فرمانده ای که بازنگشت
فرمانده ای که بازنگشت
فرمانده ای که بازنگشت
1- شیطنتهای مخصوص خودش را داشت؛ شیرین و دوست داشتنی. نمره اش کم شده بود، باید ورقه را امضا شده میبرد مدرسه. انگشت پایش را زده بود توی استامپ، بعد هم زیر ورقه امتحانیش. هیچ کس نفهمید که انگشت کی پای ورقه اش خورده است!
2- هفت، هشت سالش بیش تر نبود اما راهش نمیدادند. چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو، یک گوشه نشست. روضه بود، روضه حضرت زهرا. مادر جلوتر رفته بود و خیلی سفارش کرده بود پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی، زشته، از دم در برت میگردونند. روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو!
3-آقا مرتضی، مصطفی را ندیدی؟ فرستادمش دنبال چرم. هنوز برنگشته! چرم را انداخته بود توی آب، نشسته بود لب حوض کتاب میخواند. یک دستش کتاب بود، یک دستش توی حوض. اوستا به مرتضی گفت: حیف این بچه نیست میاریش سرکار؟ ببین با چه عشقی درس میخونه. برادر بزرگش هستی. باید حواست به این چیزها باشه... مرتضی گفت خودش اصرار میکنه. دلش میخواد کمک خرج مادر باشه. درسش رو هم میخونه. کارنامهاش رو دیده ا م. نمرههاش بد نیست...
4- میخوام برم قم، دیگه نمیخوام برم هنرستان!
- آخه برای چی؟
- معلمها بیحجابن. انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه!
5- چهارده سالش بود که پدرش فوت کرد، مادر خیلی که همت میکرد، با قالی بافی میتوانست زندگی خودشان را توی اصفهان بچرخاند، دیگر چیزی باقی نمیماند که برای مصطفی بفرستد قم. آیتالله قدوسی ماجرا را فهمیده بود، برایش شهریه مقرر کرده بود، ماهی 50 تومان. سر هر ماه، دوتا پاکت روی طاقچه جلوی آینه بود، « هیچ وقت رحمت نفهمید از کجا »، ولی میدانست یکی مال مصطفی است، یکی مال خودش. هر وقت میآمدند حجره یا مصطفی نیامده بود، یا اتفاقی با هم میرسیدند. هرکدام یکی از پاکتها را بر میداشتند. توی هر پاکت 25تومان بود!
همان جایی که هستید وایستید! مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت: بشین سرجات و هر طوری شد تکان نخور! فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد: عمامه من، کفن منه، اول باید از رو جنازه من رد شید!
6- یک مینی بوسطلبه برای تبلیغ. هرکدام با یک ساک پر از اعلامیه و عکس امام، پخش شدند توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی کنند؛ از اول محرم تا شب عاشورا. هر شب از شریف امامی،... تا شب عاشورا باید از شاه میگفتند. توی همه روستاها هماهنگ عمل میکردند. مصطفی ده بالا بود. خبرها اول به او میرسید. پیغام داده بود: « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست کنیم؛ بفرستیم قم برای حمایت از امام. « شبها بعد از سخنرانی امضاها را جمع میکردند. شب پنجم ساواک خبر دار شد. مجبور شدند فرار کنند.
8- اوایل انقلاب بود. رفته بود کردستان برای تبلیغ، مبارزه با کشت خشخاش. آن جا با بچههای اصفهان یک گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاکسازی کرده بودند. مزرعههای خشخاش را شخم زده بودند. خیلیها چشم دیدنش را نداشتند.
- همان جایی که هستید وایستید! مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت: بشین سرجات و هر طوری شد تکان نخور! فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد: عمامه من، کفن منه، اول باید از رو جنازه من رد شید!
9- گفت با فرماندهتون کار دارم. جواب داد: الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمیکنه. رفت پشت در اتاقش. در زد؛ صدایی گفت: کیه؟ گفت: مصطفی، منم. صدا جواب داد: بیا تو... مصطفی سرش را از سجده بلند کرد، چشمهای سرخ، خیس اشک. رنگش پریده بود. نگران شد. گفت: چی شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریش شده؟ دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین. زل زد به مهرش. دانههای تسبیح را یکی یکی از لای انگشتهایش رد میکرد. گفت: یازده تا دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام. برمیگردم کارامو نگاه میکنم. از خودم میپرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم!
10- نگاهش را دوخته بود یک گوشه، چشم بر نمیداشت. مثل این که تو دنیا نبود. آب میریخت روی سرش، ولی انگار نه انگار. تکان نمیخورد. حمام پیرانشهر نزدیک منطقه بود. دوتایی رفته بودند که زود هم برگردند. مانده بود زیر دوش آب. بیرون هم نمیآمد. یکهو برگشت طرفش، گفت: از خدا خواستهام جنازه ام گم بشه. نه عراقیها پیدایش کنند، نه ایرانیها!
11- بچهها توی محاصره گیر کرده بودند. طاقت نداشت. این پا آن پا میکرد. نمیتوانست بماند. باید خودش را میرساند. پرید پشت نفربر و گفت: هرچی مهمات دم دست داریم بریزید بالا.
پر که شد، معطل نکرد. گازش را گرفت و رفت. وقتی به هوش آمد، افتاده بود وسط خاکریز. بدنش تیر میکشید. یک نگاه به دور و برش انداخت. نفربر پر از گلوله و موشک آر پی جی سوخته بود و از چهار ستونش دود بلند میشد. هر چه فکر کرد، نفهمید چه طور از نفربر پرت شده بیرون. دست به بدنش کشید سالم بود؛ سالمِ سالم.
12- چشمهایش را چسبانده بود به دوربین. زل زده بود تو آتش. از پشت شعلهها عراقی بود که جلو میآمد با کلی پی ام پی و تانک و آر پی جی. رفت بالا ی سر بچهها و یکی یکی بیدارشان کرد. چند ساعت بیشتر طول نکشید، با کلی اسیر و غنیمت برگشتند. بار اول بود که از نزدیک عراقی میدیدند. شب که شد، سنگر به سنگر سراغ بچهها رفت: یه وقت غرور نگیردتون. فکر نکنید جنگ همینه. عراقیها باز هم میآن. از این به بعد با حواس جمع تر و توکل بیش تر...
13 - آسمان را ابر گرفته بود. نم نم بارون روی رملها نشسته بود. رملها آن قدر سفت شده بودکه بشود رویش راه رفت. توی هوای ابری دم غروب، عراقیها دیدشان کم شده بود. اصلا گمان نمیبردند توی آن هوا عملیاتی بشود. افتاده بود به سجده. صورتش را گذاشته بود روی رملها و گریه میکرد و شکر میگفت. نیم ساعت تمام سرش را از روی زمین بلند نکرد. بلند که شد، بچهها را بغل کرد. گفت: «دیدید بهتون گفتم خدا ملکش را میفرستد برای کمک؟ این بارون به اندازه یک لشکر کمک شماست.»
14- گفت: علی! تو که شهید نشدهای، من هم که تا حالا لیاقتش را نداشتم. این دفعه رسول را بیاریم. شاید کاری کرد... رسول فقط هفده سالش بود!
16- پرت شده بود روی زمین. درست خورده بود توی کاسه زانویش. به هرزحمتی که بود بلند شد. دو قدمی جلو نرفته بود که تیر دوم خورد به بازویش. دوباره پاهایش بیحس شد و افتاد. این دفعه دست راستش را عصا کرد و بلند شد. سومی به کتفش خورد. باز هم سمت چپ. هر سه سمت چپ! خم شد طرف زمین. خودش را بالا کشید و یک وری ایستاد. آخرش یک تیر کالیبر تانک خورد به دستش. دیگر افتاد روی زمین...
17- اگر میتونید، بدون بیهوشی عمل کنید. ولی اجازه نمیدم بیهوشم کنید. از مچ تا بازو، عصب دستش باید عمل میشد... گفت: « من یا زهرا میگم، شما عمل را شروع کنید!»...
تازه به هوش آمده بود. چشمهای بیرمقش را که باز کرد، خنده ای کرد و گفت: بله. رسول شهید شد... نمیدانست چه بگوید... رفته بود تسلیت بگوید مثلا بهش، اما مصطفی که خوشحال بود. میخندید. نفهمید دوباره کی به هوش آمد. چشمهایش نیمه باز بود، اشکهایش روی صورتش میریخت. میگفت: رسول یک تیر خورد و رفت. من این همه تیر خوردم، هنوز اینجام. تازه از اتاق عمل صحرایی بیرون آمده بود. رنگ به صورت نداشت. هر چه اصرار کردند که شما برادر بزرگ رسول هستید، باید برای مراسم خودتان را برسانید، میگفت: «نه!» آخر عصبانی شد و گفت: «مگه نمیبینی بچهها کشیدند جلو؟ تازه اول عملیاته. کجا بذارم برم؟»
18- یک دستی اسلحه را برداشت و راه افتاد. جنگ تنبه تن بود. یکی با سر نیزه عراقیها را میزد، یکی با کلاه آهنی. تاریک بود. و همه قاطی شده بودند. یک دستش توی گچ بود. هم میجنگید. هم فریاد میکشید: «این جا کربلاست. یا حسین بگید بجنگید. دستهای ابوالفضل کمکتون میکنه .»
19- رفته بود پیش امام که «باید تکلیفم رو معلوم کنم، بالاخره درس مقدمه یا جنگ؟» امام فقط یک جمله گفتند « محکم بمانیدتوی جنگ» دیگر کسی جلودارش نبود.
20- آقا مصطفی! شما فرماندهای، نباید بری جلو. خطر داره. عصبانی شد. اخمهایش را کرد توی هم. بلند شد و رفت. یکی از بچهها از بالای تپه میآمد پایین. هنوز ریشش در نیامده بود از فرق سر تا نوک پایش خاکی بود. رنگ به صورت نداشت. مصطفی از پایین تپه نگاهش میکرد. خجالت میکشید، سرش را انداخته بود پایین. میگفت: «فرمانده کیه؟ فرمانده اینه که همه جوونی و زندگیش رو برداشته اومده اینجا.»
میگفت: رسول یک تیر خورد و رفت. من این همه تیر خوردم، هنوز اینجام. تازه از اتاق عمل صحرایی بیرون آمده بود. رنگ به صورت نداشت. هر چه اصرار کردند که شما برادر بزرگ رسول هستید، باید برای مراسم خودتان را برسانید، میگفت: «نه!» آخر عصبانی شد و گفت: «مگه نمیبینی بچهها کشیدند جلو؟ تازه اول عملیاته. کجا بذارم برم؟»
21- -آقا مصطفی، مهمات نداریم. وقتی نداریم، خب آخه با چی بجنگیم؟
- آقامصطفی، بچهها امکانات ندارن. من دیگه جوابگو نیستم.
سرش را انداخته بود پایین، چیزی نمیگفت. فقط گوش میداد. حرفهایشان که تمام شد، سرش را بلند کرد. توی چشمهایشان نگاه کردو گفت:« اگه برای خدا اومدین که باید باهمه چیزش بساز ید، اگر برای من اومدین، من چیزی ندارم بهتون بدم.»
نگاهش رادوخته بود کف سنگر. بغض کرده بود: « من جوانیمو برداشتم اومدم این جا. کم چیزی نیست. اگه هی از این حرفها بزنید، من هم فرار میکنم میرم. یه نیروی ساده میشم. یه تک تیر انداز.. »
22- چند روز به عملیات مانده بود. هر شب ساعت دوازده که میشد، میبردش پشت دپو، زیر نور فانوس، توی گودال مینشاند. میگفت:« بشین اینجا، زیارت عاشورا بخون، روضه امام حسین بخون». او میخواند و مصطفی گریه میکرد. انگار یک مجلس بزرگ، یک واعظ حسابی، مصطفی هم از گریه کنها، زار زار گریه میکرد...
23- سرهنگ بود. سرهنگ زمان شاه خدمت کرده بود. اهل نماز و دعا نبود. مصطفی راکه میدید؛ سلام نظامی میداد. هر دو فرمانده بودند. مصطفی که دعا میخواند، میآمد یک گوشه مینشست. روضه خواندنش را دوست داشت. چراغها که خاموش میشد، کسی کسی رانمی دید. قنوت گرفته بود. سرش را انداخته بود پایین، گریه میکرد. یادش رفته بود فرمانده است. بلند بلند گریه میکرد. میگفت: « همه اینها را از مصطفی دارم.»
24- از یک گردان، 16 نفر برگشته بودند؛ فقط. جنازهها را هم نتوانسته بودند برگردانند. بچهها جمع شده بودند پشت خاکریز، بق کرده بودند، میگفتند: « چه جوری برگردیم؟ به خانوادههاشون چی بگیم؟ یا جنازههای بچهها را بکشین عقب با هم برگردیم، یا ما هم همین جا میمونیم...»
فقط یک جمله به شان گفت: «برید، بیاید؛ که فتح بزرگی تو راهه.»
25- علی توی چشمهایش نگاه میکرد. برایش تعریف میکرد. خواب دیده بود حضرت زهرا با دو تا کوزه پر از گل آمده خانه شان. یکی از کوزهها رابه مادر داده، با یک نگاه عجیب، مثل این که بخواهد دلداریش بدهد. اشکهای مصطفی میریخت روی صورتش. هر وقت اسم حضرت زهرا میآمد، همین طور گریه میکرد. گفت: « دسته گلی که حضرت به مادر دادن، مال من بود، اون یکی مال رسول. من دیگه مال این دنیا نیستم.»
26- گفت: میخوام وصیت کنم. دستهایش را گذاشت روی گوشهایش. گفت: نمیخوام بشنوم.
آمد جلو پیشانی اش را بوسید و گفت: « بیا امروزیه قولی به من بده! »صورتش را برگرداند. گفت: ول کن مصطفی. به من از این حرفها نزن. من قول بده نیستم. حال این کارها رو هم ندارم!
قسمش داد. گریه کرد. گفت: « اگه شهید شدم، جنازهام رو جلوی در گلستان شهدای اصفهان دفن کنید. دلم میخواد پدر و مادرها که میآن زیارت بچهها شون، پاشون رو بذارن روی قبر من. شاید خدا از سر تقصیرات من هم بگذره! »
27- « بچهها ی مردم تکه پاره شدن، افتادن گوشه و کنار بیابونها، اون وقت شما به من میگید همه کارهارو بذار، بیا زن بگیر! ...» شنیده بود امام گفتهاند با همسرهای شهدا ازدواج کنید، مادر هم که دست بردار نبود و تو گوشش میخواند که وقت زن گرفتنت است. مادر را با خواهرش فرستاد خانه یک شهید، خواستگاری. به شان هم نگفته بود که همسر شهید است!
28- چند ماه زندگی مشترک کرده بودند. شش ماه هم هرچه خواستگار آمده بود، رد کرده بود. نمیخواست قبول کند. مصطفی را هم اول رد کرد. پیغام داده بود که « امام گفتن با همسرهای شهدا ازدواج کنید.» قبول نکرد. گفت: تا مراسم سال باید صبر کنید. مصطفی گفته بود: «شما سیدید. میخواهم داماد حضرت زهرا سلام الله علیها بشم.» دیگر حرفی نزد!
29- پایش را که از ماشین پایین گذاشت، چشمش افتاد به حجله رسول، درست سر خیابون. بغض کرد. صورتش داغ شد. انگار غم عالم ریخت توی دلش. عروس را از ماشین پیاده کرد. همه کف میزدند. داد میزد: « مگه شما نمیدونید؟ امشب شب سال رسوله» گریه میکرد. داد میزد. تو حال خودش نبود. بلندگو را گرفت دستش. انگار شب قبل ازعملیات است و دارد برای بچهها اتمام حجت میکند. اشک همه را در آورد. میگفت: « امشب شب عروسی من نیست. عروسی من وقتیه که توی خون خودم غلت بزنم.»
30- روی یک تپه سنگی، بالا ی شیار، یک گوشه دنجی، یک حال خوبی پیدا کرده بود. تنهای تنها نشسته بود. قرآن میخواند. عمامه گذاشته بود. معمولا توی خط عمامه نداشت. انگار نه انگار زیرآن همه آتش نشسته. آرام و ساکت بود. مثل این که توی مسجد قرآن میخواند. شب بعد، بدون عمامه، بدون سمت، مثل یک بسیجی، اول ستون میرفت عملیات... پانزدهم مرداد ماه 1362 شد عاشورایی که همه عمر دنبالش میگشت... فرمانده قرارگاه فتح!...
31- بعداز نماز استخاره کردند و زدند به تپه برهانی. حاج حسین بچهها را فرستاد بروند جنازهها را بیاورند. سری اول 115 شهید آوردند. مصطفی نبود. فردا صبح 25 شهید دیگر آوردند. باز هم نبود. منطقه دست عراقیها بود. چند بار دیگر هم عملیات شد، ولی مصطفی برنگشت که برنگشت. جنگ که تمام شد، رفتند دنبالشان روی تپه برهانی؛ توی همان شیار. همه جای تپه را گشتند؛ نبود! سه نفر همراهش پیدا شدند، ولی از خودش خبری نشد! همان شد که خودش میخواست...
منبع:پایگاه خبری انصار حزب الله
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb
2- هفت، هشت سالش بیش تر نبود اما راهش نمیدادند. چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو، یک گوشه نشست. روضه بود، روضه حضرت زهرا. مادر جلوتر رفته بود و خیلی سفارش کرده بود پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی، زشته، از دم در برت میگردونند. روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو!
3-آقا مرتضی، مصطفی را ندیدی؟ فرستادمش دنبال چرم. هنوز برنگشته! چرم را انداخته بود توی آب، نشسته بود لب حوض کتاب میخواند. یک دستش کتاب بود، یک دستش توی حوض. اوستا به مرتضی گفت: حیف این بچه نیست میاریش سرکار؟ ببین با چه عشقی درس میخونه. برادر بزرگش هستی. باید حواست به این چیزها باشه... مرتضی گفت خودش اصرار میکنه. دلش میخواد کمک خرج مادر باشه. درسش رو هم میخونه. کارنامهاش رو دیده ا م. نمرههاش بد نیست...
4- میخوام برم قم، دیگه نمیخوام برم هنرستان!
- آخه برای چی؟
- معلمها بیحجابن. انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه!
5- چهارده سالش بود که پدرش فوت کرد، مادر خیلی که همت میکرد، با قالی بافی میتوانست زندگی خودشان را توی اصفهان بچرخاند، دیگر چیزی باقی نمیماند که برای مصطفی بفرستد قم. آیتالله قدوسی ماجرا را فهمیده بود، برایش شهریه مقرر کرده بود، ماهی 50 تومان. سر هر ماه، دوتا پاکت روی طاقچه جلوی آینه بود، « هیچ وقت رحمت نفهمید از کجا »، ولی میدانست یکی مال مصطفی است، یکی مال خودش. هر وقت میآمدند حجره یا مصطفی نیامده بود، یا اتفاقی با هم میرسیدند. هرکدام یکی از پاکتها را بر میداشتند. توی هر پاکت 25تومان بود!
همان جایی که هستید وایستید! مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت: بشین سرجات و هر طوری شد تکان نخور! فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد: عمامه من، کفن منه، اول باید از رو جنازه من رد شید!
6- یک مینی بوسطلبه برای تبلیغ. هرکدام با یک ساک پر از اعلامیه و عکس امام، پخش شدند توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی کنند؛ از اول محرم تا شب عاشورا. هر شب از شریف امامی،... تا شب عاشورا باید از شاه میگفتند. توی همه روستاها هماهنگ عمل میکردند. مصطفی ده بالا بود. خبرها اول به او میرسید. پیغام داده بود: « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست کنیم؛ بفرستیم قم برای حمایت از امام. « شبها بعد از سخنرانی امضاها را جمع میکردند. شب پنجم ساواک خبر دار شد. مجبور شدند فرار کنند.
8- اوایل انقلاب بود. رفته بود کردستان برای تبلیغ، مبارزه با کشت خشخاش. آن جا با بچههای اصفهان یک گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاکسازی کرده بودند. مزرعههای خشخاش را شخم زده بودند. خیلیها چشم دیدنش را نداشتند.
- همان جایی که هستید وایستید! مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت: بشین سرجات و هر طوری شد تکان نخور! فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد: عمامه من، کفن منه، اول باید از رو جنازه من رد شید!
9- گفت با فرماندهتون کار دارم. جواب داد: الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمیکنه. رفت پشت در اتاقش. در زد؛ صدایی گفت: کیه؟ گفت: مصطفی، منم. صدا جواب داد: بیا تو... مصطفی سرش را از سجده بلند کرد، چشمهای سرخ، خیس اشک. رنگش پریده بود. نگران شد. گفت: چی شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریش شده؟ دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین. زل زد به مهرش. دانههای تسبیح را یکی یکی از لای انگشتهایش رد میکرد. گفت: یازده تا دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام. برمیگردم کارامو نگاه میکنم. از خودم میپرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم!
10- نگاهش را دوخته بود یک گوشه، چشم بر نمیداشت. مثل این که تو دنیا نبود. آب میریخت روی سرش، ولی انگار نه انگار. تکان نمیخورد. حمام پیرانشهر نزدیک منطقه بود. دوتایی رفته بودند که زود هم برگردند. مانده بود زیر دوش آب. بیرون هم نمیآمد. یکهو برگشت طرفش، گفت: از خدا خواستهام جنازه ام گم بشه. نه عراقیها پیدایش کنند، نه ایرانیها!
11- بچهها توی محاصره گیر کرده بودند. طاقت نداشت. این پا آن پا میکرد. نمیتوانست بماند. باید خودش را میرساند. پرید پشت نفربر و گفت: هرچی مهمات دم دست داریم بریزید بالا.
پر که شد، معطل نکرد. گازش را گرفت و رفت. وقتی به هوش آمد، افتاده بود وسط خاکریز. بدنش تیر میکشید. یک نگاه به دور و برش انداخت. نفربر پر از گلوله و موشک آر پی جی سوخته بود و از چهار ستونش دود بلند میشد. هر چه فکر کرد، نفهمید چه طور از نفربر پرت شده بیرون. دست به بدنش کشید سالم بود؛ سالمِ سالم.
12- چشمهایش را چسبانده بود به دوربین. زل زده بود تو آتش. از پشت شعلهها عراقی بود که جلو میآمد با کلی پی ام پی و تانک و آر پی جی. رفت بالا ی سر بچهها و یکی یکی بیدارشان کرد. چند ساعت بیشتر طول نکشید، با کلی اسیر و غنیمت برگشتند. بار اول بود که از نزدیک عراقی میدیدند. شب که شد، سنگر به سنگر سراغ بچهها رفت: یه وقت غرور نگیردتون. فکر نکنید جنگ همینه. عراقیها باز هم میآن. از این به بعد با حواس جمع تر و توکل بیش تر...
13 - آسمان را ابر گرفته بود. نم نم بارون روی رملها نشسته بود. رملها آن قدر سفت شده بودکه بشود رویش راه رفت. توی هوای ابری دم غروب، عراقیها دیدشان کم شده بود. اصلا گمان نمیبردند توی آن هوا عملیاتی بشود. افتاده بود به سجده. صورتش را گذاشته بود روی رملها و گریه میکرد و شکر میگفت. نیم ساعت تمام سرش را از روی زمین بلند نکرد. بلند که شد، بچهها را بغل کرد. گفت: «دیدید بهتون گفتم خدا ملکش را میفرستد برای کمک؟ این بارون به اندازه یک لشکر کمک شماست.»
14- گفت: علی! تو که شهید نشدهای، من هم که تا حالا لیاقتش را نداشتم. این دفعه رسول را بیاریم. شاید کاری کرد... رسول فقط هفده سالش بود!
16- پرت شده بود روی زمین. درست خورده بود توی کاسه زانویش. به هرزحمتی که بود بلند شد. دو قدمی جلو نرفته بود که تیر دوم خورد به بازویش. دوباره پاهایش بیحس شد و افتاد. این دفعه دست راستش را عصا کرد و بلند شد. سومی به کتفش خورد. باز هم سمت چپ. هر سه سمت چپ! خم شد طرف زمین. خودش را بالا کشید و یک وری ایستاد. آخرش یک تیر کالیبر تانک خورد به دستش. دیگر افتاد روی زمین...
17- اگر میتونید، بدون بیهوشی عمل کنید. ولی اجازه نمیدم بیهوشم کنید. از مچ تا بازو، عصب دستش باید عمل میشد... گفت: « من یا زهرا میگم، شما عمل را شروع کنید!»...
تازه به هوش آمده بود. چشمهای بیرمقش را که باز کرد، خنده ای کرد و گفت: بله. رسول شهید شد... نمیدانست چه بگوید... رفته بود تسلیت بگوید مثلا بهش، اما مصطفی که خوشحال بود. میخندید. نفهمید دوباره کی به هوش آمد. چشمهایش نیمه باز بود، اشکهایش روی صورتش میریخت. میگفت: رسول یک تیر خورد و رفت. من این همه تیر خوردم، هنوز اینجام. تازه از اتاق عمل صحرایی بیرون آمده بود. رنگ به صورت نداشت. هر چه اصرار کردند که شما برادر بزرگ رسول هستید، باید برای مراسم خودتان را برسانید، میگفت: «نه!» آخر عصبانی شد و گفت: «مگه نمیبینی بچهها کشیدند جلو؟ تازه اول عملیاته. کجا بذارم برم؟»
18- یک دستی اسلحه را برداشت و راه افتاد. جنگ تنبه تن بود. یکی با سر نیزه عراقیها را میزد، یکی با کلاه آهنی. تاریک بود. و همه قاطی شده بودند. یک دستش توی گچ بود. هم میجنگید. هم فریاد میکشید: «این جا کربلاست. یا حسین بگید بجنگید. دستهای ابوالفضل کمکتون میکنه .»
19- رفته بود پیش امام که «باید تکلیفم رو معلوم کنم، بالاخره درس مقدمه یا جنگ؟» امام فقط یک جمله گفتند « محکم بمانیدتوی جنگ» دیگر کسی جلودارش نبود.
20- آقا مصطفی! شما فرماندهای، نباید بری جلو. خطر داره. عصبانی شد. اخمهایش را کرد توی هم. بلند شد و رفت. یکی از بچهها از بالای تپه میآمد پایین. هنوز ریشش در نیامده بود از فرق سر تا نوک پایش خاکی بود. رنگ به صورت نداشت. مصطفی از پایین تپه نگاهش میکرد. خجالت میکشید، سرش را انداخته بود پایین. میگفت: «فرمانده کیه؟ فرمانده اینه که همه جوونی و زندگیش رو برداشته اومده اینجا.»
میگفت: رسول یک تیر خورد و رفت. من این همه تیر خوردم، هنوز اینجام. تازه از اتاق عمل صحرایی بیرون آمده بود. رنگ به صورت نداشت. هر چه اصرار کردند که شما برادر بزرگ رسول هستید، باید برای مراسم خودتان را برسانید، میگفت: «نه!» آخر عصبانی شد و گفت: «مگه نمیبینی بچهها کشیدند جلو؟ تازه اول عملیاته. کجا بذارم برم؟»
21- -آقا مصطفی، مهمات نداریم. وقتی نداریم، خب آخه با چی بجنگیم؟
- آقامصطفی، بچهها امکانات ندارن. من دیگه جوابگو نیستم.
سرش را انداخته بود پایین، چیزی نمیگفت. فقط گوش میداد. حرفهایشان که تمام شد، سرش را بلند کرد. توی چشمهایشان نگاه کردو گفت:« اگه برای خدا اومدین که باید باهمه چیزش بساز ید، اگر برای من اومدین، من چیزی ندارم بهتون بدم.»
نگاهش رادوخته بود کف سنگر. بغض کرده بود: « من جوانیمو برداشتم اومدم این جا. کم چیزی نیست. اگه هی از این حرفها بزنید، من هم فرار میکنم میرم. یه نیروی ساده میشم. یه تک تیر انداز.. »
22- چند روز به عملیات مانده بود. هر شب ساعت دوازده که میشد، میبردش پشت دپو، زیر نور فانوس، توی گودال مینشاند. میگفت:« بشین اینجا، زیارت عاشورا بخون، روضه امام حسین بخون». او میخواند و مصطفی گریه میکرد. انگار یک مجلس بزرگ، یک واعظ حسابی، مصطفی هم از گریه کنها، زار زار گریه میکرد...
23- سرهنگ بود. سرهنگ زمان شاه خدمت کرده بود. اهل نماز و دعا نبود. مصطفی راکه میدید؛ سلام نظامی میداد. هر دو فرمانده بودند. مصطفی که دعا میخواند، میآمد یک گوشه مینشست. روضه خواندنش را دوست داشت. چراغها که خاموش میشد، کسی کسی رانمی دید. قنوت گرفته بود. سرش را انداخته بود پایین، گریه میکرد. یادش رفته بود فرمانده است. بلند بلند گریه میکرد. میگفت: « همه اینها را از مصطفی دارم.»
24- از یک گردان، 16 نفر برگشته بودند؛ فقط. جنازهها را هم نتوانسته بودند برگردانند. بچهها جمع شده بودند پشت خاکریز، بق کرده بودند، میگفتند: « چه جوری برگردیم؟ به خانوادههاشون چی بگیم؟ یا جنازههای بچهها را بکشین عقب با هم برگردیم، یا ما هم همین جا میمونیم...»
فقط یک جمله به شان گفت: «برید، بیاید؛ که فتح بزرگی تو راهه.»
25- علی توی چشمهایش نگاه میکرد. برایش تعریف میکرد. خواب دیده بود حضرت زهرا با دو تا کوزه پر از گل آمده خانه شان. یکی از کوزهها رابه مادر داده، با یک نگاه عجیب، مثل این که بخواهد دلداریش بدهد. اشکهای مصطفی میریخت روی صورتش. هر وقت اسم حضرت زهرا میآمد، همین طور گریه میکرد. گفت: « دسته گلی که حضرت به مادر دادن، مال من بود، اون یکی مال رسول. من دیگه مال این دنیا نیستم.»
26- گفت: میخوام وصیت کنم. دستهایش را گذاشت روی گوشهایش. گفت: نمیخوام بشنوم.
آمد جلو پیشانی اش را بوسید و گفت: « بیا امروزیه قولی به من بده! »صورتش را برگرداند. گفت: ول کن مصطفی. به من از این حرفها نزن. من قول بده نیستم. حال این کارها رو هم ندارم!
قسمش داد. گریه کرد. گفت: « اگه شهید شدم، جنازهام رو جلوی در گلستان شهدای اصفهان دفن کنید. دلم میخواد پدر و مادرها که میآن زیارت بچهها شون، پاشون رو بذارن روی قبر من. شاید خدا از سر تقصیرات من هم بگذره! »
27- « بچهها ی مردم تکه پاره شدن، افتادن گوشه و کنار بیابونها، اون وقت شما به من میگید همه کارهارو بذار، بیا زن بگیر! ...» شنیده بود امام گفتهاند با همسرهای شهدا ازدواج کنید، مادر هم که دست بردار نبود و تو گوشش میخواند که وقت زن گرفتنت است. مادر را با خواهرش فرستاد خانه یک شهید، خواستگاری. به شان هم نگفته بود که همسر شهید است!
28- چند ماه زندگی مشترک کرده بودند. شش ماه هم هرچه خواستگار آمده بود، رد کرده بود. نمیخواست قبول کند. مصطفی را هم اول رد کرد. پیغام داده بود که « امام گفتن با همسرهای شهدا ازدواج کنید.» قبول نکرد. گفت: تا مراسم سال باید صبر کنید. مصطفی گفته بود: «شما سیدید. میخواهم داماد حضرت زهرا سلام الله علیها بشم.» دیگر حرفی نزد!
29- پایش را که از ماشین پایین گذاشت، چشمش افتاد به حجله رسول، درست سر خیابون. بغض کرد. صورتش داغ شد. انگار غم عالم ریخت توی دلش. عروس را از ماشین پیاده کرد. همه کف میزدند. داد میزد: « مگه شما نمیدونید؟ امشب شب سال رسوله» گریه میکرد. داد میزد. تو حال خودش نبود. بلندگو را گرفت دستش. انگار شب قبل ازعملیات است و دارد برای بچهها اتمام حجت میکند. اشک همه را در آورد. میگفت: « امشب شب عروسی من نیست. عروسی من وقتیه که توی خون خودم غلت بزنم.»
30- روی یک تپه سنگی، بالا ی شیار، یک گوشه دنجی، یک حال خوبی پیدا کرده بود. تنهای تنها نشسته بود. قرآن میخواند. عمامه گذاشته بود. معمولا توی خط عمامه نداشت. انگار نه انگار زیرآن همه آتش نشسته. آرام و ساکت بود. مثل این که توی مسجد قرآن میخواند. شب بعد، بدون عمامه، بدون سمت، مثل یک بسیجی، اول ستون میرفت عملیات... پانزدهم مرداد ماه 1362 شد عاشورایی که همه عمر دنبالش میگشت... فرمانده قرارگاه فتح!...
31- بعداز نماز استخاره کردند و زدند به تپه برهانی. حاج حسین بچهها را فرستاد بروند جنازهها را بیاورند. سری اول 115 شهید آوردند. مصطفی نبود. فردا صبح 25 شهید دیگر آوردند. باز هم نبود. منطقه دست عراقیها بود. چند بار دیگر هم عملیات شد، ولی مصطفی برنگشت که برنگشت. جنگ که تمام شد، رفتند دنبالشان روی تپه برهانی؛ توی همان شیار. همه جای تپه را گشتند؛ نبود! سه نفر همراهش پیدا شدند، ولی از خودش خبری نشد! همان شد که خودش میخواست...
منبع:پایگاه خبری انصار حزب الله
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}