شهيد ‌لاجوردي در قامت برادر(1)


 






 

گفتگو با سید مرتضي لاجوردي
 

درآمد
 

سيد مرتضي لاجوردي درتمامي طول زندگي، رفيق و همراه برادر بوده و در دوران طولاني زنداني بودن وي، همچون پدري مهربان از فرزندان او مانند فرزندان خود مراقبت کرده است. بي ترديد خطرات وي از شهيد لاجوردي مي تواند موضوع ده ها کتاب قرار گيرد.

شما چقدر فاصله سني با برادر شهيدتان داريد و از حالات و گرايشات ايشان در دوران کودکي و نوجواني، چه نکاتي به يادتان مانده است؟
 

ايشان دو سال از من بزرگ تر بود. از همان دوران کودکي با يکديگر انس داشتيم و در همه مراحل تا لحظه شهادت با هم بوديم. نکته اي که مرا به خود جلب کرده بود و هميشه از خودم سئوال مي کردم و هنوز هم سئوال مي کنم اين است که ايشان درکجا ياد گرفت و آموزش ديد که داراي چنين روحيات و اخلاقيات خاصي شود؟ مثلاً من در کمتر کسي چنين سعه صدري را ديده ام. خداوند قدرت روحي فوق العاده اي به او داده بود. اين هيچ چيز نبود. جر اينکه بگويم او مؤيد من عندالله بود. يک وقتي من ايشان را تشبيه کردم به بعضي از شهداي کربلا مثل عابس که آن طور شيفته دين و اسلام بودند و آن طور خود را فداي اسلام کردند. ايشان هم همين طور بود. براي انقلابش و براي امامش و در مجموع براي دينش از هيچ چيزي فروگذار نمي کرد. براي اينکه دينش زنده باشد و انقلاب را حفظ کند، از همه چيز گذشت.

از دوران کودکي، از ارتباطاتي که درشکل گيري شخصيت وي نقش داشتند، خاطراتي را نقل کنيد.
 

از اوايل کودکي و دوران بچگي، بسيار گذشت داشت و اين ويژگي او زبانزد خاص و عام بود. در کودکي در بازي هايش و رفتارهايش، اين گذشت را به شکلي محسوس مي ديدم. مثلاً هميشه آماده بود که خودش آسيب ببيند. اما به ديگران صدمه اي نرسد. اين خصوصيت در او بسيار بارز بود و اين ويژگي چنان با روحيه او عجين شده بود که تا لحظه شهادت، لحظه اي کردارش غير از اين نبود، مضاف براينکه مرد کار بود و از همان طفوليت، اين خصوصيت در او بود. در منزل از جمله کساني بود که بيش از همه کارمي کرد. در بهره بردن از تنعمات مادي، توقعش از همه کمتر بود. بسيار کار مي کرد، اما در بهره مندي ها به حداقل اکتفا مي کرد. از همان اول مقيد و اسير چيزي نبود. آزاد زندگي مي کرد و از همه چيز هم راحت مي گذشت، بي آنکه تکلفي براي خودش ايجاد کند و اين ويژگي پيوسته در او قوي تر مي شد و در دوران مسئوليتش بسيار شديدتر شد. از آن دوران داستان هاي متعددي را از او نقل مي کنند که شاهد اين مدعاست. او درعين حال که پست و مقام داشت، پشيزي براي آن ارزش قائل نبود و خيلي راحت از کنار بعضي از مسائل مي گذشت. گذشت و ايثار ايشان به حد وافر و دور از انتظار بود. هم در دوران بچگي و هم نوجواني و هم بعدها در دوران کسب وکار.
دراين دوره، بيش از يک کارگر معمولي و شايد به اندازه دو سه نفر زحمت مي کشيد. از امور مادي بسيار کمتر از ديگران استفاده مي برد. و هميشه زحمت چند نفر را به تنهايي تقبل مي کرد و انجام مي داد. در دوراني که مسئوليت قبول کرد، شواهد بسيار زيادي وجود دارند که چطور راحت زندگي مي کرد و اسير قيد و بندها و ميز و صندلي نبود.

از اولين کانون هاي مذهبي و مبارزاتي که شهيد لاجوردي در آنها شرکت مي کرد، چه خاطراتي داريد؟
 

اولاً اهل مسجد بود و قبل از اينکه پايش به بعضي از مجالس کشيده شود، هميشه درمسجد حضور داشت. سخت به مسائل مذهبي خود پايبند بود و تصور نمي کنم که حتي دو رکعت نمازش قضا شده باشد، به همين دليل در وصيت نامه اش ذکر نکرده که مثلاً براي من يک سال نماز بخوانيد، يا مثلاً روزه بگيريد، چون حتي قبل از اينکه تکليف شود، بسيار در انجام عبادات قوي بود. با مسجد بسيار مأنوس بود و تا آخر عمر هم اين انس را حفظ کرد. با عرق جبين و کد يمين کار مي کرد و درعين حال به درس و مطالعه علاقه زياد داشت و به همين دليل درحوزه مرحوم شاهچراغي تقريباً سطوح و نيز منطق و فلسفه را نزد ايشان و برخي از علماي ديگر مثل مرحوم شيخ جعفر لنکراني خوانده بود. يکي از خصوصيات ايشان اين بود که هميشه از درس استاد، يک روز جلوتر حرکت مي کرد و بر درسي که هنوز استاد تقرير نکرده بود، تسلط داشت. بعضي از اوقات به قدري ان قلت مي گفت که همه وقت کلاس را مي گرفت و استاد هم خيلي خوشش مي آمد. بسيار مصر بود که سئوالاتي را که برايش مطرح مي شدند، بيان کند و از استاد، جواب بگيرد. در خواندن دروس قديم و حوزوي، چنين روشي داشت. خط بسيار زيبا و قشنگي داشت و انشاء هاي بسيار جالبي مي نوشت.

از چه زماني گرايشات مبارزاتي و سياسي را در ايشان مشاهده کرديد و تصور مي کنيد که اين گرايش را چه کسي ايجاد کرد؟
 

بروز و ظهور اين گرايشات در او، از سال 42 بود که حضرت امام (ره) اطلاعيه هائي عليه لايحه انجم هاي ايالتي و ولايتي دادند. شهيد لاجوردي و عده اي از دوستانش، درمسجد شيخ علي که الان هم هست و جنب بازار آهنگرهاست. مشغول تحصيل بودند که اولين اعلاميه امام آمد و به دست آنها رسيد. مرحوم مصدقي جنب مسجد جامع کاغذ فروشي داشت و آقاي عزت شاهي يکي از شاگردان ايشان است. مرحوم مصدقي اين اطلاعيه را چاپ کرد و به دست اخوي و دوستانش رساند و آنها نطفه اصلي مبارزه را شکل دادند. اينها همراه با مرحوم حاج صادق امامي و ديگران در هسته مرکزي مؤتلفه که البته بعدها شکل گرفت، بودند و پخش اعلاميه و فعاليت سياسي را از همان مسجد شروع کردند. بعد هم که محافل و مجالس سياسي را تشکيل مي دادند و با بيت امام، ارتباط دائم داشتند. اين محافل و مجالس، بعدها به فرمان حضرت امام (علیه السلام) نام مؤتلفه به خود گرفت که شهيد اماني و شهيد اسلامي و مرحوم شفيق و آقاي عسکر اولادي جزو هسته مرکزي آن بودند و با حضرت امام شهيد مطهري و ساير آقايان ارتباط داشتند.

اولين ديدار شهيد لاجوردي با امام، کي بود و چقدر روي او تأثير گذاشت؟
 

گرايش به امام از همين اطلاعيه انجمن هاي ايالتي و ولايتي در او به وجود آمد. البته اين نکته را ذکر کنم که امام هنوز چهره کامل خود را نشان نداده بودند. بعد از رحلت آيت الله بروجردي، از آنجا که شهيد بسيار پايبند مذهب بود، دنبال مرجع تقليدش مي گشت و زياد اين طرف و آن طرف مي رفت وسئوال مي کرد که بعد از مرحوم آيت الله بروجردي، مرجع کيست. مرحوم آقاي شاهچراغي صريحاً نگفت که الان اعلميت در قم، متوجه مرحوم امام است. البته اشاره کرد که در قم مرد عالم و دانشمندي به نام آيت الله خميني از چهره هاي معروف حوزه هاي علميه قم است. بعد هم آن اطلاعيه ها کمک کرد که اخوي برود قم و مرجع تقليدش را پيدا کند. ايشان احتمالاً بايد بعد ازهمان اعلاميه انجمن هاي ايالتي و ولايتي، با امام ملاقات کرده باشد، چون اينها آن هسته مرکزي را، البته به صورت کامل، تشکيل داده بودند. و ارتباط با امام را جزو لوازم کارشان مي دانستند و به قم مي رفتند و برمي گشتند. مرحوم حاج صادق امامي يک شب با ما صحبتي داشت و گفت بعد از يک ماه به اينجا رسيديم که مراجع با اينکه نفوذ بسيار زيادي دارند. اما لازم است که آنها را ياري کنيم، لذا ايشان و چند تن ديگر، با امام ارتباط برقرار کردند و اخوي هم جزو آنها بود و شب و روز، وقت و بي وقت خدمت امام و بعد هم خدمت مراجع ديگر مي رفتند و بيشتر اطلاعيه هايي که جمع و چاپ مي شدند، به دست همين آقايان بود. گرايش ايشان به امام هم از همين زمان شروع شد.

شهيد لاجوردي هم جزو نمايندگان هيئاتي بودند که امام فرمان دادند ائتلاف کنند؟
 

بله، هيئت هايي به شکل جداگانه نزد امام مي رفتند و ايشان فرموده بودند که هدفتان يکي است، بهتر آن است که با يکديگر مؤتلف شويد. تشکيل اين ائتلاف را اگر از آقاي عسکر اولادي بپرسيد، چون حافظه بسيار قوي دارند. روز و ساعت و حتي کلمات امام را هم عيناً نقل خواهند کرد.

شهيد لاجوردي در تکوين و تکميل اين تشکل چقدر نقش داشت؟
 

در تهران و شهرستان ها جلسات سياسي در پوشش مذهبي تشکيل شدند. جلسات ده دوازده نفري بود که هر هفته دور هم جمع مي شدند و مسئوليت آنها به عهده چند نفر، از جلمه اخوي بود که اين مجالس را تغذيه مي کردند. بعدها شهيد مطهري جزوه هايي نوشتند و به اينها دادند که ازنظر عقيدتي تقويت شوند. بعد مرحوم شهيد باهنر تاريخ اسلام را نوشتند و همچنين ابعاد سياسي زندگي حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) و ائمه معصومين را براي آنها تبيين مي کردند. جهت گيري هاي خود حضرت امام (ره) هم موجب شد که برنامه ريزي و جهت گيري اين آقايان هم به تدريج انسجام بيشتري پيدا کند تا بعدها که برنامه ترور منصور توسط هيئت مؤتلفه اجرا شد.

برادرتان دراين ماجرا چه نقشي را ايفا کرد و عواقب ناشي از اين رويداد در زندگي ايشان چه بود؟
 

موقعي که منصور را ترور کردند. ما در بازار کار مي کرديم. آن روز ديدم که داداش دير آمد. مرحوم حاج صادق اماني رهبري گروه را به عهده داشت. مرحوم بخارايي مجري طرح بود و اينها سياهي لشکر بودند. به اين صورت که وقتي ترور انجام مي شود. اينها صحنه را مشوش مي کنند تا بخارايي بتواند فرار کند که مسئله اي پيش آمد و بخارائي دستگير شد و اينها هم هر کدام به نوعي گرفتار شدند. اسدالله هم که در آن صحنه بود، آمد بازار و تغيير لباس داد، ولي وضع روحي اش، وضع خاصي بود.

در آن جريان چه مسئوليتي را به عهده اش گذاشته بودند؟
 

مسئوليت منصرف کردن توجه همه از بخارايي تا بتواند فرار کند، مثلاً بعضي از آنها شليک هوايي کردند که حواس مردم پرت شود. تقريباً موفق هم شدند. البته من در صحنه نبودم، ولي شنيدم که مردم وحشتزده شدند و فرار کردند. منصور از در شمالي مجالس وارد مي شده که بخارايي او را هدف قرار داده و احتمالاً جزئيات را شنيده ايد. بخارايي نامه اي را به طرف منصور مي گيرد و بعد او را مي زند. بقيه هم ديگران شليک مي کنند که حواس مردم از منصور برگردد. کشته شدن منصور براي همه مردم يک جشن بود و به هم که مي رسيدند، تبريک مي گفتند. مرحوم شهيد عراقي شجاعت عجيبي داشت. هم وقتي آمد بازار و هم وقتي به جاهاي ديگر مي رفت. مي گفت، «بچه ها زدنش!» شايد اين روشي بود براي اينکه هيئت مؤتلفه به عنوان يک نيروي کارآمد مبارزه به مردم شناسانده شود.

آيا اخوي درباره اين موضوع با شما حرفي زده بود؟
 

خير، چون قضيه کاملاً سري بود. موقعي هم که به بازار آمد، حرفي نزد، ولي حرکاتش يک مقداري مشکوک به نظر مي رسيد، البته من باز متوجه نشدم که او هم در صحنه بوده. بعدها که سران مؤتلفه را دستگير کردند، اخوي را هم همراه با عده اي گرفتند. شش نفرشان به اعدام محکوم مي شوند که چهار نفرشان را اعدام مي کنند و دو نفرشان يعني حاج مهدي عراقي و حاج هاشم اماني، عفو ملوکانه به آنها مي خورد و اينها قبول نمي کنند و مي گويند ما را هم بايد اعدام کنيد.

شهيد لاجوردي را در اين قضيه، چه موقع و چگونه گرفتند؟
 

چند روزي بعد از ترور منصور بود. وقتي قضيه لو رفت، داداش خاطرش جمع بود که به سراغش مي آيند. درخيابان خاني آباد مغازه چوب فروشي داشت. صبح رفته بود حمام و داشت برمي گشت که وسط خيابان مأموران او را مي گيرند و مي برند. بعد از دستگيري او شب و نيمه شب مي ريختند به منزلش.

دنبال چه مي گشتند؟
 

دنبال حاج صادق. هنوز او را نگرفته بودند. ريختند درمنزل و من و مادرم را گرفتند و بردند. جريان از اين قرار بود که يک شب ماه رمضان آمدند و دنبال حاج صادق گشتند که پيدايش نکردند و من و مادرم را بردند ضد اطلاعات که الان کميته مشترک درشمال آن قرار دارد. خانه خويشاوندان ديگر هم دنبال حاج صادق مي رفتند. من و مادر را که بردند، مرا به اتاق ديگري فرستادند و مادر را تنها در اتاقي نگه داشتند. بعد مرا تهديد کردند که کتکم مي زنند. من ترسيدم که اگر صدايم بلند شود، مادر ناراحت شود و مطلبي را بگويد و هيچ نگفتم. يک مرتبه ديدم به من مي گويند، «بيا...بيا....اين را بردار و برو.» من وقتي وارد اتاق شدم. ديدم مادرم مثل مرده افتاده و نفسش مقطع بيرون مي آيد. نمي دانم سرگرد بود يا سرهنگ. اسمش ختايي بود. مادر ما آن موقع روبنده مي زد. من را که برده بودند اتاق ديگر، ختايي به مادرم گفته بود روبنده ات را بردار تا صورتت را ببينم. مادرم بنده خدا بيماري قلبي داشت. تا او اين را گفته بود، قلب مادرم گرفته و افتاده بود و اينها ترسيدند و مرا صدا کردند و گفتند اين را بردار و ببر و برايش دکتر آوردند. حالش که کمي جا آمد، مادر را برداشتم بردم منزل. چندين بار اين جور کارها تکرار شد. وقتي شبکه اصلي را گرفتند، کم کم بقيه را دستگير کردند، از جمله من را هم گرفتند. البته فشار، بيشتر روي سران بود و مي خواستند آنها را سرکوب کنند. ديگر سراغ محافل و مجالس نمي رفتند، شايد چون برايشان روشن شده بود که اگر بخواهند سراغ اعضاي هيئت هاي مؤتلفه بيايند. عده بسيار زيادي از آنها در بازار هستند و برايشان خوب نيست. لذا دستگيري ها را متوقف و به همان سران اکتفا کردند.

به شما ملاقات مي دادند که به ديدن اخوي برويد؟
 

من که خودم تا چهار پنج ماه زندان بودم. ما را بردند تا زندان قزل قلعه که وسط بيابان بود. بعد از ميدان انقلاب (24 اسفند آن موقع) بيابان بود. اين زندان هم درست وسط بيابان بود. ما را بردند آنجا. بعضي از سران مؤتلفه هم آنجا بودند.

بعد از دستگيري، اخوي را کي ديديد؟
 

توي همان زندان قزل قلعه که بودم، يکي دو مرتبه او را از دور ديدم. سلول من ته راهرو بود و سلول اخوي در انتهاي راهرو و بعضي از اوقات همديگر را مي ديديم.

هر کدام چقدر حبس گرفتيد؟
 

من پنج ماه و داداش هم دو سال حبس گرفت. سران را به حبس ابد و ده سال و پانزده سال حبس محکوم کردند.

در دادگاه اخوي بوديد؟
 

خير، من خودم زندان بودم و اجازه ندادند به داداگاه بروم وقتي محکوم شدند و حکم اجرا شد، اينها را بردند زندان عشرت آباد و از آنجا بردند زندان قصر. ما وقتي آزاد شديم، رفتيم زندان قصر، از آن موقع به بعد هم که ملاقات مي رفتيم.

روحيه اش چطور بود؟
 

فوق العاده بالا بود. ايشان يک بار که دستگير نشد. چندين بار دستگير شد. براي ما خيلي ناگوار بود که يکي از اعضاي خانواده در زندان است. يک نفر آمد و به من گفت سرهنگي است که مي تواند براي استخلاص ايشان کاري بکند. من گفتم مايلم با او صحبت کنم. وقتي نزد آن سرهنگ رفتم، تقاضاي پول کرد. من گفتم همين جوري به تو پول نمي دهم. اگر آزاد شد و از زندان بيرون آمد، پول مي دهم که او قبول نکرد. من يک بار که به زندان رفتم و موضوع را به داداش گفتم، گفت، «اگر آن سرهنگ پاش را در اين زندان مي گذاشت، قلم پايش را خرد مي کردم». روحيه بسيار بالايي داشت. يک چيز عجيب و غريبي بود.

درغياب اخوي، خانواده اش چگونه اداره مي شد؟
 

ايشان موقعي که به زندان رفت، همسر و دو فرزند داشت. آن موقع من بيرون بودم. اينکه مي گويم تا لحظه شهادت با او بودم. براي اين است که ما خودمان را از همديگر جدا نمي ديديم. امتيازي بين خانواده خود و او قائل نبودم. زندگي فارغ از قضاياي شراکت مالي و اين صحبت ها بود. ما، هم برادر بوديم هم رفيق. زندگي مان درعين حال که در دو منزل بود، يکي بود و هيچ يک از خانواده ها مزيتي بر ديگري نداشت. در همه چيز با هم شريک بوديم.

هنگامي که شهيد در حدود سال 45 از زندان اول آزاد شد، در ارتباط با کدام کانون ها و شخصيت ها به فعاليت خود ادامه داد؟
 

دو هفته بعد آزادي، دوباره دستگير شد. يک بار سر قضيه هواپيمايي ال آل و يک بار هم فروش جزوه هاي ولايت فقيه امام او را گرفتند. يک بار آقاي مرواريد زندان بود. من با آقاي توکلي رفتم ديدنش و از او سراغ داداش را گرفتم. گفت، «چيزي نپرس. همين قدر به تو بگويم که او را لخت کرده و به او دستبند قپاني زده بودند و سوزن به تنش فرو مي کردند و حدود 2 ساعت به اين شکل شکنجه اش مي دادند. در آنجا سرش را شکستند، استخوان کتفش را شکستند و چشمش را از بين بردند.»

با توجه به اينکه جنابعالي بيمار هستند و يادآوري اين خاطرات نيز موجب آزردگي خاطرتان مي شود، از ذکر حوادثي که بر شما و ايشان رفته است مي گذريم و با توجه به شناخت عميقي که از آن شهيد بزرگوار داريد، از شما مي خواهيم شمه اي از ويژگي هاي اخلاقي ايشان را برشمريد.
 

برادرم از تملق گوئي و تعريف نابجا بسيار زجر مي کشيد. نسبت به ضعفا و زيردستان بسيار مهربان و در مقابل دشمنان دين و انقلاب، بسيار جدي و قاطع بود. هنگامي که به درستي مطلبي ايمان مي آورد، با روحيه اي خستگي ناپذير پيش مي رفت و از شماتت هيچ کس هراسي به دل راه نمي داد. براي او فقط رضاي خدا مطرح بود و بس. به شدت از تشريفات و اسراف بدش مي آمد و اگر مسئوليتي را هم مي پذيرفت. صرفاً براي ادي دين به انقلاب و اسلام بود و به هيچ وجه در پي کسب مقام و قدرت و پول نبود. در صرف بيت المال به شدت احتياط مي کرد. درعين حال که اعتماد به نفس بالائي داشت و در مقابل هيچ کس جز خدا سر خم نمي کرد، بسيار هم متواضع و فروتن بود و من هرگز از همان دوران کودکي نديدم که بخواهد در جائي خودي نشان بدهد و يا دنبال جايزه و تشويق باشد. وقتي احساس مي کرد کاري درست است و بايد انجام بشود، لحظه اي ترديد نمي کرد و از شماتت کسي نمي ترسيد. به قدري از تشريفات و بريز و بپاش نفرت داشت که تا روز شهادت با دوچرخه قديمي اش سرکار مي رفت. از مرگ هراسي نداشت و به خاطر مسئوليتي که به عهده گرفت، در اطراف خود حصار نکشيد. عاشق کار کردن بود و دوست داشت از دسترنج خود خانواده اش را اداره کند و به همين دليل هرگز از حقوق دولتي استفاده نکرد. بسيار وارسته بود و لذا از هيچ کس جز خدا نمي ترسيد.قولي نمي داد و حرفي نمي زد مگر آنکه به هر قيمتي که شده به آن عمل کند. ساده زندگي مي کرد، اما هيچ وقت براي تحصيل و پيشرفت فرزندانش کم نگذاشت. ابداً ترس از اين نداشت که از چشم کسي بيفتد و هميشه مي گفت، «خدا کند از چشم خدا نيفتيم.» از نظر فکري بسيار انسان مستقلي بود و هيچ حزب و گروه و دسته اي نمي توانست او را در چهارچوب خود مقيد کند و با تمام آنها تا زماني همراهي مي کرد که کارهايشان در جهت اهداف و آرمان هاي او باشند و در مورد مسائل گوناگون ديني، سياسي، اجتماعي و.... صاحبنظر بود، اما تعصب بيهوده به خرج نمي داد و بسيار انتقاد پذير بود. نسبت به خانواده و ارحام، بسيار با محبت و نسبت به انجام صله رحم، بسيار مقيد بود. از همان کودکي هر کاري که از دستش برمي آمد براي ديگران انجام مي داد و منتظر نمي ماند که از او تقاضائي بکنند. به خود سخت مي گرفت و در همه چيز کمترين بهره مندي را داشت. بسيار کار مي کرد، اما حداقل استفاده را از حاصل کارش بر مي داشت و پيوسته به فکر باز کردن گره از کار ديگران بود و همه اين کارها را هم در نهايت مخفي کاري و دور از چشم ديگران انجام مي داد. تازه بعد از شهادتش بود که کم و بيش فهميدم به چه کساني کمک مي کرده است.

 

شما نقش ايشان را در تحکيم و تداوم انقلاب چگونه ارزيابي مي کنيد؟
متأسفانه ارزش کارهاي او ناشناخته مانده است. به اعتقاد من اگر هوشمندي، درايت و شناخت عميق او از گروهک ها نبود، انقلاب صدماتي بسياري بيش از آنچه که ديده، مي ديد. او از همان دوران جواني، گروهک ها و شيوه ها و ترفندهايشان را خوب مي شناخت و به همين دليل هم با نهايت دقت و زيرکي با آنها برخورد کرد. ضد انقلاب و به خصوص منافقين ضربات سنگيني از جانب او خوردند و به همين دليل هم کنيه اش را به دل گرفتند و او را به شهادت رساندند. البته او که به آرزوي قلبي خود رسيد، ولي نظام از هوشمندي، تجربه و خلوص يک انسان وارسته و متفکر و فهيم، محروم شد. او توانست با قاطعيت و دقت، تا حد زيادي جلوي آسيب هاي جدي را که از سوي گروهک ها متوجه انقلاب بود، بگيرد و نهايتاً هم جانش را بر سر ايمانش نهاد. خداوند او را با شهداي کربلا محشور گرداند.

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 28