نخستين گام را شجاعانه برداريد


 

مترجم: زهره شعاع




 
من در شركت بزرگي كار مي‌كنم كه كارمندان آن از مليت‌هاي مختلف هستند. سال‌ها در اين شركت بودم و حس مي‌كردم فرد موفقي هستم كه مي‌توانم با افراد متفاوت همكار باشم و با آنها براحتي ارتباط برقرار كنم، اما چند سال پيش اتفاقي افتاد كه فهميدم هنوز براي رسيدن به موفقيت، راهي طولاني در پيش دارم.
***
هيچ وقت در طول زندگي نه در مدرسه، نه در دانشگاه و نه حتي در محل كارم يا در دوره كارآموزي فرصتي پيدا نكردم كه در بحث‌ها و مذاكره‌هاي گروهي شركت كنم. براي همين هم هيچ‌وقت نمي‌فهميدم ترس از صحبت كردن در جمع چيست؟! نمي‌دانستم كسي كه نگران صحبت كردن جلوي ديگران است چه حس و حالي دارد. گاهي حتي برايم عجيب و خنده‌دار بود كه كسي از حرف زدن جلوي ديگران بترسد و مضطرب باشد.
همه چيز خيلي عادي بود و من هم به اين زندگي عادت كرده بودم؛ صبح تا بعد از ظهر در محل كارم بودم و بعد از آن هم به كارهاي معمول خانه مي‌رسيدم. اما يك روز نامه‌اي دريافت كردم كه در آن از من دعوت شده بود براي سخنراني به يكي از مدرسه‌هاي محل بروم. فرداي آن روز هم مدير مدرسه به من زنگ زد و از من خواست براي صحبت كردن در جمع والدين بچه‌ها در مدرسه حاضر شوم.
وقتي تلفن را قطع كردم، تمام بدنم مي‌لرزيد و حسابي به هم ريخته بودم. از لحظه‌اي كه تلفن را گذاشتم تا روزي كه بايد به مدرسه مي‌رفتم، براي من مثل يك قرن گذشت.

شب قبل از سخنراني، تا صبح بيدار بودم و فكر مي‌كردم؛ تمام افكار منفي كه در اين دنيا وجود داشت، آن شب در سر من مي‌چرخيد. حتي فكر كردم بهتر است همين الان به مدير مدرسه زنگ بزنم، معذرت خواهي كنم و بگويم فردا نمي‌توانم در مدرسه حاضر شوم. اما مي‌دانستم اگر اين فرصت را از دست بدهم، اين مدرسه هيچ وقت براي هيچ كاري از من دعوت نمي‌كند. براي همين سعي كردم شجاع باشم و خودم را براي فردا آماده كنم.
فرداي آن روز، كمي زودتر به مدرسه رسيدم. اما قبل از اين‌كه نوبت من شود، حس كردم كه تمام بدنم سرد شده است و مي‌لرزد. وقتي نوبتم شد و شروع به صحبت كردم، پاهايم مي‌لرزيد، قلبم تند مي‌زد و دهانم خشك شده بود. اينقدر ترسيده بودم كه حتي نمي‌توانستم متن نوشته شده‌اي را كه آماده كرده بودم، بخوانم. آن روز بود كه فهميدم چقدر در چنين شرايطي، ضعيف و ناتوان هستم.
پس از سخنراني، مدير را ديدم و برايش تعريف كردم چه اتفاقي برايم افتاده است. اما مدير با حرف‌هايش به من آرامش مي‌داد و مي‌گفت همه افراد براي اولين بار همين طور هستند. او باز هم از من دعوت كرد در جلسه‌اي حاضر شوم و سخنراني كنم، اما اين بار براي معلم‌هاي مدرسه. باز هم رفتم و اين بار راحت‌تر و با موفقيت بيشتر در جمع آنها صحبت كردم.
پس از چند ماه، مدرسه برنامه‌اي گذاشت كه در آن 120 مدير از شركت‌ها و مدرسه‌هاي مختلف، حضور داشتند، در آن برنامه هم مدير مدرسه از من براي سخنراني دعوت كرد.
پس از اين برنامه، اعتماد به نفس بيشتري پيدا كرده بودم و با خودم فكر مي‌كردم اگر جلوي اين مديران به اين خوبي توانستم صحبت كنم، حتما جلوي بقيه هم مي‌توانم موفق شوم.
اما در ميان اين اتفاقات، فهميدم اگر قدم اول را با شجاعت بردارم، همه چيز ممكن است. پس گاهي بهتر است خطر كنيم و قدم اول را برداريم؛ شايد اتفاقات بهتر و موفقيت‌هاي بيشتري در انتظارمان باشد.
منبع:motivateus.com
منبع:روزنامه جام جم

ارسال توسط کاربر محترم سایت :roode20