پيدايش جنبش صهيونيسم؛ روند تاريخي گذار از صهيونيسم فرهنگي به صهيونيسم سياسي (1)
پيدايش جنبش صهيونيسم؛ روند تاريخي گذار از صهيونيسم فرهنگي به صهيونيسم سياسي (1)
مقدمه
پس از جنگ جهاني اول و شكست امپراطوري عثماني، قيموميت فلسطين كه در قلمرو عثماني بود، به انگليس واگذار شد. اين وضعيت با توجه به دوره هاي سه گانه مقاومت اعراب و مسلمانان، زمينه را براي عملياتي كردن مفاد كنفرانس «بال» و تاسيس دولت يهودي در سرزمين فلسطين فراهم ساخت. بدين ترتيب، يكي از دستاوردهاي جدي قيموميت، تامين منافع دراز مدت انگليس و قدرتهاي همسو در خاورميانه بود. انگليس و دولتهاي همسو با به كار بستن تدبيرهاي پيدا و پنهان تلاش كردند در پرتو ايجاد مقدمات تاسيس اسرائيل در اين منطقه، منافع خود را براي هميشه تامين كنند.
در روايتي ديگر، شكل گيري اسرائيل جلوه اي صرفا مذهبي دارد. تشكيل اسرائيل در 1948م. در واقع، بازتأسيس حكومت باستاني يهود است كه در سده پنجم قبل از ميلاد نابود گرديد. مفاد بيانيه «بيلو» نيز ناظر به همين ادعاست: «كشوري كه نياكان و پدران ما درآن ساكن بودند».(1) بنظر مي رسد اين دو روايت از بنيان گذاري اسرائيل در خاورميانه، مكمل همديگر است. بررسي پوشش مذهبي براي فعاليت هاي عده اي از خاخام هاي يهود نيز راهكاري براي آشنايي بيشتر با شكل گيري ساختار سياسي صهيونيسم بشمار مي رود. هر دو روايت از شكل گيري دولت يهودي در فلسطين، درست است و هيچگونه تضادي باهم ندارند، بلكه مكمل هم هستند: يكي ابزار اسطوره سازي است و ديگري، ساختار پنهان اين واقعيت. بنظر مي رسد براي فهم اين دو بيان از شكل گيري جنبش صهيونيسم، بايد به پرسشهاي زير پاسخ گفت:
1. ساختارهاي زيرين و اهداف مترتب بر شكل گيري جنبش صهيونيسم در خاورميانه چيست؟
2. مفهوم صهيونيسم چيست و اركان و مولفه هاي اصلي آن كدام است؟
3. عوامل و زمينه هاي سياسي، فرهنگي و اقتصادي اثر گذار در شكل گيري جنبش صهيونيسم كدامند؟
4. ميان صهيونيسم به منزله يك جنبش سياسي با اعتقادات مذهبي دين يهود چه ارتباطي برقرار است(رابطه واقعيت با حقيقت)؟
5. نقش قدرتهاي بزرگ در پديد آوردن اين جنبش در چه مقياسي قابل بحث است؟
6. خاورميانه براي قدرتهاي بزرگ چه اهميتي دارد؟
جنبش صهيونيسم را بايد در درون پارادايم واقع گرايي انتقادي بررسي كرد. ميان واقعيت اسطوره اي اين جنبش كه جلوه اي ديني به خود گرفته، با بنيادهاي سياسي پنهان كه براساس آن بنا شده است، تمايزي جدي وجود دارد.
1. الگوي تحليل و چارچوب نظري
الگوي تحليل اين پژوهش، واقع گرايي انتقادي روي باسكار است كه پس از تبيين آن، مباحث را در قالب آن پيش خواهيم برد. واقع گرايي انتقادي، الگويي نظري براي معرفت است كه براساس آن، معرفت مستقيم به جهان خارج، تنها با تاملات انتقادي در واقعيتهاي جهان، به دست ميآيد.(2) بنابراين، تلاش خواهيم كرد در چارچوب نظري واقع گرايي انتقادي با تمركز بر اسطوره جنبش صهيونيسم مسيحي و برشمردن فهرستي از ويژگيهاي واسطه گونه و نيز عملكرد آن در جهان امروز، به واسطه زدايي ميان انسان سياست پژوه و واقعيتهاي سياسي نظام بين الملل بپردازيم. واقع گرايي انتقادي در اين پژوهش به كوششي پيوسته براي ناب كردن واقعيت گفته مي شود؛ واقعيتي كه در روابط بين الملل، قدرت محور است و از وجود دستان پيدا و پنهان قدرتهاي بزرگ در پس تحولهاي منطقه اي و بين المللي حكايت مي كند.
روي باسكار از بنيانگذاران نظريه «واقع گرايي انتقادي» در دهه 1970 است (3) كه ره يافتي فلسفي با روش علمي اجتماعي در نقد اثبات گرايي، تجربه گرايي، پساساختارگرايي، نسبي گرايي و تفسير گرايي به شمار مي رود. براساس هستي شناسي فلسفي كه در واقع گرايي انتقادي وجود دارد، چيزي واقعي است كه پيامدهاي مادي قابل مشاهده داشته و بطور
علّي موثر باشد؛ مانند ميدان مغناطيسي، بيكاري و فقر.(4) براين اساس از آثار هر واقعه اي بايد به درون و حقيقت آن نفوذ كرد؛ چون معرفت درست تنها به اين صورت امكان پذير است.
واقع گرايي انتقادي، تلاشي است براي روشن ساختن ساختارهاي زيرين و روابطي كه بطور مستقيم قابل مشاهده نيستند و در پس صورت واقعيت اجتماعي، جاي گرفته اند. به تعبير باسكار، «واقع گرايي انتقادي با نوعي هستي شناسي مرتبط است كه در آن، جهان به صورت ساختارمند، متفاوت و متغير بنظر مي رسد و علم [نيز] فرايندي است كه در پي شكار لايه هاي زيرين و بنيادين يک واقعيت در آني از زمان است که براي ما شناخته شده نبوده و شايد به لحاظ تجربي هرگز روشن نشود»(5) در اينجا سخن از نوعي معرفت اجتماعي است كه به راحتي بدست نمي آيد؛ زيرا به موشكافي و نقادي واقعيت نياز دارد تا ساختارهاي پنهان براي ما كشف شود.
باسكار به نوعي وحدت روشي در طبيعت و علوم اجتماعي باور دارد. او تلاش مي كند به پرسش درباره ميزان امكان پذير بودن مطالعه جوامع با روش طبيعي پاسخ دهد كه در كانون مباحث معرفت شناختي بين انديشمندان علوم اجتماعي قرار دارد.(6) از ديدگاه باسكار، طبيعتگرايي تزي است كه در آن وحدت روشي بين مطالعات طبيعي و اجتماعي وجود دارد. از اينرو، براين باور است كه طبيعت اشيا، صورت مطرح شدن آنها به صورت علم را ممكن مي سازد.
براساس نظريه واقع گرايي انتقادي، واقعيت مستقلي از معرفت ما وجود دارد و ناتواني در تمايز بين واقعيت و معرفت ما به آن، نوعي مغالطه معرفتي بشمار مي آيد. در واقع گرايي انتقادي، واقعيت از سه لايه تشكيل شده است: تجربي(مشاهده پذيري)، واقعي (بودن در زمان و مكان) و حقيقي(فراواقعي و قديم تر از معرفت). لايه سوم داراي ساختارهايي است كه رخدادهاي مشاهده پذير از درون آنها مجال خودنمايي مي يابند. از اينرو، پديده هاي اجتماعي از ساختارهاي عميق حقيقت سرچشمه مي گيرند و واقعي و تجربي مي شوند. اين در حالي است كه معرفت ما به پديده هاي اجتماعي در جهت عكس، يعني از تجربي به واقعي و در نهايت، به حقيقي راه مي پيمايد كه معرفت به ساختارهاي ژرف را با مشكل روبرو مي سازد.(7)
باسكار بين دو بعد لازم و متعدي معرفت شناسي تمايز قايل مي شود. به باور او، بعد متعدي معرفت به برداشت ما از واقعيت اشاره دارد، درحاليكه بعد لازم آن به ساختارهاي زيرين و حقيقي واقعيت مي پردازد. وي با طرح اين پرسش كه «جوامع چه ويژگيهايي دارند كه امكان معرفت آنها را براي ما فراهم مي سازند؟» پيشنهاد مي كند اول بايد بر مسئله هستي شناختي ويژگيهاي جوامع تمركز كرد و سپس به مسئله معرفت شناختي چگونگي تبديل جوامع به شئ معرفت پذير براي انسان معطوف شد. بنابراين ماهيت اشيا و پديده ها، امكان شناسايي آنها را براي ما فراهم مي كنند. به ديگر سخن مورد مطالعه ما، روش مطالعه را مشخص مي كند.
باسكار نوعي واقع گرايي انتقادي اجتماعي را بسط مي دهد و تأكيد مي كند معرفت، ابزاري توليدي است كه اجتماع بوجود آورده، و علم، نوعي فعاليت مستمر اجتماعي است. معرفت ما نيز جدا از شرايط اجتماعي، اقتصادي و سياسي كه در آن كار مي كنيم حاصل نمي شود. بنابراين، به تعبير باسكار، هدف علم، توليد معرفت به سازوكارهاي توليد پديده ها در طبيعت است.(8)
از نظر باسكار، معرفت، محصولي اجتماعي است كه دو بعد دارد. نخست آنكه معرفت به چيزي است؛ يعني معرفت، واقعيتي را نشان مي دهد. دوم آنكه محصولي اجتماعي و ابزاري است كه اجتماع آن را به بار آورده است. الگوها و نظريه هاي علمي، متعلق متعدي معرفت هستند كه جنبه اجتماعي معرفت به همان الگوها و نظريه ها مربوط مي شود. اين امور، محصولي اجتماعي اند، ولي در عين حال، متعلق لازم معرفت را نشان مي دهند. اين بيان باسكار همان ادعاي كلي واقع گرايي انتقادي است
كه معرفت، هم جنبه كاشفيت و واقع نمايي دارد و هم جنبه خلاقيت، كه به سرشت اجتماعي معرفت مربوط مي شود. معرفت، محصولي اجتماعي و ثمره خلاقيت اجتماعي است. مهمترين دغدغه واقع گرايي، واقع نمايي و كاشفيت معرفت است. خلاقيت نيز بايد در جهت كاشفيت و با آن مرتبط باشد.(9)
براي تحليل دقيقتر مباحث اين پژوهش در چارچوب واقع گرايي انتقادي، ناگزير بايد به رابطه بين ساختار و عامليت توجه كنيم تا در پرتو آن جنبش صهيونيسم مسيحي براساس ساختار قدرت نظام جهاني و ويژگيهاي دروني جنبش، به درستي، بررسي و نقد شود.
نظريه هاي مختلف درباره رابطه عامليت و ساختار از ديدگاه جامعه شناسي يا عين و ذهن از ديدگاه فلسفي را در فعاليتهاي اجتماعي و سياسي به سه گروه تقسيم كرده اند.
گروه اول، نظريه هايي هستند كه به اصالت ذهن يا عامليت(10) در تحولات و مطالعات و تحليل معتقدند. باورمندان به اين نظريه ها، عاملان اجتماعي و رفتار آنها را عنصر محوري در مسائل اجتماعي مي دانند. از منظر آنان، ديدگاهها، اعتقادات، آگاهي و شناخت هويت فردي يا جمعي و رفتار، عامل بنيادين شكل گيري واقعه ها، حوادث و تغييرات اجتماعي هستند.
گروه دوم، نظريه هايي هستند كه عين يا ساختار(11) و ساخت اجتماعي را اصيل مي شمارند و آن را عنصر تعيين كننده در تغيير و تفسير اجتماع مي دانند. هواداران اين نظريه ها كه به ساختارگرايان مشهورند، شرايط اجتماعي، زمينه ها و ساخت اجتماع، طبقات و دولت و عواملي مانند آن را تعيين كننده رفتار عاملان و كنشگران و روابط اجتماعي آنها مي شمارند.
گروه سوم، نظريه هايي كه به رابطه بين عامليت و ساختار اصالت مي بخشند و براي ايجاد ارتباط بين اين دو عامل تلاش مي كنند. پيروان نظريه هاي اين دسته، رابطه و پديده هايي را اصيل مي دانند كه افراد را در كنار هم قرار مي دهد تا جامعه ساخته شود. در اين ديدگاه، رابطه بين ساختار و عامليت و اثرگذاري آنها بر يكديگر و نيز تاثير اين رابطه بر ايجاد تغييرات و تحولات اجتماعي، موضوع اساسي است.
واقع گرايي انتقادي، در گروه سوم جاي مي گيرد و تلاش مي كند با ارائه تبييني ساختار محور از رابطه ميان ساختار و عامل، بر اين نكته تاكيد كند كه ساختار و عامل، به لحاظ نظري، تفكيك پذيرند، ولي در عمل كاملا در هم تنيده هستند.(12) وقتي باسكار از معرفتي سخن مي راند كه كاشف ساختارهاي پنهان در واقعيت است، به اين درهم تنيدگي اشاره مي كند. صهيونيسم مسيحي به منزله محصول ساختار قدرت نظام بين الملل و آميختگي آموزه هاي ديني به مثابه ابزار هواداران اين جنبش، قابل بررسي است، كه درون آن بنيادهاي سياسي و استفاده ابزارگونه از دين، واقع نمايي مي شود. شايد در نگاه اول، نتيجه اي غير از آنچه در اين پژوهش به دنبال آنيم، براي مطالعه كنندگان سطح نگر سياست حاصل شود؛ ولي با نگاه واقع گرايي انتقادي در اين پژوهش، در پي نماياندن ساختارهاي زيرين درون جنبش صهيونيسم مسيحي هستيم. اين ساختارها، جهت حركت پژوهشي را به عنصر زمينه شكل گيري اين جنبش معطوف مي كند. بايد دانست شرايط آشوب زده عرصه بين الملل پس از جنگ جهاني، تضعيف جهان اسلام، اثرگذاري مباني فكري عصر روشنگري اروپا، نهضت پروتستانتيسم، و در نهايت، اشتراك منافع قدرتهاي برتر، زمينه تشكيل دولت اسرائيل و شكل گيري جنبش هوادار آن، صهيونيسم مسيحي را فراهم كرد.
بطور كلي، براي تحليل و فهم درست جنبش صهيونيسم مسيحي و ترسيم آينده اين جنبش، از رويكرد روش شناختي رئاليسم انتقادي مي توان بهره گرفت كه بيانگر اهميت تجريد و مفهوم سازي در شناخت آينده است. به باور طرفداران كاربرد واقع گرايي انتقادي در آينده انديشي، دو محور اصلي اين رويكرد، يعني پذيرش واقعيت مستقل از ذهن انساني به منزله موضوع مطالعه، و ضرورت نگرش انتقادي و در حال تحول و تكامل براي شناخت آن واقعيت، براي پيش بيني پذيري واقعيتها اهميت دارد. اين رويكرد، از يكسو هم زمان با داوري انتقادي در مورد واقعيتها آنها را توضيح مي دهد و از سوي ديگر از تجريد و مفهوم سازي براي نگرش انتقادي به رويدادهاي آينده استفاده مي كند. براساس رويكرد واقع گرايي انتقادي، تدوين و توسعه چارچوبها ومفاهيم نظري، بخش اساسي براي توسعه ي سناريوهاي مختلف در آينده است كه در آنها نقش نگرشها، دانش و عوامل موثر در شكل دهي رويدادهاي آينده نيز در نظر گرفته مي شود.(13)
2. چيستي صهيونيسم
«صهيون» در زبان عبري به معناي پرآفتاب و نام كوهي در جنوب غربي بيت المقدس است. كوه صهيون، زادگاه و آرامگاه داوود پيامبر وجايگاه هيكل سليمان نبي است. اين واژه نزد يهوديان گاه به معناي شهر مقدس، شهر برگزيده خداوند و شهر مقدس آسماني بكار مي رود. صهيون بطور اعم، به سرزمين مقدس گفته مي شود ولي در متون ديني يهود، به آرمان و آرزوي ملت يهود براي بازگشت به سرزمين داوود و سليمان و تجديد سازمان دولت يهود اشاره دارد. صهيونيسم در اصطلاح سياسي، جنبشي براي تشويق مهاجرت يهوديان به فلسطين قلمداد مي شود.(14)
ماهيت جنبش صهيونيسم را وقتي بهتر مي توان درك كرد كه به رابطه بين عامل و ساختار قدرت در آن توجه شود. اساسا به همان ميزان كه متغيرهاي بيان شده از سوي بنيان گذاران صهيونيسم(عامل) در فهم ماهيت اين جنبش موثر است، سناريوهاي قدرتهاي بزرگ(ساختار) نيز از عوامل اصلي براي فهم ماهيت جنبش بشمار مي رود. به عبارت ديگر، جنبش صهيونيسم، پروژه اي چندمنظوره است كه هم آرمانهاي ديني يهوديان را در آن مي توان ديد و هم چشم انداز قدرتهاي بزرگ را در مورد آن بازخواني كرد. صهيونيسم به اهداف ظاهري چون تشكيل دولت اسرائيل خلاصه نمي شود، بلكه به تعبير بن گوريون،(15) پديده اي است كه توانايي هايي ماوراي قدرت اسرائيل در اختيار دارد و به دولت اسرائيل به مثابه سازوكار سياسي تقليل نمي يابد. «سازمان صهيونيسم قادر است چيزي را كه ماوراي قدرت و صلاحيت اسرائيل است، به دست آورد و اين نكته مزيتي است كه سازمان صهيونيسم نسبت به اين كشور دارد».(16) از اينرو، به زمينه هاي مختلف شكل گيري تفكر صهيونيسم، نه در چارچوب شكل گيري دولت اسرائيل بلكه در گستره اي جهاني مي توان اشاره كرد و آن را طرح واره اي بين المللي دانست.
نگاه دوسويه به ماهيت صهيونيسم (ويژگيهاي عامل و ساختار موثر بر آن) از آن رو بيشتر ضروري مي نمايد كه اين جنبش را به مثابه محصول بحران دوره جنگ جهاني اول بررسي كنيم. جنگ جهاني اول و خسارتهاي فراواني كه بر طرفين دعوا- جبهه متفقين و متحدين- وارد شد، قدرتهاي بزرگ را به اين جمع بندي رساند كه در آينده بايد بكوشند با ايجاد دست نشانده هاي همسو و به صورت غير مستقيم، منافع خود را در نظام بين الملل دنبال كنند تا با كمترين خسارت، بيشترين سود را به دست آورند.
صهيونيسم گونه اي باور ديني را براي سامان بخشيدن به هويت پريشان ديني در نظام جهاني بازتوليد كرده، ولي در اصل، طرح واره سياسي بنيان گذاران داخلي و قدرتهاي خارجي است كه در انديشه ي خود رهايي جماعت سرگردان و بي هويت و طرد شده در جهان ريشه دارد. «صهيونيسم به عنوان يك حركت سياسي در نيمه دوم قرن نوزدهم شروع به رشد كرد. در دهه آخر اين قرن، فعاليت رهبران آن شدت گرفت و هم زمان با آغاز جنگ جهاني اول، پيوند منافع قدرتهاي بزرگ اروپا و امريكا با حركت صهيونيسم در خاورميانه به ايجاد يك كشوري يهودي در فلسطين انجاميد. صدور اعلاميه بالفور در نوامبر 1917م. از سوي انگلستان جهت تاسيس موطن ملي يهود در فلسطين، تبلور اين اتحاد منافع بود».(17) صهيونيسم وقتي پا به عرصه وجود گذاشت كه گفتمان حاكم بر جهان و نظام بين الملل، گفتمان توسعه طلبانه بود و قدرتهاي بزرگ به دليل قابليتهايي كه در جنبش صهيونيسم وجود داشت، آن را در خاورميانه بوجود آوردند تا با حضورش، منافع منطقه اي خود را در دراز مدت سامان بخشند. «صهيونيسم، مولود دوران تحول و انتقال سرمايه داري غرب به مرحله امپرياليسم است. در اين دوره، همه قدرتهاي بزرگ براي تامين منافع استعماري، فعالانه در پي يافتن جاي پايي استوار در خاورميانه شدند».(18)
3. رويكرد دوگانه براي فهم صهيونيسم
الف) رويكرد درون جنبشي و مطابق با آموزه هاي اعتقادي يهود
قدرتهاي بزرگ اكنون ويژگيهاي جنبش صهيونيسم را در قالب مولفه هايي صورت بندي مي كنند كه عبارتند از:
يك. بي وطني يهوديان
اسرائيلي ها و ساكنان اصلي فلسطين براي دويست سال، بارها به صورت پراكنده با هم جنگيدند تا اينكه هزار سال پيش از ميلاد، حضرت داوود نخستين حكومت اسرائيل را ايجاد كرد. دوران حكومت حضرت داوود و حضرت سليمان(935-1000ق.م) سالهاي طلايي دولت باستاني اسرائيل بود. تقسيم اين حكومت به دو بخش شمالي و جنوبي (اسرائيل و يهوديه) در سال 922ق.م، به مرور زمان به سقوط هر دو دولت انجاميد.
حكومت اسرائيل شمالي در سال 721ق.م در جريان حمله آشوريها و حكومت يهوديه در سال 587ق.م بدست بابليان سقوط كرد و يهوديان به اسارت درآمدند يا تبعيد شدند. جرج فريدمن در اين مورد مي نويسد: «دوازده قبيله بني اسرائيل به قفقاز، ارمنستان و بويژه بابل تبعيد شدند و بدين ترتيب مردم يهود با تماميت وجود خود به همراه نژاد، جامعه ملي و مذهبي خود براي هميشه از بين رفت».(20)
كوروش در سال 520ق.م با شكست دادن بابل، يهوديان را آزاد كرد و به فلسطين بازگرداند. مردم يهود در دوران سلطه مقدونيها و روميان، چندبار شورش كردند، ولي نتوانستند حكومت يهود را دوباره برقرار سازند.
خاخام اعظم بريتانيا در سال 1917م. مي نويسد: «پس از فرماني كه كوروش صادر كرد، بيشتر مردم يهود همچنان در بابل ماندند».
آ.ت. المستد، تاريخ نگار امريكايي نيز با تاييد اين نكته مي نويسد:
«مشكل مي شد انتظار داشت يهودياني كه اينك ثروتمند بودند، سرزمين حاصلخيز بابل را بخاطر تپه هاي بي حاصل يهوديه ترك كنند».
از زمان شكست بابل به دست كوروش تا قرن بيستم كه صهيونيستها توانستند تحت قيموميت بريتانيا، گروه بيشماري از يهوديان را به فلسطين بكوچانند، شمار اندكي يهودي در منطقه فلسطين زندگي مي كردند. فلسطين در طول 19قرن، جمعيت يهودي چنداني نداشت. بنجامين، زايري يهودي كه در حدود سالهاي 1170-1171م. از سرزمين مقدس ديدار كرده بود، تنها 1440 يهودي را در آنجا يافت. به باور جروندي، «در 1276م. فقط دو خانواده يهودي در بيت المقدس زندگي مي كردند».(24)
بي وطني و پراكندگي يهوديان در كشورهاي مختلف يكي از واقعيتهاي انكارناپذير تاريخ به حساب مي آيد. اين وضعيت، يهوديان را دچار بحران هويت كرده بود و آنان از نظر اجتماعي و سياسي جزو طبقات محروم و طرد شده جامعه به شمار مي رفتند. بنيان گذاران جنبش صهيونيسم،
براي اعاده حيثيت و كسب اميتازات اجتماعي، بي وطني را عامل اصلي بحران براي يهوديان مي دانستند، در حاليكه يهوديان مذهبي معتقد بودند پراكندگي و بي وطني آنها تقدير خداوندي است و مقابله با بي وطني، مبارزه با خواست خداوند خواهد بود. «يهوديان ارتدوكس اصولا تلاش براي بازگشت دسته جمعي يهوديان به فلسطين و تاسيس كشور يهودي را نوعي بدعت و در نتيجه حرام مي دانستند و بر اين عقيده بودند كه آوارگي يهوديان، مشيت خداوند است و بازگشت به سرزمين موعود در همان زماني كه پروردگار مقدر كرده و به شيوه اي كه او تعيين مي كند، انجام خواهد شد و اين كار به دست بشر انجام پذير نيست».(25)
دو. ناسازواري يهوديان با ساختار زيستگاهشان
يهوديان از روزي كه در جهان پراكنده شدند، تركيبشان با ديگر افراد جامعه هايي كه درآنجا مي زيستند، از نوع تركيب ميكانيكي بوده است و هيچگاه قابليت تركيب ارگانيكي و طبيعي با ديگران را نداشته اند.
«يهوديان برخلاف آنكه از قديمي ترين ايام در تمام نقاط جهان از اروپا، آسيا و افريقا پراكنده بودند و زندگي در جوامع مختلف با فرهنگها و اديان متفاوت را تجربه مي كردند، اما يك چيز را هرگز از ياد نبردند و آن اينكه يهودي اند و نبايد در دل اقوام ديگر هضم شوند».(28) از اينرو، يهوديان هميشه به صورت تافته جدابافته از اجتماع عمل كرده اند. هنجارشكني
اخلاقي و ساخت شكني سياسي در دو حوزه داخلي و نظام بين الملل، رويه معمول يهوديان بوده و هست.
«باسپري شدن قرون وسطا و در پي تشكيل دولت ملي در اروپا به سبب پيمان وستفالي و نيز آغاز عصر روشنگري كه حقوق برابر شهروندي را براي اتباع هر ملت- دولت توجيه مي كرد، يهوديان در زندگي فكري و مادي خود دچار بحران شدند. جماعت يهودي كه پيش از آن، خويش را قومي متفاوت از قوم محل سكونت خود مي دانستند، نتوانستند رابطه خود را با پديده ملت- دولت تنظيم نمايند. آنها اگر مي خواستند فارغ از گرايشهاي مذهبي و قومي خود در كنار ساير اتباع دولت از حقوق برابر شهروندي برخوردار شوند، به ناچار ادعاي مليت جداگانه را از دست مي دادند و صرفا به صورت يك اقليت مذهبي در كنار اقليتهاي ديگر مذهبي درميآمدند، اما اگر آنها اصرار داشتند كه خود را ملتي جدا از مردمي كه در كنار آنان مي زيستند، بشمار آورند، در آن صورت اگر از سوي حكومتها خائن شمرده نمي شدند، دست كم به عنوان ساكناني بيگانه كه به حكومت و كشور خود وفادار نيستند، از حقوق شهروندي محروم مي شدند. اين وضع تناقض آميز باعث شد تا بخشي از يهوديان، بويژه پس از انقلاب فرانسه، بمنظور كسب حقوق شهروندي، ادغام در ملتهاي محل زيست خود را توصيه كنند. اين توصيه، واكنش يهودياني را كه بر هويت ملي خاص خود تاكيد داشتند، برانگيخت، به گونه اي كه يهوديان ادغام گرا را خائن به قوم خود تلقي كردند».(29)
سه. آنتي سميتيسم يا تحقير يهوديان
از آنجا كه يهوديان با ساختارهاي موجود در جوامع محل زيستشان هيچگونه سازواري نداشتند، در كشورهاي اروپايي، بيشترين آسيبهاي رواني را متحمل مي شدند. آنتي سميتيسم در اصل بمعناي نفرت از يهوديان با انگيزه هاي نژادي است. سران رژيم صهيونيستي، در بسياري از دوره هاي تاريخي، به دلايل گوناگون تلاش كرده اند از اين مفهوم براي رسيدن به هدفهاي خود بهره گيرند.
«به باور وايزمن، ضديت با يهود، ميكروبي است كه هر غير يهودي هر كجا باشد و هرچند كه منكر باشد، بدان آلوده است و به بيان ديگر، آنان يهودستيزي را بلايي ازلي و ابدي مي دانند كه تنها در پناه يك دولت يهودي مي توان از آن رهايي يافت».(31) ديويد بن گورين نيز مي نويسد:
«اگر قدرت داشتم، عده اي يهودي را به كشورهاي مختلف مي فرستادم تا يهودآزاري را تعمداً بوجود آورند».(32)
ويلهلم مار، روزنامه نگار آلماني واژه آنتي سميتيسم را براي اولين بار در سال 1879م. در كتاب پيروزي يهوديت بر ژرمنيسم بكار برد. اين اصطلاح كه در معناي واقعي خودش، اصطلاحي توهين آميز و تحقيرآميز تلقي مي شود، امروزه بيشتر براي بهره برداري سياسي بكار مي رود.
آنتي سميتيزم از دو واژه «آنتي» به معناي ضد و «سميتيزم» به معناي سامي گرايي تركيب يافته است. كلمه «سامي» كه تداعي كننده يك قوم است، از نام سام، فرزند بزرگ نوح گرفته شده است. يهوديان و در رأس آنها صهيونيسم بين الملل و سردمداران اسرائيل تلاش دارند با منتسب كردن يهوديان به سام، خود را تنها وارث اين خاندان معرفي كنند و مخالفان خود را به سامي ستيزي و نژادپرستي متهم سازند.
بي شك، آنتي سميتيزم، پديده اي زشت و نژادپرستانه است و اين
همه آگاهان بر اين نكته تأكيد دارند كه خاستگاه اين تفكر در اروپاست و هنگام پيدايش چنين تفكري، رژيم صهيونيستي بوجود نيامده بود. در گذر تاريخ، يهوديان در اروپا مشكل داشتند و اروپاييان اتهامهايي نظير خداكشي يا مسيح كشي را بر آنان وارد مي كردند و موضوع پروتكلهاي بزرگان صهيونيست را پيش مي كشيدند. تا زمان تشكيل رژيم اسرائيل، اين موضوع در حيطه پديده سامي ستيزي قابل ارزيابي بود، ولي بعد از تشكيل رژيم اسرائيل، روند پيچيده و گمراه کننده اي به خود گرفت. رژيم صهيونيستي، خود را نماد سامي بودن به جهانيان معرفي كرده و هرگونه مخالفت با سياستهاي سركوب، ترور و ارعاب اين رژيم در هر نقطه از جهان، در شمار رفتارهاي آنتي سميتيزم يا يهودآزاري قرار گرفته است. اسرائيل در طول چند دهه گذشته با بهره گيري از اين اصطلاح براي برچسب زدن به مخالفان خود، تلاش كرده است آن را نهادينه كند.
امروزه، پافشاري رژيم صهيونيستي بر گسترش قلمرو مفهومي آنتي سميتيزم و گنجاندن مخالفت با آن رژيم، در اين مجموعه با مخالفتهايي روبرو شده است. براساس نظر سنجي صورت گرفته در كشورهاي عضو اتحاديه اروپا، بسياري از شهروندان اروپايي، اسرائيل را تهديدي براي صلح جهاني دانسته بودند.(33)
يهوديان نگاه ويژه اي به خود دارند و تلاش مي كنند تا با ابزارهاي مختلف، ويژه بودن خود را نشان دهند. هيلر، استاد دانشگاه حيفا درباره سرشت انسان اسرائيلي مي نويسد: «حرص و طمع و بلندپروازي، خصيصه اصلي اسرائيليهاست. اين خوي، انسان اسرائيلي را بر آن مي دارد تا خود را از ساير ملل متمايز سازد. اين مسئله از دوگانگي ريشه دار ميان مطلوب و موجود و اصطكاك هويت و ماهيت حكايت دارد». هيلر اين پرسش را نيز مطرح مي كند كه آيا احساس گناه و از خودبيزاري، عامل اساسي سوق دهنده انسان اسرائيلي براي يافتن هويتش است؟
هرتزل و ماكس نوردو در سال 1895م. به توافق رسيدند كه تنها آنتي سميتيسم مي تواند يهودياني مناسب براي پيشبرد اهداف آنها بوجود آورد. از نظر آنها، يهودي مناسب يعني يهودي صهيونيست. شعار ماكس نوردو اين بود كه «يهوديت، يا صهيونيستي خواهد بود يا هيچ». هرتزل نيز در خاطرات خود نوشت: «غير از يهوديان، بقيه جهان شامل دو مقوله هستند: يا آنتي سميتيست آشكار هستند و يا آنتي سميتيست پنهان. مردم يهود در مواجهه با اين دشمني پنهان يا آشكار، بايد به ملت يهود تبديل شوند».(34)
پي نوشت ها :
1- محمدعلي منصوريان، «صهيونيسم مسيحي و جهان اسلام»، کتاب نقد، ش32، پاييز 1383، ص219.
2- Apocalypse
3- Lee Obrien
4- حميد احمدي، ريشه هاي بحران در خاورميانه، ص8.
5- ر.ك: عليرضا قائمي نيا، مدلهاي معرفت ديني، انتشارات باشگاه انديشه، تهران، 1368؛ همچنين (روي خط اينترنت) قابل دسترسي در پايگاه:
www.bashgah.net.
6- Critical realism, From Wikipedia, the free enclipedia,(online)available in: www.Wikipedia.org.
7- Morteza H. Ardebili,”Unpublished Lecture Notes: Soience 610, Philosphy of Science,”Department of Ecomoics &Social Sciense Consortium, University of Missouri- Ksnsas City, Fall 2001.
8- from the Baskhar intetview on raggedclaws.com.
9- Roy Bhaskar, The Possibility of Naturalism: A Philosophical Critque of the Contemporary Human Sciences (3rd edition), New York and London: Routledge, 1998.
10- Fadhel Kaboub, Roy Bhaskar’s Critical Realism: A Brief Overview and a Critical Evaluation, (online) cited in December 2001; available in: http://f.students.umkc.edu/fkfc8/BhaskarCR.htm.
11- Barbour, Myths, Models and paradigms, London,1974,p.17.
12- ر.ك: عليرضا قائمي نيا، مدلهاي معرفت ديني
13- Agency.
14- Structure.
15- مهدي مظاهري، «نظريه ساختار- كارگزار»، (روي خط اينترنت) منتشر شده در تاريخ 10/10/ 1386، قابل دسترس در پايگاه:
http://mmazaherei.blogfa.com/post-32.aspx.
16- «جهاني شدن و روش شناسي آينده انديشي»، (روي خط اينترنت) منتشر شده در تاريخ 1386/2/7، قابل دسترس در پايگاه: www.Aftab.ir.
17- ر.ك: مرتضي شيرودي، فلسطينيان و صهيونيسم، ص28.
18- از فعالان سازمان جهاني صهيونيسم و اولين نخست وزير اسرائيل.
19- ر.ك: «پايگاه يهود»، (روي خط اينترنت)، قابل دسترسي در پايگاه:
http://www.yahood.net/maghalat/bank2/dl/5.htm.
20- حميد احمدي، ريشه هاي بحران در خاورميانه، ص3.
21- مرتضي شيرودي، فلسطينيان و صهيونيسم، ص33.
22- عهد عتيق، سفر يوشع بن نون، باب6.
23- محمودابوخليل، كمونيسم محلي، ترجمه محمدفرزانه، ص154.
24- محمدامير شيخ نوري، «افسانه اسرائيل: مروري بر چگونگي تشكيل اسرائيل»، (روي خط اينترنت)، به نقل از: ماهنامه زمانه، قابل دسترسي در پايگاه: www.bashgah.net.
25- احمدزيدآبادي، دين ودولت در اسرائيل، ص115، 116.
26- مرتضي شيرودي، «نژاد برترو ملت مقدس»، (روي خط اينترنت)، به نقل از:ماهنامه پرسمان، ص26، قابل دسترس در آدرس: www.bashgah.net.
27- همان.
28- احمدكريميان، يهود و صهيونيسم، ص182.
29- احمدزيدآبادي، دين ودولت در اسرائيل، ص4.
30- ر.ك: مرتضي شيرودي، «نژاد برتر و ملت مقدس».
31- همو، چيستي صهيونيسم، (روي خط اينترنت)، به نقل از:ماهنامه پرسمان، ش25، مهر 1383، قابل دسترس در آدرس: www.bashgah.net.
32- همان.
33- ر.ك: «آنتي سميتيسم: تحول در مفهوم و دستاويزي دركاربرد»،(روي خط اينترنت)، به نقل از: خبرگزاري مهر1383/3/27، قابل دسترس در آدرس: www.bashgah.net.
34- حميد احمدي، ريشه هاي بحران در خاورميانه، ص38.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}