مست


 

نويسنده : عبيد زاکاني




 
عسسان شب به قزوينيئي مست رسيدند، بگرفتند که: “برخيز تا به زندانت بريم.” گفت: “اگر من به راه توانستمي رفت، به خانه خود رفتمي!”

فروشنده
 

خراساني به نردبان در باغ ديگري مي رفت تا ميوه بدزدد. خداوند باغ پرسيد و گفت: “در باغ من چه کار داري؟” گفت: “نردبان مي فروشم.” گفت: “نردبان در باغ من مي فروشي؟” گفت: “نردبان از آن من است، هرکجا خواستم مي فروشم”.

گربه دانا
 

قزوينيئي تبري داشت و هر شب در مخزن نهادي و در محکم بستي. زنش پرسيد: “تبر چرا در مخزن مي نهي؟” گفت: “تا گربه نبرد.” گفت: “گربه تبر چه مي کند؟” گفت: “ابله زني بوده اي، شش پاره اي (1) که به يک جو نمي ارزد، مي برد؛ تبري که ده دينار خريده ام، رها خواهد کرد؟”

گندم
 

شخصي با دوستي گفت: “پنجاه من گندم داشتم. تا مرا خبر شد، موشان تمام خورده بودند.” او گفت: “من نيز پنجاه من گندم داشتم. تا موشان را خبر شد، من تمام خورده بودم!”

زن ابليس
 

شخصي از واعظي پرسيد که: “زن ابليس چه نام دارد؟” واعظ او را پيش خواند و در گوشش گفت: “اي مردک قلتبان، من چه دانم؟” چون باز به مجلس آمد، از او پرسيدند که: “چه فرمود؟” گفت: “هرکه خواهد، از مولانا سوال کند تا بگويد”.

پي نوشت ها :
 

1. يک تکه جگر
 

منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.