سلامي به اصفهان


 

نويسنده : محمد قهرمان




 
خوشا خطه سرمه خيز صفاهان
که در ديده خاکش کند توتيايي
فلک تا ز انجم گشوده ست ديده
نديده ست شهري بدين دلربايي
سوي خود تواند کشيدن چو کاهم
که بيجاده آسان کند که ربايي
چو نامش برم، جان به پرواز آيد
چو يادش کنم، مي شود دل هوايي
گرم شوق وصلش نخيزاند از جا
نمي جنبم از جا ز بي دست و پايي
دلم مي کشد جانب زنده رودش
که چون آب خضر است در جانفزايي
دهم چشم خود آب، از چشمه پل
که افزون شود ديده را روشنايي
به سر مي دوم تا سر خاک صائب
کنم همت از روح پاکش گدايي
هنر را در اين شهر چون سکه اي دان
که هرگز نخواهد فتاد از روايي
به نصف جهان شهره شد شهر از آنان
بزد در جهان کوس فرمانروايي
بناهاي عالي از آن روزگاران
به هر گوشه اي مي کند خودنمايي
به نقش جهان، جلوه ذوق بنگر
که با من به تحسين کني همصدايي
نوازشگر ديده بس نقش بيني
کزان جمله اسليمي است و ختايي
شکوه و جلال هنر مانده بر جا
نمانده اگر شوکت پادشايي
در اين شهر، ياران ديرينه دارم
همه شهر در شعر و شيرين ادايي
به زخم دل من زهجر عزيزان
چه کس مي کند، مرهمي يا دوايي؟
دوانند پيکي مگر مهربانان
کنند از ره لطف، مشکل گشايي
ز مشهد سوي اصفهان مي فرستم
“سلامي چو بوي خوش آشنايي”
بقا باد ياران دلبند ما را
خدا مي کند تا به عالم خدايي
منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.