کلام آخر، حديث ولايت
کلام آخر، حديث ولايت
کلام آخر، حديث ولايت
نويسنده: محمد رضا افضلي
گزارش واره اي از واپسين لحظات حيات شهيد سيد اسدالله لاجوردي
قبول کردم. مختصر کاري داشتند، انجام دادند و به اتفاق از اتاق ايشان خارج شديم. جلوي فروشگاه تعاوني که رسيديم، ايشان فرمودند، «بگذار به يکي از بچه ها بگويم با ماشين ما را برساند.» و همين کار را کردند. يکي از کارکنان تعاوني ما را تا اول خيابان ناصر خسرو رساند. در بين راه چون خيابان شلوغ و راه بندان بود، در ماشين با هم گفتگو مي کرديم، راجع به کارها و برخوردهايي که صورت گرفته بود، يا پيگيري هايي که من قرار بود انجام بدهم و... از پله هاي مسجد امام (ره) که پايين مي رفتيم، گفتم، «کاش وسائل همراه را در دفتر شما مي گذاشتم. اينجا خيلي شلوغ است.» ايشان هم حرفم را تأييد کردند. درميان اين گفتگو و حرف هاي ديگر، همچنان در پيچ و خم هاي بازار و ازدحام جمعيتي که در بازار در حال تردد بودند، عبور مي کرديم که به ايشان عرض کردم، «اگر از راه هاي مستقيم مي رفتيم. من ياد مي گرفتم، ولي اين طور که شما مي رويد، من دوباره به مشکل برمي خورم.» ايشان فرمودند، «مسير خيلي مستقيم و سرراست است. دربرگشت از مسير ديگري مي رويم. اين هم مغازه حاجي.»من دنبال مغازه اي مي گشتم تا وارد آن شويم. گفتم، «کو؟» گفتند، «اين حاجي است. اينجا نشسته.» با ناباوري به طرف حجره کوچکي که روي پيشخوان آن مقدار زيادي روسري چيده شده بود و مقداري هم آويزان بود، برگشتم. حاج آقا روي صندلي بلندي رو به داخل مغازه نشسته بودند. با اينکه مي دانستم حاج آقا هر روز با دوچرخه از منزل به بازار مي آيند و در مغازه کار مي کنند، اما ديدن اين منظره با آنچه که تصور کرده بودم، تطبيق نمي کرد. باور نداشتم که ايشان در مغازه اي چنين کوچک کار کنند. به دنبال مغازه اي بودم که دري داشته باشد و ما از آن وارد شويم، ولي ديدم حاج آقا قسمتي از همان پيشخوان را که در واقع دريچه عبور و مرور به داخل مغازه بود، بلند و ما را به درون مغازه دعوت کردند، احوالپرسي و روبوسي که انجام گرفت، نگاهي به اطراف مغازه انداختم. قفسه هاي فلزي دور تا دور آن پر از انواع روسري بود و نيمکتي چوبي را در يک طرف مغازه گذاشته بودند. درانتهاي مغازه که مساحت آن حدوداً 2× 2/5 بود، نردبامي آهني براي بالا رفتن قرار داشت. در زير مغازه دريچه اي قرار داشت که اطراف آن مملو از پارچه هاي روسري بود. صداي گرم حاج آقا مرا به خود آورد که، «بفرما!» ايشان ما را دعوت کردند که روي نيمکت بنشينيم و خودشان روبه روي ما، روي يک چهارپايه چوبي کوچک نشستند. دو نفر از همکاران مغازه با آمدن ما جا نداشتند بنشينند يا بايستند، لذا با کسب اجازه و خداحافظي از حاج آقا، از نردبام بالا رفتند و جمع ما خودماني شد. گاهي يکي از کارکنان از بالا مي آمد و پايين مي رفت، ولي کسي به ما کاري نداشت.
پرسيدم، «حاج آقا! حالتون چطوره؟» گفتند، « الحمدالله. خيلي خوبم.» پرسيدم، «خانواده، عزيزان همه خوبند؟» جواب دادند، «الحمدالله.» مثل هميشه جواب ها کوتاه و مختصر بودند. کساني که با ايشان آشنا بودند، مي دانستند که کمتر پيش مي آمد که ايشان سخن را آغاز کنند. اکثر اوقات منتظر مي ماندند و به حرف هاي طرف مقابل گوش مي دادند. آن روز هم همين طور بود. پس از سکوت کوتاهي پرسيدند، «حال کوچولو چطوره؟ خوبه؟» در پاسخ گفتم، «دستبوس شماست. الحمدالله خيلي خوبه.» شهيد رئيس اسماعيلي گفتند، «حاج آقا! ايشان قرار است به من و شما بستني بدهند. با اين شرط همراهشان آمده ام. اينجا را بلد نبودند.» حاج آقا در پاسخ گفتند، «چرا شما نمي دهيد؟» شهيد اسماعيلي گفتند، چند بار آمده و مغازه شما را پيدا نکرده اند. حالا هم قبول کرده اند بستني بدهند. من هم به اين شرط آوردمشان اينجا! «پاسخ حاج آقا سکوت بود و تبسم.
دراين فاصله يکي دو نفر از مردم که در حال عبور و مرور در بازار بودند، در مقابل مغازه توقف و از قيمت روسري ها پرس و جو کردند که خيلي عادي بود وحاج آقا پاسخ مي دادند. ما مشغول صرف چاي شديم. پيرمرد آشنايي درمقابل مغازه رو به روي مغازه حاج آقا توقف و با حالت شوخي با مغازه دار صحبت مي کرد. اين گفتگو به مغازه حاج آقا هم سرايت کرد و پيرمرد در مقابل مغازه حاج آقا ضمن احوالپرسي، دو عدد شکلات از جيب در آورد و رو به من و خطاب به حاج آقا گفت، «همين دو تا بيشتر نيست. اين هم براي مهمان هاي شما.» يکي را به من و ديگري را به شهيد رئيس اسماعيلي داد. من شکلات را در جيب گذاشتم، ولي شهيد رئيس اسماعيلي آن را به دهان گذاشتند و با چاي خوردند. از حاج آقا راجع به وضعيت جسماني ايشان، مخصوصاً درد پايشان سئوال کردم. ايشان گفتند، «بهترم. گاهي اوقات يک هفته اي اصلاً درد نمي کند و بعضي مواقع درد کم کم شروع مي شود، به طوري که خيلي اذيت مي کند، ولي الحمدالله، روي هم رفته خيلي بهترم. از وقتي که راحت شده ام، بعضي از شب ها آن چنان راحت مي خوابم که صبح حاج خانم بايد مرا صدا کنند. والا نماز صبحم قضا مي شود. قبلاً شب ها به زحمت چند ساعتي مي خوابيدم. اما حالا راحت مي خوابم و از شب تا صبح بيداري ندارم.» گفتم، «الحمدالله.» شهيد اسماعيلي گفتند، « حاج آقا! راحت شديد؟» شهيد لاجوردي گفتند، « بله الحمدالله. » بعد رو به من کردند و پرسيدند، «چه خبر؟» عرض کردم، «شما بهتر از هر کسي از اوضاع و احوال خبر داريد، شهيد لاجوردي گفتند، «نه اين طور نيست. اخبار را دنبال نمي کنم.» شهيد رئيس اسماعيلي گفتند، «حاج آقا پاک بازاري شده اند.» شهيد لاجوردي گفتند، «چه کنيم؟ ما اين قدر مشغوليم که فرصت کار ديگري را پيدا نمي کنيم. خوش به حال ما و بد به حال شما، » شهيد رئيس اسماعيلي گفتند، «حاج آقا! خيلي وضع خراب است. اينها در جهت تضعيف رهبري همدست شده اند. انتخابات خبرگان هم در پيش است. کسي هم برخورد نمي کند.» و مطالب ديگري که دقيقاً به ياد ندارم. بدين صورت بود که آخرين پيام شهيد لاجوردي شکل گرفت. ايشان در پاسخ گفتند، «همه اين گروه هايي که اکنون به ظاهر همصدا شده اند، هيچ کدام يکديگر را قبول ندارند و به قدري تضاد در بين اينها زياد است که اگر اين استوانه اي که عليه آن شوريده اند. نباشد، اينجا بدتر از افغانستان خواهد بود. آقا (مقام معظم رهبري) خيلي با اينها مدارا و تلاش کردند تا به نحوي همه را جذب نمايند. و به نوعي از همه گروه ها استفاده شود. اکنون محور همه چيز ايشانند و وجود شخص ايشان است که همه را حفظ کرده است. و به جان هم نيفتاده اند. اگر ايشان نباشند. اينها يک ساعت با همديگر نخواهند بود و در جهت حذف هم تلاش مي کنند. تفکر هر کدام به نوعي است که حتي يک لحظه هم قدرت تحمل ديگري را ندارند و خودشان هم مي دانند که اين، آقا هستند که در خيلي از موارد براي اينکه مسئله اي پيش نيايد و مصلحت جامعه و انقلاب در معرض خطر قرار نگيرد، کوتاه مي آيند؛ با اين حال الان همه هم وغم خود را صرف تضعيف وحذف ايشان کرده اند، و...»
شهيد رئيس اسماعيلي در ادامه ي مطلب گفتند، «حاج آقا! اگر آقا برخورد کنند، همه حساب کار خودشان را مي کنند.» حاج آقا گفتند، «آقا اين کار را نخواهند کرد.» من گفتم، «همه اين سر و صداها و جار و جنجال ها براي اين است که در خبرگان رهبري، افراد مورد نظر خود را وارد و درآنجا مسئله را دنبال کنند.» حاج آقا فرمودند، «وقتي مي فهمند اشتباه کرده اند که ديگر دير شده است. الان مثل دوران بني صدر ملعون و زمان مشروطيت شده است. يک وقت متوجه خواهند که يک ديکتاتوري روي سرشان مسلط شده است و ديگر کاري نمي توانند بکنند.» گفتم، «حاج آقا! انقلاب در اين شرايط خون مي خواهد. تا به حال هم خون شهيدان و نفس امام (ره)، اين انقلاب را حفظ کرده است.» سپس سکوت توأم با تفکري غالب شد. هيچ کدام حرفي نزديم و فقط به هم نگاه مي کرديم. سکوت را شکستم و گفتم، «بگذاريم. ما اينجا براي احوالپرسي شما آمده ايم. حاج آقا! گردن و کمرتان ناراحتي ندارد؟» حرف عوض شد. ايشان فرمودند، «خير.» شهيد رئيس اسماعيلي گفتند،«حاج آقاً براي مداواي پا به آب گرم برويد.» شهيد لاجوردي گفتند،«رفته ام. تأثيري ندارد».
بيشتر از نيم ساعت گذشته بود و ما احساس مي کرديم کم کم بايد برگرديم. شهيد رئيس اسماعيلي به حاج آقا گفتند،«حاج آقا! طرح هاي جديد چه داريد؟»حاج آقا يکي دو نمونه را به ايشان نشان دادند، ولي شهيد رئيس اسماعيلي اظهار داشتند، «قبلاً اينها را ديده ام. ديگر چه داريد؟» حاج آقا، آقا جبار يا جباري را صدا کردند که چند نمونه از طرح هاي جديد را بياورد و در اين فاصله، از روي چهارپايه اي که نشسته بودند برخاستند و چند قفسه را براي آوردن نمونه بازديد کردند و دوباره به همان حالت سابق روي چهارپايه نشستند و روسري ها را به طرف شهيد رئيس اسماعيلي گرفتند. ناگهان صداي فرياد گونه اي مرا متوجه خود کرد و اين درست زماني بود که چند حادثه، توأمان اتفاق افتادند. ابتدا صداي منافق مزدوري را که با کلت به سوي شهيد لاجوردي نشانه رفته بود، شنيدم و سپس چهره منحوس و خشن او را ديدم؛ آنگاه به طرف او نيم خيز شدم و بعد صداي شليک گلوله هاي پي در پي را از همه طرف شنيدم و ناگهان همه چيز تمام شد و حس کردم که سر در بدن ندارم، ولي سوزش بيني و خوني که روي لباسم مي ريخت، مرا متوجه حاج آقا کرد. به طرفشان رفتم. گلوله درست به کنار چشم راست و گيجگاه ايشان اصابت کرده بود و خون چون چشمه اي فوران داشت. بي درنگ فرياد زدم، «بگيريدش!» و دريچه پيشخوان را کنار زدم و به دنبال منافقين دويدم که همچنان درحال فرار، اطراف را به رگبار مي بستند تا راهي براي خود بگشايند. من به دنبال آنها مي دويدم و فرياد مي زدم، «مردم! بگيريدش!» فاصله من و آنها زياد بود. به داخل مغازه برگشتم. جميعت از هر طرف به سمت مغازه مي آمدند. ديدم که يکي از همکاران مغازه حاج آقا همچنان بهت زده و بي حرکت به صحنه مي نگرد. يکي ديگر فرياد زد، «حاجي زنده است. کمک کنيد او را ببريم.»، اما هيچ کس باور نداشت که چنين اتفاقي افتاده است. دو نفر ديگر از بيرون مغازه آمدند و همه کمک کردند. يک نفر حاج آقا را روي شانه اش انداخت و ايشان را به خارج مغازه انتقال دادند و از بازار بيرون بردند. بعد متوجه شهيد اسماعيلي شدم. فکر نمي کردم آسيب چنداني ديده باشد. خواستم به او بگويم کمک کند. دستم را زير چانه اش گذاشتم و صورتش را بلند کردم. آرام و بي دغدغه به خوابي عميق و ابدي فرو رفته بود. سرم را به سينه اش چسباندم. سکوت بود و سکوت. و روي نيمکتي که نشسته بوديم. خون جاري بود و چندين گلوله از سمت راست به سر و گردن و سينه او اصابت کرده بود. يک لحظه در کنارش نشستم و با خود گفتم، «اي کاش از جاي خود تکان نخورده بودم.» آري! اگر من هم، چون آن عزيزان از جاي خود حرکت نکرده بودم، مي توانستم تا پايان راه همراهي شان کنم. با کمک يکي از همکاران مغازه، به زحمت توانستيم شهيد رئيس اسماعيلي را در کف مغازه بخوابانيم. ديگر همه چيز تمام شده بود. صداهايي را مي شنيدم، اما نمي فهميدم چه مي گويند. همه اينها همه در يک زمان کوتاه اتفاق افتاده بودند و هنوز صداي رگبار از انتهاي بازار مي آمد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 28
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}