پيرزن و يوسف


 

شاعر :عطار




 
گفت يوسف را چو مي بفروختند
مصريان از شوق او مي سوختند
چون خريداران بسي برخاستند
پنج ده همسنگ (1) مشکش خواستند
پير زالي دل به خون آغشته بود
ريسماني چند بر هم رشته بود
در ميان جمع آمد با خروش
گفت: کاي دلال کنعاني فروش
ز آرزوي اين پسر سرگشته ام
ده کلافه ريسمانش رشته ام
اين زمن بستان و با من بيع کن
دست در دست منش نه بي سخن
خنده آمد مرد را، گفت: اي سليم
نيست در خورد تو اين درّ يتيم
هست صد گنجش بها در انجمن
چه تو و چه ريسمان اي پيرزن؟
پيرزن گفتا که: دانستم يقين
کاين پسر را کس نه بفروشد بدين
ليک اينم بس که چه دشمن، چه دوست
گويد: اين زن از خريداران اوست!
منطق الطير

پي نوشت ها :
 

1) هموزن

منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.