تا ابد زندگي کن


 

نويسنده:سام ولر
ترجمه:نيما ملک محمدي،سميرا قرائي



 

گفت و گو باري بردبري در باره نوشتن،زندگي و داستان هاي علمي-تخيلي
 

بردبري از همان دوران کودکي کتاب هاي ال.فرانک باوم و ادگارآلن پو را دوست داشت و خودش را درفرهنگ عامه پسند غرق مي کرد.از سينما و کميک استريپ گرفته تا سيرک هاي دوره گرد.در نوجواني با يک جفت رولراسکيت هاليوود را زيرپا مي گذاشت،امضاجمع مي کردو با ستاره هايي چون جين هارلو،مارلين ديتريش و جورج برنز عکس مي انداخت.پس از فارغ التحصيلي ازدبيرستاني در لس آنجلس به سال(1938).به انجمن داستان هاي علمي-تخيلي لس آنجلس پيوست و با نويسندگاني چون رابرت هاينلين ولي براکت طرح دوستي ريخت.درسال(1940)به کمک هاينلن،نخستين داستانش را به مجله ادبي اسکريپت فروخت.ضعف بينايي بردبري مانع ازاعزام او به جبهه هاي جنگ جهاني دوم شد و درخلال همين سال ها بود که او به چهره اي ثابت درصفحات مجلات داستاني عامه پسندي چون weird tales(قصه ها غريب)و astoundinj science fiction(داستان هاي علمي حيرت انگيز)تبديل شد.کتاب دومش وقايع نگاري-مريخ،هم از سوي دوستداران داستان هاي علمي-تخيلي و هم از سوي منتقدان با استقبال رو به رو شد که دستاوردي کم نظير براي آثاراين ژانر محسوب مي شود.سه سال بعدبردبري رماني منتشرکرد که همچنان مشهورترين اثراوست؛فارنهايت(451).
بردبري همکاري پيوسته اي هم در زمينه هاي سينما و تلويزيون داشته است،ازجمله نمايشنامه هاي تلويزيوني که براي مجموعه«آلفردهيچکاک تقديم مي کند»نوشت و همچنين فيلمنامه اقتباس سينمايي جان هيوستن از«موبي ديک»(1956).درسال (1964)بردبري گروه تئاتر پاندمونيوم را پايه گذاري کرد و شروع به اجراي نمايشنامه هاي خودش کرد و تا امروز هم همچنان پيوند نزديک خود را با اين گروه تئاتر حفظ کرده است.بردبري همچنين چندين مجموعه شعر منتشر کرده است،ازجمله«وقتي فيل ها در حياط جلويي خانه شکوفه مي کنند».بردبري حتي دستي هم در معماري داردو در طراحي مرکز خريد وست فيلد هورتون پلازادر سن ديه گو و طراحي داخلي سفينه فضايي زمين در پارک علمي ايپکات ديزني همکاري داشته است.
با وجود مشکلات زياد-سکته اي در سال(1999)و مرگ همسرش مارگرت پس از پنجاه و شش سال زندگي مشترک درسال(2003)-بردبري همچنان به طرز خارق العاده اي فعال است.او همچنان به نوشتن ادامه مي دهد و سرشار از شادماني کودکانه است.در مواقعي که بيرون از خانه غذا مي خورد،اغلب براي دسر،بستني وانيلي با سس شکلات سفارش مي دهد.به تازگي مجموعه داستان جديدي را به اتمام رسانده با عنوان احتمالي «نيروي انهدام ».اخيرا به من گفت که همچنان بر مبناي همان شعار و اعتقاد هميشگي اش زندگي مي کند:«از بالاي صخره بپريد و بال هايتان را بين راه درست کنيد.»
شما آدم خود آموخته اي هستيد،درست مي گويم؟
بله،کلا درس خوانده کتابخانه هستم.هيچ وقت کالج نرفتم.وقتي در ووکيگن دانش آموز دبستان بودم به کتابخانه مي رفتم و دوران دبيرستان در لس آنجلس هم همين طور.روزهاي دراز تابستان را در کتابخانه مي گذراندم.در ووکيگن از مغازه اي در خيابان گنيس مجله بلند مي کردم، مي خواندم و بعد يواشکي برشان مي گرداندم.اين جوري کلمات را مي بلعيدم و آدم درستکاري هم مي ماندم.نمي خواستم به سرقتم جنبه اي دائمي بدهم و هميشه حواسم بود که پيش از خواندن مجله ها دست هايم را بشورم.اما کتابخانه ماجرايش به کلي متفاوت است.مثل گربه اي که درقصابي ولش کرده باشند،همين طور دور خودتان مي چرخيد،چون کلي چيز براي ديدن و خواندن است و از مدرسه هم خيلي بيشتر خوش مي گذرد،چون خودتان چيزهايي را که مي خوانيد انتخاب مي کنيد و مجبور هم نيستيد به حرف کسي گوش بدهيد گاهي چشمم به کتاب هايي مي افتد که بچه هايم به خانه مي آورند تا بخوانند،چون معلمشان گفته و بر مبناي نمره مي گيرند.

خب،اگر اين کتاب ها را دوست نداشته باشيد چه؟
 

من آدم کتابخانه هستم .خودم را در کتابخانه پيدا مي کردم.رفتم که خودم را در کتابخانه پيدا کنم.قبل از اين که عاشق کتابخانه بشوم،پسر بچه اي شش ساله بودم.کتابخانه همه کنجکاوي هايم را دامن مي زد و ارضا مي کرد،از دايناسورها گرفته تا مصر باستان.وقتي در سال (1938)از دبيرستان فارغ التحصيل شدم،ديگر مرتب هفته اي سه شب به کتابخانه مي رفتم.اين کار را به مدت ده سال هرهفته انجام دادم و بالاخره درسال(1947)،حوالي همان موقعي که از دواج کردم،به اين نتيجه رسيدم که ديگر کارم با کتابخانه تمام شده.بنابراين در بيست و هفت سالگي از کتابخانه تمام شده.بنابراين در بيست و هفت سالگي از کتابخانه فارغ التحصيل شدم.من کشف کردم که مدرسه واقعي کتابخانه است.

در جايي گفته ايد که براي آموزش نويسندگي به کالج اعتقادي نداريد .چرا؟
 

در کالج که نمي توانيد نوشتن ياد بگيريد.اتفاقا براي نويسندگان جاي خيلي خيلي بدي است،چون هميشه استادان فکر مي کنند که بيشتر از شما مي دانند،در حالي که نمي دانند.براي خودشان تعصب و پيشداوري هايي دارند مثلا ممکن است هنري جيمز را دوست داشته باشند ولي اگر شما بخواهيد شبيه هنري جيمز بنويسيد،چه؟يا مثلا جان ايروينگ را که حسابي هم حوصله سربراست.خيلي از نويسندگاني که آثارشان را طي سي سال اخير در دانشگاه ها درس داده اند،اصلا نمي فهمم چرا مردم آن ها را مي خوانند و چرا سر کلاس درسشان مي دهند ولي کتابخانه هيچ غرضي و مرضي در کارش نيست.کسي نيست که به تان بگويد چطور فکر کنيد،خودتان کشفش مي کنيد.

ولي کتاب هاي شما را هم به طور گسترده در مدارس درس مي دهند.
 

مي دانيد چرا معلم ها سيراغ کتاب هاي من مي روند؟چون من به زبان تخودشان حرفي مي زنم.مت تمثيل و استعاره مي نويسم.هريک از داستان هاي من تمثيلي است که مي توانيد به خاطر بسپاريد.همه مذاهب بزرگ تمثيل هستند.ما عاشق چيزهايي مثل داستان دانيال نبي در بيشه شيران وبرج بابل هستيم.مردم اين تمثيل ها را به خاطر مي سپارند،چون چنان زنده هستند که رهايتان نمي کنندو اين همان چيزي است که بچه ها هم در مدارس دوست دارند؛سفينه هاي فضايي وملاقات با موجودات بيگانه مي خوانند،داستان دايناسورها و ...انگار در تمامي طول زندگي ام از ميان زمين ها و مزارع دويده ام وهر شي درخشاني را که ديده ام،بر داشته ام.هر بار يکي شان را در مي آورم
و مي گويم خب،اين داستان داردواين چيزي است که بچه ها دوست دارند.امروز داستان هاي من در هزار آنتولوژي(مجموعه داستان)چاپ مي شود و معمولا هم بين آثاري که دوستشان دارم.نويسندگانشان که به زبان تمثيل و استعاره مي نوشته اند،بيشترشان مرده اند؛کساني مثل ادگارآلن پو،هرمان ملويل،واشنگتن اروينگ،ناتانئيل هاوتورون.همه اين نويسنده ها براي بچه ها مي نوشته اند،حتي اگر خودشان طور ديگري وانمود مي کرده اند.

نوشتن را از چه سني شروع کرديد؟
 

من با پو شروع کردم.از وقتي دوازده ساله بودم تا هجده سالگي سعي مي کردم از او تقليد کنم.عاشق پو شدم.مثل جواهري خوش تراش است و همين طور ادگار رايس با روزو جان کارتر.آن موقع داستان هاي ترسناک کلاسيک مي نوشتم که به نظرم بيشتر کساني که به سراغ اين ژانر مي آيند،کارشان را با آن شروع مي کنند؛چيزهايي مثل آدم هايي که درون مقبره حبس مي شوندوار اين چيزها.هزار توهاي مصري هم مي کشيدم.

ظاهرا ازچيزهاي مختلفي تأثير پذيرفته ايد.
 

من چيزي نيستم جز توده در همي از آت وآشغال ولي از شور وشوق چيزي کم ندارم.البته عشق هاي«ادبي»هم داشته ام.دوست دارم خودم را درقطاري تصور کنم که شب هنگام عرض آمريکا را طي مي کند،در حال گفت وگو با نويسندگان مورد علاقه ام.در اين قطار آدم هايي خواهند بود از قبيل جورج بر نارد شاو که خودش از علاقه مندان داستان ايده ها بود.خودش هم چند باري چيزهايي نوشته که مي توان علمي_تخيلي حسابشان کرد.تا اواخر شب بيدار مي نشستيم وگپ مي زديم و ايده هايمان را ردوبدل مي کرديم.مثلا مي گفتيم خب،اگر اوضاع در سال (1900)چنين است،سال(2050)به چه شکل در مي آيد؟
در اين قطار ديگر چه کساني هستند؟کلي شاعر؛هاپکينز،فراست،شکسپيرو نويسندگاني اشتاين بک،هاکسلي وتماس وولف(رمان نويس آمريکايي اوايل قرن بيستم ميلادي).

وولف چه کمکي به شما کرده؟
 

او يک رمانتيک بزرگ بود.وقتي نوزده ساله هستيد،وولف درهاي جهان را به رويتان باز مي کند.ما از هر دوره از عمرمان سراغ نويسندگان خاصي مي رويم که ممکن است ديگر هيچ وقت دوباره به شان بر نگرديم.وولف براي نوزده سالگي حرف ندارد.اگر در سن سي سالگي عاشق شاو بشويد،اين عشق را تا آخر عمر حفظ مي کنيد.فکر مي کنم اين موضوع درباره بعضي کتاب هاي توماس مان هم صدق کند.مرگ درونيز را در بيست سالگي خواندم واز آن به بعد هر بار که خواندمش به نظرم بهتر آمد.سبک همان حقيقت است.وقتي مطمئن شديد که مي خواهيد در باره خودتان وترس هايتان وزندگي تان چه بگوييد،همين سبک شما مي شودوآن وقت سراغ نويسندگاني مي رويد که مي توانند طرزاستفاده از کلمات آن طور که در خورحقيقت[سبک]شماست،يادتان بدهند.من از جان اشتاين بک ياد گرفتم که چطور به گونه اي عيني و بي طرفانه بنويسم ودر عين حال بينش هايم را هم بدون اظهار نظر هاي اضافي در آن بگنجانم.

درباره نويسندگاني مثل پروست،جويس،فلوبروناباکوف چه فکر مي کنيد؟نويسندگاني که ادبيات را بر اساس فرم و محتوا تعريف مي کنند.اين خط فکري هيچ جذابيتي برايتان داشته؟
 

نه،اگر موقع خواندن کتابي خوابم ببرد،ديگر خوابم برده است.خدا مي داند که بار ها شعي کرده ام پروست بخوانم.زيبايي سبکش را تشخيص ميدهم ولي خوابم مي برد.جويس هم همين طور.
جويس آينده چنداني در کارهايش ندارد.من آدم کاملا ايده محوري هستم و طبيعتا بعضي از متن هاي داستاني انگليسي و فرانسوي را بيشتر از اين ها دوست دارم.برايم قابل تصور نيست در دنيايي باشم و مجذوب کاري نشوم که ايده ها با ما مي کنند.

براي همين سراغ نوشتن داستان هاي علمي-تخيلي رفتيد؟
 

داستان علمي-تخيلي،داستان ايده هاست .ايده ها مرا به هيجان ميآورند و وقتي هيجان زده مي شوم،پمپاژ آدرنالين شروع مي شود و چيزي نمي گذرد که مي بينم ديگر اين خود ايده ها هستند که به من انرژي مي دهند.داستان علمي-تخيلي،هر ايده اي است که در سر شما شکل مي گيرد،ايده اي که هنوز وجود ندارد ولي به زودي به وجود خواهد آمد و همه چيز را براي همه کس تغيير خواهد داد و ديگر هيج چيز شبيه قبل نخواهد ماند.به محض اين که ايده اي به ذهنتان خطور مي کند که بخش کوچکي از جهان را تغيير مي دهد،در حال نگارش داستان علمي-تخيلي هستيد.اين کار هميشه هنر ممکن هاست،نه غير ممکن ها.
تصور کنيد اگر شصت سال پيش در شروع کار نويسندگي ام،داستاني درباره زني مي نوشتم که قرصي را مي خورد و کليساي کاتوليک را نابود مي کند و با اين کار موجب پيشرفت آزادي زنان مي شود،احتمالا چنين داستاني موجب خنده مي شد اما در حيطه ممکنات بود و داستان علمي-تخيلي خوبي از آب در مي آمد.اگر در اواخر قرن نوزدهم زندگي مي کردم،شادي داستاني مي نوشتم با اين پيش بيني که به زودي وسايل نقليه عجيبي سراسر خاک آمريکا را در مي نوردند و درعرض هفتاد سال ،دو ميليون انسان را مي کشند داستان علمي -تخيلي تنها هنر ممکنات نيست،هنر بديهيات هم هست.وقتي اتومبيل در آمد،کاملا قابل پيش بيني بود که اين وسيله زندگي هاي زيادي را نابود مي کند،همچنان که کرد.

يعني داستان علمي -تخيلي به نيازي پاسخ مي دهد که متن هاي جريان اصلي ادبيات نمي دهد؟
 

بله،همين طور است،چون آثار جريان اصلي (mainstreamطي پنجاه سال اخير به اين همه تغيراتي که درفرهنگ ما به وجود آمده،توجه کافي نشان نداده اند.ايده هاي مهم دورا ن ما-پيشرفت در علوم پزشکي،اهميت اکتشافات فضايي براي پيشرفت نوع بشر-،اهميت اکتشافات فضايي براي پيشرفت نوع بشر-ناديده گرفته شده اند.منتقدان عموما يا در اشتباهند يا پانزده،بيست سال از دنيا عقبند.واقعا مايه خجالت است.خيلي چيز ها را نمي بينند.اين که چرا «داستان ايده ها»(داستاني که به جاي روايت و فرم،برايده متکي است)چنين ناديده گرفته مي شود،از درک من خارج است.هيچ توضيح برايش به ذهنم نمي رسد،مگر اسنوبيسم روشنفکري.

اما زماني هم بود که به دنبال تأييد و تمجيد منتقدان و روشنفکري بوديد ،نه؟
 

بله،البته ولي نه ديگر.اگر بفهمم نور من ميلر از کارهاي من خوشش مي آمده،خودم را مي کشم.فکر مي کنم زيادي در گذشته مانده بود.از اين که کورت وونه گات هم از من خوشش نمي آمد
خوشحالم.او مشکلات زيادي داشت،مشکلاتي وحشتناک،نمي توانست جهان را طوري ببيند که من مي بينم.به نظرم من زيادي پوليانا(خوشبين)هستم و او زيادي کاساندرا (مثل بد بيني در اسطوره هاي يونان.م.)ولي در واقع ترجيح مي دهم خودم را ژانوس بدانم،خدايي دو چهره که نيمي پوليانا و نيمي کاساندر است؛هم نسبت به آينده هشدار مي دهد و شايد هم زيادي در گذشته زندگي مي کند ولي فکر نمي کنم که زياد هم خوشبين باشم.

خيلي وقت است که ديگر وونه گات را جزو نويسندگان علمي-تخيلي به حساب نمي آورند.بعد هم به اين نتيجه رسيدند که او از ابتدا هم علمي-تخيلي نويس نبوده و به اين ترتيب جريان اصلي او را براي خودش برداشت.نتيجه اين که آثار وونه کات به «ادبيات»تبدبل شد و شما هنوز در مرز بين اين دو قرار داريد.به نظ شما دليل موفقيت وونه گات اين بود که او يک کاساندر است؟
 

بله ،اين هم بخشي از قضيه است.بخشي از همان منفي گرايي خلاقه اي است که در ميان منتقدان نيو يورکي رواج دارد و باعث شهرت او شنيد.نيويورکي ها دوست دارند خودشان را گول بزنند و عذاب بدهند.من مجبور نبودم اين طوري زندگي کنم.من بچه کاليفرنيا هستم.به کسي نمي گويم چطور بنويس و کسي هم به من نمي گويد.

با اين وجود مدال خدمات ممتاز به ادبيات آمريکا را به شما دادند.اين چقدر برايتان مهم بود؟
 

شب بي نظيري بود ولي برگشتم به اتاقم در هتل،مکافات شد،هتلي که مراسم در آن برگزار مي شد،آن قدر بزرگ بود که به کلي مستاصل شدم.از وقتي سکته کرده ام،خيلي آرام راه مي روم.آن شب تابلويي ديدم که رويش نوشته بود:توالت بعدي:دويست و هشتاد مايل!ميز پذيرش در طبقه هشتم بود.فقط بايد ده دقيقه منتظر آسانسور مي ماند يد تا برويد بالا و پذيرش شويد.آن شب چند خانم من را تا در اتاقم همراهي مي کردند و من هم که حسابي شاکي بودم،هي مي پرسيدم پس اين توالت مردانه کجاست،هر چه گشتيم،پيدايش نکرديم.با لاخره يک نفرشان گفت يک گلدان بزرگ آن گوشه هست،ديگر چاره اي نيست.من هم رفتم و خودم را راحت کردم.هيچ کس مرا نديد.لا اقل اين طور فکر مي کنم.

آن جايزه علامت اين بود که داستان علمي-تخيل جايگاه و احترام خودش را به دست آورده؟
 

تا حدودي.مدت خيلي زيادي طول کشيد تا به ما اجازه بدهند در رسانه ها حرفمان را بزنيم و مسخره مان نکنند.در دوران جواني من،اگر به يک مهماني مي رفتيد و به کسي مي گفتيد که نويسنده علمي-تخيلي هستيد،توهين و تحقيرتان مي کردند.تمام شب فلش گوردون صدايتان مي زدند،يا باک راجرز(نام دو شخصيت کميک استريپ هاي علمي تخيلي مشهور دردهه1930 م )و البته شصت سال پيش اصلابه ندرت کتابي دراين ژانر منتشر مي شد.در سال (1946)تا جايي که يادم است،فقط دو مجموعه داستان هاي علمي تخيلي چاپ شده بود.به هر حال ما که نمي توانستيم بخريمشان چون خيلي
دست وبالمان تنگ بود.ما چنين محروميت هايي کشيديم.آثار اين ژانر اين قدر قليل بود و بالاخره هم وقتي اولين کتاب هاي علمي-تخيلي چاپ شدند،بيشترشان دراوايل دهه پنجاه،مجلات ادبي برايشان ريويوي خوب ننوشتيند.ما همگي علمي-تخيلي نويس هاي زيرزميني بوديم.

در ژانر علمي تخيلي راحت تر مي توان به فرضيه ها يا باور هاي مفهومي پرداخت.همين طور است؟
 

فارنهايت(451)را در نظر بگيريد.شما در اين جا با کتاب سوزي سر وکار داريد.با موضوعي به غايت مهم.بايد حواستان باشد که شروع به موعظه مردم نکنيد.به همين خاطر داستانتان را به چند سالي جلوتر در آينده مي بريد و شخصيت آتشنشاني را خلق مي کنيد که کارش به جاي خاموش کردن آتش سوزاندن کتاب هاست-که خودش ايده معرکه اي هم هست-و بعد او را درگير ماجراهايي مي کنيد تاشک کند که شايد کتاب ها نبايد سوزانده شوند.بعد اولين کتاب عمرش را مي خواند و عاشق مي شود و بعد او را روانه جهان بيرون مي کنيد تا زندگي اش را تغيير بدهد.داستان تعليق بي نظيري دارد و در درون خودش واجد حقيقتي است که مي خواستيد بدون وعظ و خطابه درباره اش حرف بزنيد.
من اغلب به هنگام صحبت از داستان کوتاه از استعاره پرسئوس (پسر زئوس و يکي از قهرمانان اسطوره هاي يونا که مدوسا را مي کشد.م)و سر مدوسا استفاده مي کنم.به جاي خيره شدن به چهره حقيقت،به پشت سر خود و انعکاس آن روي سطح برنزي سپرتان نگاه مي کنيد.بعد با شمشيرتان مي چرخيد و سر از تن مدوسا جدا مي کنيد.داستان هاي علمي-تخيلي وانمود مي کنند که نگاهشان به آينده است ولي در واقع به انعکاس چيزي نگاه مي کنند که هم اکنون پيش روي ماست.بنابراين شما تصويري کمانه کرده مي بينيد،کمانه اي که به شما اجازه بازيگوشي مي دهد.به جاي اين که بخواهيد معذب و سوپر روشنفکر باشيد.

چقدر در کارتان به غريزه اهميت مي دهيد؟
 

خداي من ،خيلي زياد،همه چيزم است.چند دهه قبل نگارش اقتباس سينمايي جنگ و صلح را به من پيشنهاد کردند.نسخه آمريکايي که کينگ و يدور کارگرداني اش کرد ولي پيشنهاد را رد کردم.همه مي گفتند آخر چطوري مي تواني چنين کاري بکني؟مسخره است،کتاب از اين بزرگ ترپيدا نمي شود.من گفتم اين ها درست ولي کار من نيست.نمي توانم بخوانمش.سعي هم کردم ولي نشد.معني اش اين نيست که کتاب بدي است.فقط من هنوز آماده اش نيستم،اين کتاب فرهنگ خيلي خاصي را به تصوير مي کشد.فقط اسم هايش مبهو تم مي کند.همسرم عاشق اين کتاب است.به مدت بيست سال هر سه سال يک بار آن را مي خواند مبلغي هم که پيشنهاد دادند،در حد چنين کاري بود.چيزي حدود صد هزار دلار ولي آدم نمي تواند دراين دنيا به خاطر پول کاري را انجام دهد.مهم نيست پاي چقدر پول وسط باشد يا چقدر بي پول باشيد.فقط يک بهانه براي قبول پول در چنين شرايطي وجود دارد و آن مريضي يکي از اعضاي خانواده است،طوري که صورتحساب دکترها و بيمارستان ها روي دستتان جمع شده باشد و واقعا چاره اي نداشته باشيد.در اين صورت مي گويم برو کار را قبول کن،برو فيلمنامه جنگ و صلح را بنويس و گند بزن به کار.بعد ها مي تواني افسوسش را بخوري.

پس چرا کار روي فيلمنامه موبي ديک را قبول کرديد؟
 

از حدود بيست سالگي عاشق کارهاي جان هيوستن بودم.شاهين مالت را پانزده بار ديدم و چندين بار هم گنج هاي سيرامادره.در بيست و نه سالگي در يک جلسه نمايش فيلم بودم و جان هيوستن هم
درست پشت سرم نشسته بود.دلم مي خواست برگردم.دستش را بفشارم و بگويم عاشق کارهايش هستم و دلم مي خواهد با او کار کنم ولي جلوي خودم را گرفتم و صبر کردم تا سه کتابم منتشر شود تا مدرکي براي عشق و علاقه ام داشته باشم.بعد به کارگزارم زنگ زدم و گفتم حالا مي خواهم جان هيوستن را ملاقات کنم.در شب ولنتاين سال (1951)همديگر را ديديم که شيوه اي بي نظير براي آغاز رابطه اي عاشقانه است.گفتم اين ها کتاب هاي من هستند.اگر ازشان خوشتان آمد،بايد روزي با هم کار کنيم.يکي،دوسالي بعد ناگهان بي خبر جان هيوستن به من زنگ زد و گفت وقت داري بيايي اروپا و فيلمنامه موبي ديک را بنويسي ؟گفتم نمي دانم،هيچ وقت نتوانستم بخوانمش.به اين ترتيب در برابر معضل بزرگي قرار گرفتم.مردي که من عاشقش هستم و آثارش را تحسين مي کنم پيشنهاد کار به من داده.خيلي ها اگر باشند،مي گويند، خب بقاپش،معطل چي هستي؟ولي من گفتم بگذارامشب که برمي گردم خانه تا جايي که بتوانم کتاب را مي خوانم و بعد فردا براي ناهارهمديگر را مي بينيم.تاآن زمان ديگر مي دانست که احساسم نسبت به ملويل چگونه است.سال ها بود که چند نسخه اي از موبي ديک گوشه و کنار خانه افتاده بود.جالب اين که يکي وقتي قبل از آن شب همين طور که در خانه مي چرخيدم،موبي ديک را برداشتم و به زنم گفتم بالاخره کي مي خواهم اين را بخوانم؟و حالا نشسته بودم و مي خواندمش.
به جاي اين که ازاول شروع کنم وسط کتاب را باز کردم.به توصيه هاي شاعرانه زيبايي درباره سفيدي نهنگ و رنگ کابوس ها و چيزي هاي از اين قبيل برخوردم.بعد در اواخر کتاب به قسمتي رسيدم که اهب کنار نرده کشتي ايستاده و جملاتي شکسپيروار در توصيف دريا وآسمان مي گويد.
بعد به اول کتاب برگشتم:«مرا اسماعيل بخوان.»عاشقش شده بودم.شعر آدم را عاشق خودش مي کند،مثل شکسپير من از چهارده سالگي عاشق شکسپير بوده ام.براي اين که عاشق ملويل بودم کاررا قبول نکردم،به خاطر عشقم به شکسپير بود.انگار شکسپير موبي ديک را نوشته،با حلول در روح ملويل.
روزي که به ديدن هيوستن رفتم،پرسيدم بايد همه تعبير و تفسير هاي يونگي و فرويدي نهنگ سفيد داستان را بخوانم؟گفت نه خير،من بردبري را استخدام کرده ام.خوب وبد فيلمنامه هر چه باشد،مال توست.لاقل پوسته دورش مال توست.
بعد از اين که چندين بار کتاب را خواندم،شروع فيلمنامه را در جريان سفري دريايي به اروپا نوشتم که تا آخر هم ديگر دست نخورد ولي غير از اين شروع،همه کارش سخت بود.بايد تکه هايي را از ته کتاب مي آوردم اول و يک تکه از اين جا برمي داشتم و يک تکه از آن جا چون ساختا ررمان با فيلمنامه خيلي فرق مي کند.همه چيز به هم ريخته است و شما را به لحاظ احساسي بمباران مي کند.نوعي نمايش هم هست.از وجه شکسپيري اش هم که بگذريم،طراحي صحنه و چيزهاي ديگر هم دارد.يک روز صبح درلندن از رختخواب بيرون آمدم. جلوي آينه رفتم و گفتم:من هرمان ملويل هستم.روح ملويل با من حرف زد و در همان روز سي صفحه آخر فيلمنامه را بازنويسي کردم.همه اش در انفجاري شور انگيزبيرون ريخت.فيلمنامه به دست تا خانه هيوستن دويدم و برايش خواندم.جان هيوستن هم گفت اي خدا،اصل جنس است.

نگارش رمان و داستان کوتاه چه تفاوتي براي شما دارد؟
 

مساله رمان،پايبندي و وفاداري تان به حقيقت آن است اما در مورد داستان کوتاه اگر حسابي فکرتان را مشغول کرده باشد و ايده هيجان انگيزي هم داشته باشيد،در عرض چند ساعت خودش را مي نويسد.اغلب دوستان دانشجو و نويسنده ام را تشويق مي کنم که هر داستان کوتاه را در يک روز بنويسند تا براي خودش پوست و گوشت
داشته باشد.زندگي خودش را داشته باشد و دليل وجودي خودش را.به هر حال دليلي داشته که ايده داستان در آن ساعت به خصوص سراغتان آمده پس دنبالش را بگيريد و آن را روي کاغذ بياوريد.نوشتن دو سه هزار کلمه در عرض چند ساعت کار خيلي سختي هم نيست.نگذاريد کس مزاحمتان شود.بيرونشان کنيد،تلفن را از پريز بکشيد،گم و گور شويد و کارتان را بکنيد.اگر داستان کوتاهي را با خود به روز بعد ببريد،ممکن است در طول شب با جنبه هاي روشنفکري اش زيادي ور برويد،آب و رنگش را زياد کنيد يا سعي کنيد کسي را با آن راضي کنيد ولي رمان گرفتاري هاي خيلي بيشتري دارد چون نوشتنش بيشترطول مي کشد و اطراف شما هم کساني هستند و اگر مراقب نباشيد ممکن است درباره اش با کسي حرف بزنيد.دليل ديگر سختي نوشتن رمان مدت زماني است که بايد عشق پرشورتان را نسبت به کار حفظ کنيد،خب،سخت است که دويست روز پياپي در کف چيزي باشيد.پس او سراغ حقيقت اصلي برويد و بعد حقايق کوچک تر خود به خود دورش جمع مي شوند.اجازه بدهيد همين طور به طرفش کشيد ه شوند ،جذب شوند و به آن بچسبند.

يکي از مشکلات خاصي که هنگام نوشتن رمان هايتان داشته ايد را مي گوييد؟
 

موقع نوشتن فارنهايت(451)،مونتاگ(شخصيت اصلي کتاب)آمد سراغم و گفت دارم ديوانه مي شوم.گفتم قضيه چيست؟گفت از اين سوزاندن کتاب ها که کارم است.من هم گفتم ديگر نمي خواهي اين کار را بکني؟گفت نه،عاشق کتاب ها هستم.من هم گفتم پس برو،برو و هر کاري که از دستت بر مي آيد بکن.رفت و در عرض نه روز کتاب را برايم نوشت.

در مورد کتاب هاي الکترونيک و کتاب خوان هاي الکترونيک چه نظري داريد؟
 

اين ها که کتاب نيستند.نمي توانيد آن طور که کتاب را دستتان مي گيريد ،يک دستگاه کامپيوتري را دست بگيريد.کامپيوتر بو ندارد.کتاب ها دو جور عطر دارند اگر کتاب نو باشد،عطربي نظيري دارد.اگر کتاب قديم باشد،عطرش حتي بهتر هم مي شود.بوي مصر باستان را مي دهد.کتاب بايد بو داشته باشد.بايد بتوانيد آن را در دست بگيريد و ستايش کنيد.در جيبتان بگذاريد و با آن قدم بزنيد و هميشه هم با شما مي ماند.شرمنده ولي کامپيوتر اين کارها را نمي کند.

با انتشار فارنهايت(451)،شمابه عنوان نويسنده اي که توانايي پيش بيني آينده را دارد،شناخته شديد.امروز درباره آينده چه مي توانيد بگوييد؟
 

سيستم آموزشي ما نابود شده است.نظر من اين است که ديگر نبايد هيچ هزينه اي صرف آموزش بچه هاي شانزده سال به بالا شود.بايد تمام اين هزينه ها را صرف مهد کودک ها کنيم.بچه ها بايد ياد بگيرند چطور بخوانند وبنويسند.اگربچه هاي ما وقتي سرکلاس اومي نشينند،خواندن و نوشتن بلد باشند،آينده ما خيلي بهتر خواهد بود.و اين طور نيست؟نبايد بچه اي را که درست خواندن بلد نيست ،سرکلاس چهارم يا پنجم بنشانند.وقتي پنج ساله بودم ،عمه ام کتابي به من داد به اسم«روزي روزگاري »که مجموعه اي از داستان هاي پريان بود واولين داستان اين کتاب،«ديو و دلبر»بود.اين داستان به من ياد داد چطور بنويسم و بخوانم چون وقتي به عکس هاي آن ديو زيبا نگاه مي کردم،با تمام وجودم دلم مي خواست راجع به آن بدانم.وقتي شش ساله شدم،يادم گرفتم چگونه بخوانم و بنويسم.
بايد بي خيال رياضي ياد دادن به بچه ها بشويم.به کارشان نمي آيد مي شد حساب ساه يادشان داد-يک به اضافه يک مي شود دو يا اين که چطور تقسيم و تفريق کنند.اين ها چيزهايي ساده هستند که بچه ها هم خيلي زود يادشان مي گيرند
اما رياضيات نه،چون هرگز درزندگي ازآن استفاده نخواهند کرد.مگراين که بخواهند دانشمند شوند که دراين صورت بعدا خيلي راحت مي توانند آن را ياد بگيرند؛مثلابرادرمن درمدرسه درسش خوب نبود اما بيست سالش که شد،يک فرصت شغلي در اداره برق برايش پيش آمد.کتابي برداشت و رياضيات و الکترونيک ياد گرفت وشغل را به دست آورد.اگر با هوش باشي،مي تواني وقتي لازمت شد رياضيات ياد بگيري.اما يک بچه معمولي هيچ وقت نخواهد توانست.در نتيجه فقط خواندن و نوشتن بايد در برنامه مدارس باشد.فقط اين ها مهم است و وقتي بچه ها شش ساله شوند،کاملا آموزش ديده اند و مي توانند خودشان چيز هاي ديگر را ياد بگيرد و آن وقت کتابخانه مي تواند جايي باشد که درآن بزرگ مي شوند.

شما پنجاه و شش سال با همسرتان زندگي کرديد تا اين که او در سال(2003)در گذشت.راز اين زندگي بلند مدت و پايدار چه بود؟
 

اگر حس طنز و شوخي نداشته باشيد،ازدواجتان پايدار نمي ماند.درفيلم «داستان عشق»جمله اي هست به اين مضمون که «عشق يعني هيچ وقت نگي متأسفم ».اين احمقانه ترين چيزي است که در عمرم شنيده ام.عشق يعني هر روزبه خاطر هر چيز ريز و درشت بگويي متأسفم.اشتباه مي کني.ممکن است يادت رفته باشد لامپ بخري يا درسوپرمارکت چيزي را از قلم انداخته باشي و حالا بابت آن متأسفي متوجه منظورم مي شويد؟اين طوري شما مسووليت پذيري خودتان را نشان مي دهيد اما مهم تراز همه داشتن حس طنز و شوخي است،يعني که هراتفاقي مي تواند يک جنبه بامزه و جذاب پيدا کند.

يک هفته پس از مرگ همسرتان دوباره سراغ نوشتن رفتيد .چطور اين کار را کرديد؟
 

کار کردن تنها راه است.من در زندگي سه اصل دارم.اولين آن اين است که کارت را انجام بده.اگر نشد،دهنت را ببند و بنشين چايت را بخور و وقتي همه چيز خراب است،فلنگ را ببند.

وقتي مي نويسيد خواننده و مخاطبي خاص را مدنظر داريد؟
 

هر بار که براي کسي مي نويسد-صرف نظر از اين که کيست و علتي که شما براساس آن مي نويسيد قدر درست است -درحال دروغ گفتن هستيد.اشتاين بک يکي از معدود نويسندگان دهه سي ميلادي است که هنوزآثارش خوانده مي شود واصلا براساس علت ها نمي نوشت.داستان هايي انساني مي نوشت که اتفاق مي افتادند تا به طو غير مستقيم آن علتها را نمايش دهند.«خوشه هاي خشم»و ديگر کتاب هاي او رساله هاي سياسي نيستند.«فارنهايت451»به نوعي رساله سياسي است اما نيست چون تنها چيزي که مي گويد اين است:«مردم ،همديگر را راحت بگذاريد.»

با اين حساب ادبيات التزام اجتماعي اي دارد؟
 

نه به شکل مستقيم،بايد ازميان تأملات و به شکلي غير مستقيم باشد.نيکوس کازانتزاکيس مي گويد:«تا ابد زندگي کن.»التزام اجتماعي او اين است.کتاب «ناجيان خداوند»زندگي را جشن مي گيرد .هر کتاب درجه يکي اين کار را براي شما مي کند.
تمام کتاب هاي ديکنز به تان مي گويند که با تمام قوا زندگي کنيد.هرگزادگار رايس باروزبه عنوان فعال اجتماعي يا به چالش گيرنده التزامات اجتماعي شناخته نشده اما معلوم شده که-دوست دارم اين را بگويم،چون به شدت همه را ناراحت مي کند-باروزاحتمالا تأثيرگذارترين نويسنده در کل تاريخ جهان است.

چرا اين طورفکرمي کنيد ؟
 

او به نسلي از پسران،رمانس و ماجراجويي را نشان داد و به اين ترتيب باعث شد اين پسرها به خيابان بزنند و تصميم بگيرند که بدل به نسلي ويژه شوند.ما بايد براي همه اين کار را بکنيم،به واسطه کتاب هايمان نعمت زندگي را به مخاطب هديه کنيم.به دختر يا پسري ده ساله بگوييم،هي ببين زندگي براي اين است که اوقات خوشي داشته باشي.بزرگ شو،من با تعداد زيادي شيمي دان،ستاره شناس و دانشمند در حوزه هاي مختلف حرف زده ام که وقتي ده ساله بودند،عاشق جان کارتر و تارزان شده اند و تصميم گرفته اند زندگي رمانتيک داشته باشند.باروز مارا روي ماه برد.تمامي دانشمندان باروز مي خوانند.يک بار با چندين و چند دانشمند در انستيتو کل تک (انستيتو تکنولوژي کاليفرنيا)بودم و همه شان با اين حرف موافق بودند.دوستاره شناس-يکي از دانشگاه کورنل،يکي هم از کل تک-گفتند ،به همين خاطر است که ما ستاره شناس شديم.ما مي خواستيم مريخ رااز نزديک تماشا کنيم.
درخيلي ازحوزه ها به اين نکته برخورد کرده ام.نياز به رمانس نيازي هميشگي است و البته هميشه توسط روشنفکران به مسخره گرفته شده است.در نتيجه بچه هايشان را عقب مانده بار مي آورند.نمي شود رويا را کشت.الزامات اجتماعي بايد حاصل شيوه اي اززندگي،ماجرا جويي و رمانس باشد،مثل زندگي دوست من،آقاي الکترو.

اين همان شخصيتي است که در داستان«چيز شروري به اين سو مي آيد»حضوري کوتاه دارد؟
 

بله،اما او شخصيتي واقعي بود.اين اسم حقيقي اش بود.در دوران کودکي ام کارناوال ها و سير ک هاي زيادي از ايلينويز رد مي شد و من عاشق کارشان بودم.در يک آخرهفته پاييزي در سال(1932)وقتي دوارده سال داشتم،شوي برادران ديل به شهر ما آمد.يکي از مجريان اين برنامه آقاي الکترو بود.روي يک صندلي الکتريکي نشسته بود که دستي آمد و دکمه اي را فشار داد و پنجاه هزار ولت الکتريسيته خالص به او وارد شد.برقي درخشان درچشم هايش و موهاي سيخ شده اش تا پايان برنامه باقي بود.
روز بعد بايد به مراسم خاکسپاري يکي ازعمو هاي موردعلاقه ام مي رفتم،داشتيم از مراسم بر مي گشتيم که در ساحل درياچه ميشيگان چادر ها و پرچم هاي کارناوال راديدم وبه پدرم گفتم ماشين را نگه دارد.پدرگفت «چرا؟»و من گفتم بايد پياده شوم.پدرم عصباني شدانتظارداشت براي سوگواري کنارخانواده بمانم اما هر طوري شده بود از ماشين پياده شدم و به سمت چادر ها و کارناوال دويدم.
آن زمان به ذهنم نرسيد اما داشتم از مرگ فرار مي کردم.اين طور نيست؟داشتم به طرف زندگي مي دويدم.آقاي الکترو روي صندلي بيرون از چادر نشسته بود و من نمي دانستم به او چه بگويم.مي ترسيدم مثل احمق ها به نظر برسم .درجيبم
يکي از اين اسباب بازي هاي شعبده بازي داشتم.ظرف و توپم (يک توپ و يک ظرف کوچک که با کمک آن توپ که غيب و ظاهر مي شود)را در مي آوردم و ازش پرسيدم مي تواني طرز کار اين را نشانم بدهي؟اين درست ترين کاري بود که مي شد کرد.ارتباطمان برقرار شد.مي دانست که داردبا يک شعبده بازکوچک حرف مي زند.آن را ازمن گرفت و طرزکارش را نشانم داد وبعد برش گرداند.به صورتم نگاه کرد و گفت:«مي خواي آدماي توي آن چادر را ببيني ؟اون آدم عجيب و غريب ها رو؟»و من گفتم بله آقا،مي خوام.مرا به سوي چادر برد و با چوبدستي اش به چادر زد و گفت هي مراقب حرف زدنتون باشيد.مرا به داخل برد و اولين مردي که ديدم،مرد مصور بود.فوق العاده نيست؟مرد مصور![عنوان يکي از کتاب هاي برادبري]او به خودش مي گفت«مرد خالکوبي».اما من بعدا نامش را براي کتابم تغيير دادم .مرد قوي،زن چاق،مرد بند باز،کوتوله و اسکلت را هم ديدم.تمامي اين ها شدند شخصيت کتاب من.
آقاي الکترو مرد زيبايي بود،متوجه ايد؟چرا که مي دانست بچه اي عجيب و غريب کنارش است که دوازده سال دارد و دلش خيلي چيزها مي خواهد.کنارساحل در ياچه ميشيگان قدم زديم و او مثل يک آدم بزرگ با من رفتار کرد.من از نظريات بزرگم گفتم و او هم ازنظريات کوچکش.بعد رفتيم کنار درياچه و روي شن ها نشستيم و او ناگهان به طرف من خم شد و گفت«خوشحالم که به زندگي من برگشتي.»من گفتم:«منظورتون چيه؟من شما رو نمي شناسم.»گفت:«تو در سال (1918)در حومه پاريس،بهترين دوست من بودي.در آردن مجروح شدي ودر آغوش من مردي.خوشحالم که دوباره به اين جهان برگشتي.صورتت عوض شده،اسمت عوض شده اما روحت که از ميان صورتت مي تابه همان روح رفيق منه.خوش اومدي.»
خب،چرا چنين چيزي گفت؟براي من توضيح بدهيد.چرا؟شايد پسري داشت که مرده بود،شايد اصلا پسري نداشت،شايد تنها بود،شايد مسخره بازي در مي آورد.کسي چه مي داند؟شايد متوجه احساسات غليظ من شده بود.هر از چندي در مراسم امضاي کتاب هايم،دختران و پسران کوچکي را مي بينم که پر از شور وشوقند،آتشي از چشم هايشان زبانه مي کشد و توجه شما را جلب مي کنند.شايد همين او را جذب کرده بود.
وقتي از آن جا برگشتم کنار چرخ فلک ايستادم و اسب ها را تماشا کردم که با موسيقي«اوها يوي زيبا»دور هم روانه بودند،گريه کردم.اشک ها از روي گونه هايم پايين مي ريخت.مي دانستم که آن روز به خاطر آقاي الکترو چيزي در من تغيير کرده،حس کردم تغيير کردم.به اين که فکر مي کردم بدنم يخ مي زداما به خانه برگشتم و چندين روز بعد شروع به نوشتن کردم،آغاري که هرگز پايان نداشت.
هفتاد و هفت سال از آن زمان مي گذردو من هنوز خيلي خوب به يادش مي آورم.شب بعدش دوباره برگشتم و او را ديدم.با شمشيرش روي صندلي نشسته بود،دکمه را زدند و موهايش سيخ شد.بلند شد و با شمشيرش کساني را که در رديف جلويي نشسته بودند لمس کرد،دختر و پسر.ابرو،دماغ و چانه مرا هم لمس کرد وآرام گفت «تا ابد زندگي کن»و من هم تصميم گرفتم همين کار را بکنم.
منبع:داستان همشهري شماره 1(دوره جديد)