يادداشت هاي حسين مير ممتاز (مرداد تا پايان دي ماه 1315)- (7)


 





 

دوشنبه 1315/6/23
 

صبح دير برخاستم. قدري در باغ گردش کردم. باز استراحت نمودم. ناهار صرف کرده خوابيدم. عصر فريضه به جا آورده اصلاح نموده، رفتم منزل بني عباسي احوالپرسي. اول شب مراجعت کردم. دکتر حبيب آمد. قدري بليت زده، شام خورده، خوابيدم. دکتر رفت منزل بني عباسي خوابيد.

سه شنبه 1315/6/24
 

صبح بعد از صرف صبحانه اصلاح نموده فرستادم منزل سلطاني و سرگرد ارشد دولتشاهي که شب را فراموش نکنند. دستور تهيه شب را داده رفتم [اداره ي] ايالتي. ابتدا قدري در اتاق رئيس کابينه افسري نشسته بعد رفتم پيش والي. خيلي تواضع و تعارف کردند. موضوع شرکت با آذري در اجاره ملک و شکايت او و صدور اجراييه [ناخوانا] بيان و تا ظهر مرا نگاه داشت. آمدم منزل. ناهار صرف و قدري استراحت نموده عصر مشغول ترتيب ميز وسط خيابان باغ شدم. قريب به غروب، خانم سلطاني آمد کمک در چيدن ميز کرد. مغرب، شريف السلطان، عموي خانم بنان الملک که در عدليه دفتردار است، آمد که راجع به قباله خانم قمر تاج مذاکره کند. عذر خواستم. بعد ميرزا ايزدي افسر شهرباني، اخوي قمر تاج آمد که برويم گردش. معذرت خواستم. اول شب مدعوين آمدند. همان وضعيت منزل سلطاني شروع شد. ضمناً ارشد السلطان گفت ميرممتاز هفته ديگر خواهد رفت به حکومت لارستان يا فسا که والي به طهران پيشنهاد کرده اند. خيلي داد و فرياد و جنجال راه انداختند. آخر مجلس، ارشد با خانمش مشاجره و قهره کرده شام نخورد. بعد از شام رفتند. تا سر خيابان بدرقه نمودم. ارشد هم رفت. خوابيدم. خيلي پذيرايي خوبي کردم.

چهارشنبه 1315/6/25
 

صبح دير برخاسته قريب ظهر والده ي محمد آمد. اظهاراتي در خصوص قباله کرد. رفت. ناهار صرف و استراحت کردم. عصر کُلفَتهاي خان بنان الملک دو سيني نقره با روپوش ترمه که داراي ده ظرف نقره و ورشو شيريني و چند شيشه ترشي بود، آوردند. دو تومان انعام دادم و قدري [ناخوانا] انبه در عوض فرستادم که ترشي بيندازند. آنها رفتند. شريف السلطان که پيرمرد صورت و زير گلو ورم کرده ي بدقيافه بود آمد مذاکره نمود که قباله سه هزار تومان نوشته شود. حواله پانصد تومان هم به اسم مخارج عقد و غيره نوشته شود. موضوع حواله را قبول کردم ولي مسئله قباله را رد نمود که از دو هزار و پانصد تومان علاوه نمي شود. رفت. دکتر آمد. بعد از شام رفت. خوابيدم.

پنجشنبه 1315/6/26
 

صبح در باغ گردش کردم. مشغول تحرير شدم. ظهر ناهار صرف و راحت کردم. عصر اصلاح نموده رفتم منزل بني عباسي، به اتفاق رفتيم مطب دکتر حبيب که در بازار مرغ مقابل خيابان جديد الاحداث کلنل مشير واقع است. نيساري، حاکم جديد داراب که مريض است، آنجا بود. اول شب با دکتر سه نفري رفتيم منزل علامه که آخوند شوخي است و در کوچه باريک پشت مسجد نو واقع است. مريض بود. وارد اتاق شديم. آمد مشغول صحبت شد. اظهار داشت که خانه مسکوني او مال مرحوم شيخ سعدي بوده. بعضي از مسافرين هندي مي آيند تماشا و سنگ آستانه را زيارت مي کنند. ترکيب خود علامه هم با موهاي سر و ريش سفيد و قيافه صورت و شال کمر و قبا و عمامه، مثل عکس مرحوم شيخ سعدي بود. پس از ساعتي توقف، مردم متفرقه آمدند. معلوم شد شبهاي جمعه روضه خواني دارد. خداحافظي کرده از کوچه هاي پيچ در پيچ با سنگ فرشهاي قديمي خراب، سخت عبور کرده رفتيم دم باغ و عمارت قوم الملک مرحوم، منزل ميرزا رحيم خان ايزدي که متعلق به پدرش بنان الملک است. در روي تخت چند صندلي و ميز گذارده شيريني و ميوه چيده بودند. بنان الملک هم آمد. شربت [و] چاي صرف شد. خوراک گوشت آوردند. معلوم شد مشروب تهيه کرده است. خودش و دکتر به عنوان چاي صرف کردند. ساعت سه درشکه آوردند سوار شده آمديم منزل. دکتر بعد از شام رفت. من خوابيدم.

جمعه 1315/6/27
 

صبح حقيقي با خانمش آمدند ديدن. پس از قدري صحبت، خانمش را با عصمت فرستادم منزل بنان الملک، قمر تاج را ببيند. حقيقي رفت. ظهر عصمت آمد گفت قمر تاج و ايزدي رفته بودند باغ قلعه؛ نبود. مادرش بود. پذيرايي کرد. قرار شد موقع ديگر بروند ببينند. سرهنگ رزمجو آمد. مرا برد منزلش. ناهار دمپخت تهيه کرده بودند. صرف و مراجعت به منزل نموده استراحت کردم. عصر اصلاح نموده غروب رفتم منزل حقيقي. خانمش، از وضع زندگاني ساده بنان الملک و والده قمر تاج تعريف کرد. قرار شد فردا عصر مجدداً بروند آنجا قمر تاج را ببينند. به منزل مراجعت نموده شام خورده خوابيدم.

شنبه 1315/6/28
 

صبح فرستادم منزل بنان الملک خبر کردند که عصر، خانم حقيقي آنجا. قبل از ظهر، بني عباسي آمد. گفت ارشد السلطان آمد از والي خداحافظي کرد رفت طرف بوشهر. گفتم ديشب از منزل حقيقي برگشتم. آمد خداحافظي کرد، رفت. ظهر رفت. ناهار خورده راحت کردم. عصر عصمت را فرستادم با خانم حقيقي رفتند منزل بنان الملک. حواله پانصد تومان را عوض کرده دادم برد. اول شب سرهنگ رزمجو با محبوبه بَد اَداش و دکتر حبيب و سيد محمد آمدند. مشغول بازي ورق شدند. عصمت آمد. حواله پانصد تومان را پس آورد که پول بياوريد. اوقاتم تلخ شد. حواله را پاره کردم گفتم منصرف از مواصلت با آنها شدم که هر روز بازي در مي آوردند. عصمت چند دانه شيريني از آنجا آورده روي ميز ريخت. سرهنگ خواست بخورد. ضعيفه مانع شد. بد گفتم که شيرازيها همه جادوگرند بعد از ساعتي رفتند. شام خورده خوابيدم.

يکشنبه 1315/6/29
 

صبح رفتم به حمام وکيل. ظهر مراجعت کردم. ناهار صرف و راحت کردم. عصر،سرم درد گرفته بود. فريضه به جا آوردم. غروب رفتم منزل حقيقي. از خانمش تحقيق کردم. تعريف قمر تاج را کرد که سفيد رو [و] قد کشيده [و] خوش اندام با چشم هاي گيرنده و گرم است. ضمناً حمله اش گرفت. فرستادم دکتر حبيب از منزلم آوردم. گفت مشتري است. مجدداً حمله گرفت. دستور داد بازو و ماهيچه
[ ناخوانده] ملايم بمالند. زود هوش آمد. قرار شد معالجه کند. به منزل مراجعت کرديم. شام خورديم. دکتر رفت. خوابيدم.

دوشنبه 1315/6/30
 

صبح والده محمد آمد که عقد کنان چه شد. گفتم اينها هر روز يک بازي در مي آوردند. حواله پول را پس فرستادند. لازم است با بنان الملک صحبت و مطالب را حالي کنيد. بعد معلوم شد خانم پويان [را] عقب او روانه کرده فرستاده ببيند مطلب چه شده است. ناهار صرف و راحت کردم. عصر فريضه به جا آورده تلاوت قرآن نمودم. فرستادم عصمت و مادر محمد اول شب با دختر کوچک و قشنگش که عيال نظامي است، آمد. دختر که مرا ديد به مادرش گفت مير ممتاز قشنگ تر از پسر کمپاني شوهر خواهر قمر تاج است. در خيابان روي صندلي نشسته، گفتم به بنان الملک بگويد که رضوي، صاحب محضر نمره يک را بخواهند. من هم حاضر مي شوم وکالت به او مي دهم. شما هم بدهيد. پانصد تومان را هم خودم مي آورم در همان مجلس مي دهم که حرف قطع شود. قبول کرده رفت. دکتر آمد. بعد از شام رفت. خوابيدم.

سه شنبه 1315/6/31
 

صبح رفتم ايالتي. والي مشغول رمز بود. نپذيرفت. رفتم اتاق افرهي رئيس کابينه. او هم مشغول رمز بود. گفت از شب جمعه گرفتار اين کار هستم. دختري آنجا بود. تقاضاي خدمت داشت. دکتر عبدالحسين خان، رئيس صحيه آنجا بود که ملاقات نکرده بودم. صحبت کرديم. برخاسته آمدم دم امنيه. سرهنگ باستي، رئيس امنيه آنجا بود. مرا برد دفترش. قدري صحبت کرديم. مريض بود. آمدم منزل. والده محمد آمد. کاغذ به لقاء خانم پويان نوشته بود که [ناخوانا] دو هزار و پانصد تومان وکالت به رضوي بدهم و بنان الملک از مذاکره حضوري امتناع کرده بود. گفتم اقدام مي کنم و وکالت به شيخ محمدرضاي شکوري خراساني، مجتهد لار که تبعيد شد و فعلاً در شيراز داراي محضر است، مي دهم. بعد از ناهار رفت قدري استراحت کردم. عصر فريضه به جا آورده تلاوت قرآن نمودم.
عصر سلطاني آمد. مشغول شطرنج شديم. اول شب فضل الله رهسپار، رئيس نظميه لار که منفصل و به شيراز آمده است و رئيس شهرباني کازرون عوض او رفته، با محمدشاه اوزي وارد شدند. قدري صحبت کرده همگي رفتند. دکتر حبيب آمد. مشغول صحبت بوديم که به شيخ محمدرضا اطلاع بدهند فردا شب بيايد منزل راجع به عقد وکالت به او بدهم. کُلفَت جهانگير خان دانش، داماد سلطاني آمد که بروم آنجا. به اتفاق دکتر رفتم. سلطاني و خانمش با محسن آقا ملک پور و خانمش و يک نفر ارمني مستخدم تلگراف خانه با ريش موسوم به اسپارسن و يک نفر هندي با خانم سياه بدترکيب آنجا بودند. خيلي بي تناسب مشروب و شام صرف کردند. خانم دانش قدري تار زد و خانم ملک پور خواند. متفرق شديم. دکتر رفت. من هم آمدم منزل. نصف شب بود. خوابيدم.
منبع:نشريه مطالعات تاريخي شماره 28