عابد و ريش


 

شاعر :عطار




 
عابدي بوده ست در عهد کليم
در عبادت روز و شب بوده مقيم
ذره اي ذوق، و گشايش مي نيافت
ز آفتاب دل نمايش مي نيافت
داشت ريشي بس نيکو آن نيک مرد
گاهگاهي ريش خود را شانه کرد
مرد عابد ديد موسي را ز دور
پيش او شد: کاي سپهسالار طور،
از براي من از حق کردن سوال
تا چرا ذوق دارم من نه حال؟
چون کليم القصه شد بر کوه طور
باز پرسيد اين سخن، حق گفت: دور!
کو ز دور وصل ما درويش ماند
دائماً مشغول ريش خويش ماند
موسي آمد، قصه بر گفتش که چيست؟
ريش خود مي کند مرد و مي گريست
جبرئيل آمد سوي موسي دوان
گفت: هم مشغول ريش است آن فلان!
ريش اگر آراست، در تشويش بود
ور همي برکند، هم درويش بود
يک نفس بي او بر آوردن خطاست
چه به کژ زو بازماني، چه به راست
منطق الطير
منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.