وصیت نامه فرمانده 16ساله
وصیت نامه فرمانده 16ساله
وصیت نامه فرمانده 16ساله
شهید علی فلاح فقط 16 سال داشت که فرمانده پایگاه مقاومت بسیج مسجد جامع خزانه بخارایی شد؛ او به واسطه سفارش امام زمان (عج) مادرش را راضی میکند تا به جبهه اعزام شود؛ این شهید دانشآموز به همراه 45 نفر از بچههای محل میرود تا خرمشهر را از محاصره دربیاورد؛ دوستانش ماموریتشان تمام میشود و بازمیگردند اما علی میماند.
شهید فلاح در نهرخین به شهادت میرسد و پیکرش 27 سال در آنجا میماند تا اینکه در محرم 1388 هدیهای از امام حسین (ع) به مادرش میرسد؛ انگشتر، پلاک و چند تکه استخوان.
در وصیتنامه این شهید دانشآموز که 3 روز قبل از شهادتش بر قلب کاغذ حک شده، آمده است:
"بسم رب الشهداء و الصدیقین؛ ان الذین آمنوا و هاجرو و جاهدوا فی سبیل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عندالله اولئک هم الفائزون
سلام بر مهدی (عج) و نایب بر حقش امام خمینی (ره)، سلام بر شهیدان، سلام بر خانواده شهداء، سلام بر رزمندگان، سلام بر معلولین، سلام بر مجروحین، سلام بر پدر، مادرم، خواهران و برادران عزیزم، سلام بر دوستان عزیزم و سلام بر اقوامهای گرامیم.
من میخواهم به پدر و مادر و خواهران و برادران عزیزم بگویم و همچنین به دوستان اگر من شهید شدم گریه و زاری نکنند که من فرزند اسلام هستم و در راه خدا شهید شدهام و اگر گریه و زاری بکنید روح من عذاب میبیند و دشمنان اسلام خوشحال میشوند و این را بدانید فرزندی که در راه خدا شهید شده باعث سرافرازی است اسلام با این خونها پایدار است.
مادرم! حضرت زینب (س) را در روز عاشورا به یادآور تا مرگ فرزندت را فراموش نمایی؛ خواهرم تو زینب گونه باش و پیام مرا که همانا جز پیام رهبرمان نیست به گوش جهانیان برسان و پدرم تو نیز صبر را باید پیشه کنی که " ان الله مع الصابرین ". برادران عزیزم شما هم اسلحه مرا بر زمین نگذارید و از این کشور اسلامی پاسداری کنید و سربازان خمینی باشید.
ای ملت مسلمان، ای شاهدان زنده و ای تداوم بخش انقلاب، اماممان را همیشه و در همه حال دریابید و پیامش را به جان بخرید که او بی شک حسین زمان است و ما نباید خدای نکرده اهل کوفه باشیم و پیام من برای خانواده و دیگر فامیلها و آشنایان این است که هیچ وقت روحانیت مبارز و خط امام را فراموش نکنید که اگر پشت روحانیت را خالی کنید روحانیت شکست میخورد و اگر روحانیت شکست خورد فکر کنید چه مصیبتی به بار میآید.
مادرم! حضرت زینب (س) را در روز عاشورا به یادآور تا مرگ فرزندت را فراموش نمایی؛ خواهرم تو زینب گونه باش و پیام مرا که همانا جز پیام رهبرمان نیست به گوش جهانیان برسان و پدرم تو نیز صبر را باید پیشه کنی که " ان الله مع الصابرین ". برادران عزیزم شما هم اسلحه مرا بر زمین نگذارید و از این کشور اسلامی پاسداری کنید و سربازان خمینی باشید
ضمناً مراسم سادهای برای من برگزار کنید و لباس سیاه نپوشید لباس سفید بپوشید چون من در آن لحظه با خدای خود دیدار میکنم و همچنین با دوستان عزیزم که شهید شدند و بهشتی مظلوم و رجایی و باهنر و مدنی و...در جمع این عزیزان میباشم؛ پس شما هم باید خوشحال باشید و این را بدانید من سلام گرم همه شما حزب اللهیها را به بهشتی خواهم رساند و خواهم گفت که شماها چقدر در راه خدا فعالیت میکردید و در خیابانهای بالای شهر سنگ باران میشدید.
از همه شما دوستان عزیز و مهربانم میخواهم همانطور که در گذشته فعالانه روز و شب برای خدا کار و کوشش میکردید و لغزشی بر خود راه نمیدادید ، روز به روز قدمهایتان را استوارتر بردارید و بخوانید "ربنا افرغ علینا صبرا ... " و همیشه قلبهایتان یکی باشد که خداوند متعال میفرماید" ید الله مع الجماعه ، دست خدا با جماعت است" امیدوارم که همه شما بیش از پیش در کار خیر موفق و پیروز باشید.
این وصیت نامه یکی از سنتهای پیامبر اکرم (ص) میباشد امیدوارم که همه آنها مورد توجه قرار گیرد. خدایا تو شاهدی که چیزی عزیزتر از جانم ندارم تا فدای اسلام و قرآن کنم. پروردگارا تو خودت یار و یاور امام امت خمینی بت شکن باش . از خدا یک چند چیز را می خواهم یکی آنکه عمر امام امت را زیاد کند و تا انقلاب مهدی ایشان را برای ملت ایران نگهدارد و دیگر از خداوند میخواهم گناهان مرا ببخشد و رحمی کند و مرا در جوار شهداء قرار دهد و از دیگر دوستانم می خواهم اگر در حقشان بدی کردم حلالم کنند و از خداوند طلب مغفرت بکنند.
در آخر این شعار شهداء را در همه وقت می خوانیم "خدایا خدایا تو را به جان مهدی تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار". امام را دعا کنید و همیشه امت واحده و در خط امام باشید که اگر از این خط خارج شوید از دین خدا خارج شدید. خداوند نگهدار همه شما مومنان باشد.
فرزند و برادر کوچک همه شما علی فلاح 27/2/61
در گلزار شهدای بهشت زهرا (س)؛ نار مزار شهید علی فلاح ،مادری که از چشمهایش انتظار 27 ساله را میشد خواند، روی نیمکت آهنی نشسته بود و فقط داشت با پسرش حرف میزد. گفتوگوها تمامی نداشت چون که استخوانهای علی فقط 2 سال است به آغوش مادر بازگشته و این مادر برای 27 سال انتظار حرف دارد تا در گوش پسر ارشدش نجوا کند.
ضمناً مراسم سادهای برای من برگزار کنید و لباس سیاه نپوشید لباس سفید بپوشید چون من در آن لحظه با خدای خود دیدار میکنم و همچنین با دوستان عزیزم که شهید شدند و بهشتی مظلوم و رجایی و باهنر و مدنی و...در جمع این عزیزان میباشم؛ پس شما هم باید خوشحال باشید و این را بدانید من سلام گرم همه شما حزب اللهیها را به بهشتی خواهم رساند و خواهم گفت که شماها چقدر در راه خدا فعالیت میکردید و در خیابانهای بالای شهر سنگ باران میشدید
مادر شهید برایمان چنین گفت :
با تولدش عطرشهادت در خانه مان پیچید
منزلمان در خزانه بخارایی تهران بود؛ روز سوم خرداد خداوند اولین فرزند پسرم را در منزل به من بخشید؛ این نوزاد به قدری خوشبو بود که وقتی اقوام برای دیدنش میآمدند، میگفتند «چرا به نوزاد عطر زدهای؟» اما من میگفتم «او خودش بوی عطر میدهد».
با شجاعت عکس شاه و ولیعهد را از کتاب درسیاش پاره کرد
مادر این شهید دانشآموز از شجاعت علی در دوره انقلاب میگوید: علی از همان ابتدای انقلاب در دانشگاه تهران و خیابانها به تظاهرکنندگان میپیوست؛ صبح میرفت و شب برمیگشت.پیگیر سخنرانیها و اعلامیههای امام خمینی (ره) بود؛ یکبار که جنایات و خیانتهای رژیم پهلوی را از نوارهای سخنرانی حضرت امام گوش کرده بود، در کتاب درسیاش عکس شاه و ولیعهد را پاره کرد؛ برادرم کتابش را دید و به من گفت نگذار این کتاب را به مدرسه ببرد تا برایش کتاب دیگری تهیه کنم اما علی به برادرم گفت «دایی نمیخواهد این کار را کنی، اینها خلافکار هستند» وقتی راهپیمایی میشد، در مدرسه را میبستند اما علی و دوستانش از دیوار بالا میرفتند تا به مردم بپیوندند.
با پای پیاده به دیدار امام خمینی (ره) در بهشت زهرا (س) رفت
علی با شنیدن خبر بازگشت امام خمینی (ره) به کشور، از شب دوازدهم بهمن به فرودگاه رفت سپس به همراه دوستانش با پای پیاده در بهشت زهرا (س) آماده دیدن ایشان شد که پس از دیدن ایشان با اشتیاق برای ما تعریف میکرد.و پس از دستور رهبر کبیر انقلاب مبنی بر تشکیل ارتش 20میلیونی، در مسجد جامع خزانه ثبت نام کرد.
دانش آموز 16 ساله فرمانده پایگاه مقاومت بسیج بود
خیلی باهوش بود و معلمهایش از او راضی بودند؛ در خواندن نماز شب، دعای کمیل و حضور در مسجد جلوتر از ما بود؛ با آغاز جنگ تحمیلی او میخواست به هر نحوی به انقلاب اسلامی خدمت کند؛ بنابراین با 45 نفر بچههای مسجد جامع خزانه که خود فرماندهی پایگاه مقاومت بسیج را بر عهده داشت، آماده اعزام به یزد برای گذراندن دوره آموزشی شد.
خرمشهر در محاصره عراق بود؛ راضی نبودم علی به جبهه برود؛ در منزل را کلید کردم و تا قبل از اذان صبح در کنارش نشستم؛ او گریه می کرد اما کاری به گریه هایش نداشتم.
امام زمان (عج) اجازه رفتنش را به جبهه داد
مادر شهید «علی فلاح» برای لحظهای مکث کرد و گفت: آیا این راز را بگویم؟ از او خواستیم که بگوید برای اهل باور و یقین.
او کمی به خود لرزید، نگاهی به آسمان کرد، نفس عمیقش با ذکر «یا صاحب الزمان (عج)» عطرآگین شد و اینگونه روایت کرد: نیمههای شب بود برای یک لحظه دیدم که علی دارد با کسی حرف میزند؛ حواسم را جمع کردم و دیدم میگوید «آقا جون مادرم نمیگذاره من بیایم چه کار کنم؟» گریه میکرد، جواب میگرفت و جواب میداد؛ یک دفعه علی از جایش بلند شد و ایستاد؛ گفتم «چی شده؟» گفت «مامان! مگر تو آقا را ندیدی؟».
گفتم «نه، جریان چیه؟» گفت «آقا امام زمان (عج) گفت علی من میروم و منتظر آمدنت هستم؛ اگر به مادرت بگویی که من گفتم میگذارد بیایی» با شنیدن این حرف دلم آرام گرفت و گفتم «چون آقا گفته برو، من دیگر حرفی ندارم».
نزدیک اذان صبح بود، علی آماده شد تا به مسجد برود؛ دقایقی بعد از رفتنش صدای اذان مسجد به گوش رسید؛ علی برگشت و گویی به بزرگترین آرزویش رسیده است؛ با خوشحالی صبحانه خورد و به همراه دوستانش آماده شد و به پادگان آموزشی یزد رفت.
او قبل از عید سال 1361 به جبهه رفت، 3 ماه در آنجا ماند؛ نامههای زیادی برای ما میفرستاد؛ در نامههایش مینوشت «مادر! فکر نکن که من فقط فرزند تو هستم، من سرباز امام زمان (عج) هستم؛ ما میرویم تا کربلا را آزاد کنیم تا شما بروید کربلا؛ امام خمینی (ره) را تنها نگذراید»
او قبل از عید سال 1361 به جبهه رفت، 3 ماه در آنجا ماند؛ نامههای زیادی برای ما میفرستاد؛ در نامههایش مینوشت «مادر! فکر نکن که من فقط فرزند تو هستم، من سرباز امام زمان (عج) هستم؛ ما میرویم تا کربلا را آزاد کنیم تا شما بروید کربلا؛ امام خمینی (ره) را تنها نگذراید».
بعد از 3 ماه نیروهایی که با علی به جبهه رفتند، برگشتند اما او ماند؛ تا اینکه سوم خرداد و در روز تولدش در نهرخین به شهادت رسید؛ دوستانش به ما نمی گفتند چه اتفاقی برای علی افتاده است؛ 15 روز منتظر آمدنش شدیم تا اینکه یکی از دوستانش به پدر علی اطلاع می دهد که علی در نهرخین به شهادت رسید و پیکرش در آنجا ماند؛ مراسم ختم برای او گرفتیم و پیکرش 27 سال در آنجا ماند.
27 سال کوچکترین صدا چشم منتظرش را بی خواب کرد
این مادر شهید دانشآموز از انتظار میگوید، انتظاری که شب و روز را از او گرفته بود، انتظاری که او را هر روز به معراج شهدا دعوت میکرد تا حتی بند انگشتش را برایش بیاورند.
دو سال است که انتظار مادر علی به سر آمده و توانسته استخوانهای عزیزش را در آغوش بکشد اما یادآوری روزهای انتظار باز هم اشکهای او را جاری میکند و میگوید: انتظار خیلی سخت است؛ شبها خواب نداشتم با کوچکترین صدا به جلوی در خانه میدویدم؛ روزها هم جایی نمیرفتم؛ حتی به مکه و مشهد نرفتم و گفتم علی میآید و پشت در میماند؛ جنگ تمام شده بود و پیکرهای شهدا را تفحص کرده و میآوردند مرتباً به معراج شهدا میرفتم اما خبری از علی نبود و مسئولان آنجا دیگر مرا میشناختند.
شبها خواب نداشتم با کوچکترین صدا به جلوی در خانه میدویدم؛ روزها هم جایی نمیرفتم؛ حتی به مکه و مشهد نرفتم و گفتم علی میآید و پشت در میماند؛ جنگ تمام شده بود و پیکرهای شهدا را تفحص کرده و میآوردند مرتباً به معراج شهدا میرفتم اما خبری از علی نبود و مسئولان آنجا دیگر مرا میشناختند
محرم سال 88 ایامی که منافقان و ضدانقلاب در کوچه و خیابان بودند، انگشتر و پلاک و یک مشت استخوانش را برایم آوردند. او خیلی خوب بود اما نشناختیمش و قدرش را ندانستیم؛ عمق صحبتهای او نه مثل نوجوان 16 ساله بلکه مثل یک مرد 40 ساله بود؛ وقتی پیکرش را آوردند معلم قرآنش برایش نماز خواند.
منبع:برگرفته از خبرگزاری فارس
ارسال توسط کاربر محترم سایت : aziztaeme
شهید فلاح در نهرخین به شهادت میرسد و پیکرش 27 سال در آنجا میماند تا اینکه در محرم 1388 هدیهای از امام حسین (ع) به مادرش میرسد؛ انگشتر، پلاک و چند تکه استخوان.
در وصیتنامه این شهید دانشآموز که 3 روز قبل از شهادتش بر قلب کاغذ حک شده، آمده است:
"بسم رب الشهداء و الصدیقین؛ ان الذین آمنوا و هاجرو و جاهدوا فی سبیل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عندالله اولئک هم الفائزون
سلام بر مهدی (عج) و نایب بر حقش امام خمینی (ره)، سلام بر شهیدان، سلام بر خانواده شهداء، سلام بر رزمندگان، سلام بر معلولین، سلام بر مجروحین، سلام بر پدر، مادرم، خواهران و برادران عزیزم، سلام بر دوستان عزیزم و سلام بر اقوامهای گرامیم.
من میخواهم به پدر و مادر و خواهران و برادران عزیزم بگویم و همچنین به دوستان اگر من شهید شدم گریه و زاری نکنند که من فرزند اسلام هستم و در راه خدا شهید شدهام و اگر گریه و زاری بکنید روح من عذاب میبیند و دشمنان اسلام خوشحال میشوند و این را بدانید فرزندی که در راه خدا شهید شده باعث سرافرازی است اسلام با این خونها پایدار است.
مادرم! حضرت زینب (س) را در روز عاشورا به یادآور تا مرگ فرزندت را فراموش نمایی؛ خواهرم تو زینب گونه باش و پیام مرا که همانا جز پیام رهبرمان نیست به گوش جهانیان برسان و پدرم تو نیز صبر را باید پیشه کنی که " ان الله مع الصابرین ". برادران عزیزم شما هم اسلحه مرا بر زمین نگذارید و از این کشور اسلامی پاسداری کنید و سربازان خمینی باشید.
ای ملت مسلمان، ای شاهدان زنده و ای تداوم بخش انقلاب، اماممان را همیشه و در همه حال دریابید و پیامش را به جان بخرید که او بی شک حسین زمان است و ما نباید خدای نکرده اهل کوفه باشیم و پیام من برای خانواده و دیگر فامیلها و آشنایان این است که هیچ وقت روحانیت مبارز و خط امام را فراموش نکنید که اگر پشت روحانیت را خالی کنید روحانیت شکست میخورد و اگر روحانیت شکست خورد فکر کنید چه مصیبتی به بار میآید.
مادرم! حضرت زینب (س) را در روز عاشورا به یادآور تا مرگ فرزندت را فراموش نمایی؛ خواهرم تو زینب گونه باش و پیام مرا که همانا جز پیام رهبرمان نیست به گوش جهانیان برسان و پدرم تو نیز صبر را باید پیشه کنی که " ان الله مع الصابرین ". برادران عزیزم شما هم اسلحه مرا بر زمین نگذارید و از این کشور اسلامی پاسداری کنید و سربازان خمینی باشید
ضمناً مراسم سادهای برای من برگزار کنید و لباس سیاه نپوشید لباس سفید بپوشید چون من در آن لحظه با خدای خود دیدار میکنم و همچنین با دوستان عزیزم که شهید شدند و بهشتی مظلوم و رجایی و باهنر و مدنی و...در جمع این عزیزان میباشم؛ پس شما هم باید خوشحال باشید و این را بدانید من سلام گرم همه شما حزب اللهیها را به بهشتی خواهم رساند و خواهم گفت که شماها چقدر در راه خدا فعالیت میکردید و در خیابانهای بالای شهر سنگ باران میشدید.
از همه شما دوستان عزیز و مهربانم میخواهم همانطور که در گذشته فعالانه روز و شب برای خدا کار و کوشش میکردید و لغزشی بر خود راه نمیدادید ، روز به روز قدمهایتان را استوارتر بردارید و بخوانید "ربنا افرغ علینا صبرا ... " و همیشه قلبهایتان یکی باشد که خداوند متعال میفرماید" ید الله مع الجماعه ، دست خدا با جماعت است" امیدوارم که همه شما بیش از پیش در کار خیر موفق و پیروز باشید.
این وصیت نامه یکی از سنتهای پیامبر اکرم (ص) میباشد امیدوارم که همه آنها مورد توجه قرار گیرد. خدایا تو شاهدی که چیزی عزیزتر از جانم ندارم تا فدای اسلام و قرآن کنم. پروردگارا تو خودت یار و یاور امام امت خمینی بت شکن باش . از خدا یک چند چیز را می خواهم یکی آنکه عمر امام امت را زیاد کند و تا انقلاب مهدی ایشان را برای ملت ایران نگهدارد و دیگر از خداوند میخواهم گناهان مرا ببخشد و رحمی کند و مرا در جوار شهداء قرار دهد و از دیگر دوستانم می خواهم اگر در حقشان بدی کردم حلالم کنند و از خداوند طلب مغفرت بکنند.
در آخر این شعار شهداء را در همه وقت می خوانیم "خدایا خدایا تو را به جان مهدی تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار". امام را دعا کنید و همیشه امت واحده و در خط امام باشید که اگر از این خط خارج شوید از دین خدا خارج شدید. خداوند نگهدار همه شما مومنان باشد.
فرزند و برادر کوچک همه شما علی فلاح 27/2/61
در گلزار شهدای بهشت زهرا (س)؛ نار مزار شهید علی فلاح ،مادری که از چشمهایش انتظار 27 ساله را میشد خواند، روی نیمکت آهنی نشسته بود و فقط داشت با پسرش حرف میزد. گفتوگوها تمامی نداشت چون که استخوانهای علی فقط 2 سال است به آغوش مادر بازگشته و این مادر برای 27 سال انتظار حرف دارد تا در گوش پسر ارشدش نجوا کند.
ضمناً مراسم سادهای برای من برگزار کنید و لباس سیاه نپوشید لباس سفید بپوشید چون من در آن لحظه با خدای خود دیدار میکنم و همچنین با دوستان عزیزم که شهید شدند و بهشتی مظلوم و رجایی و باهنر و مدنی و...در جمع این عزیزان میباشم؛ پس شما هم باید خوشحال باشید و این را بدانید من سلام گرم همه شما حزب اللهیها را به بهشتی خواهم رساند و خواهم گفت که شماها چقدر در راه خدا فعالیت میکردید و در خیابانهای بالای شهر سنگ باران میشدید
مادر شهید برایمان چنین گفت :
با تولدش عطرشهادت در خانه مان پیچید
منزلمان در خزانه بخارایی تهران بود؛ روز سوم خرداد خداوند اولین فرزند پسرم را در منزل به من بخشید؛ این نوزاد به قدری خوشبو بود که وقتی اقوام برای دیدنش میآمدند، میگفتند «چرا به نوزاد عطر زدهای؟» اما من میگفتم «او خودش بوی عطر میدهد».
با شجاعت عکس شاه و ولیعهد را از کتاب درسیاش پاره کرد
مادر این شهید دانشآموز از شجاعت علی در دوره انقلاب میگوید: علی از همان ابتدای انقلاب در دانشگاه تهران و خیابانها به تظاهرکنندگان میپیوست؛ صبح میرفت و شب برمیگشت.پیگیر سخنرانیها و اعلامیههای امام خمینی (ره) بود؛ یکبار که جنایات و خیانتهای رژیم پهلوی را از نوارهای سخنرانی حضرت امام گوش کرده بود، در کتاب درسیاش عکس شاه و ولیعهد را پاره کرد؛ برادرم کتابش را دید و به من گفت نگذار این کتاب را به مدرسه ببرد تا برایش کتاب دیگری تهیه کنم اما علی به برادرم گفت «دایی نمیخواهد این کار را کنی، اینها خلافکار هستند» وقتی راهپیمایی میشد، در مدرسه را میبستند اما علی و دوستانش از دیوار بالا میرفتند تا به مردم بپیوندند.
با پای پیاده به دیدار امام خمینی (ره) در بهشت زهرا (س) رفت
علی با شنیدن خبر بازگشت امام خمینی (ره) به کشور، از شب دوازدهم بهمن به فرودگاه رفت سپس به همراه دوستانش با پای پیاده در بهشت زهرا (س) آماده دیدن ایشان شد که پس از دیدن ایشان با اشتیاق برای ما تعریف میکرد.و پس از دستور رهبر کبیر انقلاب مبنی بر تشکیل ارتش 20میلیونی، در مسجد جامع خزانه ثبت نام کرد.
دانش آموز 16 ساله فرمانده پایگاه مقاومت بسیج بود
خیلی باهوش بود و معلمهایش از او راضی بودند؛ در خواندن نماز شب، دعای کمیل و حضور در مسجد جلوتر از ما بود؛ با آغاز جنگ تحمیلی او میخواست به هر نحوی به انقلاب اسلامی خدمت کند؛ بنابراین با 45 نفر بچههای مسجد جامع خزانه که خود فرماندهی پایگاه مقاومت بسیج را بر عهده داشت، آماده اعزام به یزد برای گذراندن دوره آموزشی شد.
خرمشهر در محاصره عراق بود؛ راضی نبودم علی به جبهه برود؛ در منزل را کلید کردم و تا قبل از اذان صبح در کنارش نشستم؛ او گریه می کرد اما کاری به گریه هایش نداشتم.
امام زمان (عج) اجازه رفتنش را به جبهه داد
مادر شهید «علی فلاح» برای لحظهای مکث کرد و گفت: آیا این راز را بگویم؟ از او خواستیم که بگوید برای اهل باور و یقین.
او کمی به خود لرزید، نگاهی به آسمان کرد، نفس عمیقش با ذکر «یا صاحب الزمان (عج)» عطرآگین شد و اینگونه روایت کرد: نیمههای شب بود برای یک لحظه دیدم که علی دارد با کسی حرف میزند؛ حواسم را جمع کردم و دیدم میگوید «آقا جون مادرم نمیگذاره من بیایم چه کار کنم؟» گریه میکرد، جواب میگرفت و جواب میداد؛ یک دفعه علی از جایش بلند شد و ایستاد؛ گفتم «چی شده؟» گفت «مامان! مگر تو آقا را ندیدی؟».
گفتم «نه، جریان چیه؟» گفت «آقا امام زمان (عج) گفت علی من میروم و منتظر آمدنت هستم؛ اگر به مادرت بگویی که من گفتم میگذارد بیایی» با شنیدن این حرف دلم آرام گرفت و گفتم «چون آقا گفته برو، من دیگر حرفی ندارم».
نزدیک اذان صبح بود، علی آماده شد تا به مسجد برود؛ دقایقی بعد از رفتنش صدای اذان مسجد به گوش رسید؛ علی برگشت و گویی به بزرگترین آرزویش رسیده است؛ با خوشحالی صبحانه خورد و به همراه دوستانش آماده شد و به پادگان آموزشی یزد رفت.
او قبل از عید سال 1361 به جبهه رفت، 3 ماه در آنجا ماند؛ نامههای زیادی برای ما میفرستاد؛ در نامههایش مینوشت «مادر! فکر نکن که من فقط فرزند تو هستم، من سرباز امام زمان (عج) هستم؛ ما میرویم تا کربلا را آزاد کنیم تا شما بروید کربلا؛ امام خمینی (ره) را تنها نگذراید»
او قبل از عید سال 1361 به جبهه رفت، 3 ماه در آنجا ماند؛ نامههای زیادی برای ما میفرستاد؛ در نامههایش مینوشت «مادر! فکر نکن که من فقط فرزند تو هستم، من سرباز امام زمان (عج) هستم؛ ما میرویم تا کربلا را آزاد کنیم تا شما بروید کربلا؛ امام خمینی (ره) را تنها نگذراید».
بعد از 3 ماه نیروهایی که با علی به جبهه رفتند، برگشتند اما او ماند؛ تا اینکه سوم خرداد و در روز تولدش در نهرخین به شهادت رسید؛ دوستانش به ما نمی گفتند چه اتفاقی برای علی افتاده است؛ 15 روز منتظر آمدنش شدیم تا اینکه یکی از دوستانش به پدر علی اطلاع می دهد که علی در نهرخین به شهادت رسید و پیکرش در آنجا ماند؛ مراسم ختم برای او گرفتیم و پیکرش 27 سال در آنجا ماند.
27 سال کوچکترین صدا چشم منتظرش را بی خواب کرد
این مادر شهید دانشآموز از انتظار میگوید، انتظاری که شب و روز را از او گرفته بود، انتظاری که او را هر روز به معراج شهدا دعوت میکرد تا حتی بند انگشتش را برایش بیاورند.
دو سال است که انتظار مادر علی به سر آمده و توانسته استخوانهای عزیزش را در آغوش بکشد اما یادآوری روزهای انتظار باز هم اشکهای او را جاری میکند و میگوید: انتظار خیلی سخت است؛ شبها خواب نداشتم با کوچکترین صدا به جلوی در خانه میدویدم؛ روزها هم جایی نمیرفتم؛ حتی به مکه و مشهد نرفتم و گفتم علی میآید و پشت در میماند؛ جنگ تمام شده بود و پیکرهای شهدا را تفحص کرده و میآوردند مرتباً به معراج شهدا میرفتم اما خبری از علی نبود و مسئولان آنجا دیگر مرا میشناختند.
شبها خواب نداشتم با کوچکترین صدا به جلوی در خانه میدویدم؛ روزها هم جایی نمیرفتم؛ حتی به مکه و مشهد نرفتم و گفتم علی میآید و پشت در میماند؛ جنگ تمام شده بود و پیکرهای شهدا را تفحص کرده و میآوردند مرتباً به معراج شهدا میرفتم اما خبری از علی نبود و مسئولان آنجا دیگر مرا میشناختند
محرم سال 88 ایامی که منافقان و ضدانقلاب در کوچه و خیابان بودند، انگشتر و پلاک و یک مشت استخوانش را برایم آوردند. او خیلی خوب بود اما نشناختیمش و قدرش را ندانستیم؛ عمق صحبتهای او نه مثل نوجوان 16 ساله بلکه مثل یک مرد 40 ساله بود؛ وقتی پیکرش را آوردند معلم قرآنش برایش نماز خواند.
منبع:برگرفته از خبرگزاری فارس
ارسال توسط کاربر محترم سایت : aziztaeme
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}