گفتم اين افسر جوان فرمانده نيروي زميني خواهد شد


 

نويسنده: سر تیپ 2حمید شکیبا




 
شايد يه چيزي حدود 60-70 سانت برف بود. سراغ فرمانده گروهان رو مي گرفتم سربازا با يه عشقي آدرس مي دادند. که سنگر فرمانده گروهان اونجاست. (1)
انسان فکر مي کرد سنگر برادر همرزمشون رو دارن نشان ميدن. وقتي هم که به سراغ فرمانده گروهان رفتيم دور و بر فرمانده گروهان، سربازها توي سخت ترين شرايط منطقه شمالغرب و در جنگ دور فرمانده گروهانشون، مثل پروانه ميچرخيدن، من تا اون لحظه فرمانده گروهان رو نميشناختم.
چون مأموريت داشتم، که ارزيابي انجام بدم راجع به فرماندهان يگانهاي حاضر در منطقه، تلاش کردم شناسايي انجام بدم. خب همان جا اين کارو کردم. که چرا اينقدر پرسنل تحت امر اين فرمانده رو دوست دارن؟
ديدم سنگرش همچون سنگر سرباز کمينه، ديدم، که در نزديکترين جاييست که بايد به سربازهاش احاطه و اشراف داشته باشه. ديدم که اول غذا رو سرباز کمينش ميخوره، بعد فرمانده گروهان! ديدم که جلوي سربازش در سنگر تمام قامت مي ايسته، وقتي که سربازي مياد توي سنگرش. تواضعش، محبتش، قاطعيتش، رشادتش، جانبازي و ايثارش براي سربازاش نمونه است.
خب سرباز حق داشت، به اين فرمانده اينطوري نگاه بکنه، گذشت، بعد از پايان جنگ به دانشگاه افسري مأموريت پيدا کردم رفتم اونجا فرمانده دانشگاه افسري شدم فرمانده گرداني رژه ميرفت، من ديدم بهترين رژه را ميره. هميني که در اونجا
ديده بودمش تا اون لحظه نمي دونستم که هم جانبازشيميايي است، و هم جانبازي که از پا آسيب ديده.
فرمانده گردانها رو جمع کردم. مي خواستم بهشون بگم اينگونه رژه بريد. بقيه هم افسرهاي خوبي بودند. اين کارو نکردم گفتم شايد به شأنشون لطمه بخوره و شايد اين عزيزمون خودش راضي نباشه. ولي به آموزش گفتم به تک تکشون بگيد اصول رژه رفتن را رعايت کنند. و مثل فلاني رژه برن.
روحاني اي پيش من بود. حاج آقا غفاري(2). گفت شما ميدونيد، که اين پاش آسيب ديده و نبايد رژه بره؟ گفتم:به خدا نمي دونستم. گفت اينطوريست وضع پاش. گفتم بگيد از فردا اين کارو نکنه. حق نداره جلوي واحدش رژه بره با اين وضعيت جسمي که داره. فرمانده گردان بعد به من مراجعه کرد و گفت:اگه قراره من فرمانده گردان باشم، براي همه چيز بايد جلوي گردان باشم. اگه همه بايد رژه برن من هم بايد بروم.
دانشجو که نميدونه وضع پاي من اينطوريست شما هم خواهش ميکنم بهشون نگيد. فرمانده لشکرشد. فرمانده قرارگاه شد. ديديم همون تواضعي رو که در فرمانده گروهانيش داره در فرمانده لشکري و فرمانده قرارگاهيش هم داره.
خيلي چيزا عوض شده بود. بينشش قابل مقايسه با اون زمان نبود. دانشش بسيار افزايش پيدا کرده بود. ولي خلوص،
گوهره تقوا و تواضعش همون دادرس بود. که اون موقع بود. اگه اون روز به يک نفري که يک روز به يک نفري که يک روز از خودش بزرگتر بود احترام ميگذاشت الان هم که فرمانده نيروست همين گونه است.
اگر در جنگ با ايثار و تلاش تا مرحله شهادت چندين بار پيش رفت. الان هم که جنگ تمام شده تو ايثار و داوطلب شدن براي شهادت در نيروي زميني نفر اوله. بايد هم نفر اول باشه، چون فرمانده نيروست. من به شخصه افتخار ميکنم. که مدتي همرزم و همکار اين عزيزمون بودم. هم در رزم و هم در دانشگاه افسري.
يادم هست دانشگاه افسري جمع شدند. يه تعدادي که ايشون خودش هم نبود. گفتند که ارزيابي از همه فرمانده گردانهات داري؟ من از همه فرمانده گردانهام ارزيابي دادم. به سروان دادرس که رسيدم، يه جمله گفتم.
بر اساس شواهد و قرايني که مي بينيم پيش بيني مي کنم اين افسر شجاع، ايثارگر، بي ادعا و کم حرف و پرکار فرمانده نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران خواهد شد.
سال 69 اين را گفتم، سال 84 ايشون فرمانده نيرو شد. زنگ زدم به ايشان ضمن تبريک گفتم خوشحالم که پيش بيني من درست درآمد.
همه خوشحال شدند ولي من از همه خوشحال تر شدم به خاطر خود خواهيم چون پيش بيني ام درست از آب درآمده بود.
بعد زنگ زدم به اون جمع که يکي از آنها حاج آقا غفاري بود گفتم يادتونه من اون روز چه پيش بيني کردم؟ هيچ دخالتي هم توي اعتصاب ايشون نداشتم چون در اين مسير نبودم.
گفتم توي عمرم يک پيش بيني ام درست از آب در اومده و به خال زدم. امير سرتيپ حسين دادرس فرمانده نيروي زميني قهرمان ما شد.(3)
جيپ جلوي بيمارستان آبادان توقف کرد. هيکل رشيد و تنومند و قوي اي داشت. آستين هاي پيراهن تکاوريش رو هم بالا زده بود.
از جيپ که اومد پايين، توي بغلش يک مرد تنومند ديگه اي همچون خودش رو در آغوش گرفته بود، صورت اون مردي که در آغوش گرفته بود. پر از خون بود. لباس اين عزيزمون هم خوني بود. رفت داخل بيمارستان، چيزي شايد نزديک به نيم ساعت نگذشت که تنها از بيمارستان اومد بيرون، رفت تفنگ تاشويي رو که در جيپ داشت برداشت و به دستش گرفت و قدم زنان به سمتي رفت.
راننده چند بار صداش کرد که جناب! من هم بيام يا نه. البته قامت برافراشته اش، همچون موقع رفتن در بيمارستان نبود. به نظر مي رسيد کمي خم شده و اندوهگينه. جواب راننده رو نداد. راننده يه مقداري با جيپ رفت جلوتر و خودش رو نزديک کرد. گفت:بيام يا بايستم؟
تعدادي جلوي در بيمارستان بودند مراجعه کردند به راننده و گفتند اين کيه؟ اوني که برد داخل که بود؟ گفت اوني که برد داخل برادر مجروحش بود. گفتن اين چه کاره اي هست؟ گفت اين فرماندمونه. گفتن: اون داخل چه شده؟ گفت:نمي دونم برادرش مجروح شده بود و اون به دوشش کشيد و رسوندش اينجا. الان نمي دونم اون تو چه خبره
و اين هم که جواب منو نميده و داره ميره. يکي از اونايي که جلوي بيمارستان بود، بدو رفت داخل و برگشت اومد و به سرباز راننده گفت اگر آن برادر اين جناب سروان بود، شهيد شده و براي همين است که جواب تو رو نميده.
يک مقداري رفت جلوتر بعد ايستاد با دستش اشاره اي کرد و راننده جيپ به سمتش حرکت کرد. حالا قامتش مثل رفتن در داخل بيمارستان برافراشته بود. به نظر مي آمد که عزمش جزم تر شده و صلابتش و قدرت رزمندگي اش بيشتر شده. فقط چند لحظه شايد در مجموع 5 دقيقه از خروج بيمارستان، تا سوار شدن دوباره به جيپ اين تکاور نيروي دريايي رو کساني که جلوي بيمارستان بودند، غمگين، افسرده و پژمرده ديدند و بعد از آن همان شير قدرتمندي بود که در مقابل دشمن رشادت به خرج مي داد.
مجدد تفنگ بر دست به جبهه نبرد شتافت. اين جلوه اي بود از شروع جنگ در خرمشهر و آبادان.
دوره عالي رفت انگلستان، هم کلاسي هاش همه خارجي بودند، خود انگليسي ها هم بودند که بايد توي اين دوره نفرات ممتاز مي شدند. ولي نفر اول اين دوره، اين آقا بود که الان اينجا تشريف دارند.
بچه هاي انگليسي ازش سوال کردن چرا نفر اول شدي؟ شما که زبان مادريت زبان انگليسي نيست. گفت:چون بعداً که با شما دشمن شدم بدونم با شما چطوري بجنگم. مي خنديدند بهش ولي خب خنده هاشون به جاي ديگه و به بحث ديگه اي بود.
باورشون نمي شد، ولي در عمل ديدند که تيمسار سرنوشت(6) در جنگ با ناوچه شمشير، يک تنه با 6 تا ناوچه اوزاي عراقي جنگيد.
من خواهش مي کنم که اين بزرگوار، حتماً اين حادثه رو براي شما بگن غير از عمليات مرواريد که جزو شرکت کنندگان اين عمليات بودند. فقط اشاره بکنم که ايشون از يادگاران جنگ هستند. به خصوص جنگ دريايي، حالا هم کشور از وجودشون بهره مند مي شود.(در تخصص هاي مختلف دريا)
طرح رسوندن برق سراسري به جزيره هرمز توسط ايشون ارائه شد. با وسيله اي که ساخت تونست در عمق 90 متري دريا کانال بزنه.
خاک رو باز کنه و کابل برق رو اونجا بخوابونه و باز خاک بريزه روي اون کابل، وسيله اش را هم خود ايشون ساختند. الان طرحي دارند توي صنعت زير آبي کشور و صنعت دريايي، که بتوانند در درياي خزر در عمق 700 متري دريا رباتي رو بسازند که بتونه در اونجا فعاليت داشته باشه. چون انسان نمي تونه در اون عمق کار بکنه و فعاليت داشته باشه.
آموزش 400 غواص سپاه براي عمليات والفجر 8 در بندرعباس توسط ايشون انجام شد که مي تونيم بگيم که يکي از کساني هستند که در اين عمليات نقش مؤثر داشتند و هم اکنون هم در کار نجات کشتي هاي آسيب ديده و صدمه ديده در دريا هستند.
در خدمت ساخت تأسيسات دريايي و مهندسي زير آب که ما خوشحاليم صنعت دريايي کشور قدر اين عزيزمون رو شناخته و از وجود عزيز و گرانقدرش داره بهره برداري مي کنه و من ازشون خواهش مي کنم در مورد ناوچه شمشير و عمليات مرواريد و فعاليت هاشون بعد از دوران بازنشستگي گزارشي داشته باشند.
فاميلاش از تهران و اهواز به خانواده اش زنگ زدن، بهش مي گفتن که يا بيا تهران يا بيا اهواز، اهواز هم زير گلوله و موشک و بمب و اين حرفها بود. تهران خيلي امن تر بود.
مرتب جواب مي داد، که من همين جا هستم و نمي آيم، برادرش که تهران بود گفت: اونجا تنهايي خواهر، بلند شو بيا تهران. گفت:من تنها نيستم و اينجا بچه ام پيشم است و شوهر و فرزند ديگرم هم کنارم است. خيلي اصرار مي کردند. تقريباً مي شه گفت هفته اي نبود که باهاش در تماس نباشن، در آبادان و به اين خانم بگن که بيا تهران يا اون برادرش که در اهواز بود بگه اقلاً بيا اهواز، و ايشون گوش نمي کرد، با اين توجيه که من نمي خواهم از کنار خانواده ام دور بشم، تا اينکه خرمشهر آزاد شد.
وقتي خرمشهر آزاد شد، به چند تا آشنايي که در آبادان داشت، گفت:من مي خواهم جزو اولين کساني باشم که برم خرمشهر. گفتند خب حالا بگذار يه مدتي بگذره. گفت:نه و دست بچه اش رو گرفت و با همسايش که يه وانتي داشت سوار وانت شد، و جزو اولين نفراتي بود که رفت خرمشهر، وقتي از خرمشهر برگشت به آبادان با برادرش در تهران تماس گرفت، و گفت:ديدي بهت گفتم من نمي آيم تهران من مي خواستم که اولين نفري باشم که برم خرمشهر، سر مزار شوهر و فرزند شهيدم.
از اول جنگ وقتي خرمشهر اشغال شد توسط عراق، اين زن خرمشهري با بچه اي که ازش مونده بود، مياد در آبادان و حاضر نميشه آبادان رو ترک کنه، هر چي بهش مي گفتن، مي گفت:من مي خوام کنار فرزند و شوهر شهيدم باشم که خودم، کفنشون کردم و دفنشون کردم.
اينقدر نيومد تا خرمشهر آزاد شد و رفت در خرمشهر دنبال زندگيش و هر روز هم مي رفت کنار شوهر و فرزند شهيدش.
من تقريباً 3 روز بود که از آن منطقه برگشته بودم. جانشين بازرسي نيرو بودم.
روزي که رفتم آنجا بازديد، فرمانده تيپ، برگشت به اون افسر گفت:کارت اينه که امروز بشماري چند بار هواپيماي عراقي مياد بالا سر ما، ما رو بمباران مي کنه.
هيچ کار ديگري نمي خواد بکني. از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب براي ما بشمار. وقتي من رفتم جزيره مجنون، اين شمارش رو سروان خالدي شهيد انجام داده بود.
برگشت به فرمانده تيپش سالارکيا(9) گفت:امروز 69 بار اين منطقه بمباران شده. يک منطقه کوچک، و جالب اينه که سرباز در اون منطقه زندگي مي کرد و سالم مونده بود، چون از زمين به خوبي استفاده مي کردند و خدا هم يارشون بود. گفت اينقدر... بمباران شده، و حالا تناژ بمبش رو نمي دونست چقدر بوده. ما با اينها روبوسي کرديم و برگشتيم. 3 روز گذشته بود که بعد متوجه شديم از اين بزرگواران يکيشون نيست. چند وقت پيش آقاي سالارکيا اومده بود پيش آقاي
ذوالفقاري، بعد اومد پيش من. بهش گفتم خاطره خالدي رو يه بار ديگه براي من تعريف کن، چون مي خواستم براش فاتحه بخونم. به يادم اومده بود و در حقيقت دلم کباب شده بود. براي اين افسر رکن 1 تيپ.
اينجوري پاسخ من را داد که سنگرش رو ديده بودي؟ گفتم:آره. تقريباً 2 متر با سنگر شما فاصله داشت. سنگر هم سقف نداشت. هنوز فرصت نشده بود که اون پل رو بزنن. پل خيبر رو مي گم، تا بتوانند وسيله ببرن يا بتوانند تراورس بيارن. سالارکيا که تعريف مي کرد من يادم اومد ما 3 نفر بوديم که مي خواستيم از رودخانه با قايق بگذريم خب فرمانده تيپ که بايد مرتب رفت و آمد مي کرد. نفر داوطلب بسيجي که قايق رو مي روند مي گفت:من يا 2 تا سرباز مي برم يا 4 تا تراورس. يعني اگه 2 تا آدم سوار کنم ديگه 4 تا تراورس را نمي تونم بيارم. بگذاريد آدم نياد که من تراورس ببرم که سنگرها روش پوشيده بشه.
(تراورس همين تخته هايي است که زير ريل راه آهن مي اندازند.) گفت: غروب شد، خوابمون گرفته بود. ديگه آفتاب رفته بود. تو سنگر حفره روباه من که البته حفره روباه وسيعي بود 3 نفر بوديم. خالدي هم توي يه سنگر ديگه که اون هم يه گودالي بود که يه تيربار کاليبر 50،(12/7)و2 تا خدمه اش و خالدي هم کنار اينها بود.
تکيه داديم به ديوار سنگر و خوابيديم. گفت يکدفعه ديدم که صداي مهيبي اومد و طوري شعله نوراني و آتشي ايجاد کرد که من که خوابيده بودم از پشت چشمم، حرارت و گرما و روشنايي اون رو حس کردم. بعد از مدتي متوجه شدم که يه چيز گرم و نرم پاشيد توي صورتم. خب هوا هم تاريک بود. دست کشيدم صورتم رو پاک کردم.
وقتي گرد و خاک رفت سراغ خالدي رو گرفتم. مي دونيد چي بود تو صورت سالارکيا؟ تکه هاي گوشت و مغز ستوان خالدي، تو صورت فرمانده تيپ پاشيده بود. از خالدي همين مونده بود و ديگه جنازه اي نداشت. خالدي و سنگر و تيربار همه تکه تکه به هوا رفته بودند. اينها چيزهايي نيست که بشه مفت از دست داد. بايد حفظشون کرد اين افتخارات و حماسه ها رو.
ما رفتني هستيم و عمرمون رو کرديم. شما خواهيد ماند و اين مملکت هم خواهد ماند. شما بايد براي جاودانگي مملکت و نظام اسلامي از اين تجربيات استفاده کنيد.
يه بسيجي اومده بود داخل قرارگاه تاکتيکي لشکر و گفته بود من راننده خودرو سنگينم. مي تونم براتون رانندگي بکنم. کار ديگه از دستم بر نمي آيد.
يک تانکر آب بهش دادن و آب مي رسوند. صبح مي رفت تانکرش رو پر مي کرد و تا شب 3-4 بار اين کارو مي کرد و کار آبرساني يگانها رو با تانکر آب انجام مي داد.
اون تانکر يه راننده سربازي هم داشت، که البته راننده قابلي نبود. اين راننده کار کشته اي بود هر وقت که مي خواست جايي بره يا گرفتاري داشت اون سرباز اين کارو مي کرد.
يه روز صبح ديدن که حاجي نيست. و اون سرباز اومد و يه مقدار هم، مشکل داشت توي روشن کردن ماشين. حاجي فردا نيومد. پس فردا هم نيومد. بچه ها ازش دلخور شدن که باهاش هم دوست و صميمي شده بودند. خيلي انسان خوش برخورد و صميمي اي بود. فکر کنم روز سوم بود. يا احتمالاً روز چهارم، که شبش اومد. و صبح باز رفت تانکر آب رو روشن کرد و رفت که آب برسونه.
جلوش رو فرمانده قرارگاه گرفت که حاجي تا حالا کجا بودي؟ گفت:کاري داشتم. اينطوري که نمي شه. تو قول دادي که اين کار رو براي ما انجام بدي.
گفت:متأسفانه يه گرفتاري داشتم که بايد مي رفتم. گفت:خب به ما مي گفتي و مي رفتي. اگه اين سرباز هم مرخصي بود، ما چه کار بايد مي کرديم؟ تو که اهل عبادتي، اهل تهجدي و براي شهادت اومدي اينجا. هي از اين حرفا بار اين بنده خدا کرد. بعد دورش جمع شدند و گفتن بايد بگي کجا رفته بودي. حتماً کار مهمي بوده، تو آدم مقيدي هستي.
گفت: نه، چيزي نبوده به هر حال من اومدم، و هستم ديگه تا هر وقت هم شهيد بشم و هر وقت که شما بگيد هستم. خيلي بهش فشار آوردن که بايد بگي چي شده. 2-3 تا قطره اشک رو صورتش نشست.
گفت:رفتم جنازه پسر شهيدم رو تحويل گرفتم. تا معراج شهدا همراهي اش کردم و بعد فرستادمش تهران و برگشتم. هر چي تلاش کردند که با جنازه پسرم تا تهران برم دلم راضي نشد که شماها تشنه بمونيد. اين 3-4 روز صرف تحويل گرفتن جنازه فرزندم شد و يک شبانه روز هم باهاش در معراج شهدا بودم.
پسرم بسيجي بود و توي يگان سپاه خدمت مي کرد. من هم داوطلب خدمت تو ارتشم. حالا اومدم. خب اون موقع فکر کنم تيمسارحيدري رئيس ستاد بود يا معاون تيپ 84 خرم آباد بود، بهش اصرار کرد که شما بايد بري و نبايد اينجا بموني. تو بچه ات شهيد شده ديگه براي چي اينجا موندي؟ گفت:بچه ام کار خودش رو کرد و دين خودش را ادا کرد حالا نوبت ادا کردن دين منه.
شهيد غلامحسين
قرار بود عمليات فتح المبين انجام بشه، طرحي ارائه شده بود که يک نقب بزنيم. اين تقب بايد حدود 400 تا 450 متر باشه، از خاکريز ما تا پشت خاکريز دشمن. سروان مير حسيني آن موقع در گردان توپخانه بود. گفتن تو چه کمکي مي توني بکني؟
اهل يزد بود خدا رحمتش بکنه. گفت بي سر و صدا من مي تونم برم 3-4 تا مقني حزب اللهي و وارد يزدي بيارم. کسي که کار قنات مي کنه. رفت و آورد. خب کسي تو لشکر نمي دونست.
منم که متوجه شدم، به دليل اين بود که بازرسي لشکر بودم. اين بود که يک حادثه اي در داخل اين نقبي که در حال زدن بودند اتفاق افتاده بود. براي بررسي رفتم و متوجه شدم متوجه حفر کانال شدم. اينا اومدن. خدا رحمتشون کنه، شهيد حاج غلامحسين پير مردي که کار حفر قنات رو به عهده گرفته بود 3 نفر رو هم همراه خودش به عنوان همکار آورده بود، اومد گفت به من 70 تا 100 تا سرباز بدهيد.
بهش گفتن حاجي اين بايد محرمانه بمونه. اين عمليات اگه لو بره، خيلي لطمه مي خوريم. دشمن بايد از اين جناح غافلگير بشه. ما مي خوايم کانالي حفر بشه که 2 گردان ازش عبور کنند نه در عرض بلکه پشت سرهم. يه گردان عبور کنه و بعد گردان بعدي بره پشت خاکريز دشمن سر در بياره.
گفت اونش با شماست. اين سربازايي که به من مي ديد مرخصي نفرستيدشون و تلفن هم نگذاريد بزنن. من که اينجا موندم و نمي خوام برم جايي. خيلي خب! فکر مي کنم حدود 60 تا سرباز بهش دادن و سربازها رو ممنوع الملاقات و ممنوع المرخصي کردن. تو يه حصاري که اون سربازها فرماندشون حاج غلامحسين بود.
يکي مي اومد ناهار و شام اينارو مي داد، و ديگه اصلاً با بيرون تماس نداشتن. مدتي بعد از کندن کانال، يک قسمت از کانال ريخته بود. روي چند نفر و يک سرباز مصدوم شده بود. من براي بررسي رفتم آن وقت متوجه کانال شدم.
خيلي کار داره تا اين کانال بشه کانال. طوري که عراق هم متوجه نشه. خب بايد کانال نورش تأمين بشه و خاکي که ازش ميومد بيرون با خاک جاي ديگه رنگش فرق نداشته باشه، دشمن تو عکس هوايي مي تونست متوجه بشه. اينا ظرافت هايي بود که در حين کار بهش توجه ميشد. بعد بايد داخل کانال حفره هايي تعبيه مي شد که جاي انبار مهمات و جاي نگهداري مجروح باشه. بعد اين کانال 400 متري رو چطوري توش هواکش ايجاد بکنن که يه گردان سرباز حدود 1100 نفر، اون تو هست خفه نشن. نورش، هواش و خيلي مسائل ديگه. يه وقت اون تو وسيله اي منفجر بشه، نارنجکي منفجر بشه تکليف بقيه چي مي شه؟ حمل مجروح و... همه اينها پيش بيني شده بود که انجام بشه. خب به حاج غلامحسين گفتن که تو چي مي خواي از ما در قبال اين کاري که داري مي کني؟ و اومدي اينجا و کار مي کني، 3 شيفت هم کار مي کرد، اين پيرمرد اصلاً خستگي رو نمي شناخت.
گفت:من به شرطي اين کار رو انجام مي دهم که وقتي خواسته ام رو گفتم عمل کنيد. خب قبول کردند، او هم. گفت: خواسته من اين است که اولين نفري که دهانه کانال رو در پشت خاکريز دشمن در شب عمليات باز مي کنه و سرش رو مياره بيرون من باشم، نه يه سرباز.
گفتن:آخه اولين نفر بايد يک نفر از يگان تأمين ما و يک آدم ورزيده اي باشه که اگه اومد بيرون و دشمن متوجه شد بتونه عکس العمل نشون بده، و با زيرکي بتونه عمل کنه.
گفت:من اين چيزا سرم نمي شه. اولين نفري که از کانال مياد بيرون بايد من باشم. اگر مي خواهيد که من کانال حفر کنم اگرم نمي گذاريد که نه.
گفتند:آخه چرا؟ گفت:من حدس مي زنم اولين سري که از کانال مياد بيرون با گلوله دشمن سرش سوراخ مي شه. من مي خوام که اون سر، سر من باشه که نفر بعدي بعد از من بتونه عکس العمل نشون بده. شايد خاک بالاي کانال رو که من مي زنم تا بيام بيرون دشمن متوجه بشه و ببنده اونجا رو به رگبار. مي خوام که من اولين شهيد کانالي باشم که خودم حفر کردم.
الحمدالله کانال حفر شد و اون هم اولين نفر بود و شهيد هم نشد. طوري با غافلگيري انجام شد که حاج غلامحسين رفت بيرون و پشت سرش گردان سرباز هم رفت بيرون و اون خاکريز دشمن تماماً غافلگير شدند و در اين جبهه عمليات فتح المبين اينطوري انجام شد، البته حاج غلامحسين در عمليات و در جاي ديگري بعدها شهيد شد.

پي‌نوشت‌ها:
 

1-روحاني عقيدتي سياسي دانشگاه افسري امام علي (ع)
2-هم اکنون(1387)امير سرتيپ دادرس معاون هماهنگ کننده فرماندهي کل ارتش است.
3-بيان خاطره در جمع دانشجويان دانشگاه شهيد ستاري سال 1387
4-بيان خاطره در جمع دانشجويان دانشگاه شهيد ستاري سال 1386
5-دريادار دوم ناصر سرنوشت متولد 1330 کرمان و در سال49 وارد نيروي دريائي گرديده و در طول دفاع مقدس فرمانده ناوچه موشک انداز و ناوهاي ببر و پلنگ فرمانده زير سطحي و مديريت غواصي و زير سطحي نيروي دريائي ارتش جمهوري اسلامي است.
6-بيان خاطره در جمع دانشجويان دانشگاه افسري امام علي (ع) سال 1385
7-بيان خاطره در جمع دانشجويان دانشگاه افسري امام علي (ع) سال 1379
8-امير سرتيپ دوم علي محمد سالارکيا متولد 1318 شهرستان ميگون. از ابتداي جنگ تحميلي در جبهه ها در سمت افسر عمليات لشکر 21 حمزه و فرماندهي تيپ انجام وظيفه نموده و تا جانشين لشکر 77 خراسان در جنگ بود و در طي اين مدت 2 بار مجروح و مفتخر به دريافت يک قطعه نشان فتح گرديده.
9-بيان خاطره براي دانشجويان آجا، در دوکوهه و دانشگاه تفرش براي دانشجويان سال 1387
10-بيان خاطره در اردوگاه دانشجويان دانشکده افسري امام علي (ع)، سال 1387، جلسه اختتاميه.
 

منبع: سر تیپ 2حمید شکیبا /در خاطرت سر تیپ ناصر اراسته / انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1388