در تسويت پارسي و تازي
در تسويت پارسي و تازي
در تسويت پارسي و تازي
شاعر : حکيم سنايي غزنوي
فضل دين در ره مسلماني است
هنر ملک ره فراداني است
هست محتاج کارسازي ملک
چه کند پارسي و تازي ملک
از پي دين و شغل پردازي
هيچ دربسته نيست در تازي
تا عمر شمع تازيان بفروخت
کسري اندر عجم چو هيمه بسوخت
ملک عدل است و دين، دل پردرد
تازي و پارسي، چه خواهد کرد؟
پارسي بهر کارسازي توست
تازي از بهر کرّه تازي توست
گر به تازي کسي ملک بودي
بوالحکم خواجة فلک بودي!
تازي ار شروع را پناه استي
بولهب آفتاب و ماه استي
مرد را چون هنر نباشد کم
چه ز اهل عرب، چه ز اهل عجم
بهر معني است قدر، تازي را
نز پي صورت مجازي را
هرکه شد جان مصطفي را اهل
چه کند ريش و سبلت بوجهل؟
بهر معني است صورت تازي
نه بدان تا تو خواجگي سازي
روح با عقل و علم داند زيست
روح را پارسي و تازي چيست؟
اين چنين جلف و بي ادب زاني
که تو تازي ادب همي خواني
علم خوان، تات جان قبول کند
که تو را فضل، بلفضول کند
بولهب از زمين يثرب بود
ليک قد قامت الصلا نشنود
بود سلمان خود از ديار عجم
بر در دين همي فشرده قدم
علم کز بهر خود کني بر دست
آب خواهد چو تشنگي پيوست
کي شود بهر پارسي مهجور
تاج “منّا” از فرق سلمان دور؟
کرد چو اهل بيت خود را ياد
دل سلمان به لفظ “منّا” شاد
باز بوجهل اگرچه نزديک است
دوستي دوردست تاريک است
چون تو را جز هوا اميد نکرد
دل سيه کرد و جان سپيد نکرد
پس در اين راه با سلاسل و غل
چارقل حرز توست بر سر کل
نسبت دين درست بايد و بس
زآنکه دولت شکسته شد زهوس
منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.
هنر ملک ره فراداني است
هست محتاج کارسازي ملک
چه کند پارسي و تازي ملک
از پي دين و شغل پردازي
هيچ دربسته نيست در تازي
تا عمر شمع تازيان بفروخت
کسري اندر عجم چو هيمه بسوخت
ملک عدل است و دين، دل پردرد
تازي و پارسي، چه خواهد کرد؟
پارسي بهر کارسازي توست
تازي از بهر کرّه تازي توست
گر به تازي کسي ملک بودي
بوالحکم خواجة فلک بودي!
تازي ار شروع را پناه استي
بولهب آفتاب و ماه استي
مرد را چون هنر نباشد کم
چه ز اهل عرب، چه ز اهل عجم
بهر معني است قدر، تازي را
نز پي صورت مجازي را
هرکه شد جان مصطفي را اهل
چه کند ريش و سبلت بوجهل؟
بهر معني است صورت تازي
نه بدان تا تو خواجگي سازي
روح با عقل و علم داند زيست
روح را پارسي و تازي چيست؟
اين چنين جلف و بي ادب زاني
که تو تازي ادب همي خواني
علم خوان، تات جان قبول کند
که تو را فضل، بلفضول کند
بولهب از زمين يثرب بود
ليک قد قامت الصلا نشنود
بود سلمان خود از ديار عجم
بر در دين همي فشرده قدم
علم کز بهر خود کني بر دست
آب خواهد چو تشنگي پيوست
کي شود بهر پارسي مهجور
تاج “منّا” از فرق سلمان دور؟
کرد چو اهل بيت خود را ياد
دل سلمان به لفظ “منّا” شاد
باز بوجهل اگرچه نزديک است
دوستي دوردست تاريک است
چون تو را جز هوا اميد نکرد
دل سيه کرد و جان سپيد نکرد
پس در اين راه با سلاسل و غل
چارقل حرز توست بر سر کل
نسبت دين درست بايد و بس
زآنکه دولت شکسته شد زهوس
منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}