سيماي حجاب در شعر پارسي (2)


 






 

محبوب هميشه در حجاب
 

صائب تبريزي
 

مرد از پرده برون بر اثر نکهت زلف
که سر از کوچه ي زنجير برون مي آرد!

از حجاب حسن شرم آلوده ي ليلي، هنوز
بيد مجنون سر به پيش انداختن بار آورد

گريه ها در پرده دارد عيشهاي بي گمان
خنده ي بي اختيار برق، باران آورد

عطار نيشابوري
 

جانا بسوخت جان من از آرزوي تو
دردم ز حد گذشت ز سوداي روي تو

چندين حجاب و بنده به ره بر گرفته اي
تا هيچ خلق پي نبرد راه کوي تو

چون مشک در حجاب شدي در ميان جان
تا ناقصان عشق نيابند بوي تو

اي در حجاب عزت پنهان شده ز غيرت
ناديده گرد کويت ردان کار ديده

تو همچو آفتابي در پرده ها نشسته
يک آه عاشقانت صد پرده بر دريده

اي جان ما چو آدم شادي هشت جنت
داده به يک دو گندم و اندوه تو خريده

فروغي بسطامي
 

تو در حجاب رفته به چندين هزار ناز
من منتظر که دامن خرگاه مي کشند

مي گيرد آفتاب ز دود درون ما
من منتظر که دامن خرگاه مي کشند

خاقاني
 

چندان که مجاور حجابي
داري صفت نهان کعبه
دردا که چون گل پرده ي خلوت بدريد
آن گل رخ ما پرده نشيني بگزيد

حافظ
 

گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست

من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حريم حرمت اوست

محتشم کاشاني
 

چشم نرگس چون شود در فتنه سازي بي حجاب
از حجاب نرگس فتان من ياد آوريد

سرو چون نازد به خوبي در بهارستان ناز
از سهي سرو نگارستان من ياد آوريد

دامن گل در چمن بلبل چو آلايد به اشک
از من و از پاکي دامان من ياد آوريد

اي ماه چارده ز جمال تو در حجاب
حيران آفتاب رخت چشم آفتاب

خورشيد در مقدمه ي شب کند طلوع
بعد از غروب اگر ز جمال افکني نقاب

از من نهفته مانده به بزم از حجاب حسن
روئي که آن نهفته نمي گردد از نقاب

ميسوختي چو ز آتش مي پرده هاي شرم
آن کايستاده به رويت نقاب بود

آن کايستاده به رويت نقاب بود
آه کجاست تا کند بر طرف اين حجاب را

در پرده عذار او در بسته گلستاني
در رمز دهان او سر بسته معمائي

فخرالدين عراقي
 

کي برون آيي ز پرده آشکار؟
چند روي خوب را پنهان کني؟

چند رو گرداني از سرگشته اي؟
عاجزي را چند سرگردان کني؟

دمي از پرده بيرون آي، باري
که کلي پرده ي صبرم دريدي

دمي از پرده بيرون آي، باري
که جمله بستگي ها را کليدي

من ز عشق تو پرده بدريده
تو نشسته درون پرده به ناز

تو ز من فارغ و من از غم تو
کرده هر لحظه نوحه اي آغاز

عفت عشق و صدق يار نگر
حسن تدبير و ختم کار نگر

ياري است مرا، وراي پرده
انوار رخش سواي پرده

اين پرده مرا ز تو جدا کرد
اين است خود اقتضاي پرده

شهريار
 

دارد متاع عفت از چار سو خريدار
بازار خودفروشي اين چار سو ندارد

جز وصف پيش رويت در پشت سر نگويم
رو کن به هر که خواهي گل پشت و رو ندارد

من شاه کشور ادب و شرم و عفتم
با من کدام دست در آغوش مي کني

او در حرم هفت سرا پرده ي عفت
خواهي تو بدو بنگري اي ديده حيا کن

در گلشن دل آب و هوائي است بهشتي
گل باشد و در اين آب و هوا نشو و نما کن

نالدم پاي که چند از پي يارم بدواني
من بدو مي رسم اما تو که ديدن نتواني

من سراپا همه شرمم تو سراپا همه عفت
عاشق پا به فرارم تو که اين درد نداني

چشم خود در شکن خط بنهفتم که بدزدي
يک نظر در تو ببينم چو تو اين نامه بخواني

به غزل چشم تو سر گرم بدارم من و زيباست
که غزالي به نواي ني محزون بچراني

او در حرم هفت سرا پرده ي عفت
خواهي تو بدو بنگري اي ديده حيا کن

اوحدي مراغه اي
 

چيست آن شهريار در پرده؟
شور در شهر و يار در پرده

پرده از روي برگرفت آن ماه
همچنان روي کار در پرده

همه گلها از او شکفته و باز
گل او غنچه وار در پرده

پرده داري به دوستان دادست
و آنگه آن پرده دار در پرده

از پس پرده جمله حيرانند
کس ندارد گذار در پرده

همه را رخ به خون ديده نگار
نيست کس با نگار در پرده

تا به کنون پرده نشين بود يار
هيچ در آن پرده نمي داد بار

خود به طلب ديدم و راهي نبود
راه طلب داشتم از پرده دار

يار من از پرده همي کرد زور
دل ز پي پرده همي گشت زار

چون که دل پرده نشين چندگاه
بر درش آويخته شد پرده وار

غنچگان را گرچه بر گل پرده پوشي عادتست
عاقبت هم بخيه اي بر روي کار انداختند

پرده ي صد دل به دريدن به جور
پرده ي رخسار در آويختن

جامي
 

در پرده تو را خجسته ماهي ست
کز چشم دلت بدو نگاهي ست

مولوي
 

ز حجاب گل دلا تو به جهان نظاره اي کن
که پس گل مشبک دو هزار منظر آمد

در غم آنم که او خود را نمايد بي حجاب
هيچ اندربند خويش و خودنمايي نيستم

بر چهره يوسفي حجابي است
اندر پس پرده راد باشيم

تن تو حجاب عزت، پس او هزار جنت
شکران و ماه رويان همه همچو مه مطهر

صافي شرم توست نهان در حجاب غيب
دردي بريخت بر رخ گلزار شرم تو

چه کارستان که داري اندر اين دل
چه بت ها مي نگاري اندر اين دل

حجاب عزت ار بستي ز بيرون
به غايت آشکاري اندر اين دل

شيخ محمود شبستري
 

اصول خلق نيک آمد عدالت
پس از وي حکمت و عفت شجاعت

به عفت، شهوت خود کرده مستور
شره، همچون خمود از وي شده دور

سعدي
 

صعقه مي خواهي حجابي در گذار
فتنه مي جويي نقابي برفکن

چو ظاهر به عفت بياراستم
تصرف مکن در کژ و راستم

ور چو خورشيدت نبينم کاشکي همچون هلال
اندکي پيدا و ديگر در نقابت ديدمي

از منت دانم حجابي نيست جز بين رقيب
کاش پنهان از رقيبان در حجابت ديدمي

منبع: حريم ريحانه.