پیروزی بر شیطان


 





 
علت اينکه حاجيان در سه جا از سرزمين مني به شيطان سنگ (رمي جمره) مي زنند، اين است که وقتي ابراهيم در خواب ديد که خداوند مي فرمايد: اسماعيل را ذبح کن، بدون آنکه جريان را به اسماعيل بگويد به فرزندش فرمود: پسرم طناب و کارد را بردار تا به اين دره برويم و مقداري هيزم تهيه کنيم.
شيطان به صورت پيرمردي سر راه ابراهيم آمد و گفت: چه کار مي خواهي بکني؟
گفت: امر خدا را مي خواهم انجام بدهم. شيطان گفت: اين شيطان در خواب به تو دستور داده اين کار را انجام دهي؛ ابراهيم او را شناخت و طرد کرد.
وسوسه در ابراهيم اثر نکرد، نزد اسماعيل آمد و جريان کشتن را به اسماعيل گفت، اسماعيل فرمود: براي چه؟ گفت: پنداشته که پروردگارش او را به اين کار دستور داده. فرمود: اگر امر خدا باشد قبول کنم. شيطان براي وسوسه نزد هاجر مادر اسماعيل رفت و جريان را گفت. هاجر فرمود: علاقه اي که ابراهيم به اسماعيل دارد او را نخواهد کشت. شيطان گفت: او خيال کرده خدا به او دستور داده است.
هاجر فرمود: اگر خدا گفته باشد ما تسليم او هستيم، شيطان دور شد و نتوانست ابراهيم را از اين دستور الهي به وسوسه منحرف کند، لذا سه جا ابراهيم سنگ به طرف شيطان انداخت تا دور شود؛ خدا به اين خاطر اين عمل را سنت قرار داد تا حاجيان هر ساله آن را تکرار کنند.(1)
مرحوم حضرت آيت الله العظمي شيخ مرتضي حائري يزدي فرزند مؤسس حوزه علميه قم مي گويد: چندي قبل آقا سيد کاظم آيت اللهي شيرازي که سيد صالح و فاضلي است و شايد قريب سي سال باشد که ايشان را مي شناسم مي گفت: من وساوس قلبي ناروايي داشتم، علي الظاهر گفت: متوسل شدم به حضرت رضا(ع) ولي قطعاً گفت حضرت ابي جعفر جواد(ع) را در خواب ديدم. عرض کردم دست خود را به سينه من بگذاريد تا شفا يابم. ايشان دست نگذاشتند؛ من حس کردم به واسطه بدي خيالات دست مبارک را نگذاشتند. گفتم: سيدنا ادع لي، اي آقاي من دعا کنيد براي اين جهت. مي گويد: ديگر بعد از اين، هيچ اثري از آن در نفس من باقي نماند.(2)
مرحوم عالم عامل ملا محمدتقي مجلسي(ره) در گذشته سال (1070) و مدفون در مسجد جامع اصفهان، فرمود:
من در اوايل بلوغ طالب کسب رضاي خداوند بودم و در آن راه سعي بسيار داشتم و از ياد حضرت حق بي قرار بودم. تا اين که در عالم خواب ديدم که حضرت صاحب الامر (ع) در مسجد جامع قديم اصفهان ايستاده اند. سلام کردم و خواستم پاي مبارکشان را ببوسم اما اجازه ندادند و من دستشان را بوسيدم و مسايل مشکلي که در ذهن داشتم سؤال کردم که يکي از آن مسايل اين بود که من در نمازم وسوسه داشتم و گمان مي کردم آنچه مي خوانم غير از آن است که از من خواسته اند و لذا مشغول قضاي نمازهايم بودم، و چون انجام نماز شب برايم مقدور نبود از استادم شيخ بهايي در اين باره سؤال کرده بودم و ايشان گفته بود که يک نماز ظهر و عصر و مغرب را به قصد نماز شب به جاي آور، و من چنين مي کردم، و چون اين مطالب را از حضرت پرسيدم فرمود: نماز شب بخوان و آن نماز مصنوعي را کنار بگذار.
گفتم: من در هر زمان که بخواهم نمي توانم به محضر شما شرفياب شوم، کتابي بر من مرحمت کنيد که به آن عمل کنم. حضرت فرمود: من کتابي براي تو به مولي محمد تاج داده ام، آن را از او بگير.
من در همان عالم خواب از در مسجدي که مقابل روي آن جناب بود به سوي محله داربطيخ رفتم و به آن شخص رسيدم، او گفت: آيا صاحب الامر تو را فرستاده است؟ گفتم: آري. در اين وقت کتاب کهنه اي از بغل خود بيرون آورد و به من داد و چون در آن نگاه کردم ديدم کتاب دعا است، آن را بوسيدم و بر چشم نهادم و به سوي امام زمان(ع) بازگشتم، که ناگهان از خواب بيدار شدم و چون آن کتاب را با خود نديدم به سختي گريستم تا صبح شد و من پس از نماز و تعقيبات به ذهنم آمد که منظور امام عصر(ع) شايد شيخ بهايي است؛ زيرا در بين علما به تاج معروف است.
براي ديدن شيخ حرکت کردم و در مدرس او که در جوار مسجد جامع بود او را ديدم که مشغول مقابله صحيفه کامله با امير ذوالفقار گلپايگاني است. ساعتي نشستم تا بحث ايشان پايان يافت، ظاهراً درباره سند صحيفه بحث مي کردند ولي من از غمي که سراسر وجودم را فرا گرفته بود سخن ايشان را نمي فهميدم و پيوسته گريه مي کردم و با همان حال نزد شيخ رفتم و خوابم را برايش تعريف کردم. شيخ گفت: بشارت باد تو را که علوم الهيه و معارف يقينيه نصيبت مي شود.
از نزد شيخ رفتم در حالي که گمشده ام را نيافته بودم و در فکر بودم. ناگهان در دلم افتاد که به آن سمت که در خواب رفته بودم بروم. چون به آنجا رسيدم مرد صالحي را که اسمش حسن و ملقب به تاج بود ديدم و سلام کرد. او گفت: مقداري کتب وقفي نزد من است و هر کس از آنها مي گيرد به شرايط وقف عمل نمي کند، تو اگر عمل به آن شرايط مي کني بيا و آن کتابها را ببين و هر کدام را مي خواهي انتخاب کن. به همراه او به کتابخانه اش رفتم، و اولين کتابي که به من داد همان کتابي بود که در خواب ديده بودم. شروع به گريه کردم و گفتم: همين کتاب مرا کافي است، و به ياد ندارم که خواب را براي او تعريف کردم يا نه.
اين نسخه از کتاب بسيار صحيح و قديمي و معتبر بود و پس از آن تمام نسخ کتاب را نزد من مي آوردند و با اين کتاب مقابله مي کردند.(3)
يکي از شادگردان مرحوم شيخ انصاري چنين مي گويد: در زماني که در نجف در محضر شيخ به تحصيل علوم اسلامي اشتغال داشتم يک شب، شيطان را در خواب ديدم که بندها و طنابهاي متعددي در دست داشت. از شيطان پرسيدم: اين بندها براي چست؟ پاسخ داد: اينها را به گردن مردم مي افکنم و آنها را به سوي خويش مي کشانم و به دام مي اندازم. روز گذشته يکي از طنابهاي محکم را به گردن شيخ مرتضي انصاري انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه اي که منزل شيخ در آنجا قرار دارد کشيدم ولي افسوس که علي رغم تلاش هاي زيادم شيخ از قيد رها شد و رفت.
وقتي از خواب بيدار شدم در تعبير آن به فكر فرو رفتم. پيش خود گفتم: خوب است تعبير اين رؤيا را از خود شيخ بپرسم. از اين رو به حضور معظم له مشرف شده و ماجراي خواب خود را تعريف کردم. شيخ گفت: آن ملعون (شيطان) ديروز مي خواست مرا فريب دهد ولي به لطف پروردگار از دامش گريختم. جريان از اين قرار بود که ديروز من پولي نداشتم و اتفاقاً چيزي در منزل لازم شد که بايد آن را تهيه مي کردم. با خود گفتم که يک ريال از مال امام زمان(عج) در نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش فرا نرسيده است، آن را به عنوان قرض برمي دارم و ان شاءالله بعداً ادا مي کنم. يک ريال را برداشتم و از منزل خارج شدم، همين که خواستم جنس مورد احتياج را خريداري کنم با خود گفتم: از کجا معلوم که من بتوانم اين قرض را بعداً ادا کنم؟
در همين انديشه و ترديد بودم که ناگهان تصميم گرفته و از خريد آن جنس صرف نظر نمودم و به منزل بازگشتم و آن يک ريال را سر جاي خود گذاشتم.(4)
حضرت آيت الله العظمي اراکي(قدس سره) نقل مي فرمود:
روايتي است که سندش خيلي عالي است. من خودم يکي از روات آن سندم. بعد از من مرحوم آقا شيخ عبدالکريم است بعد از آقا شيخ عبدالکريم، حاج ملا حسن يزدي است. حاج ملاحسن را حاج عبدالکريم تأييد کرده. حاج ملاحسن از مريدهاي خاص مرحوم سيد طباطبايي صاحب عروه بود، به قدري به او علاقه داشت که دخترش را هم به تزويج او درآورد.
مرحوم ملاحسن يزدي گفت: در يزد که بودم در محلي به نام تفت کوهي است به نام کوه تفت- که در توحيد مفضل هم مرحوم مجلسي قضيه عجيبي از کوه تفت يزد نقل کرده- مي گويد: در آن کوه تفت يک عابدي بود مدتها در آن کوه مشغول عبادت بود. در آنجا منزل کرده بود و عبادت مي کرد. من رفتم به ديدن او ببينم از دراويش است [يا نه وقتي رفتم] فهميدم که اعمالش از روي رساله عمليه است و درست است. به او گفتم: تو که تا به حال اينجا بوده اي آيا چيز تازه اي ديده اي؟ گفت: بله ديده ام. يک روز اينجا نشسته بودم شخصي آمد و گفت: شما مقيد هستي که اينجا تنها باشي! دلت رفيق نمي خواهد؟ اگر يک کسي هم طالب اين وضع شما شد و خواست با شما شرکت کند، مانع نيستي؟ گفتم: نه. گفت: من مي خواهم همين جا با شما رفيق باشم.
آن عابد مي گويد: من چند روزي که با او بودم از حال او تعجب کردم. من بعد از چند رکعت نماز که مي خواندم خسته مي شدم. اما او خستگي نداشت تا «السلام عليکم» را مي گفت بلند مي شد و مي گفت «الله اکبر» من حسرت مي کشيدم، همين طور مشغول نماز بود خيلي تعجب کردم.
تا اينکه روزي دم غروب آفتاب رفته بودم پايين کوه يک جدول آبي بود که وضو بگيرم براي نماز مغرب و عشا، اول وقت نماز بخوانم. وضو گرفتم و آمدم بالا که اذان و اقامه بگويم و آماده شوم براي نماز مغرب و عشا، ديدم اين رفيق ما رفته سر جدول وضو بگيرد و دارد بالا مي آيد و هي غرغر مي کند!
گفتم: چي شده؟ گفت: شما مي خواهي چکار کني؟ گفتم: هيچ، مي خواهم اول وقت نماز بخوانم. گفت: به به! شما واجبات را کنار مي گذاريد مستحبات را مي گيريد؟! نماز اول وقت مستحب است واجب که نيست، امر به معروف واجب نيست؟ نهي از منکر واجب نيست؟ واجب را مي گذاري به مستحب مي پردازي؟
گفت: توي يکي از اين خانه هايي که در ده است- دهي نزديک همان کوه تفت- صداي لهو و لعب مي آيد.
گفتم: اي بابا. گفت: همين اي باباها و مسامحه کاري هاي شما کار را به اينجا رسانده.
بالأخره ما را کشان کشان آورد پايين. رفتيم پايين کوه، ديديم صدا نمي آيد.
گفت: تو بيا برويم، اينجا مي خواهي صدا بيايد، بيا برويم دم خانه. مرا برد، برد از اين کوچه به آن کوچه تا دم يک خانه.
گفت: اينجاست. گفتم: اينجا هم که صدا نمي آيد. گفت: بيا برويم تو. مرا به زور به داخل کشانيد! درِ خانه باز بود، رفتيم درون خانه، يک مرتبه به من الهام شد که ما سه تا حرام را انجام مي دهيم که آيا يک حرامي واقع شده يا نشده! سه تا حرام مسلّم براي يک حرام مشکوک. تجسس حرام است، سوءظن حرام است. داخل شدن در خانه ديگري حرام است، اين سه حرام را انجام مي دهي که آيا يک حرامي واقع شده يا نشده!
گفتم: نکند تو شيطان باشي، افتادي به جان من بيچاره.
تا من اين را گفتم مثل کسي که مأيوس بشود، عقب عقب رفت. گفت: تو لايق آن مقامي نيستي که براي تو مي خواستم! لايق اين مقام ميرزا علي محمدباب(5) است- ميرزا علي محمد شيرازي- بعد از ده سال از آن تاريخ که گذشت، اسم ميرزا علي محمد شيرازي بلند شد كه به گوش من هم رسيد.
امام صادق(ع) فرمود: عابدي بود در ميان بني اسرائيل که توجهي به دنيا و امور مربوط به آن نداشت. و پيوسته مشغول عبادت و راز و نياز با خداي خويش بود. شيطان از اين حالتش سخت ناراحت گرديد. روزي تصميم گرفت برايش چاره اي انديشه کند؛ تا از نيايش با خدا محروم گردد. فريادي برآورد؛ لشکريانش گرد او جمع شدند. خطاب به آنها گفت: از دست من کاري برنمي آيد. مي خواهم مشورت کنم که چه بايد کرد؛ تا او از روش خود دست بردارد.
برخي از آنها گفتند: او را به ما واگذار تا منحرفش سازيم. شيطان گفت: به چه طريقي؟
يکي گفت: او را در معرض شهوت و زن قرارش مي دهم. شيطان گفت: نه، از اين روش موفق نخواهي شد.
ديگري گفت: از طريق شراب و لذائذ اين گونه. شيطان گفت: نه، از اين راه نمي تواني به نتيجه برسي.
ديگري گفت: من با عبادت او را از عبادت بازش مي دارم. شيطان گفت: برو که تو مي تواني يار نيکويي برايش باشي، و خواسته من را عملي سازي.
مأمور شيطان فرشي برداشت و رفت در محل عبادتگاه عابد، و فرش را کنار عابد پهن کرد و مرتب مشغول نماز شد.
عابد گاهي استراحت مي کرد، غذا مي خورد، اما مأمور شيطان پيوسته عبادت مي کرد و لحظه اي استراحت نمي کرد. عابد چون به سوي او مي رفت که از او سؤال کند، وقت نمي شد. تا سلام نماز را مي داد بلافاصله دوباره شروع به نماز مي کرد. تا آنجا که دل عابد را ربود و عابد عمل خود را کوچک شمرد، و کاملاً متوجه مأمور شيطان شد، مدتي در کنار مأمور شيطان نشست. (مأمور شيطان تشخيص داد، زمينه مهيا شده است) تا نمازش تمام شد و سلام را داد، فوري عابد سخن را آغاز کرد؛ اي بنده خدا! تو چگونه به اين مقام نايل آمده اي، که هيچ خستگي و رنج در تو راه ندارد و مرتب مشغول عبادت هستي؟
شيطان پاسخي نداد و مشغول عبادت شد. دوباره عابد پرسيد. جوابي نداد. مرتبه سوم که پرسيد شيطان گفت: اي بنده خدا! من گناهي انجام دادم، آنگاه توبه کردم. خداي متعال مرا به چنين مقامي نايل فرموده؛ پس هرگاه آن گناه يادم مي آيد فوراً به عبادت مي پردازم تا بلکه خدا از آن گناه و عصيان من درگذرد.
آنگاه عابد گفت: مرا به آن گناه آگاه نما، تا اينکه آن گناه را انجام دهم. شايد به اين مقام برسم. (نقشه شيطان به ثمر نشست.)
مأمور شيطان گفت: به شهر مي روي، وقتي به فلان محله رسيدي، سؤال مي کني منزل فلان زن روسپي و هرجايي کجاست. پس به خانه او مي روي، و دو درهم به او مي دهي و از او بهره مي جويي.
عابد با تعجب بسيار گفت: زنا؟!!
مأمور شيطان گفت: راه چاره اين است، اگر مي خواهي؛ تنها راه اين است. عابد فکري کرد و گفت: من که پول ندارم.
شيطان گفت: من به تو پول مي دهم؛ فوري دو درهم به او داد.
عابد بيچاره به راه افتاد و به شهر رسيد. آدرس را پرسيد. مردم با حيرت منزل آن زن... را به او نشان دادند. مردم با خود مي گفتند: او مي خواهد زن را ارشاد نمايد، وگرنه احتمال... نمي دادند، چون او را به پاکي مي شناختند.
... وارد منزل شد، و دو درهم را به خانم داد و گفت: آمده ام... زن تعجب کرد و گفت: من تاکنون با اين قيافه و موقعيت نديده ام کسي براي اين عمل بيايد. بگو چرا مي خواهي چنين کاري انجام دهي؟
عابد بيچاره جريان را برايش بازگو کرد.
زن گفت: ترک گناه، آسان تر از توبه است. شايد موفق به توبه نشوي، شايد توبه ات پذيرفته نگردد و... اين دام شيطان است، آن جوان از لشکريان شيطان بوده، که به صورت انسان در ديدگان تو ظاهر شده است، از اين کارت صرف نظر کن و برو به عبادتگاه خودت اگر ديدي او در آنجا نيست مسلّم بدان که او شيطان بوده و اگر هم ديدي آنجاست و دوباره خواستي پيش من بيايي من در خدمت شما هستم.
عابد صرف نظر کرد و رفت و ديد احدي در عبادتگاه او نيست فهميد که او شيطان بوده. اتفاقاً همان شب زن مُرد.
فردا صبح، مردم خبردار شدند که زن مرده است. ولي هيچ کس رغبت پيدا نمي کرد که براي زن کاري انجام دهد و او را جهت تشييع جنازه آماده نمايد.
خداي متعال به موسي بن عمران(ع) وحي کرد؛ برو و بر فلان زن نماز بخوان و او را دفن نما و به مردم بگو من از اين زن روسپي درگذشتم، و او را مورد عفو خود قرار دادم و بهشت بر او لازم است؛ زيرا فلان عابدي که آمده بود براي انجام گناه (با فريب شيطان) او را منصرف نموده، و نگذاشت او گناه انجام دهد.(6)
در زمان حضرت عيسي بن مريم(ع) زني بود پرهيزگار و با خدا. وقت نماز هر کاري را رها مي کرد و مشغول نماز مي شد.
روزي مشغول پختن نان بود که مؤذن بانگ اذان داد و مردم را به نماز فرا خواند. اين زن دست از نان پختن کشيد و مشغول نماز شد. چون به نماز ايستاد شيطان در وي وسوسه کرد و گفت: اي زن! تا تو از نماز فارغ شوي همه نان هاي تو مي سوزند.
زن در دل خود جواب داد: اگر همه نان ها بسوزد، بهتر است تا اين که روز قيامت تنم به آتش دوزخ بسوزد و عذاب شوم.
شيطان بار ديگر وسوسه کرد که: اي زن! پسرت در تنور افتاد و بدنش سوخت. زن در دل جواب داد: اگر خداوند مقدر کرده است که من در حال نماز باشم و پسرم در آتش بسوزد، من به قضاي خدا راضيم و نماز خود را رها نمي کنم و اگر خدا بخواهد او را از سوختن نجات مي دهد. در اين حال شوهر زن از راه رسيد، زن را ديد که مشغول نماز است و تنور هم روشن مي باشد. در تنور نان ها را ديد که پخته شده ولي نسوخته است و فرزندش در ميان آتش بازي مي کند و به قدرت خدا آتش در او اثر نداشت. وقتي زن از نماز فارغ شد دست او را گرفت نزديک تنور آورد و گفت: داخل تنور را نگاه کن. وقتي زن به درون تنور نگاه کرد، ديد فرزندش سالم و نان ها پخته شده بدون آن که سوخته باشد. زن فوراً سجده شکر به جاي آورد و خداي خود را سپاس گزارد.
شوهر، فرزند خود را برداشت و پيش حضرت عيسي(ع) برد و داستانش را براي آن حضرت تعريف کرد. او فرمود: اي مرد! برو و از همسرت بپرس چه کرده و با خداي خود چه رابطه اي داشته؟ شوهر آمد و از او سؤال نمود. زن در جواب گفت: من با خداي خود عهد کرده ام چند عمل نيک را انجام دهم. آنها عبارتند از: 1- هميشه کار آخرت را بر کار دنيا مقدم بدارم. 2- از آن روزي که خود را شناختم بدون وضو نبوده ام. 3- هميشه نماز خود را در اول وقت مي خوانم. 4- اگر کسي بر من ستم کرد و مرا دشنام داد کينه او را در دل نگيرم و او را به خدا واگذارم. 5- در کارهاي خود به قضاي الهي راضي باشم. 6- سائل را از در خانه ام مأيوس نکنم. 7- نماز شب را ترک ننمايم. حضرت عيسي فرمود: اگر اين زن مرد بود، پيغمبر مي شد، چون کارهاي پيغمبران را مي کند و شيطان نمي تواند او را فريب دهد.(7)
از فاضل هندي (که اسم اصلي او بهاءالدين محمد بن الحسن بن محمد الاصفهاني است) که قبرش در تخت فولاد اصفهان مي باشد نقل شده است که ايشان شبي در کوچه هاي اصفهان عازم منزلشان بودند که به جماعتي از الواط و قماربازان برخورد مي کنند، و اين جماعت ايشان را دعوت مي کنند که امشب بايد با آنها شام بخورند، هرچه مرحوم فاضل اصرار مي کند که من بايد به خانه بروم و اهل خانه منتظر من هستند، فايده اي نمي بخشد و خلاصه به اجبار به محفل آنها مي رود. آن جماعت تا حاضر شدن غذا مشغول اعمالي چون قماربازي مي شوند و ايشان هم با ناراحتي ساکت نشسته اند تا اينکه شام را مي آورند.
رئيس و سردسته آنها رو مي کند به آقاي فاضل مي گويد: آقا! ما بهتر هستيم يا شما؟! ايشان مي فرمايند شما خودتان بهتر مي دانيد. آن شخص مي گويد: ما بهتر از شما هستيم، به جهت اينکه اگرکسي شما را دعوت کرد و شما به منزل او رفتيد و غذا و نمک او را خورديد و بعد او دچار مشکلي شد، اگر بنا بشود که شما حکمي صادر کنيد بر عليه او، حکم را صادر مي کنيد و رعايت نمکي را که از او خورده ايد، نمي کنيد ولي ما اين طور نيستيم، اگر نمک کسي را بخوريم تا پايان جان حق نمک او را حفظ مي کنيم و هر کاري که بگويد برايش انجام مي دهيم! و بعد هم اين اشعار را با صداي بلند مي خواند:
هر دوست که بي وفاست، دشمن به از اوست
هر نقره که کم بهاست، آهن به از اوست
هرکس که نمک خورد و نمکدان بشکست
در مذهب رندان جهان سگ به از اوست
مرحوم فاضل رو مي کند به سر دسته آنها و مي گويد: شما چند سال داري؟ مي گويد: شصت سال. به فرد ديگري رو مي کند و مي گويد: شما چند سال داري؟ مي گويد: پنجاه سال، به ديگري مي گويد چند سال داري؟ مي گويد: چهل سال، و همين طور از چند نفر اينها در مورد سنشان سؤال مي کند، بعد مي گويد: شما در طول اين سي، چهل و يا شصت سال نان و نمک چه کسي را مي خورديد؟ همه مي گويند معلوم است نان خدا را مي خورديم!
آقاي فاضل مي گويد: شما که ادعا مي کنيد اگر ما نمک کسي را بخوريم حق نمکش را نگه مي داريم، پس چرا نان و نمک خدا را مي خوريد و از روزي او استفاده مي کنيد و اين همه معصيت و گناه انجام مي دهيد؟ با اين جمله جرقه اي الهي به قلب آنان نفوذ مي کند و همه آنها را از خواب غفلت بيدار مي کند که اي واي ما عمري پيرو شيطان بوديم با اينکه بر سر سفره کرم پروردگار نشسته و قرار داشتيم، همه شروع مي کنند به گريه کردن و به دست اين عالم بزرگوار توبه مي نمايند.(8)

پي‌نوشت‌ها:
 

1. 500 داستان در صد موضوع، ص549.
2. سرّ دلبران، ص 154.
3. داستانهايي از زندگي علما، ص 39.
4. يکصد موضوع، 500 داستان، ص 310.
5. علي محمد شيرازي مشهور به باب، فرزند سيد محمدرضا بزاز در سال 1236 ق در شيراز متولد شد و در جواني شغل پدرش را دنبال کرد. در نوزده سالگي رهسپار بوشهر گرديد و به کسب و تجارت مشغول شد. بعد از آن به شيراز آمد و کار و کسب را رها کرد و براي سير و سياحت و ظاهراً طلب علم به عراق رفت و در کربلا از شاگردان سيد کاظم رشتي(1203- 1259 ق) گرديد. بعد از سه سال خود را باب امام زمان(ع) ناميد و به ايران آمد و عده اي ساده لوح را به دور خود جمع کرد و از دين خارج کرد. عاقبت در 27 شعبان سال 1266 به فتواي مجتهدين تبريز به جرم مرتد شدن در همان شهر به دار آويخته و تيرباران گرديد. مکاشفات اولياي الهي، ص 119.
6. گناهان کبيره، ج2، ص 459.
7. عرفان اسلامي، ص 300؛ شيطان در کمينگاه، ص233.
8. شيطان کيست، ص200.
 

منبع: قنبری، حیدر؛ (1389) داستان های شگفت انگیزی از شیطان، قم، انتشارات تهذیب، چاپ ششم.