تعطيلات رمي «قسمت اول»


 





 
ROMAN HOLIDAY
فيلمنامه نويس: دالتون ترومبو(در تيتراژفيلم: ايان مک للان
هانتر وجان داتين، براساس داستاني نوشته هانتر)،
کارگردان: ويليام وايلر، فيلم بردار: فرانتس پلانر وهانري
آلکان، موسيقي: ژرژاوريک، بازيگران: گريگوري پک
(جو)، آدري هيپبون(آن)، ادي آلبرت، هارتلي پاور، لارا
سولاري، هارکوت ويليامز و توليو کارميناتي. تهيه کننده:
ويليام وايلر، کمپاني پارا مونت، سياه وسفيد، 119دقيقه،
محصول 1935، آمريکا.
برنده اسکار: ايان مک للان هانتر (قصه اورژينال)، آدري
هيپبورن (بهترين بازيگر نقش اول زن)
نامزد اسکار: بهترين فيلم، بهترين کارگردان، بهترين
فيلمنامه، بهترين فيلم برداري وبهترين بازيگر نقش مکمل
مرد(ادي آلبرت)
يک فيلم خبري در حال پخش است. راوي فيلم سفرهاي پرنسس «آن» به چند کشور اروپايي را توصيف مي کند.
راوي فيلم خبري: پارامونت نيوز، گزارش ويژه سفر پرنسس «آن» به لندن را به شماتقديم مي کند؛ لندن نخستين مرحله از سفرپرنسس به پايتخت هاي اروپايي است که اين روزها نقل مجالس است.
هزاران بريتانيايي از جوان ترين عضو يکي از قديمي ترين خاندان سلطنتي اروپا استقبالي شاهانه مي کنند. والا حضرت «آن» پس از سه روز پرمشغله وديدار از کاخ باکينگهام به آمستردام پروازکرد و در آنجا از عمارت سازمان خيريه بين المللي پرده برداري کرده واقيانوس پيماي جديدي را نيز به آب انداخت. سپس به پاريس رفت و درآنجا در چندين جلسه رسمي جهت مستحکم تر کردن روابط کشور متبوعش با ملت هاي اروپاي غربي شرکت کرد. آنگاه به رم، شهر جاودانه، عزيمت کرد ودر آنجا بود که تشريف فرمايي شاهزاده خانم بارژه هنگ «پير سايري» و دسته خاص موزيکش جشن گرفته شد. جالب اين که در چهره جوان ومتبسم پرنسس، از فشار و خستگي يک هفته فعاليت عمومي بي وقفه، هيچ نشاني نبود. همان شب نيز در مهماني رسمي شامي حضور يافت که به دعوت سفير کشورش در ايتاليا برگزار شد.
تالار اصلي و بزرگ سفارت، مهماناني که درهم مي لولند. ارکستري مي نوازد. رئيس تشريفات وارد مي شود ومهمانان راهي درمقابلش باز مي کنند.
رئيس تشريفات-ابتدا به زبان ايتاليايي وبعد به انگليسي-اعلام مي کند: «والا حضرت همايوني».
رئيس تشريفات، همراه با نواي ارکستر پيش مي رود.
پرنسس «آن» درلباس شب وتاج وگردنبندي خيره کننده به اتفاق سفير در يونيفورمي نظامي، در آستانه تالار ظاهر مي شود.
کنتس ويربرگ وژنرال پرونو وديگران در پي آنها مي آيند.
گروه آهسته از راهي که مهمانان وسط تالار بازکرده اند، پيش مي روند؛ پرنسس «آن» لبخند مي زند و سپاسگذارانه به سوي مهمانان سرتکان مي دهد. به انتهاي تالار که مي رسند، پرنسس وديگران، همراه با نواي موسيقي، از سکوي تالار بالا مي روند.
روي سکوي شاه نشين، صندلي هايي قرار دارد که بزرگترينشان وسط گذاشته شده. پرنسس وهمراهان روبه روي مهمانان مي ايستند.
پرنسس «آن» خيال نشستن دارد، ولي سفير، دور از چشم همه، با حرکت دست، او را از اين کار باز مي دارد.
در حالي که آنها منتظر ايستاده اند، مهمانان درمقابلشان صف مي کشند ويکي يکي به سوي پرنسس «آن» رفته وبه او خير مقدم مي گويند.
رئيس تشريفات: عاليجناب آلتومونتو،کشيش اعظم واتيکان.
«آن» با او دست مي دهد وصميمانه به زبان ايتاليايي ازاو استقبال مي کند. کشيش نيز به زبان ايتاليايي به او پاسخ مي دهد.
رئيس تشريفات: سر هوگو ميسي دوفارمينگتون.
سرهوگو تعظيم مي کند.
آن: شب بخير سرهوگو.
سرهوگو: (دست مي دهد): شب بخير والا حضرت.
رئيس تشريفات: عاليجناب مهاراجه کاليپور، راج کوماري.
آن (با صاحب منصب هندي دست مي دهد): خيلي خوشحالم که تونستين تشريف بيارين.
راج کوماري: متشکرم.
مهاراجه(با «آن» دست مي دهد): خيلي ممنون خانم.
رئيس تشريفات جفت بعدي را به زبان آلماني معرفي مي کند.
«آن» زير دامن بلند لباسش، کفش خود را در مي آورد و پاي راستش را کش وقوس مي دهد.
آن(به زبان آلماني): GUten aben(خوش آمدين)
«آن» دوباره کفشش را به پا مي کند.
رئيس تشريفات: شاهزاده ايشتوان با روسي ناگيا وارس.
آن: حالتون چطوره؟
شاهزاده دست آن را مي بوسد.
رئيس تشريفات اسم والقاب طولاني جفت بعدي را اعلام مي کند.
زن صاحب منصب به احترام، نيمچه تعظيمي مي کند.
آن: Guten aban
مرد دست راست «آن» را مي بوسد وآن نيز به او خير مقدم مي گويد.
رئيس تشريفات مهمان هاي بعدي را اعلام مي کند. در حالي که «آن» به مهمان هاخوشامد مي گويد، پاي راست خسته اش را به پاي ديگرش مي مالد.
مدتي مي گذرد وخوشامدگويي ها کماکان ادامه دارد.
آن(به جفتي ديگر) خيلي خوشبختم.
رئيس تشريفات: کنت وکنتس فن مارسترنو.
آن: شب بخير کنتس .
زن دستش را مي فشرد ونيمچه تعظيمي مي کند.
آن (به کنت) شب بخير.
کنت (دست «آن » را مي بوسد): شب بخير.
ناگهان «آن» تعادلش را از دست مي دهد و پايش روي کفشش ليز مي خورد؛ کفش سر مي خورد وبه فاصله اي دورتر مي افتد. کنت که يکه خورده، عينک تک عدسي اش از حدقه چشم بيرون مي افتد: «آن» سعي مي کند دوباره بر خود مسلط شود. سفير در برابر خطاي «آن» سري تکان مي دهد.
رئيس تشريفات خانم وآقاي بعدي را که ايتاليايي هستند، معرفي مي کند.
«آن»سعي مي کند دوباره لنگه کفش را به طرف خود بکشد و پا کند. در همين حال به جفت جديد خوشامد مي گويد.
آن: شب بخير.
مرد دست «آن» را مي بوسد.
«آن» همچنان سعي دارد لنگه کفش را پيدا کند وپا کند.
رئيس تشريفات مهمانان بعدي را معرفي مي کند. مرد مهمان خم شده ودستش را به علامت احترام حرکت مي دهد.
آن: حالتون چطوره؟
آخرين مهمان که عقب مي کشد، «آن» با نگراني به اطرافش نظر انداخته ودوباره سعي مي کند لنگه کفش را جلو بکشد، ولي در عوض دورترش مي کند. سفير با حرکتي از او دعوت مي کند بنشيند.
نشستن «آن» باعث جمع شدن لباس وديده شدن لنگه کفش مي شود.
ارکستر والسي مي نوازد.
«آن» که سعي دارد جلب توجه نکند، با پا لنگه کفش را به طرف خود مي کشد. ژنرال که پشت سرش ايستاده، قيافه اش در هم رفته وبا اشاره به کنتس مي فهماند که لنگه کفش را ببيند.
کنتس نگاهي به پايين انداخته واز وحشت چشم هايش را مي بندد.
پرنسس در جايش وول مي خورد.
سپس دستش را بهانه کرده وسعي مي کند لنگه کفش را به طرف خود بکشاند. مردي که پشت ايستاده به سفير اشاره اي مي کند و سفير شانه بالا مي اندازد و برخاسته وخم مي شود و بازوي خود را به طرف پرنسس مي گيرد.
پرنسس از جا برمي خيزد، لحظه اي مکث مي کند تا کفشش را پا کند وسپس به اتفاق سفير قدم به پيست تالار مي گذارد. چند قدمي که جلو مي روند، سفير نگاهي به عقب سرش مي اندازد و وقتي لنگه کفش را در آنجا نمي بيند، نفس راحتي مي کشد.
پرنسس پيراهن خواب بلندي پوشيده، روي تختش نشسته وگيسوانش را باز وروي شانه اش ريخته است ومويش را برس مي کشد.
آن: از اين پيراهن خواب بدم نمي ياد؛ از همه پيرهن خواب هام بدم مياد.
کنتس که ربدوشامبر پوشيده وعينکي به چشم دارد، به طرفش مي رود تا تختش را مرتب وآماده کند.
کنتس: عزيزم شما چيزهاي قشنگي داري.
آن(روي تخت دراز مي کشد): ولي من دويست سالم نيست! چرا نمي تونم با پيژامه بخوابم؟
کنتس (ملافه ها را در جايشان سفت مي کند): پيژامه؟!
«آن» به چوب بالاي تخت تکيه مي دهد ومتبسم به قطعه اي موسيقي که از فاصله اي دور مي آيد، گوش مي سپارد.
آن: گوش کنين!
وبلافاصله از تخت پايين مي پرد، به طرف پنجره مي رود وبه بيرون نگاه مي کند.
کنتس: اوه، دمپايي هاتون.
«آن» با لذت از پنجره به بيرون و به جايي در دوردست که مجلس موسيقي ورقصي به پاست، نگاه مي کند. کنتس دمپايي هايش را از کنار تخت بر مي دارد.
کنتس: خواهش مي کنم دمپايي هاتونو را پا کنين واز دم پنجره بياين کنار. «آن» افسرده از جلوي پنجره دور مي شود وکنتس پنجره را مي بندد وسپس با سيني شير وبيسکوييت به طرفش مي رود.
کنتس: شير وبيسکوييت هاتون. «آن» سيني را از دستش مي گيرد و کنتس کمک مي کند ملافه را روي خودش بکشد.
آن: هر کاري که ما مي کنيم درست واصوليه!
کنتس: اينا بهتون کمک مي کنن راحت بخوابين.
آن: از اين خواب هايي که «نتونستم چشممو يک ذره هم بذارم» خسته شدم.
کنتس عينکش را به چشم مي زند و دفتر يادداشتي را از روي ميز کنار تخت بر مي دارد.
کنتس: خب عزيزم، اگر زحمتي نيست حالا برنامه فردا. (قلم به دست به فهرست برنامه ها نگاه مي کند) هشت ونيم صبحانه در همين جا به اتفاق خدمه سفارت؛ نه صبح کارخانه اتومبيل سازي که قراره يه اتومبيل کوچولو هم به شما هديه بشه...
«آن»، بي علاقه، با دستمالي بازي مي کند ودر دنيايي ديگر سير مي کند.
آن: خيلي ممنون...
کنتس: ... که قبول نخواهيد کرد.
آن: نه خيلي ممنون.
کنتس: ده وسي وپنج، سازمان بازرسي فرآورده هاي غذايي وکشاورزي، درخت زيتوني به شما تقديم مي کنند.
آن: نه، خيلي ممنون.
کنتس: که اتفاقاً اين يکي را قبول مي کنين.
آن: خيلي ممنون.
کنتس: ده وپنجاه وپنج «کاشانه بچه هاي يتيم وبي سرپرست». بر نصب نخستين سنگ بناي ساختمانش نظارت خواهيدکرد؛ نطق، همان نطق دوشنبه پيش است.
آن: «ارتباطات تجاري» ؟
کنتس: بله، همون.
آن (بيسکويتي مي خورد): براي بچه يتيم ها؟
کنتس: نه، نه، اون يکي.
آن: «جوانان وپيشرفت» ؟
کنتس: دقيقاً. يازده وچهل وپنج، بازگشت به اينجا واستراحت...نه، اشتباه کردم، يازده وچهل وپنج، گفت وگوبا مطبوعات در اينجا.
آن: «مهرباني وادب».
کنتس: سرساعت يک، ناهار با وزير امورخارجه، پيراهن سفيد توري تو نو مي پوشين ويه دسته گل رز صورتي هم دستتون مي گيرين. («آن» قسمت آخر اين جمله را هم صدا با او ادا مي کند. ولي کنتس انگار عادت دارد، بي اعتنا نگاهي به او مي اندازد و به صحبتش ادامه مي دهد. «آن» جرعه اي شير مي نوشد) سه وپنج دقيقه، پرده برداري از بنايي جديد.
آن (به مدعوي خيالي): خيلي ممنون.
کنتس: چهار وده دقيقه، سان ديدن از نيروي ويژه پليس.
آن: نه، خيلي ممنون.
کنتس: چهاروچهل وپنج...
آن: حالتون چطوره؟
کنتس(ادامه): بازگشت به اينجا وتغييرلباس...
آن(با ناراحتي): خوشبختم.
کنتس(ادامه): وپوشيدن يونيفورمتون...
آن: خيلي خوشحالم
کنتس(ادامه): وملاقات با ...
آن: (داد مي زند): بسه! (موهايش چهره اش را مي پوشاند)خواهش مي کنم بس کنين!
کنتس (سيني را از دستش مي گيرد): چيزي نيست عزيزم، نريخت.
سيني را روي ميز مي گذارد.
آن: برام مهم نيست که ريخت يا نريخت. (سرش را توي بالش فرو مي برد) برام مهم نيست که توش غرق بشم!
کنتس (دستش را روي شانه «آن» مي گذارد تا آرامش کند): عزيزم، تو مريضي، دکتر بونا چوون روخبر مي کنم.
آن (پشتش را مي کند)، من نمي خوام دکتر بوناچوون را ببينم؛ خواهش مي کنم بذارين در آرامش بميرم.
کنتس: نه، شما نمي ميري.
آن (رويش را به طرف کنتس مي کند): تنهام بذارين (مي نشيند،سرش داد مي زند) تنهام بذارين!
کنتس: عصبيه؛ خودت را کنترل کن آن.
آن (سرش را روي بالش مي اندازد وبا مشت به آن مي کوبد): نمي خوام!
کنتس خودش را صاف وصوف مي کند ولحنش را تحکم آميز مي کند.
کنتس: والا حضرت...!
«آن» به هق هق افتاده.
کنتس: دکتر بوناچوون را صدا مي کنم. و راه مي افتد به طرف در.
آن(سرش را بالا مي کند): احتياجي نيست، قبل از اين که به اينجا برسه، من مرده ام.
يک هق هق معترضانه ديگر مي کند.
لحظاتي بعد، کنتس به اتفاق دکتر بوناچوون وژنرال وارد اتاق خواب «آن»مي شوند. به طرف تختش مي روند. دکتر به «آن» که نمي جنبد، نگاهي مي اندازد.
دکتر(بهت زده،به کنتس): خوابيده.
کنتس: دکتر، سه دقيقه پيش، هيستريک شده بود.
دکتر (کيف وسايلش را روي ميز مي گذارد وآرام به طرفش خم مي شود): خوابين مادام؟
آن (بي آن که تکاني بخورد): نخير!
دکتر پيشاني اش را لمس مي کند و سپس دماسنجي از کيفش بيرون مي کشد.
دکتر: فقط يه لحظه وقت همايوني رو مي گيرم، هان؟
درجه را در دهانش مي گذارد.
آن: خيلي شرمنده ام دکتر بوناچوون... من... يه دفعه گريه م گرفت...
دکتر(با لحني دلداري دهنده): گريه؛ خيلي هم کار عادي ايه.
ژنرال: دکتر، خيلي مهمه که موقع گفت وگو با خبرنگارها، آروم وسرحال باشه.
آن: (درجه را از دهانش بيرون مي آورد): نگران نباشين دکتر؛ آروم وسرحال، تعظيم مي کنم ولبخند مي زنم وارتباطات تجاري رو بهبودي مي بخشم و... دوباره با حالتي هيستريک سرش را توي بالش فرو مي برد.
کنتس: بيا، حالش دوباره بد شد. دکتر خواهش مي کنم يه مسکني، چيزي بهش بدين.
دکتر آمپولي از درون کيفش بيرون مي آورد.
دکتر: لطفاً آستينشو بالا بزنين.
ژنرال رويش را بر مي گرداند وکنتس آستين پيراهن «آن» را بالا مي زند.
آن: (آرام شده؛ بي آن که سر بالا کند): اون چيه؟
دکتر: خواب وآرامش ... اين آرومتون مي کنه و باعث مي شه والا حضرت يه خورده سرحال بيان. داروي جديديه، اصلاً ضرري نداره.
در حالي که دکتر آمپولش را مي زند، ژنرال در پس زمينه از هوش مي رود.
دکتر: بفرمايين؛ تموم شد.
آن: تغييري احساس نمي کنم.
دکتر: بعداً مي کنين؛ بايد يه مدت بگذره تا اثر کنه. حالا فقط دراز بکشين، هان؟
آن: مي شه يکي از چراغ ها رو روشن بذارم ؟
دکتر: البته که مي تونين. بهترين کار به نظرمن اينه که براي مدتي دقيقاً همون کاري رو که دوست دارين، انجام بدين.
آن: (لبخند مي زند): خيلي ممنون، دکتر.
کنتس بر مي گردد ومتوجه ژنرال مي شود که پخش زمين شده.
کنتس: اوا، ژنرال!دکتر، بجنبين.
دکتر: اوه!
آن (کمر راست کرده) هاها!
ولي بلافاصله جلوي دهانش را مي گيرد تا خنده اش را مخفي کند.
ژنرال دستپاچه برخاسته، ربدوشامبرش را درست مي کند.
ژنرال: حالم کاملاً خوبه (به پرنسس) شب بخيرمادام.
ژنرال تعظيمي مي کند ومي رود.
دکتر نيز تعظيمي کرده ولبخندي به پرنسس مي زند.
دکتر: شب بخيرمادام.
آن: شب بخير دکتر.
کنتس نگاهي ديگر به «آن» انداخته وبه اتفاق دکتر از اتاق خارج شده و دررا پشت سرش مي بندد. پرنسس که تنها شده به سقف بلند ووسيع اتاق وکنده کاري ها ومجسمه هاي سرتخت نگاه مي کند. دراز مي کشد وبعد گويي ياد چيزي افتاده باشد از تخت پايين مي آيد وبه طرف پنجره مي رود. با حسرت به مجلس رقص در دور دست نگاه مي کند. نسيمي چهره اش را نوازش مي دهد. چراغ ساختمان ها در افق چشمک مي زنند. «آن»متفکر به در اتاق نظري انداخته وسپس به پنجره نگاه مي کند وبعد به طرف کمد رفته ولباس هايي را که آويزان اند، وارسي مي کند. پيراهن سفيد ودامني تن کرده ودستکش هايش را از روي ميز توالت برداشته، از لاي در اتاق خواب به بيرون سرکي مي کشد. نگاهش به نگهباني خواب آلود مي افتد که انتهاي راهرو ايستاده، پس از لحظه اي تأمل، در اتاق را بسته واز طرف پنجره خودرا به بالکن مي رساند.
ازروي لبه بالکن مجاور با احتياط، به درون تالار خالي وبزرگي مي رود ودزدکي به اطرافش نگاه مي کند. باز لحظه اي مي ايستد وبه دو طرفش نظر مي اندازد و به راهش ادامه مي دهد. از درون تالار که عبور مي کند، خود را در راهرويي در طبقه دوم مي يابد که دور تا دور محوطه بزرگي را احاطه کرده. به انتهاي راهرو مي رود، مي پيچد ووارد قسمت ديگرش مي شود. به راهش ادامه مي دهدتا اين که به پلکاني مي رسد واز آن پايين مي رود وخود را به قسمت خروجي مي رساند. در هواي باز و درحالي که هنوز درمحوطه سفارت قرار دارد، در امتداد حياط خلوتي مي دود. سايه مردي به چشمش مي خورد که درست از همان جايي سروکله اش پيدا مي شود که «آن» تازه آنجا را ترک کرده؛ بنابراين او را نمي بيند. از لابه لاي بخش هاي پشتي عمارت مي دود وبه ديواري تکيه داده ونفسي تازه مي کند. در گوشه اي، چشمش به مردي مي افتد که از يک وانت تدارکات خارج مي شود. مرد که دور مي شود، «آن» به طرف وانت دويده وبي سروصدا از قسمت بارش بالا مي رود. مرد بر مي گردد وکيسه هايي را به همان جا که «آن» پنهان شد، مي اندازد. سپس سوار مي شود و موتور را روشن مي کند و به راه مي افتد.
نگهبان هاي دم سفارت، دروازه را به رويش مي گشايند و وانت خارج مي شود. در حالي که وانت از سفارت فاصله مي گيرد، «آن» دزدکي از پشت کيسه ها، نگهبان ها را مي بيندکه دوباره دروازه را مي بندند. با لذت به اطرافش نگاه مي کند، کيسه ها را از جلويش کنار زده وبازويش را به اجناسي تکيه مي دهد تاراحت تر بيرون را نظاره کند. وانت از جلوي کافه اي پرمشتري عبور مي کند. «آن» به طرف جفتي سوار بر موتور وسپا دست تکان مي دهد. زني هم براي او ابرازاحساسات مي کند. با تکان هاي وانت، اجناس هم تکان مي خورند. «آن» روي صندوقي نشسته، چشم هايش را مي بندد. وانت به راهش در شهر ادامه مي دهد، ولي جايي توقف مي کند تا اجاز دهد زوجي از خيابان عبور کنند. وانت که مي ايستد، «آن» از عقبش پايين مي پردو وانت دوباره به حرکت درمي آيد.
«آن» خود را به پياده رو مي رساند. به درختي تکيه مي دهد. خميازه اي مي کشد وسپس دوباره به راه مي افتد. از وسط خياباني عبور کرده ودرست از قسمت مسافر درشکه اي که کناري توقف کرده بالا رفته ودر برابر بهت وحيرت مسافرها، خودرا به پياده رو مي رساند، از طبقه دوم ساختماني که درشکه پايينش توقف کرده، نوري به بيرون مي تابد.
در داخل اتاق، جوبرادلي، ايروينگ رادويچ وچند مرد ديگر نشسته وورق بازي مي کنند.
ورق باز: پونصد تا.
جو: (شرط را مي گذارد وبالحني محکم): پونصد تا. چند تا مي خواي؟
ايروينگ(شرطش را وسط مي گذارد): يکي.
بقيه هم که در بازي باقي مانده اند، پولشان را وسط مي گذارند.
ورق باز: يکي برمي دارم.
ورق باز ديگر: سه تا.
جو: پسرک احمق (دستش را چک مي کند. شرطش را بالا مي برد) دو تا براي بابا.
ورق باز (چکي وسط مي گذارد): پونصد تاي ديگر.
جو (بي آن که نگاه کند): قبول.
ايروينگ: پونصد تاو... (گلويش را صاف مي کند) بکنش هزارتا.
جو با سوءظن نگاهش مي کند. ايروينگ دستي به ريشش مي کشد ولي خودش را بي خيال نشان مي دهد. جو پولش را وسط مي گذارد.
ورق باز(دستش را رو مي کند): دو تا جفت.
جو: اِ... خب ولي من سه تا هفت کوچولوي باشرم وحيا دارم.
ايروينگ (ورق هايش را زمين مي زند وسپس بالذت): بياين پيش بابا، خوشگلا.
ايروينگ پول ها را جمع کرده و مي شمارد. جو با اوقات تلخي نگاهش مي کند.
ايروينگ: حالا اينجا رونگاه کن. شش هزار وپونصد تا... بدک هم نيست، خودش مي کنه ده دلار.
در حالي که توزيع کننده ورق، کارت ها را جمع مي کند، جو، کلافه، گره کراواتش را شل مي کند، ايروينگ ادامه مي دهد.
ايروينگ: خب فقط يه دست ديگه تا بعدش شما آقايونو بفرستم غازبچرونين. بازيکن هاي ديگر به اين که مي خواهد بازي را ترک کند، اعتراض مي کنند.
ايروينگ: آخه بايد صبح زود پاشم. با والا حضرت قرار دارم (لحن صدايش را مليح مي کند) تا ايشون لطف کنند وژست بگيرن وبذارن بنده چند تا عکس ازشون بگيرم .
جو: منظورت چيه، صبح زود؟ دعوتنامه شخصي من مي گه يازده وچهل وپنج.
ورق باز: حالا اين قضيه احياناًربطي به اين که ازمابردي، نداره؟!
ايروينگ(متبسم): مي تونه داشته باشه.
جو: من که وضعم بد نيست؛ اين آخرين پنج هزار تاييه که دارم وشما کفتارها دستتون بهش نمي رسه. (پول را در جيبش مي گذارد وضربه ملايمي به پشت ايروينگ مي زند) خيلي ممنون ايروينگ.
ايروينگ: برو جون خودت.
جو(از جا برخاسته): صبح توي مهموني کوچولوي آرني مي بينمت.
ايروينگ: چائو.
جو (کتش را از پشتي صندلي بر مي دارد): باشه، چائو.
سايرين هم خداحافظي مي کنند.
ايروينگ (در حالي که جو دارد از اتاق خارج مي شود): ببين، بيا يه دست پاسور ناقابل بزنيم.
ورق باز: من يکي حرفي ندارم.
جوبرادلي در حالي که دست هايش را در جيبش کرده، در پياده رو قدم بر مي دارد. در کنار نيمکت پارکي، از سرعتش مي کاهد. پرنسس «آن» روي نيمکت دراز کشيده، جو در حال عبور، نگاه کنجکاوانه اي به او مي اندازد.
آن (به خاطر دارويي که به آن تزريق کرده اند، لايعقل به نظر مي رسد): خيلي خوش... بختم.
جو مي ايستد و بر مي گردد ونگاهش مي کند.
جو: حالت خوبه.
«آن» طوري دست وپايش را حرکت مي دهد وکش وقوس مي رود که انگار در تخت بزرگي خوابيده.
آن: او... م.
جو به طرفش مي دود تا جلوي افتادنش را بگيرد.
جو:هي! هي! هي!(او را به پشت بر مي گرداند) هي! بيدار شو!
آن: خيلي ممنون، از ديدنتون خوشحالم.
جو: بيدار شو.
آن: نه، متشکرم (دست دستکش دارش را به سوي او مي گيرد)خوشبختم.
جو (محتاطانه دستش را مي فشارد): بنده هم خوشبختم.
آن (پس از مکثي): مي تونين بشينين.
جو: فکر مي کنم تو بهتر است بشيني حيف نيست به اين جووني، پليس بياد وببردت کلانتري؟
آن (در حالي که جو آن را مي نشاند): پليس؟!
جو: آره، پ ل يس.
آن: دو وربع وبازگشت به اينجا براي تغيير لباس... دو وچهل وپنج...
ولي درست حرف نمي زند. معلوم است هنوز کاملاً بيدار نشده.
جو (يک پايش را روي نيمکت مي گذارد): مي دوني، آدم هايي که ظرفيتشوندارن نبايد مشروب بخورن.
آن (سرش را بالا کرده وبه او نگاه مي کند): «اگر مرده وخاک هم شده بودم وصدايت را ازدرون خاک مي شنيدم، قلب غبار آلودم باز به سر شوق مي آمد... »
اين شعرو شنيده بودي؟
جو: معلومه کجاشو ديدي؟ (مي نشيند)تو خوب شعر مي خوني، خوب لباس پوشيدي، ولي اينجا کنار خيابون خوابيدي ... چطوره يک نطق هم بکني!
آن: آن چه دنيا نياز دارد، بازگشتي است به مهرباني وادب دروجود مردمان.. «آن» نمي تواند سرش را راست نگه دارد وبه شانه جو تکيه مي دهد.
جو پولش را از جيب بغل در مي آورد و مي گذارد توي جيب شلوارش.
جو: آره. باهات کاملاً موافقم.
صداي نزديک شدن اتومبيلي به گوش مي رسد. جوسوتي مي زند. يک تاکسي است که کنار مي کشد. جو برمي خيزد. دستي به شانه «آن» مي زند.
جو: بد نيست يه خورده قهوه بخوري، حالت خوب ميشه.
جو به طرف تاکسي مي رود وتا رو بر مي گرداند مي بيند «آن» دوباره روي نيمکت ولو شده. راننده کنجکاو نيز وقتي با جو چشم تو چشم مي شود، قيافه معصومانه اي به خود مي گيرد. جو به طرف «آن» مي رود وتکانش مي دهد.
جو: بيا سوار تاکسي شو.
آن (تکان نمي خورد): اُم م...
جو دوباره بر مي گردد و به راننده تاکسي نگاه مي کند که بي صبرانه بازويش را به پنجره تاکسي تکيه داده و منتظر است.
جو: بيا (بازويش را مي گيرد واز جا بلندش مي کند) سوار تاکسي شو وبرو خونه.
آن (که به جو تکيه داده وپاهايش را لخ لخ روي زمين مي کشد): اُم م... خيلي خوشحالم.
جو: پولي هم داري؟
آن: هيچ وقت پولي همراهم ندارم.
جو: خب عادت بدي داري.
آن: اُم م..
جو: خيلي خب، بيا، من مي رسونمت.
او را سوار تاکسي مي کند.
آن (چهره اش مي شکفد؛ تازه متوجه تاکسي شده): هي، يه تاکسي!
راننده تاکسي(چند کلمه به زبان ايتاليايي مي گويد): کجا بريم؟
جو (به«آن»): کجا زندگي مي کني؟
آن: اُم م.. (چشم هايش را مي بندد) کوليزيوم.
جو: حالا ديگه کوتاه بيا، انقدرام نبايد مست باشي.
آن(مي خندد): اگه باهوش بودي متوجه مي شدي که اصلاً مست نيستم ... فقط (سرش مي افتد روي سينه جو) خيلي خو... شحا... لم.
جو: هي، حالا بازم خوابت نبره.
راننده تاکسي (ابتدا چيزي به زبان ايتاليايي مي گويد): کجا بريم؟
جو نيز چند کلامي به زبان ايتاليايي با راننده حرف مي زند وسپس رو مي کند به طرف «آن».
جو: خب، بگو ببينم کجا مي خواي بري؟ هان؟ کجا ببرمت؟
چانه «آن» را گرفته وسرش را تکان مي دهد. «آن»، دلخور، غر مي زند.
جو: کجا... کجا زندگي مي کني؟ هان، هان؟ بگو ديگه، کجا؟ (با ملايمت کشيده اي به صورتش مي زند) کجا زندگي مي کني؟ (راننده با بي تفاوتي نگاهي به عقب مي اندازد) بگو ديگه کجا زندگي مي کني؟
آن (نيمه خواب،زير لب): اوه... کوليزيوم.
جو (مستأصل ،به راننده تاکسي): تو کوليزيوم زندگي مي کنه.
راننده تاکسي (نُچ نُچ مي کند وسرش را تکان مي دهد): آدرس اشتباهيه. حالا نگاه کن سينور، براي من امشب خيلي ديره... (چند کلامي به ايتاليايي)... همسر ... (ايتاليايي بيشتر )... سه تا بامبينو، سه تا ... مي دوني بامبينو يعني چي؟ (اداي گريه يک بچه شير خواره را در مي آورد) تاکسي من مي ره خونه... من مي رم خونه... يا با هم مي ريم خونه، سينور.
جو (تسليم مي شود وبه پشتي تاکسي تکيه مي دهد): خيلي خب، پنجاه ويک، ويلا مارگوتا.
راننده تاکسي (که بالاخره خواسته اش بر آورده شده): پنجاه ويک، ويلا مارگوتا.
راننده راضي وخوشحال چند کلامي به ايتاليايي حرف مي زند و به راه مي افتد و به جايي که آدرس داده شده، مي رسد.
راننده تاکسي: بفرمايين، پنجاه ويک، ويلا مارگوتا(چند کلامي به ايتاليايي) من خيلي خوشحال هستم.
جو، دمغ به «آن» نگاه مي کند که خوابيده.
راننده تاکسي: هزار لير.
راننده تاکسي چند کلامي به ايتاليايي مي گويد وجو جوابش را مي دهد.
جو دستش را به طرف جيب بغلش مي برد. ولي بلافاصله يادش مي افتد جاي پول را تغييرداده.
ودست در جيب شلوارش مي کند وکرايه تاکسي را مي پردازد.
راننده تاکسي : يک، دو، سه، چهار هزار.(باقي پول را به وي بر مي گرداند)
جو: خيلي خوب، (چيزي به زبان ايتاليايي مي گويد وسپس همان باقيمانده پول را به راننده بر مي گرداند وراننده به ايتاليايي تشکر مي کند) خب، حالا نگاه کن، يه خورده ازاين پولو بگير واين خانمو به هر جا مي خواد، برسون.
راننده تاکسي لحظه اي هاج واج نگاهش مي کند.
جو: کاپيتو؟ (فهميدي ؟) کاپيتو؟
راننده سري تکان مي دهدوجو خداحافظي مي کند ودور مي شود.
راننده نگاهي به «آن» مي اندازد که در صندلي عقب خواب است.بلافاصله جو را صدا مي زند.
راننده تاکسي: اوه، نه، نه؛ مومنت، مومنت، مومنت! نه، نه، نه.
بازوي جو را گرفته و جلو مي کشد.
جو(به پنجره تاکسي تکيه داده): خيلي خب، خيلي خب وقتي بيدار شد، خودش بهت مي گه کجا مي خواد بره، هان؟
راننده تاکسي: مومنت، مومنت، ... تاکسي من نيست براي خواب.تاکسي من خواب بي خواب، مي فهمي؟ مي فهمي؟
جو: ببين رفيق، اين ديگه مشکل من نيست، قبول داري؟ اين دخترو من نمي شناسم وقبلاً هم هيچ کجا نديده بودم... مي فهمي؟
راننده (به همان انگليسي [فارسي] شکسته بسته): اين مشکل تو نيست؛ اين مشکل من نيست؛ چي انتظار داري؟ تو دخترو نمي خواي، هان؟ منم دخترو نمي خوام ... پليس... آها... شايد پليس بخواد دختر و...
جو(کوتاه مي آيد): آروم باش، کالمو، کالمو...
با چند جمله ايتاليايي به راننده اطمينان خاطر مي دهد وسپس در تاکسي را باز کرده و «آن» را بيرون مي کشد.
جو وبه دنبالش «آن» که سرش پايين است وبه زور خود را سرپا نگه داشته، از پله ها بالا مي روند وبه جلوي ساختمان مي رسند. در حالي که جو خم شده تا در را باز کند، «آن» سرش را روي شانه او مي گذارد. قبل از ورود، جو بدنش را راست مي کند و باعث مي شود «آن» نيز خودش را راست ومتعادل نگه دارد. جو وارد محوطه ساختمان مي شود و آن نيز در پي اش.
جو درخانه را پشت سر«آن» مي بندد، دستش را گرفته وکمکش مي کند از پله هاي جلوي آپارتمانش بالا برود. «آن» با حواس پرتي به جاي بالا رفتن از پله ها، پلکان را دور مي زند. جو دست «آن» را گرفته، او را دور پلکان مي چرخاند وراهنمايي اش مي کند از پله ها بالا بيايد. «آن» بي خيال وخوشحال است وپشت سر جو تلوتلو مي خورد. در حالي که جو سعي دارد در آپارتمان خودش را باز کند، «آن» جلوي در آپارتمان مجاور ايستاده ومي خواهد در بزند. دستش را بالا برده که ناگهان جو متوجه شده وبه طرفش مي دود ودرست به موقع دستش را توي هوا مي گيرد. «آن»را به طرف آپارتمان خود راهنمايي مي کند و در را مي گشايد. داخل شده وچراغ را روشن مي کند. «آن» به دنبالش وارد خانه مي شود. جو دررا پشت سرش مي بندد.
جو(غرغر کنان): عجب غلطي کردم ها.
آن(نگاهي به اتاق کوچک جو مي اندازد): اينجا آسانسوره؟
جو(بهش برخورده): اينجا اتاق بنده اس.
جو به طرف ديگر اتاق رفته وکليد برق کنار در حمام را مي زند. آن تلو تلو مي خورد وخودش را به تختخواب مي رساند و دستش را به ميله هايش مي گيرد تانيفتد.
آن خيلي ببخشين اين حرفو زدم، ولي گيجي سرم بيشتر شده. (وسايل اتاق را ورانداز مي کند) مي تونم اينجا بخوابم؟
جو: اجباراً.
سپس به طرف ديگر اتاق رفته وگنجه اي را کنار در ورودي بازمي کند.
(آن بالحني شکسپيري): مي توانم پيراهن خوابي ابريشمين بر تن کنم منقش به غنچه هاي رز؟
جو به طرفش رفته وپيژامه اي به دستش مي دهد.
جو: متأسفانه بايد امشبو به خودت بد بگذروني و فعلاً با همين سرکني.
آن (با لذت پيژامه را از دستش مي گيرد): هي، پيژامه!
جو (بالشي از روي تخت بر مي دارد): خب، حالا بهتره بخوابي (آن دارد ولو مي شود روي تخت،که جو مي گيردش) اوه، نه، نه (به کاناپه ساده اي کنار تخت اشاره مي کند ودست «آن» را مي گيرد وبه آن طرف مي بردش) روي اين يکي.
آن: چقدر مهربونين.
جو: هي، هي... روي اين کاناپه مي خوابي ها، فهميدي؟ توي تخت نه، روي صندلي هم نه، روي اين کاناپه، روشن شد؟
آن: مي دوني شعر مورد علاقه من کدومه؟
جو: آره قبلا هم برام خونديش.
جو به طرف تخت مي رود تا چند تا ملافه بردارد.
آن(درحالي که جو ملافه هارا روي کاناپه مي اندازد): «من به گل سرخي در بستر برفي کوهستان نه گفتم» مال کيتسه.
جو: نه، مال «شلي» يه.
آن: کيتس!
جو: اگر تو حواستو به جاي شعر روي خواب متمرکز کني، همه چي درست مي شه.
آن: مال کيتسه.
جو: من... مال شلي يه... مي رم ده دقيقه ديگه بر مي گردم.
وبه طرف درخروجي مي رود.
آن: کيتس...
«آن» سرش را تکاني مي دهد وگيج ومبهوت به پيژامه نگاه مي کند. جو قبل از خروج، جهت احتياط، بطري نوشيدني را برداشته ودور از دسترس، بالاي گنجه اي مي گذارد. آن به طرفش بر مي گردد.
آن: به شما رخصت مي دهم مرخص شويد.
جو(دم در): خيلي ممنون.
جو از آپارتمان خارج مي شود و «آن» خود را آماده خواب مي کند.
سفير پشت ميزي نشسته، کنتس روي صندلي جلوي ميز وژنرال نيز در کنارش ايستاده، همگي ربدوشامبر بر تن دارند. مردي به طرف ميز مي رود.
سفير: خب؟
پيشخدمت: عاليجناب، هيچ اثري از والا حضرت نيست.
سفير: محوطه سفارتو هم گشتين؟
پيشخدمت: وجب به وجب قربان؛ از اتاق هاي زير شيروني تا زيرزمين.
سفير: بايد از شما قول بگيرم که اين موضوع روبا هيچ کس درميون نذارين. به شما يادآوري مي کنم که شاهزاده خانم وارث مستقيم تاج وتخت هستن. اين قضيه بايد به عنوان بحراني «خيلي محرمانه»، طبقه بندي بشه، قول مي دين؟
پيشخدمت: بله قربان.
سفير: خيلي خب (مرد خارج مي شود. سفير رو مي کند به دو نفر ديگر) حالا بايد به اعليحضرت و بانو اطلاع بديم.
ژنرال نگاهي مضطرب به او مي اندازد. کنتس به ژنرال نگاه مي کند وسپس بر مي گردد به طرف سفير که براي گرفتن تأييديه به آنها نگاه مي کند.چون پاسخي نمي شنود از پشت ميز برخاسته، به طرف در مي رود.
جو به مجتمع مسکوني اش مي رسد. در بيروني را مي بندد واز پلکان بالا مي رود. قفل را باز کرده وداخل مي شود. مي خواهد حرفي بزند که يکدفعه چشمش به «آن»مي افتد که روي تخت خوابيده، پکر ودلخور آهي مي کشد وغر مي زند. در را با صداي محکم مي بندد، ولي «آن» انگارنه انگار، به خوابش ادامه مي دهد. جوبه طرف ديگر تخت مي رود وميزي را از سر راه بر مي دارد وجا باز مي کند. سپس نيمکت کاناپه اي را نزديک تخت مي کشد و درست در کنارش قرار مي دهد. کتش را در مي آورد وگره کرواتش را شل مي کند. سپس ملافه زير «آن» را محکم گرفته، کمي فکر مي کند وبعد خيلي سريع، ملافه را بالا مي کشد و او را از روي تخت به روي کاناپه غل مي دهد، «آن» پس از اين عمليات کمي وول مي خورد، ولي بعد راحت دوباره جا مي افتد وبه خوابش ادامه مي دهد.
آن:(زير لب): خيلي خوشحالم.
جو: خواهش مي کنم، قابلي ندارد.
جو جاي بالشش را عوض مي کند وآماده خواب مي شود.
جو: واقعاً که خيلي خنده داره.
روزنامه ها خبر را در صفحه اولشان چاپ کرده اند. ماشين فکس خبرگزاري اين خبر را تايپ مي کند: «اطلاعيه ويژه سفارت خبر از بيماري ناگهاني والا حضرت پرنسس «آن» مي دهد. »
$ روز
ساعتي در شهر، دوازده ظهر را اعلام مي کند. جو که با ضربه ساعت بيدار شده، دربستر کش وقوس مي رود. در حالي که ضربات ساعت ادامه دارند، از جا برخاسته و به نوري که به درون مي ريزد، نگاه مي کند.ساعتي شماطه دار را برداشته، به عقربه هايش نگاه مي کند وتکانش مي دهد.
جو: خداي من، مصاحبه با پرنسس!
«آن» گويي لقبش به گوشش خورده، در خواب تکاني مي خورد ومستانه مي گويد «هان» ؟
جو(ادامه): يازده وچهل وپنج...
«آن» ناله اي مي کند وسرش را دوباره توي بالش فرو مي برد.
جو: اوه، تو ديگه ساکت شو.
جو از تخت پايين مي آيد، پرده را کنار مي زند و به بيرون نگاهي مي اندازد. با سرعت به طرف کمد مي رود، ولي ميانه راه از حرکت مي ايستد، داخل لباس هايش را روي صندلي مي گردد و تکه کاغذي بيرون مي کشد. کاغذ را سر جايش گذاشته و دوباره به سوي کمد مي رود تا لباس هايش را بر دارد.

منبع: فيلم نگار شماره 21