بانجي جامپينگ


 






 

سروش صحت
 

مرا خانه اي هست عيناً طويله
در آن خيل كور و كچل يك قبيله
(سيد محمد اجتهادي)

توي آن هواي بهاري، وسط پارك ايستاده ام. هوا تاريك است و هيچ كس توي پارك نيست. دويدن را بايد قبل از طلوع آفتاب شروع كرد؛ مثل راكي كه قبل از شروع شدن هوا به خيابان مي آمدن و آن قدر مي دويد كه تمام لباس هايش خيس مي شد و به تنش مي چسبيد. من هم مي خواهم بدوم و قوي و قوي تر شوم. نفس عميقي مي كشم و استارت مي زنم...دست ها را هماهنگ با پاها حركت مي دهم، با دهان نيمه باز تنفس مي كنم و سعي مي كنم انرژي ام را تقسيم كنم كه زود خسته نشوم. در پارك تنها هستم، ياد فيلم تنهايي دونده استقامت مي افتم. دويدن مثل يك مبارزه است؛ مبارزه اي لذت بخش...و آدم چه قدرتي درونش احساس مي كند...پس از سه دقيقه نفسم ديگر بالا نمي آيد. و قلبم توي حلقم آمده است. خودم را روي يكي از نيمكت هاي پارك مي اندازم. مطمئن هستم چند لحظه ديگر مي ميرم. علت مرگ: دو دقيقه و 48 ثانيه دويدن.
هميشه چيزي در تعقيب آدم هست كه هيچ وقت دلش به رحم نمي آيد، خستگي هم نمي شناسد.
(عامه پسند/چارلز بوكفسكي)
تندتند نفس مي كشم ولي فايده اي ندارد و حجم هوايي كه وارد ريه ام مي شود برايم كم است، سرم را پايين مي آورم بلكه خون بيش تري به مغزم برسد و نميرم...يك دفعه دو تا پا جلوي چشمم مي بينم، سرم را بالا مي آورم، مردي مقابلم ايستاده است. از ترس نزديك است سكته كنم. مي خواهم فرار كنم ولي ناي بلند شدن و فرار كردن ندارم. «معلومه خيلي فشار آوردين» مي گويم: «بله». مرد مي پرسد: «هر روز مي دوين؟»ــ «بله هر شب ساعت ده شب شروع مي كنم به دويدن، سپيده كه مي زنه تمومش مي كنم. مثل ماراتن من. عاشق دويدنم » مرد مي گويد: «مثل كي؟» مي گويم: «فيلم ماراتن من را نديدين؟» مرد مي پرسد: «كي توش بازي مي كرد؟» مي گويم: «هافمن...هافمن را كه مي شناسيد؟» مرد مي پرسد: «كدومشون؟» مي گويم:«داستين شون.» مرد مي گويد: «بله داستين شون را كه همه مي شناسن...عجيبه، تا حالا نديده بودمتون...منم هر شب ميام پارك.» پرسيدم: «چرا شب ها؟» مرد گفت: «شب ها از فكر مرگ خوابم نمي بره. ميام راه مي رم، صبح كه شد مي رم خونه.» پرسيدم: «رزوها به مرگ فكر نمي كنين؟» مرد گفت: «نه، روزها مي خوابم.»
فكر مي كنم چيزهايي كه خيلي مورد احتياج هستند اغلب وجود ندارند.
(زندگي در پيش رو/رومن گاري)
مرد پرسيد: «تا حالا به مرگ فكر كردي؟» گفتم: «بله» گفت: «براي همين مياي مي دوي؟» گفتم: «نه». چند لحظه اي سكوت شد. مرد آهي كشيد و گفت: «تو گريستي به خاطر شب، كنون كه شب فرارسيده است، پس در تاريكي گريه كن.» گفتم: «بله؟» گفت: «اين جمله تو يكي از نمايشنامه هاي بكت بود...بكت را مي شناسي؟» گفتم: «كدومشون؟» گفت: «ساموئل شون» گفتم: «بله، ساموئلو كه همه مي شناسن». مرد گفت: «داره صبح مي شه، من برم بخوابم كه شب انرژي داشته باشم». گفتم: «من هم بلند شم يه كم ديگه بدوم». مرد گفت: «موراكامي هم هر روز صبح ده كيلومتر مي دوئه، بعد روزش را شروع مي كند...موراكامي را مي شناسين؟» گفتم: «بله» مرد گفت: «كيه؟» گفتم: «هاروكي موراكامي نويسنده ي ژاپني، متولد سال 1949 نويسنده ي رمان كافكا در ساحل يا در كرانه» مرد گفت: «پس واقعاً مي شناسيدش». گفتم: «بله، چه طور؟» گفت: «آخه اون موقع كه صحبت بكت بود فكر كردم الكي گفتين مي شناسيدش.» لبخند عاقل اندر سفيهي زدم و از هم جدا شديم. مرد به طرف خانه اش رفت كه بخوابد و من هم مثل موراكامي و راكي دويدنم را از سر گرفتم...
براي نجات از درد سر نبود كه مي دويدم، چون نجاتي وجود نداشت، فقط مي دويدم كه آن جا نباشم.
 

(زندگي در پيش رو/رومن گاري)
 

هوا گرگ و ميش شده بود و من مي دويدم. اين بار كم تر از دو دقيقه طول كشيد تا نفس نفس زنان روي نيمكتي بيفتم، چه زود خسته مي شوم، چه قدر دويدن كار سختي است. نزديك نيمكتي كه روي آن افتاده بودم و داشتم مي مردم، مردي جلوي يك چادر يك نفره داشت روي گاز پيك نيكي نيمرو درست مي كرد. مرد نگاه كرد و گفت: «داري مي ميري؟» گفتم: «بله» گفت: «صبحانه خوردي؟» گفتم: «قبل از ورزش چيزي نمي خورم». گفت: «خودتو لوس نكن...برات نيمرو بزنم؟» گفتم: «بزنيد». عجب نيمرويي. چه قدر صبح زود كه هوا سرد است بعد از يك ورزش سنگين نيمروي داغ مي چسبد. از مرد پرسيدم: «ديشب تو چادر خوابيدين؟» «آره» پرسيدم: «از شهرستان اومدين؟» مرد گفت: «نه». گفتم: «براي تفريح چادر زدين؟» مرد گفت: «نه، با زنم دعوام شده، قهر كردم اومدم تو چادر زندگي مي كنم.» پرسيدم: «چرا دعواتون شد؟» بلافاصله از سؤالي كه كردم پشيمان شدم. مرد گفت: «زنم از من بدش مياد.» بيش تر از قبل پشيمان شدم، كمي هم خجالت كشيدم...مدتي هر دو سكوت كرديم و بدون اين كه حرف بزنيم لقمه هاي بزرگ گرفتيم و خورديم. آخر طاقت نياوردم و پرسيدم: «شما هم ازش بدتون مياد؟» مرد گفت: «من خيلي دوستش دارم.» چند دختر جوان كه راكت بدمينتون دست شان بود از كنارمان رد شدند. مرد به آن ها خيره شد و گفت: «چه زود دوباره بهار شد...سال ها خيلي تند مي گذره ها.» گفتم: «بله». گفت: «خيلي تند». گفتم: «بله». گفت: «خيلي تند» گفتم: «بله خيلي تند».
از بيرون صداي شليك گلوله شنيدم و فهميدم كه اوضاع همه چيز در دنيا روبه راه است.
(عامه پسند/چارلز بوكفسكي)
پسري كه توپ واليبال دستش بود آمد طرف ما و به مرد گفت: «آقا اين جا كه شما چادر زدي جاي واليبال ماست». مرد گفت: «تو كه تنهايي، با كي مي خواي واليبال بازي كني؟» جوان گفت: «بچه ها الان ميان...وقتي بيان شما بساطت را جمع مي كني؟» مرد گفت: «نه بريد يه جاي ديگه بازي كنيد.» پسر جوان گفت: «ما به اين جا عادت كرديم.» مرد گفت: «من هم سختمه چادرم را ببرم يه جاي ديگه.» پسر گفت: «اگه خواهش كنم مي شه؟» مرد گفت: «نه». پسر جوان گفت: «تو مثل اينكه زبون آدم سرت نمي شه.» و با لگد زد زير ماهيتابه نيمرو. ماهيتابه رفت تو هوا و با صدايي مثل برخورد پتك به سندان به پيشاني مرد خورد...مرد فرياد كشيد و سرش را گرفت...من گيج شده بودم و نمي دانستم چه كنم. مرد گفت: «پاشو اين گوساله را بزن لهش كن.» پا شدم پسر جوان را بزنم ولي پسر جوان چنان با كله توي صورتم كوبيد كه دنيا جلوي چشمم سياه شد و در حالي كه خون از دماغم فواره مي زد تمام قد نقش زمين شدم. دخترهاي جوان راكت بدمينتون به دست ايستاده بودند و از دور نگاه مان مي كردند...در حالي كه درد مي كشيدم فكر كردم كاش اقلاً آن ها آن جا نبودند و اين صحنه را نديده بودند...دوباره احساس كردم دارم مي ميرم...
آن لحظه از زندگي ام را خوب به ياد دارم چون كاملاً مثل بقيه لحظات زندگي ام بود.
(زندگي در پيش رو/رومن گاري)
من با دماغ خونين كنار مردي كه با زنش قهر كرده بود و حالا ماهيتابه هم توي سرش خورده بود روي چمن افتاده بوديم و آرام ناله مي كرديم...نمي دانم كي خوابم برد ولي وقتي بيدار شدم دردم كم تر شده بود، مرد هم خوابيده بود. ديگر حوصله ي مثل راكي دويدن را نداشتم...از پارك بيرون آمدم، جلوي پارك دخترهاي راكت بدمينتون به دست را ديدم كه كنار پرايد آبي رنگي ايستاده بودند. يكي از دخترها گفت: «ببخشيد ماشين ما روشن نمي شه، مي شه يه كمكي بكنيد؟» يكي از دخترها پشت فرمان نشست و من مشغول هل دادن شدم. نمي دانم چرا بقيه دخترها كه مي ديدند دارم آن قدر جان مي كنم كمك نمي كردند و من به تنهايي هل مي دادم ولي زورم كافي نبود، ماشين سرعت نمي گرفت و روشن نمي شد...همين طور كه با سر پايين زور مي زدم از بغل ماشين، پاهايي را ديدم كه رد مي شد. به يكي از دخترها گفتم: «مي شه به اين آقا بگين بيان كمك؟» وقتي آمد ديدم همان پسر جواني است كه با كله زده تو دماغم. پسر جوان از ديدن من تعجب كرد. گفتم: «نره خر چرا با كله زدي توي دماغ من؟» پسر جوان گفت: «درست صحبت كن والا اين دفعه يه جوري مي زنم كه دماغت بپكه.» از برخورد تندش ناراحت شدم ولي اصلاً دلم نمي خواست دوباره جلوي دخترهاي راكت بدمينتون به دست نقش زمين شوم. گفتم: «خيلي خب، چون بخشش از بزرگانه، مي بخشمت...بيا ماشينو هل بده.» هر دو با هم مشغول هل دادن ماشين شديم ولي هرچه زور مي زديم و تندتر و تندتر مي دويمي ماشين روشن نمي شد كه نمي شد...آخر نفس نفس زنان ايستاديم. پسر گفت: «فايده اي نداره.» دختر جوان از پشت فرمان گفت: «پس ما چي كار كنيم؟» پسر گفت: «من يه تعميركار آشنا دارم. الان با ماشين خودم مي رم ميارمش.» و رفت. من كه از بس هل داده بودم نفسم بند آمده بود و دوباره داشتم مي مردم، نمي دانستم چي كار كنم. به دختر جوان گفتم: «با من كاري نداريد؟» دختر جوان گفت: «ممنون». براي دوست هايش هم كه در فاصله خيلي دوري از ما بودند سري تكان دادم و چون ناي رفتن نداشتم دوباره برگشتم توي پارك و كنار مردي كه با زنش قهر كرده بود دراز كشيدم...

دور دنيا هم كه چرخيده باشي
از دور خودت چرخيده اي

(كبريت خيس/عباس صفاري)

هرچه زور زدم خوابم نبرد...خرمگسي آمد و روي دماغم نشست. آن قدر عصبي و بي حوصله بودم كه خواستم با ضربه اي محكم خرمگس را له كنم اما خرمگس جاخالي داد و ضربه محكمم به دماغ آسيب ديده ام خورد و ...داغان شدم. مردي كه با زنش قهر كرده بود چشم هايش را باز كرد و پرسيد: «چي شد؟» در حالي كه از درد به خودم مي پيچيدم گفتم: «هيچي». مرد كمي نگاهم كرد و دوباره چشم هايش را بست...چشم هايش را بست...مثل چراغي كه خاموش شود، مثل پنجره اي كه بسته شود، مثل ارتباطي كه تمام شود...

پياز را من رنده مي كنم
كه چشمه ي اشكم خشك نشود
سيب زميني ها را تو پوست بكن
كه شعبده مي كني با پوست

(كبريت خيس/عباس صفاري)

مردي كه با زنش قهر كرده بود روي چراغ پيك نيكي قيمه بارگذاشته بود و در حالي كه داشت براي سالاد، پياز خرد مي كرد گفت: «هر وقت سالاد شيرازي مي خورم ياد زنم مي افتم، سالاد شيرازي خيلي دوست داره.» و بعد به پهناي صورت اشك ريخت و گفت: «چه پياز تندي، اشكمون را درآورد.» حتي يك قطره از اشك ها هم به خاطر پياز نبود...فكر كردم زندگي چه چيز تلخ و دوست داشتني اي است...تلخ و دوست داشتني...من هم گريه ام گرفت، پياز بزرگي برداشتم و مشغول خرد كردن شدم...مدتي طولاني دو نفري در سكوت پياز خرد كرديم و هق هق گريه كرديم و آخر سر نمي دانستيم با اين همه پياز خرد شده چه كنيم و بيش ترش را ريختيم دور...

نخستين مصرع اين شعر
براي تو نوشته شد
مصرع بعدي را نمي دانم
به ياد كه خواهم نوشت

(روزهاي چوبي/صلاح الدين قدرت آكسان)

سر ناهار مرد يك كلمه هم حرف نزد و همه اش در فكر بود. ناهار كه تمام شد پرسيدم: «به خانمتون فکر مي کرديد؟» مرد گفت: «نه». گفتم: «به چي فکر مي کردين؟» گفت: «به همه چي...يعني تهش چي مي شه؟»...تهش؟ ...ته چي؟ چه سؤال عجيبي...كدام سر؟ ...كدام ته؟ ...«گرترود استاين در واپسين دم عمر، چند دقيقه اي به هوش مي آيد، چشم هايش را باز مي كند و مي پرسد: «پاسخ چيست؟» و چون جوابي نمي شنود مي گويد: «راستي سؤال چه بود؟» و براي هميشه چشم هايش را بر هم مي گذارد...» (زنده رود ــ شماره 33 و 34/احمد اخوت ــ نامه ي پاياني)
جواني كه كت سرمه اي اطو نكشيده و شلواري سياه و چروك پوشيده بود و به درختي نزديك ما تكيه داده بود در حالي كه پرتقال مي خورد و هم زمان خيار پوست مي كند با صداي بلند آواز مي خواند: «نمي خوام در به در پيچ و خم اين جاده باشم...وايسا دنيا وايسا دنيا من مي خوام پياده شم...» با صداي بلند رو به جوان گفتم: «واقعاً مي خواي پياده بشي؟»

من نيز عشق هايي داشتم و
گناهاني
حال آن كه تمام عمر مي خواستم
پاك باشم

(روزهاي چوبي/رشدي اونور)

جوان آواز خوان گفت: «چي مي گي؟» با صداي بلندتري پرسيدم: «واقعاً مي خواي پياده شي؟» جوان گفت: «نه بابا...مي خوام بدوم، بپرم، بنشينم، بخوابم، گريه كنم، بخندم. غصه بخورم، شادي كنم، بترسم، بزنم، بخورم. مي خوام حال كنم»...ا، ا، ا، من هم همين ها را مي خواستم ...لابلاي شاخه ها پر از پرنده بود. پرنده ها از اين شاخه به آن شاخه مي پريدند و سر و صدا مي كردند. بهار آمده بود و همين براي خوش حالي شان بس بود...همين...
نشسته بودند و به صداي باران گوش مي دادند و فكر مي كردند كه چه بر سر زندگي شان آمد.
(عامه پسند/بوكفسكي)
نشستم و فكر كردم...خيلي فكر كردم...
تكرار مي كرد «نمي شود كاري اش كرد...نمي شود كاري اش كرد»
خيلي خنده ام گرفت، انگار چيزي هست كه بشود كاري اش كرد.
(زندگي در پيش رو/رومن گاري)
غروب شده بود، پارك داشت تاريك مي شد، روي نيمكتي نشسته بودم و فكر مي كردم اي كاش پسري را كه صبح با كله زده بود توي دماغم مي ديدم...اگر مي ديدمش اين بار...يك دفعه پسر جوان را ديدم كه كمي آن طرف تر داشت دست هايش را زير شير آب مي شست. وقتش بود...پسر را صدا زدم: «گوساله بيا اين جا ببينم.» پسر جوان سرش را بلند كرد و گفت: «دوباره تويي؟ چي شد؟ ظهر نزدمت شير شدي؟» گفتم: «تو منو بزني؟ از تو گنده ترش از اين غلطا نمي تونه بكنه.» پسر به سمتم آمد مشتم را گره كردم. فكش را نشانه گرفتم و با تمام قدرت زدم ...ولي قبل از اين كه مشت من به فك جوان بخورد، پيشاني او وسط دماغ من خورد و ...فريادي از درد كشيدم و نقش زمين شدم. اين بار ديگر مطمئن بودم مي ميرم، در همان حال صداي دست زدن شيندم...آن قدر درد داشتم كه نمي توانستم چشم هايم را باز كنم، اما دلم مي خواست ببينم صداي دست زدن از كجاست. با هر بدبختي بود لاي چشم هايم را باز كردم ديدم دختران جوان راكت بدمينتون به دست كمي دورتر ايستاده اند و دست مي زنند. اه، اين ها سر و كله شان از كجا پيدا شده بود؟ بايد پسر جوان را مي زدم. بلند شدم. دست زدن دخترها قطع شد. سرم گيج مي رفت و به زحمت مي توانستم تعادلم را حفظ كنم. نتوانستم تعادلم را حفظ كنم، چون پسر جوان مشتك محكمي به گونه ام زد و دوباره نقش بر زمين شدم. با خودم فكر كردم بميرم يا زنده بمانم؟ تصميم گرفتم زنده بمانم پس دوباره بلند شدم و اين بار پسر مشت محكم تري زد و محكم تر به زمين خوردم و سخت تر بلند شدم و مشت بعدي را كه زد ديگر خيالم راحت شد كه قصد مردن ندارم و بلند شدم. پسر جوان مشت مي زد و من زمين مي خوردم و بلند مي شدم و او دوباره مي زد و من دوباره بلند مي شدم...
خون تمام صورتم را گرفته بود و نه جايي را مي ديدم و نه صدايي مي شنيدم. فقط بلند مي شدم و منتظر مي ماندم...پتكي به صورتم مي خورد، مي افتادم، در خلأ گم مي شدم و دوباره مي ايستادم و دوباره و دوباره و دوباره ...بعد يك بار كه ايستاده بودم پتك نيامد و احساس كردم يك نفر بغلم كرد...واقعاً در آن لحظه به بغل كردن يك دوست احتياج داشتم و آن دوست همان پسر جوان بود كه از بس من را زده بود با من دوست شده بود...دخترهاي جوان از ديدن اين صحنه احساساتي شدند و دوباره دست زدند، مردي كه با زنش قهر كرده بود هم آمده بود و دست مي زد، زنش هم آمده بود و دست مي زد، مردي كه شب ها از ترس مرگ خوابش نمي برد هم آمده بود و دست مي زد، جوان آواز خوان هم آمده بود و آواز مي خواند، خرمگس هم براي خودش توي هوا مي چرخيد...بهار هم كه بود، آن قدر انرژي گرفتم كه شروع كردم به دويدن...عين راكي...

هرچند از مرز بي بازگشت گذشته ام
شايد روزي
صدايي بشنوي
و لحظه اي مرا به ياد آوري
من به آن لحظه چنگ مي زنم
آن را چون سكه زرين در مشت مي فشارم
و رهايش نمي كنم.
(تواريخ ايام/كيوان قدرخواه)
منبع: ماهنامه سينمايي فيلم 408