افراد بدتر از شيطان


 





 

بدتر از شيطان
 

گويند در زمان دانيال نبي يک روز مردي پيش او آمد و گفت: اي دانيال امان از دست شيطان. دانيال پرسيد: مگر شيطان چه کرده؟ مرد گفت: از يک طرف شما انبيا و اوليا به ما درس دين و اخلاق مي دهيد و از طرف دگر شيطان نمي گذارد رفتار ما درست باشد، کار خوب بکنيم و از بديها دوري نماييم. دانيال پرسيد: چطور نمي گذارد آيا لشکر مي کشد و با شما جنگ مي کند و شما را مجبور مي کند که كار بد کنيد؟ مرد گفت: نه، اين طور که نه، ولي دايم ما را وسوسه مي کند، کارهاي بد را در نظر ما جلوه مي دهد. شب و روز، ما را فريب مي دهد و نمي گذارد ديندار و درست کردار باشيم.
دانيال گفت: بايد توضيح بدهي که شيطان چه مي کند، ببينم آيا مثلاً وقت مي خواهي نماز بخواني شيطان نمي گذارد نمازت را بخواني؟ آيا وقت مي خواهي پولي را در راه خدا بدهي شيطان مانع مي شود و نمي گذارد؟ آيا وقتي مي خواهي به مسجد بروي شيطان طناب به گردنت مي اندازد و تو را به قمارخانه مي برد؟ آيا وقتي مي خواهي با مردم خوب حرف بزني شيطان توي دهانت مي رود و از زبان تو با مردم حرف بد مي زند؟ آيا وقتي مي خواهي با مردم معامله بکني شيطان مي آيد و به زور از مردم پول زياد مي گيرد و در جيب تو مي ريزد؟ آيا اين کارها را مي کند؟
مرد گفت: نه، اين کارها را نمي تواند بکند ولي نمي دانم چطور بگويم که شيطان در همه کاري دخالت مي کند، يک جوري دخالت مي کند که تا مي آييم سرمان را بچرخانيم ما را فريب مي دهد، من از دست شيطان عاجز شده ام، همه گناه هاي من به گردن شيطان است. دانيال گفت: تعجب مي کنم که تو اين قدر از دست شيطان شکايت داري، پس چرا شيطان هيچ وقت نمي تواند مرا فريب دهد، من هم مثل توام، شايد تو بي انصافي مي کني که گناه خودت را به گردن شيطان مي گذاري.
مرد گفت: نه من خيلي دلم مي خواهد خوب باشم ولي شيطان با من دشمني دارد و نمي گذارد خوب باشم. دانيال گفت: خيلي عجيب است، کجا زندگي مي کني؟ مرد گفت: همين نزديکي، توي آن محله، و از دست شيطان مردم هم خيال مي کنند که من آدم بدي هستم، نمي دانم چه کار کنم، دانيال پرسيد: اسم شما چيست؟ مرد گفت: اسمم عم اوغلي است. دانيال گفت: عجب، عجب پس اين عم اوغلي تويي؟!
مرد گفت: چه طور مگر شما درباره من چيزي مي دانيد؟ دانيال گف: من تا ديروز خبري از تو نداشتم، ولي اتفاقاً ديروز شيطان آمد اينجا پيش من و از تو شکايت داشت و گفت: امان از دست اين عم اوغلي.
مرد گفت: شيطان از من شکايت داشت؟ چه شکايتي؟
دانيال گفت: شيطان مي گفت: من از دست اين عم اوغلي عاجز شده ام، عم اوغلي خيلي مرا اذيت مي کند، عم اوغلي در حق من خيلي ظلم مي کند... آن وقت از من خواهش کرد که تو را پيدا کنم و قدري نصيحتت کنم که دست از سر شيطان برداري. مرد گفت: خوب شما نپرسيديد که عم اوغلي چه کار کرده؟ دانيال گفت: همين را پرسيدم که عم اوغلي چه کار کرده؟ شيطان جواب داد که آخر من شيطانم و مورد لعنت خدا هستم. روز اول که از خدا مهلت گرفتم در اين دنيا بمانم براي کارهايم قرار و مداري گذاشتم، قرار شده است که تمام بدي ها در اختيار من باشد و تمام خوبي ها در اختيار دينداران، ولي عم اوغلي مرتب در کارهاي من دخالت مي کند، پايش را توي کفش من مي کند، و بعد دشنام و ناسزايش را به من مي دهد و مثلاً مي تواند نماز بخواند ولي نمي خواند، مي تواند روزه بگيرد ولي نمي گيرد، پولش را مي تواند در کار خير خرج کند ولي نمي كند. صد تا کار زشت و بد هم هست که مي تواند از آن پرهيز کند ولي پرهيز نمي کند و آن وقت گناه همه اينها را به گردن من مي اندازد. شراب مال من است عم اوغلي مي رود و مي خورد، دورنگي و حيله بازي از هنرهاي مخصوص من است ولي عم اوغلي در کارهايش حقه بازي مي کند، مسجد خانه خداست و ميخانه و قمارخانه مال من است ولي عوض اين که به مسجد برود دايم جايش در خانه من است. بدزباني و بداخلاقي مال من است ولي عم اوغلي به اينها هم ناخنک مي زند. چه بگويم اي دانيال که اين عم اوغلي مرتب بر سر من کلاه مي گذارد و آن وقت تا کار به جاي باريک مي کشد مي گويد بر شيطان لعنت. وقتي معامله مي کند و مردم را در خريد و فروش فريب مي دهد پولش را در جيبش مي ريزد ولي تهمتش را به من مي زند، آخر من کي دست او را گرفته ام و به زور به جاهاي بد برده ام؟ من کي به زور غذا در حلقش ريخته ام و روزه اش را باطل کرده ام. آخر اي دانيال من چه هيزم تري به اين عم اوغلي فروخته ام. من چه ظلمي به اين مرد کرده ام که دست از سر من برنمي دارد. خواهش مي کنم شما که هميشه مرا نصيحت مي کنيد اين عم اوغلي را احضار کنيد و بگوييد دست از سر من بردارد و... شيطان اين چيزها را گفت و خيلي شکايت داشت و من هم درصدد بودم که تو را پيدا کنم و بگويم پايت را از کفش شيطان در بياوري. خوب، وقتي تو در کارهاي شيطان دخالت مي کني او هم حق دارد در کارهاي تو دخالت کند و روزگارت را سياه کند. اما تو مي گويي که شيطان هرگز به زور و جبر تو را از راه به در نبرده و فقط وسوسه کرده، در اين صورت تو بايد به وسوسه او گوش ندهي و سعي کني به گفتار و رفتار نيک پايبند باشي، آن وقت تو هم مي شوي مثل دانيال، و نه تو از شيطان گله دار و نه او از تو شکايت دارد. وقتي تو خودت بد مي کني و بر شيطان لعنت مي کني شيطان هم حق دارد که از تو شکايت کند. تو بايد آن قدر خوب باشي که شيطان نتواند تو را لعنت کند. عم اوغلي با شنيدن اين حرفها خيلي شرمنده شد و جواب داد: حق با شماست، تقصير از خودم بود که دست به کارهاي شيطان مي زدم، بايد خودم خوب باشم وگرنه شيطان گناه مرا به گردن نمي گيرد، اي لعنت بر شيطان.(1)

بدتر از ابليس
 

اميرالمؤمنين علي(ع) فرموده اند: روزي به سمت کوفه خارج شدم و قنبر پيشاپيش من در حرکت بود. در اين هنگام ابليس به سمت ما آمد. من به او گفتم: تو پيرمرد بدي هستي. گفت: يا اميرالمؤمنين! چرا چنين مي گويي؟ به خدا قسم حديثي برايت نقل کنم که خودم از خداي عزوجل بدون واسطه شنيدم:
آن هنگام که به خاطر گناهم به آسمان چهارم فرود آمدم چنين ندا کردم: اي خداي من و اي آقاي من! گمان نمي کنم مخلوقي شقي تر از من خلق کرده باشي؟!
خداوند به من چنين فرمود: چرا از تو شقي تر هم خلق کرده ام اگر مي خواهي او را ببيني نزد مالک (خزانه دار جهنم) برو تا به تو نشان بدهد.
نزد مالک رفتم و گفتم: خداوند مي فرمايد: شقي تر از مرا به من نشان بده. مالک مرا به جهنم برد و درِ طبقه بالا را برداشت. آتش سياهي بيرون آمد که گمان کردم مرا و مالک را در خود فرو برد. مالک به آتش گفت «آرام باش» و آرام گرفت.
سپس مرا به طبقه دوم برد. آتشي بيرون آمد که از اولي سياه تر و گرم تر بود و به آن گفت: «خاموش باش» و او خاموش شد. تا آنکه مرا به طبقه هفتم برد و هر آتش که از طبقه اي خارج مي شد شديدتر از طبقه قبل بود. در طبقه هفتم آتشي بيرون آمد که گمان کردم مرا و مالک را و همه آنچه خداوند خلق کرده را در خود فرو برد. از حرارت آتش دست بر چشمانم گذاردم و گفتم: اي مالک! دستورده تا خاموش شود وگرنه من هلاک مي شوم. مالک گفت: تو تا روز معين هلاک نخواهي شد. سپس دستور داد و آن آتش خاموش شد، دو مرد را ديدم که بر گردنشان زنجيرهاي آتشين بود و آنان را از بالا آويزان کرده بودند و بالاي سر آنان عده اي با تازيانه هاي آتشين آنها را مي زدند.
پرسيدم: اي مالک! اين دو نفر چه کساني هستند؟ گفت: آيا آنچه بر ساق عرش بود نخوانده اي؟ - و من قبلاً يعني دو هزار سال قبل از آنکه خداوند دنيا را خلق کند خوانده بودم که نوشته شده بود: لا اله الاّ الله محمد رسول الله، ايّدته و نصرته بعليّ، يعني علي(ع) را ياور و مريد پيامبر(ص) قرار دادم- مالک گفت: اين دو نفر دشمن پيامبر و علي(ع) و ظالم بر آنها هستند.(2)

شيطان و قضيه تولد حجاج بن يوسف ثقفي
 

حجاج بن يوسف ثقفي، آن مرد خونخوار و خون آشام به قدري ظلم و جنايت و خيانت کرد که روي تمام ستمگران و ظالمان عالم را سفيد کرد. او زنداني بدون سقف درست کرده بود و آن را پر از سادات و فرزندان زهرا کرده بود که فجيع ترين شکنجه ها را به آنها مي داد و هر از چند گاهي دستور مي داد سر برخي از آنان را در جلو او مي بريدند و او از دست و پا زدن آنان خوشحال مي شد و سپس مقداري از خون آنان را سر مي کشيد و مي خورد و از آن عمل لذت مي برد. در کيفيت انعقاد نطفه و تولد حجاج اقوال مختلفي نقل شده که ما دو تا از آنها را در اينجا نقل مي کنيم که شيطان در هر دو مورد دخالت داشته.
الف) در بحارالانوار و تفسير صافي آمده است که از امام جعفر صادق(ع) نقل شده که: پرسيدند چگونه مي توان شناخت که شيطان در نطفه انسان شرکت کرده است يا خير؟ فرمود:
«بحبنا و بغضنا فمن احبنا کان نطفه العبد و من ابغضنا کان نطفه الشّيطان» يعني چنين چيزي به دوستي ما و به دشمني با ما (اهل بيت) معلوم مي شود، هر که ما را دوست مي دارد، نطفه پدرش است و هر که با ما دشمن است نطفه شيطان است.
مجلسي(ره) در سماء العالم بحار، از عياشي نقل کرده که حضرت باقر(ع) فرمود:
«کان الحجاج ابن الشّيطان» يعني حجاج پسر شيطان بود.
بعد فرمود: يوسف ثقفي نزد مادر حجاج آمد و درخواست مجامعت کرد، همسرش گفت: تو که همين حالا پيش من بودي و مجامعت نمودي! يوسف ديگر چيزي نگفت.

فامسک عنها، فولدت الحجّاج
 

يعني از جماع خودداري کرد تا بعد از مدتي حجاج متولد شد.
از اين خبر معلوم مي شود که شيطان به صورت يوسف ثقفي متجسّم شده و نزد مادر حجاج آمده و با او مجامعت کرد.(3)
ب) مادر حجاج زن حارث بن کلده بود. سحرگاهي حارث به نزد وي رفت و ديد مسواک مي زند؛ به همين دليل او را طلاق داد.
گفت: چرا طلاقم دادي؟ مگر چيز نامناسبي ديدي؟
حارث گفت: بله. سحرگاه آمدم و تو را ديدم که مسواک مي زدي؛ اگر به آن زودي صبحانه خورده بودي پس شکمو هستي و اگر شب خفته بودي و دندانها را مسواک نکرده بودي زن کثيفي هستي.
زن گفت: هيچ يک از اينها نبود؛ بقاياي مسواک را بيرون مي آوردم.
پس از حارث، يوسف بن ابي عقيل ثقفي، پدر حجاج، او را گرفت و حجاج بن يوسف از او به دنيا آمد که ناقص الخلقه بود و سوراخ دُبُر نداشت؛ سوراخي براي او پديد آوردند. پستان مادر و غيرمادر نمي گرفت در کار او فرو ماندند. گويند شيطان به صورت حارث بن کلده نمودار شد و از کار آنها پرسيد. گفتند: فارعه پسري از يوسف آورده که پستان مادر و غير مادر را نمي گيرد.
شيطان گفت: يک بزغاله سياه را بکشيد و سق وي را با خون آن بيالاييد. روز دوم نيز چنين کنيد. روز سوم هم بز سياهي را بکشيد و سق وي را با خون آن بيالاييد. پس از آن گوسفند سياهي را بکشيد و سق وي را با خون آن بيالاييد و صورتش را خون آلود کنيد؛ به روز چهارم پستان خواهد گرفت.
چنين کردند و به همين جهت پيوسته و بي اختيار در کار خونريزي بود و مي گفت که بهترين لذت هاي او خونريزي و انجام اعمالي است که ديگران از ارتکاب آن دريغ دارند.(4)

پي‌نوشت‌ها:
 

1- ابليس نامه، ص 110؛ عجب حکايتي، ص40.
2- بحار، ج8، ص315 به نقل از اختصاص شيخ مفيد؛ کتاب ابليس، ص82.
3-دانستني هايي درباره جن، ص48.
4-داستانهاي مروج الذهب، ص88.
منبع؛
قنبری، حیدر؛ (1389) داستان های شگفت انگیزی از شیطان، قم، انتشارات تهذیب، چاپ ششم.