... در ابن بابويه، مقبره شمشيري به خاکش سپردند و بر مزارش فغان ها کردند. مزارش را با اشک ها شستند و با پلک ها روفتند.
صدايي مي آيد و ناله اي: «دنبال کسي مي گردم که قد و قواره اش به پهلوان ها مي خورد. او مي آمد و به من کمک مي کرد. چند وقتي است که پيدايش نيست. مادرجان! تختي را خودکشي کردند!...»
و باز هم دي و باز هم تختي. 43 سال گذشته اما دي که مي آيد نمي توان از او ننوشت.
روزي بود و شايد لحظه اي! يک روز سرد، آب در لوله ها يخ بسته و آه در بنياد خاک نهفته. ماران در آستين جوانمردي تنيده و انسانيت؟ شايد مرده !... و باز هم پهلوان ساکت، آرام و نجيب.
اما نه. چشمان نجيبش بسته. خفته آرام در گوشه اي همچنان با ابهت اما محجوب.
فقط هتل آتلانتيک صدايش را شنيده و شايد هم ابن بابويه. چه مي گويم، صدايش؟ و هنوز صداي گريه بابکش در گوش، آرزوهاي ويرانش در ياد و قطره اشکي در چشم. چه آرزوها داشت و چه پروازي ...!
خوابش آرام و نامش جاودان.
17 دي که مي گويي همه حرف ها تازه است. آنچه در زير مي خوانيد حرف دوستان جهان پهلوان است.
عبدا... موحد، دارنده 6 مدال طلاي جهان المپيک:
نفهميدم تختي چه کساني را مي گويد
زماني که من عضو تيم ملي بودم، تختي کمتر به اردو مي آمد اما روزهايي که در اردو مي ماند بعد از تمرين و ناهار با هم شطرنج بازي مي کرديم. تختي بعد از المپيک 1964 از کشتي خداحافظي کرد اما نمي دانم چرا دوباره در توليدو به تشک برگشت. يک بار از او پرسيدم شما که آماده نيستي چرا دوباره مي خواهي کشتي بگيري؟ جواب داد: «بذار کشتي بگيرم تا خيال شان راحت شود» اما نپرسيدم خيال چه کسي و از اين بابت هنوز هم تاسف مي خورم. همه قهرمانان تلاش مي کنند رفتار و برخورد خوبي داشته باشند اما در طول سال هايي که تختي را در اردو مي ديدم چيزي جز خوبي از او مشاهده نکردم.
ناصر گيوه چي، دارنده مدال نقره المپيک 1952 هلسينکي:
به خاطر باخت مي خواست در ايتاليا زندگي کند
تختي آدم خوبي بود، مردم را که مي ديد تا کمر خم مي شد. در مسابقات جهاني 1954 توکيو هر دو مدال نگرفته بوديم. خيلي ناراحت و افسرده بود و مي گفت رويش نمي شود به ايران برگردد. اصلا هر وقت مي باخت رويش نمي شد با مردم مواجه شود. تصميمش اين بود که در ايتاليا ساکن شده و ديگر برنگردد. مي خواستيم با هم اين کار را انجام دهيم. اول رفتيم آبادان پيش يکي از دوستان مان و بعد هم عراق. بعد از زيارت، من از رفتن پشيمان شدم و برگشتم ايران ولي تختي پاي حرفش بود و رفت سوريه. از آن جا برايم نامه نوشت که تو رفيق نيمه راه هستي. وقتي به ايتاليا رسيد مسئولان سازمان تربيت بدني و فدراسيون نامه زدند و به هر طريقي که شده بود، قانعش کردند که باز هم مي تواند نتيجه بگيرد و او را به ايران برگرداندند.
مهدي يعقوبي، نايب قهرمان سال 1951 جهان:
يک سال با هم قهر بوديم
تختي آدم روراستي بود و دروغ نمي گفت. خيلي زودرنج بود. يادم هست که مدتي طولاني با مادرش قهر بود اما به اندازه تمام دنيا مادرش را دوست داشت! مبارزه سياسي هم مي کرد. ما سال هاي زيادي در اردوهاي تيم ملي با هم بوديم و به سفر رفتيم. در مسابقات صوفيه قرار بود تختي با کشتي گير بلغارستاني مبارزه کند. حريفش قهرمان دنيا بود و قبل از مسابقه با مترجمي پيش تختي آمد و گفت اگر تو را شکست دهم صاحب خانه خواهم شد. تختي اين موضوع را با من هم در ميان گذاشت و گفت مي خواهم ببازم تا او صاحب خانه شود. اين موضوع را به بلور گفتم. او هم تختي را صدا کرده و در اين مورد باهاش حرف زد. تختي هم حريفش را شکست داد و بعد از مسابقه با ناراحتي آمد پيش من و گفت: «تو آدم خوبي نيستي که رازم را برملا کردي.» بعد هم زد زير گريه و ادامه داد: «من آدم جوانمردي نيستم، حريفم را زدم زمين تا خانه دار نشود!» بعد از اين اتفاق يک سال با من قهر بود... او در سال هاي آخر عمرش شرايط خوبي نداشت و اين مساله منزوي اش کرده بود. يک بار به من گفت: « من به درد اين روزگار نمي خورم.»
محسن فرح وشي، قهرمان سال 1973 جهان و سرمربي سابق تيم ملي کشتي آزاد:
فقط تختي فهميد چه بر سرم آمده!
حدود 14 ساله بودم که در مسابقات آموزشگاه هاي تهران شرکت کردم. در وزن 48 کيلو کشتي گرفتم و اول شدم. چون آن زمان تيم ملي در سالن امجديه تمرين مي کرد، خيلي از بزرگان به تماشاي رقابت ها آمده بودند و غلامرضا تختي هم يکي از آن ها بود.
وقتي روي سکوي اولي بودم. رئيس وقت فدراسيون جايزه ام را داد. ذوق و شوق بچگي اجازه نداد کمي صبر کرده و وقتي از سکو پايين آمدم، کادو را باز کنم. جايزه اولي ام چيزي جز يک حوله نبود، حوله اي که قيمتي نداشت و من اصلا توقعش را نداشتم. خيلي توي ذوقم خورده بود. انگار يک دفعه شادي قهرماني پر کشيده بود. مغموم به زير زمين سالن رفتم. کاغذ کادوي پاره و حوله کنار ساکم بود و داشتم به بند کفشم ور مي رفتم که يک دفعه ديدم آقا تختي بالاي سرم است. دستي به شانه ام زد، کنارم نشست و گفت: «بارک ا...! چقدر خوب کشتي گرفتي. بچه کجايي؟» جواب دادم و گفت: « خب بچه محل هم که هستيم، اهل منطقه پهلوونايي. کشتي هات رو ديدم. خيلي قشنگ کشتي گرفتي، حتما کارت رو ادامه بده!» اين همه آدم در سالن بودند اما فقط اين تختي بود که متوجه تغيير حالت و ناراحتي من شد. فقط او بود که فهميد چه بر سرم آمده و شايد اگر اين کار را نمي کرد ديگر هيچ وقت سراغ تمرين و کشتي نمي رفتم.
محمود ملاقاسمي نايب قهرمان سال 1951 جهان و دارنده مدال برنز المپيک 1952 هلسينکي:
تختي پول راديويم را گرفت!
با هم رفته بوديم سفر،مي خواستم براي خودم راديو بخرم . ولي تختي خواست که پول را به او بدهم. گفت کار دارد و در تهران آن را پس مي دهد. پول را دادم اما بعدا فهميدم خودش پول راديو من را لازم نداشته و مي خواسته به مستحق بدهد. اول خيلي ناراحت شدم اما بعدش که فکر کردم ديدم اتفاق بدي نيفتاده، مي توانم در تهران هم يک راديو بخرم.
خير ا... اميري، حريف غلامرضا تختي که بيش از 10 بار برابر او کشتي گرفته و هر بار نيز مغلوب جهان پهلوان شده است:
18 دي شد و تختي سر قرار نيامد
با قهرمانان زيادي کشتي گرفته ام؛ چه داخلي و چه خارجي ولي هيچ کس را مثل تختي نديدم. قدرت بدني اش فوق العاده بود. هميشه لبخندي به صورت داشت. آدم تودار و کم حرفي بود. زياد در مورد خود و خانواده اش حرفي نمي زد. يادم هست يک روز تيم دانشجويان ايران با ترکيه مسابقه داشت. من و تختي هم با بنز تختي به سالن رفتيم تا کشتي ها را ببينيم. مردم تا او را ديدند، برايش سنگ تمام گذاشتند. تختي به اصرار پشت ميکروفن رفت و گفت: «من اگر به خانه خدا مشرف نشوم، در اين دانشگاه دور مي زنم و طواف مي کنم، چون کسب علم و دانش از طريق همين دانشگاه ميسر مي شود.» چند روز قبل از مرگش با هم قرار گذاشته بوديم که او 18 دي به باشگاه دخانيات بيايد که من آن زمان سرمربي اش بودم و آن جا با تمرين اضافه وزنش را کم کند، چون نمي گذاشتند کشتي بگيرد، وزنش بالا رفته بود. سر قرار نيامد، عصر که شد روزنامه کيهان را ديدم که عکس تختي در پزشک قانوني را انداخته بودند. امکان نداشت او مرده باشد. باورم نمي شد. ما همه آرزو داشتيم او سر مربي يا سرپرست تيم ملي شود ولي مي گفتند او مرده! باور حقيقت برايم خيلي سخت بود.
يکي از دوستداران تختي است که هر سال همراه با گروهي چند نفره براي جهان پهلوان بزرگداشت مي گيرند. (عکس هاي منتشر شده و منتشر نشده زيادي از تختي دارد که گنجينه گرانبهاي اوست): درست مثل عکس هايش نجيب و مردم دارد بود
جواد کديري: سال 1335 در يکي از مدارس تجريش درس مي خواندم. منزل ما نزديک منزل تختي بود. روزي يکي از دوستان تختي که از علاقه زياد من و دوستانم نسبت به اين قهرمان مطلع بود، ما را به ديدنش برد. تختي همراه با چند تن از دوستانش در اتاق نشسته بود، تا ما را ديد بيرون آمد و با همه ما دست داده و خوش وبشي کرد. ما را داخل اتاق برد و خيلي محبت آميز و با احترام با ما رفتار کرد. باورمان نمي شد کسي که به لبخندها و مهرباني هاي عکس هايش خو گرفته بوديم واقعا اين قدر مردم دار، نجيب و مهربان باشد. خودش برايمان چاي آورد. طوري رفتار مي کرد که خجالت نکشيم. موقع خداحافظي ما را تا دم در، مشايعت کرد. اين نخستين ديدار من با آقاتختي بود ولي بعدها او را زياد ديدم...
در دبيرستان مشغول بازي بسکتبال بوديم که يکي از همکلاسي هايم که منزل شان نزديک خانه تختي بود و ما با هم قهر بوديم، آمد و با صداي بلند، طوري که من هم بشنوم گفت: «در منزل تختي خبرهايي هست. صداي ناله و شيون مي آيد. مي گويند تختي را کشته اند.» ابتدا فکر کردم مي خواهد اذيت کند اما در چهره اش اثري از شوخي و اذيت کردن نبود. قلبم ريخت. تمام مسير مدرسه تا خانه تختي را دويدم. چقدر دلم مي خواست که سر کارم گذاشته باشد و اگر اين طور بود چقدر خوشحال مي شدم. وقتي صداي گريه عزيز خانم (خواهر تختي) را شنيدم، يخ کردم. بابک در آغوش مادر خانم تختي بود. خبر حقيقت داشت و تختي ديگر نبود...
منبع:هفته نامه تماشاگر 39
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}