هيچ کس ندانست


 

نويسنده: شهاب صفري




 
« اين داستان صرفاً بر مبناي تخيل نويسنده ي آن نگاشته شده است و سنديت تاريخي ندارد.»
چهار اسب قبراق، کالسکه را در جاده هاي گل آلود حومه ي بريستول به پيش مي راندند. باراني که از شب پيش به آرامي باريدن گرفته بود، در دو ساعت اخير شديدتر مي باريد. دانه هاي درشت باران بر شيشه هاي کالسکه مي کوبيد و هر قطره مسير خود را بر آن طي مي کرد. از بيرون که نگاه مي کردي، درون کالسکه از هيچ کدام از پنجره ها ديده نمي شد؛ اين، فقط به سبب قطره هاي باران و لکه هي گل روي شيشه ها نبود، بلکه تمام پنجره ها را پرده هايي از مخمل سرخ از درون پوشانده بودند. ظاهر آراسته و رنگ آميزي دقيق کالسکه، که ترکيبي چشم گير از زرشکي، طلايي و سياه بود، نشان از اشرافيت صاحب آن داشت.
کالسکه در کنار راه باريکي متوقف شد. حدود 20 متر آن سوي راه باريک، خانه اي محقر و روستايي بود که به وضوح فرسوده مي نمود. شيشه ي يکي از پنجره هاي کالسکه باز شد و مردي ميان سال که از شدت باران، چشم ها را تنگ کرده بود سر از آن بيرون آورد و رو به کالسکه چي با فريادي، که بر زوزه ي باد غلبه مي کرد، پرسيد:
- « همين جاست؟»
- « بله آقا، بايد اون کلبه باشه.» کالسکه چي اين را فرياد زد و با دست، خانه ي آن سوي راه باريک را نشان داد. « راهش خيلي باريکه. از اين جلوتر نمي تونم برم.»
مرد ميان سال سرش را به درون برد و شيشه ي پنجره را بالا کشيد. چند لحظه بعد، در کالسکه باز شد و همان مرد در حالي که چتري را باز مي کرد از کالسکه بيرون آمد، به کناري ايستاد و چتري را جلوي در کالسکه گرفت. مرد جواني به آرامي از پله هاي کالسکه پايين آمد، کلاهش را بر سر گذاشت و در حالي که هم چنان دستش را به کلاهش گرفته بود ( تا باد آن را نبرد) نگاهي به اطراف کرد. از سر و وضع او به خوبي مي شد تشخيص داد که از طبقات بالاي اجتماع است. مرد جوان با احتياط قدم به راه باريک و گل آلود گذاشت و مرد ميان سال همراه او پيش مي رفت و چتر را بالاي سرش نگه مي داشت. تا اين که هر دو به روبه روي در خانه رسيدند و در زدند.
پيرمردي کوتاه قد در را باز کرد و بدون اين که چيزي بگويد، با اخم به آن دو نگريست. مرد جوان در حالي که به درون خانه سرک مي کشيد پرسيد:
-« شما اين جا کسي به نام تامس داريد؟»
پيرمرد پاسخي نداد و هم چنان آن دو نفر را برانداز کرد. مرد جوان پرسش خود را تکرار کرد:
- « تامس، تامس اسپنسر. کسي به اين نام اين جا زندگي مي کنه؟»
پيرمرد بدون اين که پاسخي بدهد، در را نيمه بسته رها کرد و رفت. چند ثانيه بعد، پسر جواني در آستانه ي در ظاهر شد و با خوش رويي گفت:
- « سلام. پدر من رو ببخشيد. تا به حال هيچ اشراف زاده اي در اين خونه رو نزده بود. حتم دارم که راه رو گم کرديد يا کالسکه تون خراب شده. در هر دو حالت مي تونيد روي کمک من حساب کنيد.»
- « شما تامس هستيد؟»
تام از اين که نام خود را از زبان آن اشراف زاده مي شنيد تعجب کرد. چطور ممکن بود چنين کسي کاري با دهقان زاده اي مانند او داشته باشد و اين کار چه قدر بايد مهم مي بود که او شخصاً به ديدارش مي آمد؟
- « بله، خودم هستم. چه کاري مي تونم براتون انجام بدم؟»
- « من لرد ميلتون هستم؛ از ناتينگهام» و دست خود را به طرف تام دراز کرد.
تام آن چه را مي ديد باور نمي کرد. با ترديد دست لرد ميلتون را فشرد و با صدايي لرزان گفت:
- « خوشوقتم»
- « تعجب نکن پسر جوان. درسته که من اشراف زاده ام، اما بر خلاف بقيه ي اشراف زاده ها اصلاً از قيد و بندهاي تجملي خوشم نمي آد. من به طور پنهاني طرف دار مکتب برابري انسان ها هستم. مي تونيم بيايم تو؟»
تام از اين که پيش از اين آنها را به داخل دعوت نکرده بود شرمنده شد و خيلي سريع از جلو چارچوب در کنار رفت تا مهمانان داخل شوند. بعد، آنها را به طرف ميز ناهار خوري ( تنها ميز موجود در خانه) برد و تعارف کرد که اطراف آن بنشينند. لرد ميلتون بدون مقدمه وارد اصل مطلب شد:
- « شما با کسي به نام ايزاک نيوتون آشنا هستيد؟»
- « بله، چند مقاله از ايشون مطالعه کرده ام؛ در زمينه ي اپتيک و شناخت ماهيت نور. به نظرم خيلي ...»
لرد ميلتون حرف او را قطع کرد تا نظر خود را تحميل کند:
- « مزخرفه؛ اين مرد مي گه نور از ذره درست شده.»
کاملاً مشخص بود که تام نظري کاملاً مخالف داشت و در دل نيوتون را مي ستود، اما جرأت مخالفت با اين اشراف زاده را نيز به خود نمي داد. پس سعي کرد از موضوع نور و اپتيک خارج شود و در حالي که در صندوق چوبي رنگ و رو رفته اي را مي گشود گفت:
- « اتفاقاً نامه اي به همراه دو مقاله براي ايشون نوشته ام که اميدوارم جواب من رو بدهند. البته هنوز امکان پست کردن اون رو پيدا نکرده ام. راستش امسال اوضاع برداشت سيب زميني اصلاً تعريفي نداشته و درآمد اصلي ما هم از فروش سيب زميني تأمين مي شه و ...» و پاکت بزرگي را از صندوق خارج کرده بود که لرد ميلتون حرف او را قطع کرد:
- « اصلاً لازم نيست نگران پست کردن اون باشي. پدر من يکي از مهم ترين اعضاي انجمن سلطنتي است و دائماً اين مرد رو در انجمن ملاقات مي کنه. من اين پاکت رو به دستش مي رسونم.» و به مرد ميان سالي که همراهش بود اشاره کرد تا پاکت را از پسر بگيرد و ادامه داد: « حالا مقاله ات درباره ي چيه؟»
- « راستش اصلاً نمي دونم تا چه حد مي تونند مفيد باشند، اما يک مقاله درباره ي رياضياته و ديگري موضوعي تکان دهنده - البته از نظر من - درباره ي حرکته» و پاکت را به دست مرد ميان سال داد.
- « شايد بهتر باشه اين مطالب رو به کس ديگه اي برسوني؛ دانشمندان بسيار معتبرتر از نيوتون هم در انجمن هستند.»
- « درست مي فرماييد، اما اگه اشکالي نداشته باشه من ترجيح مي دم که مقاله هام مستقيماً به دست آقاي نيوتون برسه.»
تام پس از گفتن اين جمله ترجيح داد که يک بار ديگر موضوع صحبت را عوض کند، بنابراين پس از مدت کوتاهي گفت:
- « ببخشيد فراموش کردم بپرسم چيزي ميل داريد يا نه؛ البته مطمئنم چيزي که قابل شما رو داشته باشه ...»
- « نه، نه، لازم نيست خودت رو به زحمت بندازي. فقط بگو ببينم تو چيزي درباره ي تلسکوپي که نيوتون ساخته و قراره يک نمونه از اون رو به انجمن ارائه بده شنيدي؟»
- « بله. البته من فقط مطلب کوتاهي درباره اش خوندم. به نظرم ايده ي خيلي جالبيه؛ استفاده از آينه به جاي عدسي رو مي گم.»
لرد ميلتون سرش را جلوتر برد، با انگشت به تام اشاره کرد و در حالي که چشم به چشم او دوخته بود گفت:
- « به من گفته اند که تو هوش و استعداد فوق العاده اي داري. بگو ببينم، وسيله اي که اين قدر مسخره باشه مي تونه کار کنه؟ يعني باآينه هم مي شه تلسکوپ ساخت؟»
- « من يقين دارم که اين کار عمليه. اگه از آينه ي معقر به جاي عدسي محدب استفاده بشه، هم مي شه تصوير رو بزرگ کرد و هم تفکيک رنگ ناخواسته رو از بين برد.»
- « تو مي توني حدس بزني که چنين وسيله اي چطور کار مي کنه؟ البته من خودم ايده هايي دارم، اما ...»
تام از جا برخاست و دوباره به سراغ صندوق چوبي رفت. مدتي بدون توجه به حرف هاي لرد ميلتون در آن جست و جو کرد و سپس با لبخند رضايت چند برگ کاغذ را بيرون آورد و مقابل لرد ميلتون روي ميز گذاشت:
- « چند وقت پيش سعي کردم طرحي از اون رسم کنم. به نظر من بايد چيزي مثل اين باشه.» و در حالي که با دست به اجزاي مختلف طرح ترسيم شده اش اشاره مي کرد ادامه داد: « نور از اين جا وارد مي شه و به آينه ي مقعر مي خوره. بعد، درست قبل از اين که کانوني بشه، با استفاده از آينه ي مسطح، اون رو به بيرون از بدنه هدايت مي کنيم و در اون جا عدسي کوچکي تصوير رو به چشم ما مي رسونه. اندازه ي اين تلسکوپ مي تونه خيلي کوچک تر از تلسکوپ هاي عدسي دار باشه.»
- « به نظر تو چنين تلسکوپي رو در چه مدت مي شه آماده کرد؟»
تام کمي فکر کرد و بعد پاسخ داد:
- « اگه تمام لوازم مورد نياز آماده باشه، بيشتر از يکي دو ماه وقت نمي بره.»
لرد ميلتون اشاره اي به مرد ميان سال کرد و او کيسه اي کوچک را از جيب خود بيرون آورد و روبه روي تام روي ميز گذاشت. لرد ميلتون در حالي که بر مي خاست و کلاهش را بر سر مي گذاشت رو به تام گفت:
- « اين پول رو بردار تامس. قطعاً بيشتر از پولي است که براي تهيه کردن لوازم اوليه ي تلسکوپ نياز داري. همين فردا به شهر برو و هر چه لازم داري بخر؛ همه از بهترين انواع باشند. دو ماه ديگه بر مي گردم تا تلسکوپ رو تحويل بگيرم. در اين مدت، کاري به مزرعه ي سيب زميني نداشته باش و تمام وقت ات رو صرف ساختن تلسکوپ کن تا چيزي بدون نقص بسازي. هر هفته کسي رو براي رفع نيازها و گرفتن گزارش پيشرفت کار به اين جا مي فرستم، اما براي تحويل گرفتن تلسکوپ، خودم شخصاً مي آم.»
پس از رفتن لرد ميلتون، تام از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد و کيسه ي پول را چون رويايي باورنکردني نگاه مي کرد. خوشحالي او بيش از اين که از بابت دريافت پول باشد، از اين بود که مي توانست طرحي را که در سر دارد عملي کند و تصميم گرفت پس از اين که ساختن تلسکوپ به پايان رسيد، با پول هاي باقي مانده، تلسکوپي نيز براي خودش بسازد؛ اما متأسفانه هرگز موفق به اين کار نشد. فردا صبح خيلي زود، به سوي شهر رفت تا لوازم مورد نيازش را بخرد، اما در مه غليظي که جاده را فرا گرفته بود گرفتار شد و در برخورد با درشکه اي باري جان خود را از دست داد.
سي و هشت سال از ان واقعه گذشت. نيوتون اکنون در لندن بود و سال هاي آخر عمر خود را مي گذارد. صبح روزي پاييزي و نسبتاً سرد بود. نيوتون در صندلي متحرک خود فرو رفته بود و به آرامي تاب مي خورد. پيپ بلندي به لب داشت و به شعله ي کم فروغ بخاري هيزمي چشم دوخته بود. آن چه در سر داشت، بيشتر از يک سال بود که فکر او را به خود مشغول کرده بود، اما هنوز تصميمي براي انتشار دادن آن نگرفته بود. غرق در افکار خود بود که مستخدم به داخل اتاق آمد و دسته اي پاکت را روي ميز گذاشت:
- « نامه هاي امروز هستند آقا.» اما عکس العملي نديد. پس جلوتر رفت و بلندتر گفت: « آقا، نامه هاي امروز رو گذاشتم روي ميزتون.»
نيوتون به خود آمد و با دست اشاره کرد که مستخدم بيرون برود. سپس تنباکو سوخته ي پيپ خود را در بخاري تکاند و به سراغ ميز رفت. نامه ها را در دست گرفت و يکي يکي نگاهي به آنها انداخت. اغلب نامه ها را کنار گذاشت، چون اکنون حوصله ي نامه هاي اداري و دولتي را نداشت. تا اين که به پاکت بزرگي رسيد که از سوي فرستنده اي ناشناس ارسال شده بود. کنجکاوانه آن را گشود و نامه اي کوتاه و پاکت ضخيم ديگري را در آن يافت. متن نامه چنين بود:
« آقاي نيوتون، سلام. من يک عذرخواهي به شما بدهکارم. همراه اين نامه، دو مقاله براي تان مي فرستم. حدود 40 سال پپيش کسي ازمن خواسته بود که اين مقاله ها را به دست تان برسانم، اما به دليلي تا امروز نتوانستم اين کار را انجام دهم. شما آن شخص را نمي شناسيد، اما بدانيد که او اکنون در اين دنيا نيست، و همان روزها، در حالي که هنوز 20 سال از عمرش نگذشته بود، بر اثر تصادف کشته شد. وظيفه ي خود دانستم که رسم امانت را به جا بياورم و اکنون که امکان آن فراهم گشته، مقاله ها را براي تان ارسال کنم.»
نيوتون سپس پاکت دوم را باز کرد و به سراغ مقاله ها رفت. مقاله ي نخست، مباحثي از کتاب اصول او را در بر مي گرفت، اما ظاهراً پيش از انتشار آن نوشته شده بود. مقاله ي دوم، نيوتون را متعجب کرد. اين مقاله درباره ي همان موضوعي بود که او يک سال گذشته را به تحقيق درباره ي آن پرداخته بود: « حرکت نسبي از ديد ناظرهاي مختلف.» نيوتون فرمول هاي موجود در مقاله را با دقت بررسي کرد و آنها را با دستنويس هاي خود تطبيق داد. هر دو با اندکي تفاوت، مانند هم بودند.
نيوتون دوباره در صندلي خود فرو رفت و مشغول پيپ کشيدن و فکر کردن شد. اکنون چيز ديگري فکر او را به خود مشغول کرده بود. آيا بايد اين افکار و يافته هايش را منتشر مي کرد؟ چه کسي اهميت مي داد؟ مگر لايبنيتز نبود که مدعي شد فرمول هاي رياضي کتاب اصول را او پيش از نيوتون به دست آورده بود و جنجالي به پا کرد؟ مگر رابرت هوک نبود که مدعي شد تلسکوپي آينه اي و کوچک ساخته است و آن را پيش از نيوتون به انجمن سلطنتي ارائه خواهد داد؟ ( اگر چه هيچ وقت کسي آن تلسکوپ را نديد.) مگر چند نفر توانسته بودند عمق مباحث مکانيک و قوانين حرکتي او را درک کنند؟ چگونه مي توانست انتظار داشته باشد که موضوع حرکت نسبي را کسي بفهمد؟ شايد اگر جوان مي بود، انرژي کافي براي اثبات گفته هايش و تشريح افکارش مي داشت و مي توانست در برابر منتقدان از خود دفاع کند، اما اکنون فقط و فقط به آرامش نياز داشت.
با اين افکار، نيوتون از جا برخاست و دست نوشته هاي مربوط به حرکت نسبي اش را برداشت و در کنار صندلي اش گذاشت. روي صندلي نشست و در حالي که به آرامي تاب مي خورد، برگه ها را يکي يکي در آتش بخاري انداخت. اکنون لبخندي محو بر چهره اش نمايان بود و به اين مي انديشيد که: « يقين دارم در آينده، زماني که جامعه ي علمي آمادگي پذيرش آن را داشته باشد، کسي خواهد آمد و اين فرضيه را ارائه خواهد داد. چه تفاوتي دارد که اين فرضيه به نام چه کسي ثبت مي شود: به نام من، يا آن نابغه ي جوان، يا دانشمندي در آينده.»
منبع: نشريه نجوم، شماره 188