سکانس طلايي فيلمنامه «مرد باراني »


 

نويسنده: نزهت بادي




 

سکانس شماره 58
 

آوازهايي که مرد باراني به من آموخت
 

چيزي که ما در زمينه فيلمنامه نويسي نياز داريم، بيش از هر چيزي کسب مهارت براي به کار گيري اصولي است که ياد گرفته ايم. ميزان اين مهارت به تمرين هايي بستگي دارد که ما در جهت تسلط بر فنون و ابزارهاي نگارش فيلمنامه انجام مي دهيم. يکي از تمرين هاي عملي که مي تواند تبحر و توانايي ما را در نوشتن افزايش دهد، مطالعه و تحليل سکانس هاي برگزيده از فيلمنامه هاي خوب و موثر است که از اين پس در هر شماره از مجله به آن خواهيم پرداخت.
ارزش و اهميت چنين صفحه اي در اين است که به واسطه آن ساختمان دقيق و شکل دروني صحنه شکافته، تجزيه و تحليل مي شود تا بتوان روش هاي خاصي را که موجب پويايي و تأثير گذاري صحنه شده است، کشف کنيم و به طور عملي ياد بگيريم چگونه اين تجربيات را در دنياي فيلمنامه هاي خود به کار گيريم، از اين رو اين صفحه مي تواند مکمل آموخته هاي تئوريک و راهگشاي مشکلات تکنيکي ما باشد.
براي تحليل يک سکانس بايد آن را به گونه اي تشريح کنيم که به الگوي رفتارها در هر دو سطح متن و زير متن دست يابيم. يعني بايد راهي براي نفوذ به عمق وجودي هر شخصيت بيابيم و کل ماجرا را از ديدگاه او تجربه کنيم، به بيان ديگر از رفتار بيروني شخصيت به سوي جنبه هاي دروني او حرکت کنيم.
براي انجام اين کار نخستين چيزي که بايد بدانيم اين است که چه کسي صحنه را پيش مي برد و انگيزه اي که او را به کنش وا مي دارد، چيست؟ خواسته اصلي شخصيت کليد راه يابي به درون هر صحنه است، بعد از آن بايد پي ببريم چه چيزي مانع رسيدن او به خواسته اش مي شود.
در صحنه مورد نظر ما چارلي آغاز کننده و پيش برنده است. او که از دست کارهاي احمقانه ريموند خسته شده است، مي خواهد سر از دنياي دروني او در آورد. به همين دليل اصرار دارد تا درباره ملاقات ريموند و دکتر در صحنه قبلي حرف بزند. در مقابل ريموند به او اعتنايي نشان نمي دهد و تمام توجه و دقت خود را صرف مسواک زدنش مي کند.
در ادامه آگاهي از اين که بار ارزشي صحنه چه سمت و سويي دارد، به ما کمک زيادي مي کند. در واقع با مقايسه حس اوليه حاکم بر صحنه با آن چه در انتهاي آن احساس مي کنيم، مي توانيم کيفيت تغيير صحنه را بررسي کنيم.
در اين صحنه بيش از هر چيزي حس خشم، بدبيني و نا اميدي موج مي زند. چارلي که فکر مي کرده نگه داري از ريموند براي تصاحب ارثيه اش نبايد کار دشواري باشد، بعد از گفت و گو با دکتر درباره دردسرهايي که ريموند درست مي کند، متوجه شده است در اين رابطه اجباري او بايد کوتاه بيايد و وضعيت غير عادي برادرش را درک کند. همين موضوع او را کلافه و عصبي کرده است. او نمي تواند بفهمد چرا بايد زندگي و آينده اش به برادري عقب افتاده که اصلاً ارزش پول را نمي فهمد، وابسته باشد.
حالا صحنه را به لحظه ها خرد مي کنيم، منظور از لحظه ها همان تبادل کنش و واکنش تحليل يک صحنه اين است که بتوانيم زير متن هاي آن را کشف کنيم، يعني به افکار و احساسات حقيقي که در پس گفتار و اعمال بيروني شخصيت ها پنهان شده است، بپردازيم و تاثيرات هر کنش و واکنش را بر آنها بررسي کنيم.
پس با همين روش مرور صحنه مان را دنبال مي کنيم. وقتي چارلي مي بيند ريموند مسواک زدنش را کنار نمي گذارد، عصبي مي شود و نزديک او مي آيد و مسواک را از او مي گيرد و با کلافگي مي پرسد که چرا ريموند دوست دارد مدام مثل احمق ها رفتار کند، شايد فکر مي کند اين کار خنده دار است. کنش عصبي چارلي واکنش آرام و عجيب ريموند را به دنبال دارد. او از شنيدن اين جمله خوشش مي آيد و با خود مدام عبارت مرد باراني خنده دار را تکرار مي کند. چارلي از شنيدن مرد باراني تعجب مي کند. ما مي دانيم که اين عبارت براي چارلي مفهومي بيشتر از آن چه در ظاهر مي نمايد دارد. در واقع مرد باراني اسم دوست خيالي دوران کودکي چارلي است که در مواقع ترس وتنهايي به او قوت قلب مي داده است. وقتي چارلي از ريموند درباره اين کلمه سوال مي کند، او مي گويد که من مرد باراني هستم و بعد عکس کهنه اي از خودش در آغوش پدرش را نشان مي دهد و چارلي مي فهمد که مدت ها پيش برادرش نيز با آنها زندگي مي کرده است. پس حس تهاجمي ابتداي اش به نوعي کنجکاوي و پرسشمندي درباره گذشته تبديل مي شود. چارلي درباره چگونگي ترک خانه مي پرسد و ريموند پاسخ مي دهد درست بعد از مرگ مادر در شب عيد که برف زيادي باريده بود، او را از خانه مي برند. چارلي مي خواهد جايگاهش را در اين واقعه اي که دور از چشم او اتفاق افتاده است بيابد. پس مي پرسد در آن موقع من کجا بودم، ريموند مي گويد که تو پشت پنجره بودي و برايم دست تکان دادي و گفتي خداحافظ مرد باراني من!
آرام آرام سايه هاي مبهم و پراکنده اي از خاطرات گذشته به ياد چارلي مي آيد و تازه متوجه مي شود کسي در تنهايي هايش برايش آواز مي خوانده، همين برادر غير عادي اوست. او هنوز در حال کنکاش گذشته است و دوست دارد آن ترانه ها را به خاطر بياورد و از ريموند کمک مي خواهد. ريموند بخشي از يک آهنگ آشنا را زمزمه مي کند. هم نوايي چارلي با او نشان مي دهد که چقدر اين ترانه هاي ساده دوران کودکي در وجود او رسوخ کرده است. اينجا يکي از بهترين لحظات فيلم است؛ چارلي چنان غرق در ترانه مشترکشان مي شود که همه گرفتاري هاي مالي و بحران هاي عاطفي زندگي اش را فراموش مي کند. کودکي دست نخورده و معصومانه ريموند او را نيز از دنياي آشفته و پيچيده اي که احاطه اش کرده است، بيرون مي آورد. من اين لحظه و جايي را که چارلي تلاش مي کند رقصيدن را به ريموند ياد بدهد، خيلي دوست دارم. در آن حسي از صميميت و نزديکي مي بينيم که گاه در رابطه دو برادر معمولي نمي توان يافت.
در ادامه چارلي که هنوز ذهنش درگير آهنگ هاي کودکي اش است، کنار وان حمام مي نشيند و شير آب داغ را باز مي کند که يکدفعه ريموند وحشت زده، شروع به فرياد زدن مي کند. واکنش طبيعي چارلي به حرکت غير منتظره ريموند، دستپاچه شدن و در عين حال تلاش براي آرام کردن ريموند است. او فکر مي کند آب داغ يکي از آن خاطراتي است که ريموند در دفترش نوشته است. اما ريموند جملاتي نامفهوم درباره آب داغي که بچه را سوزاند بر زبان مي آورد و شروع به خودزني مي کند. چارلي احساس مي کند منظور از بچه، خود اوست، پس مي کوشد تا به ريموند نشان دهد که اتفاقي برايش نيفتاده و حالش خوب است. ريموند کم کم به حال طبيعي اش بر مي گردد، سر چارلي را نوازش مي کند و بيرون مي رود.
اينجا همان نقطه اي است که حقيقت زندگي آن دو از ميان اين لحظات فاش مي شود. چارلي مي فهمد که ريموند را به اين دليل از خانه و خانواده دور کرده اند که فکر مي کردند چارلي را اذيت مي کند و به او آسيب مي رساند.
در هر صحنه اگر کنش و واکنش ها را در تک تک لحظات آن بررسي کنيم، با يک منحني حرکتي و هدفمند رو به رو مي شويم که سير صعودي دارد. در اين منحني جايي وجود دارد که ميان آن چه پيش بيني کرده ايم و نتيجه اي که به دست مي آوريم فاصله مي افتد و ما چيزي را متوجه مي شويم که انتظارش را نداشتيم. از اينجا به بعد است که صحنه به سوي حال و هوايي متفاوت تغيير جهت مي دهد. در صحنه اي که ما انتخاب کرده ايم، همين لحظه رازگشايي است که مسير روايت را به سمت ديگري هدايت مي کند. اکنون احساسات چارلي ترکيب پيچيده و مبهمي از گناه، پشيماني و علاقه است. فاصله اي که در تمام اين مدت ميان او و پدرش بوده، يکدفعه از ميان مي رود و چارلي پدرش را در قالب مردي مي يابد که براي مراقبت از او، پسر ديگرش را از خانه رانده و به جايي ديگر تبعيد کرده است. پس آن ماشين لعنتي و گل هاي رز فرزندان پدرش نبوده اند و هيچ چيزي مهم تر و عزيزتر از او براي پدرش وجود نداشته است. از سوي ديگر حسادتي که به برادرش به خاطر برخورداري از ارثيه پدري دارد، جاي خود را به علاقه اي عميق مي دهد. در واقع ريموند در تمام سال هايي که مي توانست در کنار خانواده اش زندگي کند، در يک آسايشگاه حبس شده است تا مبادا لطمه اي به موفقيت و آينده او بزند. حالا احساس مي کند آن قدرها هم که فکر مي کرده است، استحقاق اين ارثيه را ندارد.
چارلي، ريموند را به رختخوابش مي برد. ريموند در حالي که گوشه اي از تخت مي نشيند، هنوز با خود تکرار مي کند که من هيچ وقت چارلي ببيت را اذيت نکردم. چارلي پايين پايش مي نشيند و به آرامي کفش هايش را در مي آورد و درست جلوي تخت مي گذارد، همان طور که ريموند دوست دارد. همين جاست که براي نخستين بار چارلي به عادت هاي عجيب و غريب ريموند احترام مي گذارد. انگار اين تنها کاري است که او مي تواند براي جبران گذشته انجام دهد.
اگر ارزش پاياني صحنه را با ارزش آغازين آن مقايسه کنيم، مي بينيد که دچار تغيير و دگرگوني شده است. يعني از يک حس منفي بدبينانه و خشم آلود به يک حس مثبت غافلگير کننده تغيير مسير داده است. در اين معني است که اتفاقي روي نداده و ما با يک صحنه کسل کننده و خالي که پيشبردي در روايت ندارد، رو به رو هستيم.
اين صحنه که ظاهراً گفت و گويي ايستا و دو نفره در يک مکان را در بر مي گيرد، يکي از مهم ترين صحنه هاي فيلم است که به چرخش و تغيير جهت روايت منجر مي شود.
تا پيش از اين ريموند از نظر چارلي يک برادر عقب افتاده است که سهم او را از ميراث پدر غصب کرده و چيزي را که بايد در اختيار او باشد، به تصاحب خود در آورده است. از اين رو انگيزه رابطه با او چيزي جز دستيابي به ارثيه پدري نيست. بنابراين ريموند را تحمل مي کند و هر چيزي را که مي خواهد، از ترس خل بازي هايش براي او مهيا مي کند و همه تلاشش را مي کند تا هر چه زودتر حکم دادگاه را به نفع خود بگيرد و از شر ريموند خلاص شود. اما از اين صحنه به بعد رابطه آن دو برادر وارد مرحله جديدي مي شود و چارلي که تا قبل از اين فقط کمبودهاي ريموند را مي ديده است، به تدريج ياد مي گيرد به توانايي ها و ويژگي هاي مثبت او هم توجه کند و کم کم همراهي با ريموند برايش به يک لذت هيجان انگيز تبديل شود.
حضور آنها در لاس و گاس را به بياوريد که چگونه چارلي براي ريموند ظاهري شبيه به خودش درست مي کند. وقتي آن دو در لباسي کاملاً يکسان از پله هاي برقي پايين مي آيند، آدم احساس مي کند همه آن فاصله هايي که ميان آن دو بوده، از ميان برداشته شده و چارلي به همان اندازه که براي خودش ارزش و اعتبار قائل است، وجود ريموند را نيز به رسميت مي شناسد. در آنجا برنده شدن و پول به دست آوردن نيست که براي چارلي جالب به نظر مي رسد، بلکه استعداد و نبوغ ريموند است که او را به وجد مي آورد و هيجان زده مي کند. طوري که وقتي ريموند در چرخ شانس اشتباه مي کند و چارلي مي بازد و بخشي از پولش را از دست مي دهد، اصلا ً از دست او دلخور نمي شود و با آن تفريح مي کند.
در انتها وقتي چارلي مي فهمد حتي اگر حق نگه داري او را به طور قانوني به دست بياورد، نمي تواند از ارثيه او بهره اي ببرد، باز هم بر مراقبت از او اصرار مي ورزد. اگر يادتان باشد، نخستين بار که چارلي مي فهمد برادري دارد، به پزشک آسايشگاه که اين موضوع را از او مخفي کرده است اعتراض مي کند و پزشک از او مي پرسد «اگر مي دونستي برادر داري، چي کار مي کردي؟ » و چارلي نمي داند. اما حالا بعد از اين تجربه کوتاهي که به دست آورده است، مي داند داشتن برادر مي تواند چه اهميتي در زندگي او داشته باشد. ريموند دوباره همان مرد باراني او شده است که مي تواند هر گاه مشکلات زندگي او را به وحشت انداخت، به ترانه هاي او پناه ببرد و از اين تنهايي ترسانکي که گويي تقدير بشر معاصر است رها شود.
منبع : فيلم نگار شماره 94