روز شهادتش را به همرزمانش گفته بود


 






 

خاطرات جنگ
 

اسفند ماه سال 65 بود که به همراه ده نفر از بسيجيان جان بر کف به جاده فاو- ام القصر اعزام شديم، به مکاني به نام پيشاني که نزديکترين نقطه به عراقيها بود بطوريکه از داخل تونل به 25 متري دشمن مي رسيديم، همگي اصفهاني بوديم، غواص و دريادل از گردان يونس و در حوزه پدافند انجام وظيفه مي کرديم، در بين ما بسيجي عاشقي بود با رفتاري متين و با وقار، نور ايمان در چهره اش هميشه تابان بود، سالک کوي عرفان و متکي به ايمان الهي بود. پيرو علي (ع) بود و شيفته حضرت زهرا(س) و آرزويش اين بود که همانند فاطمه زهرا (س) مظلومانه به ديدار حق بشتابد، او کسي نبود مگر روحاني والا مقام و عارف دلسوخته، حجه الاسلام احمد سليماني، قهرماني از ديار بلمير فريدن.
يک شب در عالم رويا حالت عجيبي پيدا کرده بود و به او الهام شده بود که بيست روز ديگر به شهادت مي رسد و عاشقانه پرواز خواهد کرد بنابراين، هر روز چهره اش نوراني تر مي شد، عبادتش براي خدا و ارادتش به اهلبيت(ع) بيشتر مي شد. روزها گذشت و او همچنان منتظر ديدار يار، شش روز قبل از شهادتش باز هم سروش غيب در عالم خواب خبر از عروج ملکوتيش داد، هرگز واهمه اي نداشت، خم به ابرو نياورد، لحظه شماري مي کرد، مي گفت: خداوندا، آيا لياقت شهادت نصيب من خواهد شد؟ چقدر لحظه ها براي ما به سرعت مي گذشت اما براي او به کندي. ديگر طاقت ماندن نداشت. يادم هست که دو شب مانده به روز موعود بچه ها را جمع کرد، حلاليت خواست، همه را در آغوش کشيد، اشک شوق مي ريخت، شوق رفتن به ديار باقي و ديدار يار. او گفت: بچه ها : باز هم خواب ديده ام که دو روز ديگر مهمان حسينم و به اتفاق برادر ايوبي شهيد خواهم شد و برادر حسيني مجروح و جامانده از قافله عشق. شب آخر فرا رسيد، بچه ها به نوبت به پست نگهباني مي رفتند، دشمن منطقه را زير گلوله هاي آتشين خود داشت. انگار همه منتظر يک حادثه بودند، تا اينکه سپيده دم صبح طلوع کرد و وعده ديدار نزديک شد، حاج آقا سليماني، نماز صبحش را با همسنگرانش خواند و بعد به اتفاق برادر ايوبي و حسيني به سنگر نگهباني رفتند. انجام وظيفه کردند و مدت زمان نگهبانيشان تمام شد. اتفاقي نيفتاد، خدايا دعوتم کردي اما اجابت نکردي؟ چه شده؟ آيا لايق شهادت نبودم؟ نه، نمي دانم، هرچه مصلحت باشد همانست، به همسنگرانش گفت: بيائيد کيسه هاي خاکي ترکش خورده را بازسازي کنيم، برادران ايوبي و حسيني، شما کيسه ها را بگيريد تا من داخل آنها را پر از خاک کنم. مشغول کار بودند که ناگهان صداي انفجار مهيبي شنيده شد، گلوله خمپاره دشمن به کيسه ها خورد، گرد و خاک زيادي بپا شد و پيکر خونين حاج آقا سليماني و برادر ايوبي به زمين افتاد و انتظارشان به سر آمد، اصلاً باورمان نمي شد پيشگوئي حاج آقا دقيقاً طبق موعد مقرر به وقوع بپيوندد. آري آنها رفتند و کاري حسيني کردند و مصداق آيه شريفه " و منهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر " شدند و برادر حسيني مجروح شد تا در عمليات کربلاي 4 به فيض شهادت نائل آيد و ما که مانديم بايد کاري زينبي کنيم و گرنه يزيدي خواهيم بود.
بدين ترتيب روح مطهر اين شهيد گرانقدر با هزاران زخم بر سينه و دست و پا، به سوي پهندشت بي کران چشمه خورشيد پرگشود و در نقطه پيشاني فاو بر اثر ترکش به پيشانيش زيباترين سجده خويش را برخاک گلگون خوزستان بر معبود خويش نمود و به کاروان شهيدان پيوست.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد

آنچه ما گفتيم از دريا نمي است
خاطرات اين شهيدان عالمي است

منبع: فصلنامه عطش، شماره 5