قرار مي دادند. امر به معروف را به شکلي انجام مي داد که احدي از او دلگير نمي شد و حرفش تأثير داشت. در روزهاي آخر، حال و هواي عجيبي پيدا کرده بود. آخرين ماه رمضاني که آمد زنجان، شب هاي احيا را با خانم هاي محل در خانه يکي از آنها جمع شدند. فهيمه جوش کبير را با چنان لحن عجيبي خواند که هنوز افراد آن جلسه، از شور و حال آن شب ياد مي کنند. حرفي را نمي زد، مگر اينکه خودش اولين کسي باشد که آن را انجام مي دهد، يادم هست که آن مجلس تا نزديکي هاي اذان صبح طول کشيد. وقتي برگشت، مامان عصباني شد که، «تو خودت بچه و شوهر نداري. فکر نکردي اينها بايد بروند و سحري بقيه را بدهند؟» فهيمه گفت، «يک شب سحري نخوريم، طوري نمي شود. آن قدر شب ها بيايد و برود که ما پرخوري کنيم و بخوابيم، اما امشب را نبايد با اين امور از دست داد.» سال بعد که فهيمه شهيد شد، همسايه ها آمدند و از مامان درخواست کردند که شب هاي قدر را در خانه ما بگيرند و اين مراسم همچنان باقي است و به ياد او هستيم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27