فرياد مريد
فرياد مريد
فرياد مريد
خوانچه
گفتند جوحي را که: “اين سو بنگر که خوانچه ها مي برند.” گفت: “ما را چه؟” گفتند: “به خانه تو مي برند.” گفت: “اکنون شما را چه!”
خسيس
خواجه اي بود منعم و بخيل. روزي به مسجد جماعت رفته بود. از ناگاه به خاطرش افتاد که: “مبادا چراغ بي سرپوش مانده باشد!” زود برخاست و به خانه دويده، کنيزک را بانگ کرد که: “ در را مگشا؛ اما سر چراغ را بپوشان تا باد بزر را نخورد”.
کنيزک گفت: “در را چرا نگشايم؟” گفت: “تا پاشنة در خورده نشود!” کنيزک گفت: “با چندين تصرف که مي کني، از مسجد تا اينجا آمدن را چرا نمي بيني که کفشت پاره مي شود!” گفت: “معذور دار، پا برهنه آمدم، اينک کفشها ام در بغل است!”
گريز
سپاهيي از ميدان جهاد مي گريخت؛ گفتند: “کجا مي روي اي نامرد؟” گفت: “آن خوشتر دارم که گويند: فلان بگريخت لعنت الله، از آنکه گويند: فلان کشته شد رحمت الله”
کري و لالي
وقت غذا
لطايف الطوائف
اسب تندرو
دي بامداد عيد که بر صد روزگار
هر روز عيد باد به تأييد کردگار
بر عادت، از وثاق (2) به صحرا برون شدم
با يک دو آشنا هم از ابتداي روزگار
اسبي چنان که داني زير، از ميانه زير
وز کاهلي که بود، نه سک سک، نه راهوار (3)
در خفت و خيز مانده همه راه عيدگاه
من گاه ز پياده و گاهي بر او سوار
نه از غبار خاسته، بيرون شدي به زور
نه از زمين خسته، برانگيختي غبار
راضي نشد بدان که پياده شوم از او
از فرط ضعف، خواست که بر من شود سوار!
گه طعنه اي از اين که: “رکابش دراز کن”
گه بذله اي از آن که: “عنانش فروگذار”
من واله و خجل به تحير فروشده
چشمي سوي يمينم و گوشي سوي يسار
تا طعنة که مي دهدم باز طيرگي (4)
تا بذلة که مي کندم باز شرمسار
شاگردکي داشتم، از پي همي دويد
گفتم که: “خير هست” مرا گفت: بازدار
تو گرم کرده اسب به نظاره گاه عيد
عيد تو در وثاق نشسته در انتظار”
گفتم: “کليد حجره به من ده، تو بر نشين
اين مرده ريگ (5) را توبه آهستگي بيار”
القصه، باز گشتم و رفتم به خانه زود
در باز کرد و باز ببست از پس استوار...
هيچ
روزي بر زفان استاد امام بوالقاسم قشيري (6) برفت که: “بيش از آن نيست که بوسعيد حق را دوست مي دارد و حق سبحانه و تعالي ما را دوست مي دارد، فرق چندين است که در اين راه ما پيلي ايم، بوسعيد پشه اي!” اين خبر به شيخ ما آوردند. شيخ آن کس را گفت: “برو به نزديک استاد شو و بگو که آن پشه هم تويي، ما هيچ چيز نيستيم!”
فرومايگان
بدان سرم که اگر همتم کند ياري
ز بار منت دونان کنم سبکباري
اگر به کنج قناعت زتشنگي ميرم
به نيم قطره نجويم ز هيچ کس ياري
مر از نان جو خويش چهره کاهي به
که از شراب حريفان سفله، گلناري
اگر کني ز براي مجوس کناسي
و گر کني ز براي جهود گلکاري
در اين دو کار کريه اينقدر کراهت نيست
در اين دو شغل خسيس اين مثابه دشواري؛
که در سلام فرومايگان صدر نشين
به روي سينه نهي دست و سرفرود آري
بهتر از اين
در آن وقت که شيخ ما [ابوسعيد ابوالخير] قدس الله روحه العزيز به نيشابور برد؛ يکي از ائمه بزرگ بيمار گشته بود. شيخ ما به عيادت وي در شد. چون شيخ بنشست و او را بپرسيد، جمعي از وکيلان اسباب آن امام در آمدند. يکي مي گفت: “فلان اسباب (7) را چندين تخم مي بايد.” و يکي مي گفت: “فلان مستغل (8) را عمارت مي بايد کرد.” و يکي مي گفت:
“فلان باغ را باغباني مي بايد بهتر از اين که هست.” و هرکسي از اين معني سخني مي گفتند، و او در آن حالت بيماري هريکي را جوابي مي گفت و مي فرمود که هريکي را چگونه مي بايد کرد، و همگي خويش بدان مشغول کرده، چون با خويشتن رسيد، روي به شيخ کرد تا از وي عذري خواهد. شيخ ما گفت: “خواجه امام اجل را بهتر از اين مي بايد مرد!”
شهر و روستا
واعظي را گفت روزي سائلي:
کاي تو منبر را سني تر (9) قائلي
يک سوالستم، بگو اي ذولباب (10)
اندر اين مجلس سوالم را جواب:
بر سر بارو يکي مرغي نشست
از سر او از دم، کدامينش به است؟
گفت: اگر رويش به شهر و دم به ده
روي او از دم او مي دان که به
ور سوي شهر است دم، رويش به ده
خاک آن دم باش و از رويش بجه (11)
نان قاضي
شخصي را مگر زنش به سه طلاق سوگند داد که: “هرچه بگويم، آن کني و اگر نکني، من مطلقه باشم”. شوهرش راضي شد. گفت: “بايد که يک من گوشت خوک بخوري.” آن مسلمان در اين حال سرگردان شد و از هيچ عالمي مشکل او حل نشد. برخاست و به حضرت مولانا آمد و زاريها نموده، از اين حال اخبار کرد. فرمود که: “از محکمه قاضي يک من نان بستان و بخور تا طلاق واقع نشود!”
کلوچه
دام
نماز
درويشي گيوه در پا نماز مي گزارد. دزدي طمع در گيوه او بست، گفت: “با گيوه نماز نباشد.” درويش دريافت و گفت: “اگر نماز نباشد گيوه باشد!”
علم و عمل
تير و کمان
[رفت قزويني به جنگ ملحدان
ترکشي بي تير در دست و کمان
گفت با او همرهي “کاي منحني،
چون کني بي تير، ناوک افکني؟”
گفت: “آيد از عدو چون تير و سنگ
گيرم و بندم به زه چوبة خدنگ”
گفت: “اگر نامد ز سوي خصم تير؟”
گفت: “نبود آن زمان خود دار و گير
پنجاه لطيفه
جستجو
روياي صادقه
مواهب
جامي، آمد در اين سپنج سراي
زينت مرد، عقل مادرزاد
اگر اين نيست، شيوه ادبي
کرده حاصل زخدمت استاد
اگر اين نيز نيست، سيم وزري
که بود پرده پوش عيب و فساد
اگر اين نيز نيست، صاعقه اي
که کند بيخ عمرش از بنياد!
دهان مردم
يکي را از علما پرسيدند که: “کسي با ماهرويي در خلوت نشسته، و درها بسته، و رفيقان خفته و نفس طالب، و شهوت غالب، هيچ باشد که به قوت پرهيزگاري از وي به سلامت بماند؟” گفت: “اگر از مه رويان به سلامت ماند، از بدگويان نماند!”
شايد پس کار خويشتن بنشستن
ليکن نتوان زبان مردم بستن
مادرزن
گل به تاراج رفت و خار بماند
گنج برداشتند و مار بماند
ديده بر تارک سنان ديدن
خوشتر از روي دشمنان ديدن
واجب است از هزار دوست بريد
تا يکي دشمنت نبايد ديد
گلستان
فراق و فراغ
آن يکي زن شوي خود را گفت: هي
اي مروت را به يک ره کرده طي
هيچ تيمارم نمي داري چرا؟
تا به کي داري در اين خواري مرا؟
گفت: شو من نفقه چاره مي کنم
گرچه عورم، دست و پايي مي زنم
آستين پيرهن بنمود زن
بس درشت و پر وسخ (12) بُد پيرهن
گفت: کز سختي تنم را مي خورد
کس کسي را کسوه (13) زين سان آورد؟
گفت: اي زن يک سوالت مي کنم
مرد درويشم، همين آمد فنم
اين درشت است و غليظ و ناپسند
ليک بنديش اي زن انديشه مند
کاين درشت و زشت تر يا خود طلاق؟
اين تو را مکروه تر يا خود فراق؟
ميراث
پسري را پرسيدند که: مي خواهي که پدر تو بميرد تا ميراث وي بگيري؟” گفت: “ني، اما مي خواهم که او را بکشند تا چنان که ميراث وي بگيرم، خونبهاي وي نيز بستانم!”
قطعه:
فرزند که خواهد ز پي مال پدر را
خواهد که نماند پدر و، مال بماند
خوش نيست به مرگ پدر و بردن ميراث
خواهد که کشندش که ديت هم بستاند
شاعران
از خنک شعر خويش يک مصراع
گر کني نقش بر در دوزخ،
از جهنم برد حرارت نار
در حميم (15) آورد برودت يخ
بهارستان
خلافت
شيخ ما [ابوسعيد ابولخير] گفت: اعرابي را کنيزکي بود نامش زهره. پس گفتند او را که: “خواهي که اميرالمومنين باشي و کنيزکت بميرد؟” گفتا: “نخواهم که زهره من رفته شود و کار امت شوريده و آشفته گردد!”
اسرار التوحيد
شيخ ما [ابوسعيد ابولخير] گفت: دهقاني وکيل خود را گفت: “مرا خري بخر نه بزرگ فاحش و نه خرد حقير، که در شيب و بالا مرا نگاه دارد و در ميان زحمت فرو نماند، و از سنگها يکسو رود و اگر علفت سوتام (16) دهم، صبر کند و اگر بسيار دهم، افزون کند” وکيل گفتا: “يا خواجه، من اين صفت نشناسم الا در بو يوسف قاضي! از خداوند خويش بخواه تا بو يوسف را خري گرداند از بهر تو!”
اسرار التوحيد
سلماني
چوپان دلاک روزي حضرت مولانا را سر مي تراشيد و در حلق موي مبالغه مي کرد، فرمود که: “چون باز خواهد رستن، اين قدر کافي است!”
دشنام
تنهايي
چه گويم؟
استاد بوعلي دقاق مجلس داشت و گرم شده بود و مردمان خوش شده بودند. مردي گفت: “اين همه مي بينم خداي کو؟” استاد بوعلي گفت: “من نيز هم از اين به فريادم!” گفت: “پس نداني، مگو.” گفت: “پس چه گويم؟”
اسرار التوحيد
ترک و مطرب
اعجمي ترکي سحر آگاه شد
وز خمار خمر، مطرب خواه شد
مطرب آغازيد نزد ترک مست
در حجاب نغمه، اسرار الست
من ندانم که تو ماهي يا وثن (17)
من ندانم تا چه مي خواهي زمن
من ندانم که چه خدمت آرمت
تن زنم (18) يا در عبارت آرمت؟
اين عجب که نيستي از من جدا
مي ندانم من کجا ام؟ تو کجا؟
من ندانم که مرا چون مي کَشي
گاه در بر، گاه در خون مي کَشي
همچنين لب در “ندانم” باز کرد
مي ندانم، مي ندانم ساز کرد
چون زحد شد “مي ندانم” از شگفت
ترک ما را زين حراره (19) دل گرفت
بر جهيد آن ترک و دبّوسي (20) کشيد
تا عليها (21) بر سر مطرب دويد
گرز را بگرفت سرهنگي به دست
گفت: پنج، مطرب کشي اين دم بد است
گفت: اين تکرار بي حد و مرش
کوفت طبعم را، بکويم من سرش
قلتبانا (22) مي نداني،... مخَور
ور همي داني، بگو مقصود بر
آن بگو اي گيج که مي داني اش
“مي ندانم، مي ندانم” در مکش
بخت بد
آن قوم که ايشان ره احرار سپردند
احوال جهان باطل و بازيچه شمردند،
محنت زدگان را به کرم دست گرفتند
چون دست گرفتند، بر آن پاي فشردند،
ايشان همه رفتند و جهان جمله به مشتي
زين ناکس نامردم نامرد سپردند
قومي همه نو کيسه و نوکاس که از بخل
نام کرم از نامة هستي بستردند
زان قوم که ما ديديم، امروز کسي نيست
گويي که به يکباره همه پاک بمردند
اين نيز عجب تر که هم از بخت بد ما
با خود همه چيزي چو برفتند، ببردند!
نوزاد
زن طلحک فرزندي زاييد. سلطان محمود او را پرسيد که: “چه زاده است؟” گفت: “از درويشان چه زايد؟ پسري يا دختري.” گفت: “مگر از بزرگان چه زايد؟” گفت” “اي خداوند، چه چيزي زايد بي هنجار گوي و خانه بر انداز!”
غرض
بيطار
“گورخران را به بيطار احتياج نباشد!”
ترازو
بي گناه
ديگري گفت: “گناه مهمتر است که در طويله باز گذاشته است.” گفت: “پس در اين صورت دزد را گناه نباشد!”
نان و ايمان
به شيخ شهر فقيري زجوع برد پناه
بدان اميد که از لطف خواهدش خوان داد
هزار مسأله پرسيدش از مسائل و گفت
که: گر جواب نگفتي، نخواهمت نان داد
نداشت حال جدل آن فقير و شيخ غيور
ببرد آبش و نانش نداد تا جان داد
عجب که با همه دانايي اين نمي دانست
که حق به بنده نه روزي به شرط ايمان داد
من و ملازمت آستان پير مغان
که جام مي به کف کافر و مسلمان داد.
قسمت
مهيمني که به گل نکهت و به گل جان داد
به هرکه هرچه سزايد حکمتش، آن داد
دو کشتي متساوي الاساس را در بحر
يکي رساند به ساحل، يکي به طوفان داد
دو عاشق متساوي الحقوق را در عشق
يکي رساند به جانان، يکي به هجران داد
ز باغ حسن، سيه نرگسي چو چشم انگيخت
به آن بلاي سيه خنجري چو مژگان داد
به چشم هاي سيه شيوه اي ناز آموخت
که هرکه خواست به آن شيوه دل دهد، جان داد
به ناز داد سکوني که وصف نتوان کرد
به عشوه طي لساني که شرح نتوان داد
در اين مقاسمه اش نيز بود مصلحتي
که مسکنت به گدا، سلطنت به سلطان داد
پي نوشت ها :
1. ازدواج، عيالواري
2. اتاق
3. دو نوع راه رفتن اسب
4. شرمندگي
5. وامانده
6. از بزرگ ترين علما و صوفيان قرن پنجم
7. مزرعه و ملک
8. باغ، خانه
9. رفيع تر، عالي تر
10. خردمند
11. بپرهيز
12. چرک، کثيفي
13. جامه
14. چرکابه
15. آب جوشان دوزخ
16. اندک
17. بت
18. خاموش باشم
19. تصنيف، سرود
20. گرز
21. خلاصه، کوتاه سخن آنکه
22. بي ناموس
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}