طبیب رئوف


 

نویسنده: مرتضی عبدالوهابی




 

کرامت امام رضا(ع)
 

سال 1312 ش. بود. ماه محرم به نیمه خود نزدیک می شد. از گرگان به مشهد آمده بودند. همسرش بیماری مالاریا داشت. به محض ورود، او را به مطب دکتر غنی سبزواری برد. چهل روز گذشت. هر نسخه ای که دکتر می نوشت، تهیه می کرد؛ اما بیماری زن شدت پیدا کرد. دیگر طاقت مرد تمام شده بود. یک روز در حضور همسرش به دکتر گفت:
-من خسته شده ام!اگر نظر شما گرفتن حق نسخه است، بگویید تاحق نسخه دو ماه را یکجا تقدیم کنم تا مریض مرا زودتر معالجه کنید. اگرهم در مشهد علاج شدنی نیست، او را به تهران ببرم. من از نظر مالی مشکلی ندارم.
دکتر گفت:
-مسئله پول نیست. بیماری خانم شما مزمن است. یک نسخه دیگر می نویسم. داروهایش را تهیه کنید، ان شاءالله علائم بهبودی ظاهر شود.
نسخه را ازدکتر گرفت. همسرش را به منزل برد، می خواست برای خرید دارو برود که زن گفت:
-آقا سیدرضا!
-بله!
-من دوا نمی خواهم! مرضم لاعلاج است. خود دکترگفت!
-دکترکی چنین حرفی زد؟ فقط گفت بیماری شما مزمن؛ است. مزمن، یعنی زود علاج نمی شود! باید صبر کرد.
زن گریه کنان گفت:
-این حرف ها سرم نمی شود! ماشین بگیرید به گرگان برگردیم.
مرد بی توجه به حرف همسرش برای تهیه دارو از منزل خارج شد. وقتی برگشت، هرکار کرد زن دارو را نخورد. زن با صدایی که انگار از ته چاه درمی آمد، گفت:
-فایده ندارد. من رفتنی هستم. اگر بار گران بودیم، رفتیم! اگر نامهربان بودیم، رفتیم!
مرد، پریشان حال و درمانده بود. شب هنگام تب زن شدت گرفت. مرد نزدیک سحر وضو گرفت و به سمت حرم امام رضا (ع)رفت. دیوانه وار بدون این که اذن دخول بگیرد، وارد حرم شد. با بی ادبی ضریح را گرفت و گفت:
-چهل روز است مریضم را آورده ام، درخواست شفا داشتم اما شما توجهی نکردید. می دانم اگر نظر و عنایتی می کردید، حالش خوب می شد!
گریه امانش نداد، کمی که آرام شد، دوباره ضریح مطهر را گرفت.
-به حق مادرت زهرا(ع) اگر آقایی نفرمایی، به جدم موسی بن جعفر(ع) شکایت می کنم. آقاجان! اگر قابل نیستم، مهمان شما که هستم!
سپیده صبح از حرم خارج شد، به خانه رفت، تب زن شدیدتر شده بود. تا شب مراقبش بود. مرتب پارچه ای را خیس می کرد و روی پیشانی اش می گذاشت. شب هنگام از شدت خستگی گوشه اتاق خوابش برد. نیمه های شب با صدای همسرش از خواب بیدار شد.
-آقا سیدرضا!برخیز آقایمان تشریف آورده اند!
ازجا پرید، کسی داخل اتاق نبود. دوباره خوابید. یک ساعت به صبح بیدار شد. همسرش در اتاق نبود. با عجله به اتاق دیگر رفت. زن کنار سماور در حال دم کردن چای بود. با عصبانیت او را نگاه کرد و گفت:
-خانم! چرا با این تب شدید و بی حالی کار می کنی؟
-حاجی! آقا مرا شفا داد. الان از توجه حضرت رضا (ع) هیچ کسالتی ندارم. حالم خوب است. نخواستم شما را از خواب بیدار کنم.
-خوب حالا تعریف کن چه اتفاقی افتاده!
زن یک استکان چای ریخت. جلوی مرد گذاشت و گفت:
-صبرداشته باش، همه چیز را تعریف می کنم، مرد استکان را پس زد و با خوشحالی گفت:
-وقت برای خوردن چای هست! بگو چی شده!
اشک درچشمان زن حلقه زد.
نیمه های شب بود.
نمی دانم خواب بودم یا بیدار. احساس کردم پنج نفر وارد اتاق شدند. چهار نفر آنها کلاهی بودند. یک نفرشان عمامه بر سر داشت. شما هم پایین پای من نشسته بودی. آقای معمم به آن چهار نفر گفت:
-این خانم را معاینه کنید.
آن چهار نفر به ترتیب مرا معاینه کردند. هر کدام تشخیصی دادند، بعد به آقای معمم گفتند:
-شما هم توجهی بفرمایید، ببینید این علویه چه مرضی دارد!
آقا دست مبارک خود را دراز کرد و نبض مرا گرفت، بعد فرمود:
-حالش خوب است ! مرضی ندارد!
دکترها گفتند:
-آقاجان! اجازه مرخصی می دهید؟
آقا اجازه داد. آنها رفتند. سپس به شما فرمود :
-سید رضا! مریض شما خوب است. چرا این قدر جزع و فزع می کنید؟
امام برخاست که برود، شما تا در منزل ایشان را همراهی کردید، مرتب از آقا تشکر می کردید.
عرق سردی روی پیشانی مرد نشست. به یاد حرف ها و درد دل هایش در حرم و دارالشفای امام رضا(ع) افتاد. آری طبیب رئوف به بالین بیمارش آمده بود.
منبع: کرامات الرضویه، علی میرخلف زاده، ص 79، نصایح، قم.