شهيد ‌لاجوردي در قامت يك پدر(2)


 






 

گفتگو با دكتر حسين‌لاجوردي
 

درآمد
 

فرزند شهيد لاجوردي به رغم آنكه پزشك عمومي است و بخشي از وقت روزانه خود را در طبابت اختصاص مي‌دهد، ليكن تلاش عمده‌اش را بر مديريت و نيز تدريس در دبيرستاني متمركز كرده كه براي تعميق تربيت مذهبي در نوجوانان، با حمايت بنيادلاجوردي، پايه‌گذاري شده است. او كه از لحاظ سيما نيز شباهت زيادي به پدر دارد، با ايمان و شوري از او سخن مي‌گويد كه در ميان جوانان امروز، حكم كيميا را دارد.

يك دهه از شهادت پدر شما مي‌گذرد. وقتي به دوران زندگي خود با ايشان فكر مي‌كنيد، اولين حسي كه در شما به وجود مي‌آيد، چيست؟
 

انسان هر چه از يك كوه يا يك انسان بزرگ دورتر مي‌شود و فاصله مي‌گيرد، بزرگي او را بيشتر درك مي‌كند. من هم تا در كنار ايشان بودم، عظمتشان را آن قدر كه امروز درك مي‌كنم، نمي‌فهميدم. به اعتقاد من شخصيت ايشان را در ابعاد مختلف، از جمله خانواده، ارتباطات اجتماعي و بعد سياسي بايد بررسي كرد. از نظر خانوادگي، شايد نشود تفاوت فوق‌العاده زيادي را بين ايشان و ديگران مطرح كرد، چون همه به هر حال خانواده‌هايشان را دوست دارند و همه وقتي كه يك فرد بزرگي را از دست مي‌دهند، صدمه مي‌خورند. انبوه خاطرات و نكاتي كه بعد از شهادت ايشان و گاهي دو سه خبري كه قبل از شهادتشان در مورد ميزان صدماتي كه در زندان خورده بودند و بزرگواري‌هايي كه به خرج داده و زير شديدترين شكنجه‌ها حرفي نزده و كسي را لو نداده بودند، شنيده بوديم كه عظمت شخصيت ايشان را بيشتر نشان مي‌دهد. در ميان مبارزين، اين رسم بود كه به دشمن و به ساواك، اطلاعات سوخته مي‌دادند. مثلاً اگر مي‌دانستند كه ده نفر از مبارزين، لو رفته‌اند، با هم قرار مي‌گذاشتند كه اسامي آنها را به ساواك بدهند و اگر هم قرار بود، اطلاعاتي بدهند، در اين حد مسائل لو رفته باشد. در تمام آن سال‌ها، با وجود شنكنجه‌هايي طاقت فرسايي كه به ايشان دادند، نتوانستند حتي يك كلمه حرف از دهانشان يبرون بكشند. از كتابي كه از اسناد ساواك درباره ايشان چاپ شده، اين‌طور استنباط مي‌شود كه هرچه ايشان را شكنجه مي‌كردند، آبديده‌تر مي‌شدند. مقام معظم رهبري هم درباره ايشان فرمودند كه مثل فولاد، هر چه شكنجه مي‌ديد، آبديده‌تر مي‌شد. وقتي كه انسان از اين بزرگ، فاصله مي‌گيرد، مي‌بيند در تمام زندگي‌شان، كسي حتي يك مورد نقل قولي از شكنجه‌هايي كه در زندان ديده‌اند، نشنيده است. هر وقت اين‌جور بحث‌ها پيش مي‌آمد، فوراً حرف را عوض مي‌كردند. آقاي‌‌عسكراولادي مي‌گفتند كه شهيد لاجوردي به شدت دنبال اين بودند كه گمنام باقي بمانند و هر وقت به مناسبتي قرار بود با ايشان مصاحبه‌اي انجام و عكسي گرفته شود، غالباً طفره مي‌رفتند. حتي مركز اسناد هم وقتي براي پرسيدن خاطرات به ايشان مراجعه كرد، نپذيرفتند و ترجيح دادند ناشناخته باقي بمانند. من فكر مي‌كنم اينها همه از بزرگي آدم است. اينكه مي‌گويم انسان وقتي از يك فردي فاصله مي‌گيرد، تازه متوجه عظمت‌هاي روحي او مي‌شود، معطوف به همين ويژگي‌هاست. مثلاً برهه‌اي را كه ايشان از سازمان زندان‌ها بيرون آمدند، به ياد مي‌آورم. امثال ما وقتي به سن 62،63 سال برسيم، حاضريم بعد از احراز چنان منصبي، با دوچرخه برويم سر كار و در بازار بايستيم و كار كنيم؟ شايد تا چنين شرايطي پيش نيايد، نتوانيم متوجه عظمت اين كار بشويم. شايد اگر ما چنين منصبي داشته باشيم، اگر از فرداي آن روز به ما بگويند برو و يك كمي پايين‌تر بنشين، خجالت بكشيم، ولي ايشان خيلي راحت دم در مغازه ايستادند و به زندگي روزمره خود ادامه دادند. اولين روزي كه ايشان به مغازه بازار رفتند، من همراهشان بودم. سر بازار با هم قرار گذاشته بوديم. ايشان با دوچرخه آمدند و مي‌خواستيم دوچرخه را داخل بازار ببريم. من گفتم،«پدر! بازار شلوغ است. به مردم صدمه نمي‌خورد كه بخواهيم دوچرخه را از وسط اين شلوغي عبور بدهيم؟» دوچرخه دست من بود و مي‌خواستم ببرم و بالاي مغازه بگذارم. پدر گفتند،«خجالت مي‌كشي دوچرخه را بياوري؟» احساس كردم رنگم قرمز شده و گفتم،«بله پدرجان! حقيقتش اين است كه خجالت مي‌كشم؟ شما چرا اين روش را در پيش گرفته‌ايد؟» ايشان خودشان را خيلي شكستند و خدا هم به ايشان كمك كرد تا به اين مقام رسيدند. مرحله سخت و بزرگي است كه كسي آن مقام و منصب را كنار بگذارد و بيايد پايين‌ترين شغل را در پيش بگيرد. آخرين روزي كه مي‌خواستند از سازمان زندان‌ها بيرون بيايند، در مراسم توديع، من هم بودم. ايشان به كارگاه اوين رفتند تا با زنداني‌ها خداحافظي كنند و گفتند،«برادرهاي عزيز! من امروز از حضورتان مرخص مي‌شوم. اين مسئوليت را يك برادر بهتر از من قبول كرده.» تا اين را گفتند، عده‌اي زيادي از پشت چرخ خياطي‌هايشان بلند شدند و دويدند و با ايشان روبوسي كردند. چندين نفر اشك مي‌ريختند. رابطه زندانبان و زنداني به اين نحو بود.
نكته ديگري كه مي‌خواهيم بگويم اين است كه در طول زندگي، بعيد مي‌دانم كه ايشان بيش از روزي چهار پنج ساعت خوابيده باشند و هميشه مشغول كار و فعاليت بودند. ما هرگز از ايشان مطلبي خلاف واقع نشنيديم و يا اينكه خداي‌نكرده غلوي كرده باشند. اگر چيزي را نمي‌خواستند بگويند، خيلي راحت مي‌گفتند نمي‌خواهم درباره اين مطلب حرف بزنم. در مقاطع كه ايشان در مناصب حساس بودند، به هر حال ما دوست داشتيم اطلاعات دقيقي از اوضاع داشته باشيم. ايشان مي‌گفتند اطلاعات من هم در حد اطلاعاتي است كه مردم دارند. بيشتر از آن چيزي ندارم كه به شما بگويم.
يا مسئله صبرشان. اتفاقاتي كه براي ايشان پيش آمد، واقعاً تحملش دشوار بود. انسان براي يك دهه در زندان باشد، زير شكنجه جمجمه‌اش را بشكنند، چشمش آسيب ببيند، پايش صدمه بخورد و در برابر هيچ يك از آنها حتي يك ناله هم نكند. اينها همه درس عبرت است. خودشان مي‌گفتند فقط كسي مي‌تواند از ميدان مبارزه، سالم بيرون بيايد كه توحيد قوي داشته باشد، وگرنه به بيراهه مي‌رود.

بيشترين اثر تربيتي پدر بر فرزندان، از جمله خود شما چه بوده است؟
 

از زماني كه ما چشممان را به روي دنيا باز مي‌كرديم، پدر بالاي سرمان نبودند. در مقاطعي، از زندان آزاد مي‌شدند و مي‌آمدند، ولي باز دستگير مي‌شدند. ما هم دقيقاً در سن رشد بوديم و شخصيتمان داشت شكل مي‌گرفت. براي اينكه اين رابطه قطع نشود، در ملاقات‌ها ايشان با زبان كودكانه، حرف‌هايي را به ما مي‌زدند. بعد‌، نامه‌هايي را برايمان مي‌فرستادند كه خوشبختانه مجموعه آنها موجود است. ايشان در اين نامه‌ها به ما توصيه‌هائي مي‌كردند و مثلاً مي‌نوشتند بگوييد در طول اين هفته چه مي‌كنيد، برايمان داستان مي‌گفتند، مي‌خواستند كه برايشان احاديثي را بنويسيم، داستان بنويسيم، احاديث را حفظ كنيم و بعد نظر ما را درباره احاديثي كه حفظ مي‌كرديم يا خودشان مي‌نوشتند، از ما مي‌خواستند. توصيه‌هاي اخلاقي فراواني مي‌كردند كه مثلاً با معلم خودتان چه‌طوري رفتار مي‌كنيد و اگر مي‌خواهيد كه من از شما راضي باشم، اين‌گونه رفتار كنيد يا نكنيد. وقتي يك عزيزي از خانواده دور مي‌افتد، وضعيت بچه‌ها تفاوت مي‌كند. ما در آن عالم بچگي سعي مي‌كرديم طوري رفتار كنيم كه ايشان از ما راضي باشند. مثلاً به ما مي‌گفتند فلان آيه ها را حفظ كنيد و قبل از خواب بخوانيد تا فلان اتفاق خوب برايتان بيفتد و ما با شوق زياد، اين كار را مي‌كرديم. علاوه بر اينها درباره نحوه بزرگ كردن ما، به مادر توصيه‌هاي بسيار خوبي مي‌كردند تا ما دچار مشكلات روحي و شخصيتي نشويم. ايشان با اينكه غالباً از ما دور بودند، اما اين روند تربيتي را پيوسته رصد مي‌كردند تا مشكلي در خانواده پيش نيايد.

شيوه تربيتي ايشان تا چه حد موفق بود؟
 

وقتي عزيزي به مسافرت مي‌رود، نامه‌هايي كه از خود به جا مي‌گذارد، بسيار آموزنده‌اند. واقعاً ما سعي مي‌كرديم محبت به ايشان را با عمل به برنامه‌هايشان اثبات كنيم. ايشان در نامه‌هايشان از ما مي‌پرسيدند چه كرده‌ايم. گاهي ما در عالم بچگي‌مان يك چيزهايي در نامه‌هايمان مي‌نوشتيم و يا ايشان بعضي از نكات را مي‌نوشتند كه ساواك آنها را از بين مي‌برد. ايشان در نامه‌هاي بعدي‌شان به نوعي به اين نكته اشاره مي‌كردند و مثلاً مي‌نوشتند كه فلان مطلب خانوادگي بود و دليل نداشت كه آن را از بين ببرند. گاهي اوقات نامه‌هايي ما را به دست هم نمي‌رساندند و ايشان در نامه‌هاي بعدي مثلاً مي‌نوشتند،«فرزند دلبندم! مدت‌ها بود كه از تو نامه‌اي نداشتم. سر ميز ناهار نشسته بودم كه نامه‌ات به دستم دادند و از وجد و خوشحالي، چنين‌وچنان شدم...» و به شدت اظهار شادماني مي‌كردند. توصيف‌هايشان فوق‌العاده زيبا و عاطفي بود. يادم هست وقتي كه نامه‌ها را مي‌خوانديم، بيش از هر كسي مادر متأثر مي‌شدند و گريه مي‌كردند و ما هم متأثر مي‌شديم. شرايط آن روزها خيلي دشوار بود. بسياري از خانواده‌ها، ما را اصطلاحاً يهودي مي‌دانستند و اصلاً حاضر به مراوده با نبودند. شايد الآن كه انسان اين صحبت را مي‌كند، براي بسياري از خانواده‌ها قابل درك نباشد. همه مي‌گفتند شاه شيعه است و اينها دارند با شيعه مي‌جنگند. اگر خانواده‌‌اي عادي بود، مي‌گفتند كمونيست هستند و اگر مثل ما به مذهبي بودن شهرت داشت، نمي‌توانستند بگويند كمونيست‌اند و اصطلاحاً مي‌گفتند يهودي هستند. به هر حال با اين القاب، شرايط خاصي را براي ما فراهم كرده بودند. ايشان در نامه‌هايشان قصه مي‌نوشتند و گاهي شاه را به يك سلطان ظالم تشبيه مي‌كردند كه چطور آب را به روي مردم مي‌بست و چگونه آنها را به استثمار مي‌كشيد. جوري مي‌نوشتند كه گزك به دست پليس ندهند و آنها را به يك داستان معمولي تعبير كنند و يا يك بار شاه را به الاغي تشبيه كرده بودند. خلاصه با هر وسيله‌اي كه در اختيارشان بود به ما ماهيت ظالم را مي‌فهماندند. براي مادرم اشعار بسيار زيبايي مي‌سرودند و درباره صفات ايشان در آن اشعار صحبت مي‌كردند. به مادر توصيه مي‌كردند كه برايمان قصه بگويند و در آن قصه‌ها، مطالب خاصي را بيان مي‌كردند. اين يكي از ابعاد حفظ و تقويت رابطه با ما بود. گمانم كلاس دوم يا سوم دبستان بودم كه در زندان اوين به ملاقات ايشان مي‌رفتيم. از در زنان كه وارد مي‌شديم، دست چپ، يك سربالاي بود. يادم هست كه صداي قارقار كلاغ‌ها را مي‌شنيديم. پنج شش ماهي مي‌شد كه پدر را نديده بوديم و با ايشان ملاقاتي نداشتيم و نمي‌دانستيم كدام زندان هستند. در اين شرايط روحي به ما اجازه ملاقات مي‌دادند، مي‌رفتيم و در حالي كه سرنيزه‌هاي سرباز‌ها رو به شكم‌هاي ما بود، سربالاي را بالا مي‌رفتيم و از پنج شش قفس كه به هم وصل كرده بودند، عبور مي‌كرديم و مي‌ديديم كه دارند يك نفر را غرق در خون و با پاهاي كبود و متورم، كشان‌كشان مي‌آورند. رفتارشان طوري بود، انگار كه او آدم بسيار خطرناكي است كه يك قفس نمي‌تواند جلوي فرار او را بگيرد و پنج شش قفس لازم است. پدر با چنين وضعيتي مي‌آمدند و با خنده و شوخي و با لحني مهربان مي‌گفتند،«پسرم! يك آيه قرآن بخوان دلم باز شود». برادر كوچكم شروع مي‌كرد به خواندن سوره والعصر و هر چه بيشتر مي‌خواند، صورت پدر شكفته‌تر مي‌شد. ما تا مي‌آمديم به پاهايشان نگاه كنيم، ايشان شوخي مي‌كردند و ما را با لقبمان صدا مي‌زدند تا حواسمان پرت شود. هر كدام از ما لقبي داشتيم، مثلاً حسين‌آقاي‌قندي، حسن‌آقاي‌جنگي. بعد با شعر و خنده، با ما حرف مي‌زدند، انگارنه‌انگار كه اين بلاها سر ايشان آمده است. مادرم گاهي مي‌پرسيدند،«حاج‌آقا! پاتون چي شده؟» پدرم مي‌گفتند،«اينها يادگاري‌هاي اينجاست!» از اين جور صحبت‌ها بود و شوخي و خنده. بسيار هم خوش مشرب و اهل مزاح بودند و در صحبت‌هايشان تكه‌هاي خاص خودشان را داشتند. در عالم بچگي، اين صحنه‌ها بايد قاعدتاً تأثير بدي روي ما مي‌گذاشت، اما توصيه‌هاي پدر به ما آرامش مي‌داد. ايشان مي‌گفتند،«هر وقت احساس مي‌كنيد كه داريد غمگين مي‌شويد يا ترسيده‌ايد، قرآن بخوانيد، فوراً آرام مي‌شويد». اين توصيه‌ها، آن هم در شرايط، از زبان پدر، تأثير عميقي روي ما مي‌گذاشت. اثراتي كه نه از طريق كلام كه از طريق حضور و عمل انسان‌ها در دل مي‌نشينند و سينه به سينه منتقل مي‌شوند. اگر حرف برخي تأثير نمي‌گذارد، به خاطر اين است كه با عمل همراه نيست.

يكي از بحران‌هاي فعلي اجتماعي اين است كه بخشي از فرزندان، پدر و مادر، مخصوصاً پدر خود را قبول ندارند. آيا شما در سنين بلوغ پدرتان را قبول داشتيد و چرا؟
 

يكي از وظايف خانواده‌ها اين است كه از جنبه‌هاي گوناگون، مراقب فرزندان خود باشند. اول اينكه مراقبت كنند كه بچه‌هايشان را براي تحصيل در كدام مدرسه بگذارند. ما در يكي از بهترين مدارس، يعني مدرسه علوي درس خوانديم كه هر يك از معلم‌هاي آن واقعاً براي ما يك پدر بودند. نكته ديگر اين است كه پدر بايد از لحاظ آگاهي‌هاي علمي و اجتماعي، آن ‌قدر خود را بالا ببرد و پيچ‌وخم‌هاي زندگي را به قدري خوب رصد كند كه اعضاي خانواده بدانند كه اگر به ايشان اعتماد كنند، به بي‌راهه نمي‌روند. اين اتفاق در زندگي ما خيلي به جا افتاد. در اسناد ساواك آمده كه ايشان به شدت شكنجه مي‌شدند، ولي وقتي به سلول خودشان بر مي‌گشتند، شروع به خواندن قرآن و نهج‌البلاغه مي‌كردند. بعد از انقلاب، موقعي كه از سازمان زندان‌ها بر مي‌گشتند، در وقت فراغت اندكي كه داشتند، يا تفسير مي‌خواندند يا مجموعه الحياه يا كتاب‌هاي مربوط به كارشان را مي‌خواندند، خلاصه برداري مي‌كردند، مي‌نوشتند. ما مي‌ديديم كه پدرمان دائماً در حال فعاليت هستند و اطلاعات خود را به روز نگه مي‌دارند. اطلاعات علمي و فقهي وسيعي داشتند و ما هر سئوالي كه داشتيم، از ايشان مي‌پرسيديم. مهر و محبت چيزي است كه انسان از عمل افراد مي‌فهمد و وقتي دل دو نفر نسبت به هم محبت داشته باشند، كارهاي ديگر سهل و ساده مي‌شوند. مگر در چند مورد نادر، وقتي ايشان نماز مي‌خواندند، ما اعضاي خانواده به ايشان اقتدا مي‌كرديم. گاهي شايد در خانه فقط يك نفر بود و گاهي همگي بوديم، ولي به هر حال نماز را به جماعت مي‌خوانديم. بين نماز‌ها صحبت‌هاي دلنشيني بين ما رد و بدل مي‌شد و حالت خيلي خاص و دلپذيري پديد مي‌آمد. وقتي كه انسان دل خود را به دست كسي كه از او بزرگ‌تر است مي‌دهد و مطمئن است كه اين ارتباط، موجب شادي و سعادت او مي‌شود، قلب انسان آرام مي‌گيرد و. ما نسبت به پدرمان اين حس را داشتيم. مي‌توانم به جرئت بگويم كه در تمام طول عمرم يك‌بار هم جلوي پدرم پايم را دراز نكردم. در ايامي كه ايشان مسئول زندان‌ها بودند، مكرراً با ايشان به مسافرت مي‌رفتيم. هميشه هزينه سفر مرا، خودشان مي‌پرداختند و جزو هزينه‌هاي سفر ايشان نبود. به هر حال ايشان به زندان‌هاي مختلف كشور، دائماً سر مي‌زدند و به من هم اغلب همراهي‌شان مي‌كردم. هنگام شب، يا ترجيح مي‌دادم در اتاق ديگري بخوابم كه پاهايم را جلوي ايشان دراز نكنم يا اگر امكاني پيش نمي‌آمد، بيدار مي‌نشستم و صبح در ماشين مي‌خوابيدم. اينها چيزهايي نبودند كه پدر به ما گفته باشند، ولي آن‌قدر برايمان بزرگ بودند كه همه ما اين احترام‌ها را در خانواده رعايت مي‌كرديم. حرف شنوي از مادر را به شدت توصيه مي‌كردند و ايشان را مادرجان صدا مي‌زدند و در همه فاميل مشهور بود. گاهي كه به مهماني مي‌رفتيم يا در خانه مهمان داشتيم، وقتي سر سفره بوديم، با اينكه پدر سر سفره آقايان نشسته بودند و مادر در طرف ديگر سر سفره خانم‌ها، پدر گاهي با صداي بلند مي‌پرسيدند،«مادرجان! چيزي لازم نداريد؟» يا فلان چيز و فلان چيز جلوي دستتان هست؟ ايشان با اين كارشان، هم محبت و توجهشان را نشان مي‌دادند كه براي زن‌ها بسيار نكته ارزشمندي است، هم غير مستقيم به ما و به بقيه مي‌فهماندند كه بايد نهايت توجه و احترام را نسبت به مادر داشته باشيم. اگر مادر درخواستي داشتند و ما مثلاً مي‌گفتيم ده دقيقه يك ربع ديگر انجام مي‌دهيم، ناراحت مي‌شدند و مي‌گفتند،«حرف مادر، ده دقيقه يك ربع ديگر ندارد». ايشان هميشه سعي مي‌كردند به اين شكل، آموزش‌هاي لازم را به ما بدهند.

برخورد پدرتان با رفتار‌هاي دوره نوجواني كه به هر حال دوران بحراني در زندگي هر فرد است، چه در زمينه رفتار‌هاي ظاهري و لباس و مد و گرايشاتي از اين دست و چه در عرصه فكر و تصميم‌گيري براي آينده و تفاوت‌هاي عقايدي كه به هر حال بين دو نسل وجود دارد، چگونه بود؟
 

كسي كه رهبر و راهنماي خانواده است، اگر دورنما و هدف زيبا و ارزشمندي را به خانواده‌اش نشان بدهد و اهداف كوچك‌تري را كه بايد براي رسيدن به آن هدف عالي نهايي طي شوند، كاملاً طراحي و امكاناتي را فراهم كند كه بچه‌ها بتوانند در آن مسير، سير كنند، مسائل انحرافي اجتماعي، كمتر اعضاي چنين خانواده‌اي را مبتلا مي‌كند. مثالي مي‌زنم. وقتي يك فوتباليست، الگو و بت نوجوانان و جوانان مي‌شود، اگر ما زمينه را طوري چيده باشيم كه توجه آنها به سوي كسي جلب مي‌شد كه ده تا از اين فوتباليست‌ها را تربيت كرده و ياد در رده‌هاي بالاتر، كسي كه اين ده مربي را آموزش داده، به تناسب هر چه الگو كامل تر و متعالي‌تر شود، ضريب خطاي كسي هم كه الگو برداري مي‌كند، پايين مي‌آيد. اگر انسان به خانواده خودش،«آدم» به معني اخص كلمه را نشان بدهد، بسياري از معضلات حل مي‌شوند كه به قول حضرت امام(ره)،«ملا شدن چه آسان، آدم شدن چه مشكل!» و يا به تعبيري«آدم شدن محال است.» اگر انسان، آدم‌هاي شاخص و متعالي و بالا را در منظر فرزندانش بنشاند و زمينه‌ها را هم براي رسيدن به آن مراتب، فراهم كند، طبيعتاً ضريب خطا بسيار كم مي‌شود. ايشان تأكيد بسيار داشتند كه ما حتماً در مدارس خاصي درس بخوانيم و به شدت پيگير اين قضيه بودند. در مدرسه علوي به ما مي‌گفتند،«داريد درس مي‌خوانيد كه شاگرد امام صادق شويد. شاگردان خاص حضرت علي(علیه السلام) مي‌شويد». مرتباً به ما مي‌گفتند كه بايد سربازان امام زمان(عج) شويد و بعد هم توضيح مي‌دادند كه سرباز امام بايد چنين ويژگي‌هايي داشته باشد. به اعتقاد من كساني كه راه را گم مي‌كنند به اين دليل است كه اصلاً هدفي را براي خود در نظر نگرفته‌اند. مي‌خواهند فقط دنياي نوجواني را بگذرانند و هر روز الگوي جديدي را مقابل خود قرار مي‌دهند. من به كتاب‌هاي روان‌شناسي خيلي علاقه داشتيم. پدرم هميشه تذكر مي‌دادند كه نكنه نشخوار كننده عقايد و آراي آنها بشوم. ما براي خودمان سبك و سياق خاصي دارم. بايد كتاب‌هاي آنها را بخوانيم و از اطلاعات آنها استفاده كنيم، ولي بايد آنها را بياوريم و متناسب با وضعيت خودمان، از آنها بهره ببريم. من در دانشگاه تبريز درس مي‌خواندم. بار اولي كه از تبريز رسيدم تهران، ساعت 4 صبح بود و استراحت كردم و نماز صبحم قضا شد. شب كه پدر به خانه آمدند، گلايه كردم كه،«پدرجان! چرا مرا براي نماز بيدار نكرديد؟ من ناراحتم.» گفتند،«تو كه به من نگفتي براي نماز صبح بيدارت كنم.» گفتم،«از حالا تا آخر عمرم، هر وقت براي نماز صبح بيدار شديد، مرا هم بيدار كنيد.» گفتند،«اين شد يك چيزي. چون خودت مي‌خواهي، بيدارت مي‌كنم.» وقتي كه خيلي كوچك بودم، صبح‌ها ما را مشت‌ومال مي دادند كه از خواب بيدار شويم و نمازمان قضا نشود. ما هم اغلب خودمان را به خواب مي‌زديم كه از اين نعمت، بيشتر برخوردار شويم و نماز خواندن برايمان خيلي شيرين بود. پدر نماز صبح را با چنان لحن حزن انگيزي مي‌خواندند كه دل آدم مي‌لرزيد. بعد هم قرآن مي‌خواندند و معمولاً صبح زود سر كار مي‌رفتند. هميشه مي‌گفتند،«بهتر است كه لوستر و چيزهاي تزئيني در منزل ما نباشد». ولي خانم‌ها به اين چيزها علاقه دارند و مادر ما دو تا لوستر ساده خريدند و نصب كردند. همه ما پيش خودمان خيال كرديم وقتي پدرجان به خانه بيايند، حسابي به هم مي‌ريزند، ولي ايشان نگاهي كردند و به شوخي و خنده گفتند،«خانه خيلي قشنگ شده مثل اينكه اين لوسترها در زيبايي خانه خيلي مؤثرند.» به اين ترتيب، هم نارضايتي خودشان را اعلام مي‌كردند، هم عصبانيت به خرج نمي‌دادند. به دليل اينكه ايشان در بازار مغازه داشتند و خودشان و برادرهايشان در آن كار مي‌كردند، وضع مالي خوبي داشتيم، ولي سطح زندگي‌مان در سطح پايين‌ترين قشرهاي جامعه بود، خوراكمان، پوشاكمان و خلاصه همه چيز زندگي ما در حداقل و بسيار ساده بود. آن روزها موبايل، تازه آمده بود و مثل امروز رايج نبود. ايشان معمولاً با خريد مخالفت نمي‌كردند كه ما نسبت به موضوع، حساس‌تر نشويم. معمولاٌ نوجوان‌ها در اين سن، براي اينكه استقلال خودشان را به خانواده نشان بدهند، مقاومت‌هايي و مخالفت‌هايي مي‌كنند. ايشان نمي‌گذاشتند اين باب‌ها باز شوند، يعني طوري رفتار مي‌كردند كه ما هميشه ايشان را به عنوان يك استاد قبول داشتيم. نوجوان بودم و يك‌بار به ايشان گفتم همكارانتان مي‌گويند كار كردن با شما خيلي سخت است، ولي خيلي لذت‌بخش است. ايشان در مسائل بيت‌المال، واقعاً مو را از ماست مي‌كشيدند. يك وقت‌ها كه مي‌رفتيم پيش ايشان و چاي و غذايي مي‌خورديم، دو سه برابرش را مي‌رفتيم پيش ايشان و چاي و غذايي مي‌خورديم، دو سه برابرش را مي‌پرداختند كه مديون بيت‌المال نمانيم. مدرسه ما، سر ره ايشان بود. گاهي كه با ماشين اداره همراهشان مي‌رفتيم، مي‌گفتند،«باباجان! پياده يا با تاكسي و اتوبوس برويد بهتر است.» و ما مي‌ديديم كه اگر با تاكسي تلفني رفته بوديم، براي ايشان هزينه كمتري به همراه داشت. بسيار به مسئله بيت‌المال حساس بودند. گاهي اوقات، منافقين، خانواده ما را تهديد مي‌كردند. ايشان مي‌گفتند مسائل امنيتي را رعايت كنيد و به ما ياد مي‌دادند كه چه بايد بكنيم و از ما دقت نظر بالايي را توقع داشتند و مي‌گفتند،«اگر شماها را گروگان بگيرند كه بخواهند كسي را آزاد كنم، محال است اين كار را بكنم، به همين دليل كاملاً مراقب خودتان باشيد و در راه كه مي‌رويد و مي‌آييد، اين رعايت را بكنيد كه خداي ناكرده اتفاقي بيفتد».

آن زمان شناسايي شده بوديد؟
 

قبل از انقلاب با بچه‌هاي خانواده‌هاي مجاهدين لق به مدرسه مي‌رفتيم، به زندان براي ملاقات مي‌رفتيم. بسياري از آنها خانواده‌هاي سياسي قبل از انقلاب بودند و ما را دقيقاً مي‌شناختند و با بچه‌هايشان همسن و سال بوديم. مسئله پنهاني. بسياري از افراد كادر مركزي مجاهدين، موقعي كه مي‌رفتيم زندان، كنار بقيه پشت ميله‌ها مي‌ايستادند و همديگر را به نام كوچك و خانواده مي‌شناختيم. بعضي از آنها زنداني سياسي‌اي بودند كه زماني كه پدر در مشهد زنداني بودند، ايشان را خيلي خوب مي‌شناختند و آنها هم زنداني بودند.

آيا پدرتان در انتخاب شغل آينده‌تان، دخالتي داشتند يا آن را به خودتان واگذار كرده بودند؟
 

در انتخاب شغل، هميشه توصيه مي‌كردند دنبال رشته‌اي برويد كه به آن علاقه داريد. من از كلاس دوم دبيرستان، به ناگاه از درس خواندن و مطالعه احساس لذت فراواني كردم. حدود 5/3، يك ربع به 4 صبح با دوچرخه مي‌رفتم دنبال يكي از دوستانم و او را مي‌آوردم خانه و تا ساعت 5/7 صبح درس مي‌خوانديم. پدر گاهي نان مي‌گرفتند و صبحانه را با ما مي‌خوردند. علاقه بسيار شديدي نسبت به درس خواندن در من ايجاد شده بود. در سال 65 بعد از آنكه ديپلم گرفتم، رشته پزشكي قبول شدم. اسامي قبولي‌هاي كنكور كه اعلام شد، اولين جمله‌اي كه ايشان به من گفتند اين بود كه،«از همين حالا كه مي‌خواهي درست‌ات را شروع كني، بين طبابت و تجارت فاصله بينداز.» بعد پرسيدند،«مي‌داني چند تا شغل هستند كه پول گرفتن بابت خدمتشان، اشكال دارد؟ كساني كه مي‌خواهند امام جماعت بشوند، كساني كه مي‌خواهند قرآن ياد بدهند و پزشكي كه در جايي خدمت مي‌كند. اينها شغل‌هايي هستند كه بابتش نبايد پول بگيري. تو بايد در آمدت را از جاي ديگري تأمين كني و پزشكي را فقط وسيله خدمت قرار بدهي و از طبابت به عنوان تجارت استفاده نكني».

به همين دليل مطب نداريد؟
 

(مي‌خندد) خير، علتش اين نيست. يك بخش ديگر از صحبتشان اين بود كه حالا كه تصميم گرفته‌اي پزشكي بخواني، در طول دوراني كه تحصيل مي‌كني، هزينه‌هايت به عهده من است و تو فقط حواست را جمع درس كن. اين براي من، آن هم در آن سن كه پول گرفت براي انسان خيلي سخت است، پيشنهاد بسيار دلنشيني بود، هر چند من در دانشگاه تبريز كه درس مي‌خواندم، شايد نود درصد هزينه‌ام را خودم تأمين مي‌كردم، چون از پدر ياد گرفته بودم كه چگونه خريد و فروش كنم و آب باريكه‌اي براي زندگي خودم داشته باشم. اين توصيه مهمي بود كه ايشان هميشه به ما مي‌كردند كه حتي به عنوان يك نوجوان هم روي پاي خودمان بايستيم. وظيفه پدر و مادرها اين است كه به نوجوان خود كمك كنند كه زودتر روي پاي خودش بايستد، به خصوص در حرفه‌اي مثل پزشكي كه خيلي پرپيچ‌وخم است.

حساسيتشان نسبت به دوستان و رفقا شما تا چه حد بود و آن را چگونه اعمال مي‌كردند كه فرزندانشان برانگيخته نشود؟
 

به قدري اين مسئله حائز اهميت است که من خودم به خاطر آن به اين مدرسه آمده ام و در آن کار مي کنم. در بعد فرهنگي، اغلب مسئولين کشور ما بر اين باورند که بايد ظاهر جامعه را زيبا جلوه بدهند، در حالي که در همه جا مشاهده مي کنيم که فرهنگ در جامعه ما يک پوسته زيبا و يک درون بسيار متلاطم دارد. شعار زياد مي دهند که مدرسه و آموزش و پرورش، ولي وقتي انسان وارد سيستم و از نزديک با آن درگير مي شود، مي فهمد که نظام آموزش و پرورش ما به هيچ وجه آن جايگاه شايسته اي را که بايد در سيستم فرهنگي ما داشته باشد، ندارد. تا اين تفکر جا بيفتد که يک فرد چه ارزش بالايي دارد، تا متوجه نشويم که يک فرد مي تواند سرنوشت جامعه اي را تغيير بدهد و بشود امام خميني، بشود آيت الله بروجردي، بشود آيت الله خامنه اي، بشود سيد حسن نصرالله که يک جامه و حتي دنيا را تغيير مي دهد، نظام آموزشي ما راه به جائي نخواهد برد و لذا نوع مدرسه اي که قرار بود در آن درس بخوانيم، براي پدرمان خيلي مهم بود. پدر مي دانستند که دوستي هاي عميق از آنجا شروع مي شوند. اغلب ماهائي که الان در يک شرکت پزشکي کار مي کنيم، با همديگر مدرسه مي رفتيم، با هم به جبهه مي رفتيم و با هم از جبهه برگشتيم. يک عده از ما شده اند استاد دانشگاه و بقيه مشاغل و با اينکه بيست سال از فارغ التحصيلي ما مي گذرد، هر ماه جلسه داريم و دور هم جمع مي شويم. همه بچه هايي که در مدرسه علوي همکلاس بوديم، چهار پنج ماه پيش، چهل سالگي مان را در آنجا جشن گرفتيم. تلويزيون آمد و ضبط کرد و يک قسمت هايي را هم نشان داد. مي خواهم بگويم دوستان ما کساني بودند که با خصوصيات خاصي، در يک مدرسه خاصي کنار هم قرار گرفته بوديم. اگر آن توجه لازم به مدرسه بچه ها صورت بگيرد و بچه ها در محيط مناسبي درس بخوانند، کارها براي خانواده ها بسيار هموارتر خواهد شد. دوستان من همان هايي هستند که آن موقع بودند، حالا با هم کار پزشکي انجام مي دهيم و با هم در اينجا درس مي دهيم. معلم ديني ما يک پزشک است که در تلويزيون هم کار مي کند. بنابراين اگر حساسيت هاي واقعي به شکل انتخاب صحيح مدرسه صورت بگيرد، اساساً مشکل زيادي به وجود نمي آيد. مراقبت هم بايد از دور و به شکلي انجام شود که در بچه ها ايجاد حساسيت نکند. قطعاً پدر ما هم اين کار را مي کردند، منتهي من هيچ وقت اين مسئله را لمس نکردم. مثلاً در دوره اي که مي خواستم با دوستانم به مسافرت بروم، حتي يک بار «نه» نگفتند، ولي مي دانستند با چه کساني به مسافرت مي روم. بارها و بارها به جمع دوستان ما مي آمدند و يا دعوتشان مي کردند که به منزل ما بيايند. گاهي اوقات روابط دوستانه ما به روابط خانوادگي عميقي تبديل مي شد که هنوز هم ادامه دارد. قبل از انقلاب، مرحوم شهيد باهنر، پدر ما و عده اي ديگر شرکتي به نام «مؤسسه شرکت سبزه» را درست کرده بودند و هر دو هفته يک بار در روزهاي جمعه، بچه هاي خانواده هاي سياسي را که با يک فکر خاص در زندان بودند، مثلاً به مدرسه رفاه مي بردند و به آنها آموزش هاي خاصي مي دادند. هنوز بسياري از دوستان ما همان کساني هستند که در شرکت سبزه با آنها آشنا شديم. اگر کار به اين شکل دقيق برنامه ريزي شود، قطعاً مشکلات، کمتر مي شوند، ولي نظارت حتماً بايد وجود داشته است.

آيا فرزندان شهيد لاجوردي به مرز«آقا زادگي» رسيدند يا نه؟
 

همه ما در زمينه هاي فرهنگي مشغول به کار هستيم. همشيره به تازگي در سازمان زنان رياست جمهوري مسئوليتي گرفته اند. محمد آقا در انرژي اتمي، احسان آقا در همين مدرسه تدريس مي کنند، من هم همين طور. يعني همه مان به کارهاي فرهنگي رو آورده ايم و به طور قطع مي گويم که تا به حال هيچ کدام از ما حتي يک ريال از دولت وام نگرفته ايم، يک سانت زمين يا هيچ امتياز ديگري از دولت نگرفته ايم. البته شرايط بسيار هموار و آسان بوده که بتوانيم بگيريم، ولي اين کار را نکرده ايم. من درسم را در دانشگاه تبريز خوانده ام و خيلي راحت مي توانستم انتقالي بگيرم و بيايم تهران. کافي بود پدرم يک تماس مي گرفتند، ولي ايشان به شدت امتناع مي کردند. به من واقعاً در آنجا خيلي سخت مي گذشت و دوري از خانواده و مسافرت هاي طولاني برايم واقعاً دشوار بود. من تمام راه هاي قانوني را دنبال کردم که جايم را با يک نفر که در تهران بود، عوض کنم و انتقالي بگيرم. پدرمان کوچک ترين اقدامي براي اينکه ما مسئوليتي يا شغلي بگيريم، نکردند. من پزشک و از وزارت بهداشت دعوت به همکاري شده بودم. پدر مي گفتند، همين من يکي که دارم کار دولتي انجام مي دهم، کافي است. هيچ کدامتان جذب کارهاي دولتي نشويد. روي پاي خودتان بايستيد». در امور سياسي هم مي گفتند، « بگذاريد من بار آن را بکشم. شماها فهم سياسي داشته باشيد، ولي کار سياسي نکنيد». به هين دليل ما دراين مدرسه که درست کرده ايم، تمام سعي مان اين بوده که مدرسه را در چهارچوب مسائل اسلامي، در چهارچوب انقلاب و آراي مقام معظم رهبري و به دور از هر گرايش سياسي، اداره کنيم و محيط امني را براي بچه ها فراهم آوريم.

با توجه به برخوردهايي که پدرتان نسبت به منافقين و گروهک ها داشتند و طبيعتاً واکنش هاي فراواني را حتي، از سوي دوستان برمي انگيخت، فرزند شهيد لاجوردي بودن چه حال و هوايي داشت.
 

دو بعد داشت. يک عده رنج کشيده ها و انقلابيون بودند که آن قدر عزت و احترام مي گذاشتند که واقعاً گاهي اوقات معذب مي شديم. عده اي هم بودند که تهمت مي زدند و بي حرمتي مي کردند. از اينها هم کم در دوران خودمان آزار نديديم، منتهي گروه اول به قدري زياد بودند و محبتشان عميق و گسترده و اصيل بود که آزارهاي گروه دوم را تحت الشعاع قرار مي داد. من راجع به ايشان از سايت هاي اينترنتي مقالاتي را از افرادي جمع کرده ام که در دوره تصدي پدر در دادستاني و بعد هم سازمان زندان ها، زنداني بوده اند، مثل آقاي احسان نراقي. ايشان شخصيت پدرمان را بسيار بلند مرتبه مطرح مي کنند و همين نشان مي دهد که پدر چه رفتاري داشته اند. خيلي ها که دشمن پدرم بودند و همواره مي گفتند که او آدم خشني است، ولي هرگز نشد که به مسائل اقتصادي او خرده بگيرند، يعني دشمن هم اعتراف مي کند که ايشان، انسان بزرگي بود و اين براي ما مايه مباهات بسيار است.

با توجه به اينکه شما به عنوان پسر ايشان احتمالاً درجامعه با واکنش هايي روبرو مي شديد، آيا توصيه اي به شما نمي کردند؟
 

از اين جنبه يادم نمي آيد به ما توصيه اي کرده باشند، ولي در بحث جناح هاي سياسي، يادم هست که گاهي مهماني هائي پيش مي آمد که کساني که پدر از نظر سياسي، آنها را قبول نداشتند، به آنجا دعوت مي شدند. براي نمونه، يک بار يکي از روحانيون که در آن زمان مسئوليتي هم داشتند و در نماز جمعه برايشان اتفاقي پيشامد کرد، کمي قبل از شهادت پدر، نسبت به مقام معظم رهبري، جسارتي کرده بود. در مناسبتي خانواده اين آقا هم دعوت شده بود. يک بنده خدايي آمد و به پدر گفت، «وقتي اينها را ديدم، از مجلس آمدم بيرون.» پدر گفتند، «چرا اين طور رفتار کردي؟ اين دعواها مال جاي ديگري است. به خانواده ها ربطي ندارد؟» بارها پيش مي آمد که کساني به پدر توهين مي کردند، ولي وقتي بچه هايشان که روزگاري همکلاسي ما بودند، به خانه ما مي آمدند، پدر با نهايت مهرباني با آنها برخورد مي کرد و مي گفتند،«اختلافات مال جاي ديگري است، ربطي به بچه ها ندارد». واقعيت اين است که هيچ يک از ما در زمان حيات ايشان، مسئوليت سياسي نداشتيم. خود ايشان دوست نداشتند که داشته باشيم. بعد از شهادت ايشان هم اگر اخوي بزرگ و من ويا همشيره به اين نوع کارها روي آورده اند، روي فشارهايي بود که از بيرون به آنها وارد شد و مجبور شدند. همشيره، استاد دانشگاه بودند و درس مي دادند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 28