سنگ و سگ


 

نويسنده :سعدي




 
يکي از شعرا پيش امير دزدان رفت در قلب زمستان، و او را ثناي گفت: فرمود تا جامه از وي بر کندند و از ده به در کردند. مسکين برهنه به سرما همي رفت؛ سگان در قفاي وي افتادند. خواست تا سنگي بر دارد و سگان را دفع کند، زمين يخ بسته بود. عاجز شد، گفت: “اين چه بدفعل مردمند! سگ را گشاده اند و سنگ را بسته!” امير بشنيد و بخنديد و گفت: “اي حکيم، چيزي بخواه”. گفت: “جامه خود مي خواهم. اگر انعام فرمايي. کرم باشد.”
اميدوار بود آدمي به خير کسان
مرا به خير تو اميد نيست، بد مرسان
سالار دزدان بر حالت وي رحمت آورد و جامه باز فرمود و لباچه پوستيني و درمي چند بر آن مزيد کرد و بدادش و عذر خواست و لطف بسيار کرد.
گلستان
منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.