اساطير ملتهاي شمال اروپا


 






 

پيشگفتار
 

دنياي اساطيري شمال اروپا خود دنياي شگفت انگيزي است. اسگارد (اَزگارد)، که به معني جايگاه يا سراي خدايان است، به هيچ ملکوت اعلايي که انسان‌ها پنداشته و يا در رؤياهايشان ديده‌‌اند شباهت ندارد. در اين سرا هيچ پرتو شادي، هيچ امکان خوشبختي و برکتي راه و جايي ندارد. آنجا جايگاهي سنگين و مهيب و پرصلابت است که خطر نابودي يا فناي ابدي غيرقابل اجتنابي بر فضاي آن چيره شده و سايه افکنده است. خدايان خود مي‌دانند که سرانجام روزي فرا مي‌رسد که همه نابود خواهند شد. زماني با دشمنان روبرو خواهند شد و به دست آنان شکست مي‌خورند و به نيستي مي‌پيوندند. راه يا هدف نيروهاي نيکي که در برابر نيروهاي بدي يا شرّ مي‌جنگند، راهي دشوار و نوميدکننده است. با وجود اين، خدايان تا آخرين نفس در اين راه و براي اين هدف مي‌جنگند.
اين موضوع الزاماً در مورد انسان‌ها هم صدق مي‌کند. وقتي که خدايان سرانجام در برابر بدي، شر، و اهريمن و اهريمن صفتي تا بدين حد نوميد و بيچاره‌‌اند، پس زنها و مردها، يعني آدميان، بايد بيچاره تر و نوميدتر باشند. در داستان‌هاي ادوار نخستين، مردان و زنان قهرمان با دشواريها، بلايا و ناگواريهاي زيادي دست به گريبان شده‌‌اند. آنها مي‌دانند که با دليري و نيروي بردباري و بزرگواري و اعمال سلحشورانه نمي‌توانند خود را نجات دهند و از دشواريها جان سالم به در ببرند. اما با وجود اين سر تسليم فرود نمي‌آورند و سرسختانه پايداري مي‌کنند. آنها ضمن پايداري دليرانه جان مي‌بازند. مرگ شجاعانه به آنها ـ لااقل به قهرمانان و پهلوانان ـ حق مي‌دهد که خود را سزاوار رفتن به «والهالا» بيابند، و اين «والهالا» تالاري است از تالارهاي سراي خدايان يا ازگارد (اسگارد)، ولي در آنجا نيز بايد به انتظار شکست و نابودي نهايي باشند. در آخرين نبردي که بين نيکي و بدي، يا خير و شر، در مي‌گيرد، والهالانشينان بايد جانب خدايان را بگيرند و در کنار و همراه آنان بميرند.
اين است مفهوم آن زندگي که بنياد مذهب نورديک يا ملتهاي شمالي را تشکيل مي‌دهد، که همانند هر مفهوم ديگري زاييده‌ي افکار انساني است و هوشمندانه و هوشيارانه است. رشادت، مردانگي، و سلحشوري تنها وسيله‌ي حفظ روح آدمي است، وسيله‌اي که آدميان پاک و خيرانديش مي‌توانند اميدوار باشند که به آن دست مي‌يابند؛ و قهرمان يا پهلوان بودن به هدفهاي شکست خورده بستگي دارد. هر قهرمان يا پهلوان فقط با مردن مي‌تواند ثابت کند که کيست و چيست. نيروي نيکي يا خير را نمي‌توان با پيروي و چيرگي بر بدي يا اهريمن به اثبات رساند، بلکه با پايداري در برابر اهريمن و در عين حال روبرو شدن با شکست و ناکامي.
چنين برداشتي از زندگي، نخست جبري مشرب مي‌نمايد، اما در حقيقت حکم سرنوشت سنگدل و ستمگري است که در پديدار شدن تصاوير ذهني انسان شمالي همان قدر بي نقش است که تقدير ازلي، به همين دليل، در پندار سنت پل و پيروان جنگجو و پروتستان مشرب وي. گرچه پهلوان شمال اروپا، حتي اگر سر تسليم هم فرود نمي‌آورد محکوم به نيستي بود، ولي مي‌توانست که بين تسليم و فنا يکي را برگزيند. او در گزينش اين مهم کاملاً مختار بود. حتي از اين هم بيشتر. مرگ يا فناي قهرمانانه، درست همانند مرگ يا فناي شهيد، شکست به شمار نمي‌آيد، بلکه خود نوعي پيروزي است. پهلوان داستان اساطيري شمال اروپا که در برابر دشمني که قلبش را از درون سينه اش بيرون مي‌کشد مي‌خندد يا قهقهه سر مي‌دهد، در حقيقت خود را بسيار برتر و والاتر از فاتح خويش مي‌داند، يعني در واقع به او مي‌گويد که شما نمي‌توانيد مرا به زانو دربياوريد، زيرا من اهميت نمي‌دهم که شما چه مي‌کنيد. آنها او را مي‌کشند، ولي او شکست ناخورده جان مي‌بازد و مي‌ميرد.
اين موضوع، براي انسان ها، مي‌تواند موضوعي بسيار بااهميت باشد، که به لحاظ اهميت، با وجود تفاوتي که دارد، به موعظه بر کوه (1) شبيه است، اما سهل انگاري همواره مانع آن شده است که وفاداري آدميان شکل بگيرد. مردم شمال اروپا، مانند مسيحيان صدر مسيحيت، زندگي خود را با معيارهاي اعمال قهرمانانه مي‌سنجيدند. ولي مسيحيان هميشه به بهشت نظر داشتند که سعادت و خوشبختي در آن ابدي بود. شماليها چنين نبودند. اما چنين به نظر مي‌رسد که، اعمال قهرمانانه تا قرنهاي متمادي و تا پيدايش هيئتهاي مذهبي مسيحي، تداوم داشته است.
شاعراني که داستان‌ها و روايات اساطيري شمال اروپا را سروده‌‌اند و ضمناً کاميابي و پيروزي را در مرگ مي‌دانستند و معتقد بودند که دلاوري هيچ گاه شکست نمي‌خورد، تنها سخنگويان اعتقادات نژاد بزرگ تيوتونيک به شمار مي‌آيند ـ که البته انگلستان و آمريکاييهايي که به صورت مهاجر از انگلستان آمده‌‌اند از اين دسته‌‌اند. در هر نقطه از سرزمين شمال غرب اروپا، بسياري از نوشته ها، روايات، سنتها، آوازها و قصه‌هاي ادوار نخستين را کشيشان مسيحي از بين برده‌‌اند، زيرا آنها با پاگانيزم يا افکار و اعتقادات الحادي، که واقعاً مأمور محو آن شده بودند، سخت دشمن بودند و از آن نفرت داشتند. شگفت انگيز اينکه اين کشيشان در محو اين آثار کهن و باستاني کاملاً کامياب بوده‌‌اند. البته مقدار بسيار اندکي به جاي مانده است: بيوولف (Beowulf) در انگلستان، نيبلونگنليد (Nibelungenlied) در آلمان، و نوشته‌هاي ديگري که در اينجا و آنجا به جاي مانده است. اما اگر آن دو «اِداي ايسلندي» (2) (Icelandic eddas) نبودند، اکنون ما هيچ اطلاعي درباره مذهب نژادي که ما خود بخشي از آن هستيم نداشتيم. در سرزمين ايسلند، چون به طور طبيعي سرزميني بسيار دورافتاده و پرت بود و در نتيجه بسيار دير به دين مسيح گرويد، کشيشان سهل انگاري بيشتري به خرج دادند، يا شايد نفوذشان کاستي گرفته بود. زبان لاتين نتوانست زبان شمالي را از دنياي ادب آن سامان حذف کند. مردم هنوز هم با همان زبان عاميانه حکايت مي‌گفتند و حتي شماري با آن مي‌نوشتند، که البته ما نمي‌دانيم آنها را چه کساني و در چه زماني نوشته‌‌اند. کهن ترين نسخه‌ي اِلدِراِدا به سال1300 مربوط مي‌شود، يعني به سيصد سال پس از ورود مسيحيان به آن سرزمين، اما اشعاري که در آن آمده است اشعاري کاملاً الحادي يا غيرمسيحي است و به گفته‌ي دانش پژوهان و محققان، بسيار کهن و باستاني‌‌اند. اِداي جوانتر (Younger edda)، که منثور است، توسط مردي به نام سنوري شتورلوزون (Snorri sturluson) و در اواخر قرن دوازدهم نوشته شده است. بخش عمده آن کتاب به صورت رساله‌اي فني است درباره چگونه سرودن شعر، ولي مقداري هم از مواد و مصالح اساطيري پيش از تاريخ را در دل خود نهفته دارد که در کتاب اِلدِراِدا يا اداي کهنسال تر ديده نمي‌شود.
کتاب الدرادا از آن دو کتاب ديگر مهمتر است. در آن کتاب اشعار جداگانه‌اي آمده است و تقريباً همه درباره يک داستان سخن گفته‌‌اند، ولي هيچ ارتباطي با يکديگر ندارند. در آن کتاب مواد و مصالح يک داستان حماسي، شبيه به داستان ايلياد، وجود دارد، که حتي شايد از آن مهمتر باشد، اما هيچ شاعري نتوانسته است آن را مثل هومر، که داستان‌هاي پيش از ايلياد را پرورانده است، بازسازي کند. در سرزمينهاي شمال اروپا هيچ مرد نابغه‌اي نيامده است که اين اشعار را به هم بپيوندد و همه را يکپارچه کند و به چيزي مبدل سازد. حتي هيچ کس زوايد آن را حذف نکرده است، و موضوعهاي خام و بچگانه و خسته کننده و تکراري را از آن بيرون نکشيده است. در اِدا صورتي از اسامي ديده مي‌شود که گاهي چندين و چند صفحه از آن کتاب را به خود تخصيص داده است. با وجود اين، جلال و شکوه و زيبايي هوشيارانه‌ي داستان ها، به رغم کاستيهاي اندک آن، کاملاً به چشم مي‌خورد. شايد بهتر اين باشد که کساني که نمي‌توانند چيزي درباره سرزمينهاي باستاني شمال اروپا بخوانند، از سبک و شيوه هم سخني به ميان نياوردند. اما ترجمه‌هايي که تاکنون از آن كتاب‌ها شده است کاملاً ناشيانه و ناهنجار بوده است، که البته مي‌شود گفت که خطا، البته تا حدودي، از نسخه‌هاي اصلي بوده است. ظاهراً شاعران اِلدِراِدا انديشه‌هايي والاتر و در عين حال خارج از توان و استادي و استعداد خويش در سر پرورانده‌‌اند، و نمي‌توانسته‌‌اند آنها را به رشته‌ي تحرير درآورند. بسياري از داستان‌ها زيبا و باشکوه هستند، اما با داستان‌هاي اساطيري يوناني قابل قياس نيستند، البته به استثناي آن شمار از داستان‌ها و حکاياتي که توسط شاعران تراژيک نويس بازگويي شده است. بهترين داستان‌هاي اساطيري شمال اروپا تراژيک است و درباره‌ي مردان و زناني نوشته شده‌‌اند که با پاهاي استوار و با اراده‌اي محکم به پيشواز مرگ شتافته‌‌اند، يعني خودخواسته و با نقشه‌ي قبلي. پهلواني و قهرمان صفتي تنها چراغ فرا راه تاريکي است.

داستان‌هاي سيگني و سيگورد (زيگورد)
 

اين دو داستان را بدان سبب برگزيده ام که مي‌پنداشتم بهتر از هر داستان ديگر شخصيت و ويژگي شمالي و حتي ديدگاه شمالي را نشان مي‌دهند. سيگورد (زيگورد) از معروفترين قهرمانان و پهلوانان شمالي محسوب مي‌شود و داستان يا ماجراي زندگي وي به طور کلي با ماجراهاي نيبلونگنليد، يا زيگفريد (آلماني) شباهت دارد. اين پهلوان در وولسونگاساگا (Volsungasaga) (فولسونگاسا)، که توصيف داستان اپرايي واگنر به زبان شمالي است، نقش عمده‌اي دارد. البته براي توصيف اين داستانم از آن استفاده نکرده ام، بلکه به الدرادا مراجعه کرده ام که در آن عشق و مرگ سيگورد و برينهيلد، و گودرون موضوع و عنوان اشعار زيادي قرار گرفته است. ساگا يا داستان‌هاي منثور باستان ملتهاي شمالي، کهنتر از آن است. داستان سيگني فقط در وولسونگاسا آمده است.
سيگني دختر وولسونگ و خواهر زيگموند (سيگموند) بود. شوهر وي وولسونگ را خائنانه به قتل رساند و پسرانش را به اسارت گرفت. وي شبانه همه را يک به يک به زنجير بست و به جايي برد که گرگها آنها را بيابند و بخورند. وقتي که آخرينشان، يعني زيگموند، را آوردند تا به زنجير بکشند، سيگني براي رهايي وي تدبيري ساز کرد. آن زن او را نجات داد و هر دو پيمان بستند که انتقام خون برادران و پدرشان را بگيرند. سيگني تصميم گرفت که يکي از خويشان نسبي خود را براي رساندن ياري به زيگموند برانگيزد، و به همين دليل روزي با هيئت مبدل به ديدار همان مرد رفت و سه شب را در کنار وي گذراند. آن مرد او را هيچ نشناخت و از ماجرا نيز آگاه نشد. وقتي که پسري در پي اين نزديکي زاده شد و بعد به بار آمد و به آن حد رسيد که توانست به تنهايي سفر کند، آن زن او را نزد زيگموند فرستاد تا آن پسر، که سينفيوتلي نام داشت، با او زندگي کند و به مردي برسد. سيگني در تمام اين مدت در کنار شوهرش مي‌زيست و فرزنداني برايش به دنيا آورد، و در عين حال کوشيد که شوهر از منظور سوزان و نهايي قلبش آگاه نشود و سرانجام بتواند انتقام بگيرد.
سرانجام آن روز موعود فرا رسيد. زيگموند و سينفيوتلي خانواده را غافلگير کردند. آنها فرزندان ديگر سيگني را کشتند و شوهر سيگني را هم در خانه زنداني کردند و خانه را به آتش کشيدند. سيگني خاموش و زبان در کام بسته به آنها نگاه کرد. چون کار به پايان رسيد به آنها گفت که آنها انتقام مردگانشان را به نحوي شايسته گرفته‌‌اند، و چون اين سخن بگفت به درون خانه که در آتش مي‌سوخت پريد و در آنجا از بين رفت. اين زن که در طي ساليان درازي که به انتظار تحقق هدف و منظورش نشسته بود هميشه به اين مهم فکر مي‌کرد که پس از کشتن شوهر خود نيز در کنار وي بميرد. در واقع اگر شاعري چيره دست و توانا، مثل اسکيلوس، اين داستان را نوشته و پرورانده بود، بي ترديد کليتم نسترا به هيچ وجه با وي قابل قياس نمي‌بود.
داستان زيگفريد به حدي آشناست که داستان نمونه‌ي شمالي آن، يعني داستان سيگورد، را مي‌توان به طور خلاصه به جاي آن حکايت کرد. برينهيلد، که يک والکيري (3) بود، از فرامين اودين، خداي خدايان، سرپيچي کرد و به جرم اين سرپيچي به خواب ابدي محکوم شد، تا اينکه مردي بيايد و او را از خواب بيدار کند. آن زن خواهش کرده بود که فقط مردي براي بيدار کردنش بيايد که ترس و هراس هيچ گاه در دلش آشيان نکرده باشد و با ترس غريبه باشد. اودين پيرامون تختخواب آن زن آتش افروخته بود تا فقط جواني بتواند به سوي او برود که واقعاً دلاور و قهرمان باشد. سيگورد پسر زيگموند بود و کسي بود که از عهده‌ي انجام اين کارها برمي آمد. وي اسبش را به زور از آتش مي‌گذراند و برينهيلد را از خواب بيدار مي‌کند و آن دوشيزه خود را به او که ثابت مي‌کرد شهامت آمدن به سوي او را دارد، تسليم مي‌کند، و سيگورد چند روز بعد او را در ميان همان آتش رها مي‌کند.
سيگورد به خانه‌ي گيوکونگ‌ها مي‌رود و در آنجا با شاه گونار پيمان برادري مي‌بندد. گريمهيلد، مادر گونار، سيگورد را به شوهري دخترش گودرون برمي گزيند و داروي سحرآميزي به او مي‌دهد تا عشق برينهيلد را از ياد ببرد. او با گودرون ازدواج مي‌کند و پس از آن با استفاده از آن نيروي جادويي که گريمهيلد به او بخشيده است خود را به شکل و هيئت گونار درمي آورد و يک بار ديگر مي‌رود و از حلقه‌ي آتش مي‌گذرد تا برينهيلد را براي گونار بربايد، زيرا گونار خود قهرمان يا پهلوان نيست که بتواند دست به چنين عمل قهرمانانه‌اي بزند. سيگورد سه شب را با آن زن به سر مي‌برد ولي در بستر شمشيرش را بين خود و آن زن مي‌گذارد، و برينهيلد با وي به گيوکونگ مي‌رود و چون به آنجا مي‌رسند سيگورد دوباره همان شکل و سيماي پيشين خود را باز مي‌يابد، البته بي آنکه برينهيلد از ماجرا آگاه شود. آن زن با گونار ازدواج مي‌کند، زيرا معتقد است که سيگورد به او بي وفايي کرده است و در حقيقت خود گونار از آتش گذشته و نزدش آمده است. آن زن در مشاجره با گودرون از حقيقت ماجرا آگاه مي‌شود و درصدد برمي آيد انتقام بگيرد، و به همين خاطر به گونار مي‌گويد که سيگورد صيغه برادري با وي را شکسته است و برخلاف ادعايش که گفته است در رختخواب يک شمشير بين آنها بوده است، او را تصاحب کرده است، و اکنون اگر سيگورد را نکشد او را ترک مي‌کند. گونار طبق آن صيغه‌ي برادري که بسته است نمي‌تواند سيگورد را بکشد، ولي برادر کوچکترش را راضي مي‌کند سيگورد را در خواب بکشد، و گودرون از خواب برمي خيزد و مي‌بيند که خون شوهرش بر سر و رويش مي‌ريزد.
آن گاه برينهيلد خنديد،
فقط يک بار، و از ته دل،
و چون صداي شيون گودرون را شنيد.
گرچه، و يا شايد چون آن زن سبب شد او بميرد، ديگر نمي‌تواند پس از مرگ سيگورد زنده بماند. او به شوهرش مي‌گويد:
او تنها کسي بود که دوست مي‌داشتم
من هيچ گاه قلبي هوسباز نداشتم
بعد به او مي‌گويد که سيگورد، وقتي که از آتش گذشت و او را براي گونار بربود، صيغه‌ي برادري و آن عهد و پيماني را که بسته بود نشکست:
ما در يک بستر کنار هم خوابيديم،
گويي که او برادر من بود.
مردان و زنان از ديرباز هميشه
با درد و اندوه قرين بوده‌‌اند...
بعد خود را مي‌کشد، و خواهش مي‌کند که جسدش را در کنار سيگورد بر تل هيمه‌ي مرده سوزي جاي بدهند و بسوزانند.
گودرون خاموش در کنار جسد مي‌نشيند. آن زن نمي‌تواند صحبت کند، حتي نمي‌تواند بگريد، ولي مي‌خواهد به نحوي بار اندوه دل را سبک کند تا مبادا از پاي دربيفتد، و زنان يک به يک مي‌آيند و به او دلداري مي‌دهند و از اندوه‌هاي خود به او مي‌گويند:
تلخ ترين اندوهي که داشته‌‌اند.
يک نفر مي‌گويد که شوهر، دختران، خواهران، برادران، همه از من گرفته شدند ولي من هنوز هم زندگي مي‌کنم.
با وجود اين گودرون از فرط اندوه نمي‌گريست.
و با دلي آکنده از اندوه کنار جسد پهلوان نشست.
ديگري مي‌آيد و به او مي‌گويد که هفت پسر من و شوهرم نيز، هر هشت تن، در سرزمين جنوب در ميدان کارزار بر خاک هلاکت افتادند. من آنها را خود در گورشان نهادم. نيم سال تمام به درازا کشيد تا توانستم بر اندوهم چيره شوم، و هيچ کس به دلداري من نيامد.
باز هم گودرون از فرط اندوه نتوانست بگريد.
و با دلي آکنده از اندوه کنار جسد پهلوان نشست.
بعد آن که داناتر از ديگران بود کفن را از روي جسد مرده برمي دارد.
... و آن زن
سر دوست داشتني مرد را بر زانوان همسرش گذاشت.
«به او بنگر که دوستش داشتي و لب بر لبان او بگذار
که گويي هنوز زنده است»
و گودرون فقط يک بار نگريست
و موهاي مرد را خيس خون يافت
و چشمهايش که زماني مي‌درخشيدند.
آن گاه خم شد و سر را فرود آورد
و اشکهايش چون قطرات باران فرو باريد.
چنين‌‌اند داستان‌ها و افسانه‌هاي باستاني و نخستينِ ملتهاي شمال اروپا. انسان اصولاً براي درد و اندوه کشيدن آفريده شده است. زيستن يعني درد و رنج کشيدن و تنها راه حل مسئله اين است که انسان دردها و دشواريها را مردانه و دليرانه تحمل کند. سيگورد نخستين باري که به سوي برينهيلد مي‌رود با مردي خردمند روبرو مي‌شود و از او مي‌پرسد چه سرنوشتي در انتظار او خواهد ماند:
هيچ چيزي، هر قدر هم که گران باشد، از من پنهان مکن.
و آن مرد خردمند به او پاسخ مي‌دهد:
تو مي‌داني که من دروغ نخواهم گفت.
تو هيچ گاه به پستي آلوده نخواهي شد.
با وجود اين تقدير به تو روي خواهد آورد،
روز خشم و روز رنجش و آزردگي.
اما تو‌اي فرمانرواي آدميان، فراموش مکن،
که بخت و اقبال در زندگي پهلوان نقش دارد.
و در زير آفتاب هيچ کس بزرگوارتر از
سيگورد نخواهد زيست.

خدايان ملتهاي شمال اروپا
 

هيچ خداي يوناني قهرمان يا پهلوان نبود. تمامي خدايان اولمپ نشين يونان فناناپذير و جاودانه و شکست ناپذير بودند. آنها هيچ گاه پرتو فروزان دلاوري و شجاعت را حس نکردند و هيچ گاه نتوانستند در برابر خطر بي اعتنا باشند. آنها زماني مي‌جنگيدند که از پيروزي خود مطمئن بودند و مي‌دانستند که آسيب نخواهند ديد. اما در آسگارد، يا سراي خدايان شمالي يا نورديک، وضع به گونه‌اي ديگر بود. ژيان‌ها (غولان) که يوتونهايم زيستگاه و شهرشان بود، از دشمنان بي امان، هميشه فعال و سرسخت ازير (Aesir) (اِسير)، يعني خدايان بودند. ژيان ها، يا غولان، نه تنها خطري هميشگي بودند بلکه خود مي‌دانستند که شاهد پيروزي قطعي و نهايي را آنها در آغوش خواهند گرفت.
اين آگاهي بر دل تمامي ساکنان سراي خدايان سنگيني مي‌کرد، ليکن دل فرمانرواي آنان را بيشتر مي‌آزرد. اودين نيز مثل زئوس پدر خدايان و فرمانرواي مطلق آسمانها بود:
دامن دودي رنگ بر تن و کلاهي به رنگ آبي آسماني بر سر.
زئوس و اودين فقط در همين مورد به هم شبيه بودند. آنچه هومر گفته است بيشتر برازنده زئوس است تا اودين. اودين شخصيتي شگفت انگيز، موقر و مهيب و هميشه برتر است. حتي آن هنگام که در کاخ زرّين، يعني در گلدزهايم، در مجلس ضيافت يا ميهماني خدايان مي‌نشيند، يا وقتي در والهالا در کنار پهلوانان است، هيچ گاه چيزي نمي‌خورد. هر غذايي که پيش رويش مي‌گذارند به دو گرگي مي‌دهد که زير پايش مي‌خوابند. دو زاغ بر شانه هايش مي‌نشينند و هر روز به سراسر دنيا پرواز مي‌کنند و از کردار و رفتار روزانه‌ي آدميان خبر مي‌آورند. يکي از کلاغها فکر (هوگين ـ (Hugin و ديگري حافظه (مونين ـ (Munin نام دارد.
هنگامي که خدايان ديگر سرگرم خوردن و نوشيدن هستند، اودين به اخبار و اطلاعاتي که فکر و حافظه آورده‌‌اند مي‌انديشد.
در به تاخير افکندن هر چه بيشتر روز رستاخيز يا راگناروک (Ragnarok) يعني روزي که زمين و آسمان از بين مي‌روند، مسئوليت اودين بيش از هر خداي ديگري بود. او پدر و فرمانرواي برتر خدايان و آدميزادگان بود، اما با وجود اين، هميشه مي‌کوشيد با ديگران به شور بنشيند. او از آسمان به زير مي‌آمد و به چاه خرد مي‌رفت که ميمير دانا از آن پاسداري مي‌کرد و تقاضا مي‌کرد که از آن چاه نسيمي به سوي او بفرستد، و هرگاه که ميمير از او مي‌خواست که در ازاي آن بايد يکي از چشمهايش را بدهد او مي‌پذيرفت. او حتي حاضر بود تن به هر درد و رنج و دشواري بدهد و از دانش رون‌ها بهره مند شود. رون‌ها نوشته‌هاي سحرآميزي بودند که اگر کسي مي‌توانست آن را بر چيزي بنويسد، مثلاً بر چوب، فلز، و سنگ، نيرويي فوق العاده مي‌يافت (4). اودين پس از تحمل دردها و دشواريهاي اسرارآميز توانست آنها را بياموزد. او در الدرادايي که آويخت چنين مي‌گويد:
نه شب تمام بر درختي که باد آن را مي‌لرزاند آرميدم
و از نيزه زخم برداشته بودم
مرا به اودين پيشکش کرده بودند، خودم را به خودم
بر آن درختي که هيچ انساني آن را نمي‌شناسد.
اودين اين دانشي را که به دشواري و با پرداخت بهايي سنگين فراهم آورده بود، به آدميان داد، و آدميان نيز توانستند از آن رون‌ها استفاده کنند و ايمني بيابند. او يک بار ديگر زندگي خود را به خطر انداخت تا بتواند شراب شعر را از غولان بگيرد، يعني همان شرابي که هر کس که بنوشد شاعر مي‌شود. اين هديه‌ي نيک را هم به انسان‌ها داد و حتي به خدايان. در هر صورت، او يار و پشتيبان و ولينعمت انسان‌ها بود.
ملتزمين رکاب و همراهان وي همه از دوشيزگان، يا والکيري ها، بودند. آنها در آسگارد ساقيگري مي‌کردند و جامهاي شاخي ميهمانان را هميشه از شراب پر نگه مي‌داشتند، اما وظيفه اصلي آنها اين بود که به ميدانهاي کارزار بروند و به فرمان اودين کساني را پيروز کنند و يا بکشند که اودين خواسته است، و در ضمن اجساد دلاوران و سلحشوران را نزد اودين ببرند. وال يعني شهيد، و والکيرها آنهايي بودند که شهيدان را برمي گزيدند و بعد جسدشان را به جايي مي‌بردند که والهالا نام داشت که به معني تالار شهيدان بود. هر پهلواني که در کارزار به مرگ محکوم مي‌شد مي‌توانست ببيند:
دوشيزگان فوق العاده زيبارو را،
سوار بر اسب و زره درخشان بر تن،
موقر و ژرف در انديشه فرو رفته،
که با دستان سپيدشان اشاره مي‌کنند.
چهارشنبه روز ويژه اودين است. در جنوب او را به نام وُدِن (Woden) مي‌خواندند.
از ميان خدايان ديگر، فقط پنج تن اهميت داشتند، به نامهاي: بالدر (Balder)، تور (Thor)، فرير (Freyr)، هايمدال (Heimdall)، و تير (Tyr).
بالدر: اين خداوند هم در زمين و هم در جمع خدايان ديگر يا در ملکوت عزيزترين خدا بود. مرگ او نخستين مصيبتي بود که بر خدايان نازل شد. او يک شب خواب وحشتناک و دل آزاري ديد که گويا يک نفر در عالم خواب پيشگويي کرده بود که با خطر بزرگي روبرو خواهد شد. هنگامي که مادرش، فريگا، يعني همسر اودين، اين خبر را شنيد تصميم گرفت که او را از اين خطر حفظ کند و نگذارد کوچکترين آسيبي به او برسد. آن زن به سراسر دنيا سفر کرد و هر چيزي، هر چيز جاندار يا بي جاني، را که ديد سوگند داد که به فرزندش زيان نرساند. اما اودين هنوز هم بيمناک بود. او به نيفلهايم (Niflheim)، يعني به دنياي مردگان، رفت و خانه‌ي هلا يا هل را، که الهه‌ي مردگان بود، در آنجا يافت، و مردگان همه شادي کنان به صف ايستاده بودند. زني خردمند پيش آمد و به او گفت که خانه را براي آمدن چه کسي آراسته و زينت بسته اند:
شراب را براي بالدر ريخته‌‌اند،
و خدايان بزرگ نابردبار شده‌‌اند.
اودين در آن لحظه دريافت که بالدر بايد بميرد، ولي خدايان ديگر معتقد بودند که فريگا به او ايمني بخشيده است. بنابراين همه سرگرم بازي‌اي شدند که به آنها شادي مي‌بخشيد.
آنها مي‌کوشيدند به بالدر بزنند، يعني سنگ و يا تيري کوچک (دارت) به سويش بيندازند، يا تير جنگي به سويش رها کنند، يا او را با شمشير بزنند، اما سلاحها همه پيش پاي او بر زمين مي‌افتادند يا بي آنکه زياني به او برسانند از کنارش مي‌گذشتند. هيچ چيزي به بالدر زيان نمي‌رساند. اکنون به نظر مي‌رسيد که با مصونيتي که يافته است از همه برتر شده است، و به همين خاطر همه به او حرمت مي‌گذاشتند، البته به استثناي يک نفر به نام لوکي (Loki)، که البته خداوند نبود ولي پسر يکي از ژيان‌ها (غولان) بود، و هرگاه که در جايي حضور مي‌يافت با خود دردسر و ناراحتي به ارمغان مي‌آورد. او هميشه خدايان را به دردسر و خطر مي‌انداخت، ولي اجازه مي‌يافت آزادانه به آسگارد بيايد، زيرا اودين، به دليلي که هيچ گاه فاش نشده است، با او صيغه‌ي برادري بسته بود. لوکي از نيکي و از نيکان نفرت داشت و به بالدِر حسادت مي‌ورزيد. او تصميم گرفته بود که به طريقي به بالدر آسيب برساند. وي روزي به هيئت يک زن نزد فريگا رفت و با او به صحبت نشست. فريگا به او گفت که قصد سفر دارد تا بتواند ايمني بالدر را تأمين کند، و حتي به او گفت که چگونه تمامي اشياء سوگند خورده‌‌اند که به او آسيب نرسانند. فريگا سرانجام گفت که فقط يک گياه کوچک، يعني يک بوته کولي يا کشمشک توجه نکرده است و بي اعتنا از کنار آن گذشته و رفته است.
همين سخن براي لوکي کافي بود، زيرا بي درنگ رفت و بوته‌ي کولي را يافت، آن را برداشت و با آن به همان جايي رفت که خدايان در آن تفريح و شادي مي‌کردند. هودِر، برادر بالدر که نابينا بود، کناري نشسته بود. لوکي از او پرسيد: «چرا در بازي شرکت نمي‌کنيد»؟
هودر پاسخ داد: «يعني با آنکه نابينا هستم؟ و حتي با وجودي که هيچ چيزي ندارم به سوي بالدر بيندازم»؟
لوکي گفت: «اوه، شما هم شرکت کنيد. اين شاخه کوچولو را برداريد و آن را پرتاب کنيد. من شما را راهنمايي مي‌کنم تا بتوانيد هدفتان را پيدا کنيد.»
هودر شاخه بوته‌ي کولي (کشمشک) را برداشت و آن را، با راهنمايي لوکي، با تمام نيرو پرتاب کرد و آن شاخه مستقيم به قلب بالدر خورد. بالدر بر زمين افتاد و مرد. مادرش هنوز هم اميدش را از دست نداده بود. فريگا گريه کنان به خدايان گفت که يک نفر داوطلب شود و نزد هلا برود و بکوشد بالدر را بيابد و بازگرداند. هرمود، يکي از پسران فريگا، گام پيش نهاد. اودين اسب خود به نام سلايپنير (Sleipnir) را به او داد و او نيز شتابان به دنياي مردگان يا نيفلهايم رفت.
ديگران سرگرم تدارک وسايل تدفين شدند. آنها تلّي از هيزم را در يک کشتي بزرگ درست کردند و جسد بالدر را بر آن تلّ هيمه قرار دادند. نانّا، همسر بالدر، به سوي جسد رفت تا آخرين نگاه را بر آن بيندازد. قلب آن زن ناگهان از تپش بازايستاد و بر عرشه کشتي افتاد و مرد، و جسدش را کنار جسد شوهر گذاشتند. بعد آن تلّ هيمه را آتش زدند و کشتي را از ساحل دور کردند. در آن هنگام که کشتي از ساحل فاصله مي‌گرفت، شعله‌ي آتش درون آن به هوا خاست و تمام کشتي را در کام خود فرو برد.
هنگامي که هرمود که حامل تقاضاي خدايان بود وقتي به هلا رسيد، آن زن به او گفت که بالدر را در صورتي بازپس خواهد داد که براي وي مسلم شود که تمامي چيزها در سراسر دنيا در سوگ او نشسته‌‌اند. اما اگر فقط يک چيز يا يک موجود زنده ديده شود که به حال وي نمي‌گريد، ناگزير او را نگه خواهد داشت و پس نخواهد داد. خدايان پيام رساناني را به همه جاي دنيا فرستادند تا از تمامي موجودات بخواهند که به حال بالدر بگريند تا وي دوباره زندگي بيابد و از دنياي مردگان بيرون بيايد. پيام رسانان در هيچ جا با مخالفت روبرو نشدند. زمين و آسمان و هر چيزي که در آنها بود صميمانه در سوگ آن خداي مهربان گريستند. پيام رسانان که از اين لحاظ شادمان شده بودند بازگشتند تا اين خبر را به آگاهي خدايان برسانند. درست به پايان سفرشان رسيده بودند که با يک غول ماده روبرو شدند ـ و تمامي اندوه دنيا بيهوده و بي اثر شد، زيرا آن غول ماده از گريستن خودداري کرد و با لحني استهزاآميز گفت:«شما فقط اشک خشک از من خواهيد ديد. من هيچ خوبي و نيکي از بالدر نديده ام، پس من هم در حق او نيکي نخواهم کرد». بدين سان بود که هلا مرده اش را نگه داشت و اجازه نداد به دنياي زندگان بازگردد.
لوکي نيز به کيفر رسيد. خدايان او را دستگير کردند و در غاري ژرف به بند کشيدند و يک افعي را هم بالاي سرش نگه داشتند، به طوري که زهر آن افعي بر چهره‌ي لوکي مي‌ريخت و او را دردمند مي‌کرد. اما همسرش سيگين (زيگين) به ياري اش آمد و در کنارش نشست و زهر افعي را در يک فنجان ريخت. اما با وجود اين هرگاه که مي‌خواست آن فنجان را خالي کند، فنجان و زهري که در آن بود بر سرش مي‌ريخت، حتي براي يک لحظه، و او را به آن چنان درد شديدي دچار مي‌ساخت که تشنج حاصل از آن دنيا را به لرزه درمي آورد.
از چهار خداوند بزرگ ديگر، تور خداي صاعقه و رعد بود و روز پنج شنبه را به نام وي نامگذاري کرده‌‌اند. وي از نيرومندترين ازيرها (اِسيرها) يا خدايان به شمار مي‌رفت.
فِرير نگهبان ميوه‌هاي دنيا بود.
هايمدال پاسدار بيفروست (Bifrost) پل رنگين کمان بود که به آسگارد مي‌پيوست.
و سرانجام تير خداي جنگ بود و سه شنبه را که زماني روزِ تير يا تيرزدِي (Tyrsday) بود به نام او کردند.
در آسگارد خدايان زن از آن حرمتي که الهه‌هاي يوناني اولمپ نشين داشتند برخوردار نبودند. هيچ يک از خدايان زن اساطير ملتهاي شمال اروپا به مقام و مرتبت آتنا نمي‌رسيد، و از آن ميان فقط دو تن از خدايان زن شايان توجه‌‌اند. فريگا، همسر اودين که مي‌گويند روز جمعه را به خاطر وي چنين ناميده‌‌اند. وي الهه‌اي خردمند و خاموش بود و هيچ گاه به هيچ کس، حتي به اودين، نمي‌گفت که چه مي‌داند و از چه چيزهايي آگاه شده است. او شخصيتي مرموز و ناشناخته است و اغلب او را نشسته پشت چرخ نخريسي به تصوير کشيده‌‌اند، که نخهاي طلايي مي‌ريسد، ولي هيچ کس نمي‌داند که نخها را براي چه منظوري مي‌ريسد.
فريا الهه‌ي عشق و زيبايي بود، اما با کمال شگفتي درمي يابيم که نيمي از کساني که در ميدانهاي کارزار مي‌مردند به او تعلق داشتند. دوشيزگان يا والکيري‌هاي اودين فقط نيمي از آن مرده‌ها را به والهالا مي‌بردند. خود فريا سوار بر اسب به سوي ميدان کارزار مي‌رفت و سهم خود از مردگان و کشته شدگان را مي‌گرفت، و شاعران شمال اروپا اين کار وي را شايسته‌ي مقام الهه‌ي عشق دانسته‌‌اند. برخي نيز معتقدند که روز جمعه را به خاطر وي نامگذاري کرده‌‌اند.
اما يک خطه يا سرزمين ديگري نيز بود که دربست در اختيار و به فرمان يک خداوند زن اداره مي‌شد. سرزمين مرگ به هِلا تعلق گرفت. در آنجا هيچ خداي مردي حق فرمانروايي نداشت، حتي اودين که خود خداي خدايان و فرمانرواي مطلق خدايان و آدميان بود. آسگارد طلايي به خدايان تعلق داشت، و والهالاي مجلل و شکوهمند نيز ويژه پهلوانان و قهرمانان. ميدگارد، ميدان کارزار انسان‌ها بود که هيچ زني در آن پاي نمي‌نهاد و با آن سروکار نمي‌يافت. گودرون در اِلدِراِدا چنين مي‌گويد:
جنگجويي مردان بر سرنوشت زنان حاکم است.
در داستان‌هاي اساطيري ملتهاي شمال اروپا، دنياي تيره و سايه گرفته‌ي مردگان قلمرو فرمانروايي زن بود.

آفرينش
 

در کتاب الدرادا زني خردمند چنين مي‌گويد:
در قديم هيچ چيز نبود،
نه خاک، نه دريا، و نه موجهاي سرد.
نه زمين بود و نه آسمان بالاي سر.
فقط شکافي که دهان باز کرده بود.
خورشيد نمي‌دانست کجا مستقر شود،
و ماه نيز قلمرو خود را نمي‌دانست.
ستارگان جايي براي خود نداشتند.
اما آن شکاف، هر چند که مخوف بود، به هر سو گسترده نبود. نيفلهايم، سرزمين سرد مرگ، در آخرين نقطه‌ي شمال قرار گرفته بود، و موسپلهايم، سرزمين آتش، در دورترين نقطه‌ي جنوب. دوازده رودخانه از نيفلهايم سرچشمه مي‌گرفتند و از آنجا بيرون مي‌آمدند که همه به درون آن شکاف يا گودال فرو مي‌ريختند و چون در آنجا پيوسته منجمد مي‌شدند آنجا را از يخ مي‌انباشتند. ابرهاي سرکش از موسپلهايم بيرون مي‌آمدند و يخها را به مه مبدّل مي‌ساختند. قطرات آب از مه مي‌چکيد و از آنها دوشيزگان يخي و همچنين ايمير (Ymir) به وجود آمد که نخستين غول يا ژيان بود. پسر اين غول پدرِ اودين بود که مادر و همسرش از دوشيزگان يخي بودند.
اودين و دو برادر ديگرش، ايمير را کشتند و از او زمين و آسمان را ساختند، يعني از خونش دريا و از جسدش خاک و از سرش آسمان را به وجود آوردند. آنها مقدار اخگر را از موسپلهام برداشتند و آنها را به جاي خورشيد، ماه، و ستاره‌ها در آسمان قرار دادند. دنيا گرد بود و دريا آن را در بر گرفته بود. ديوار بزرگي که خدايان از ابروان ايمير ساخته بودند، حافظ و نگهبان جايي بود که قرار بود انسان در آن زندگي کند. فضاي درون ديوار ميدگارد ناميده مي‌شد. در اينجا نخستين زن و مرد از درختان آفريده شدند، يعني مرد از درخت زبان گنجشک و زن از درخت نارون. آن دو ننه باباي انسان‌ها بودند. کوتوله‌ها (دووارف) هم در دنيا وجود داشتند ـ که موجوداتي زشت رو ولي پيشه وران و صنعتگراني چيره دست و استاد بودند که در زير زمين مي‌زيستند. اِلف‌ها (Elves) يا پريان زيباروي، هم بودند که نگهبان و پرورش دهنده‌ي گل‌ها و جويبارها بودند. يک درخت زبان گنجشک به نام ايگدرازيل (Yggdrasil) بود که دنيا را نگه داشته بود و در دنياها ريشه دوانده بود.
ايگدرازيل سه ريشه داشت
که هل زير نخستين ريشه زندگي مي‌کند
و غولان يخي زير دومين
و انسان‌ها زير سومين
همچنين آورده‌‌اند که «يکي از ريشه‌ها تا به آسگارد مي‌رسد». در کنار همين ريشه چاه سپيد آبي بود به نام چاه اوردا و اين چاه به حدي مقدس بود که کسي جرئت نمي‌کرد از آب آن بنوشد. سه تن نورن از آن پاسداري مي‌کردند که:
زندگي شان را وقف بني آدم کرده بودند،
و سرنوشتشان را هم تعيين مي‌کردند.
اين سه نورن عبارت بودند از اوردا (Urda) ـ گذشته، ورداندي (Verdandi) ـ حال، و سکولد (Skuld) ـ آينده.
خدايان هر روز به آنجا مي‌رفتند و از پل لرزان رنگين کمان مي‌گذشتند تا در کنار آن چاه بنشينند و درباره اعمال و کردار آدميان داوري کنند. چاهي ديگر نيز زير ريشه‌ي ديگر آن درخت بود که چاه دانايي نام داشت و ميمير دانا از آن پاسداري مي‌کرد.
خطر نابودي و نيستي بر فراز ايگدرازيل، مانند آسگارد آويزان مانده بود و آن را تهديد مي‌کرد و آن نيز مانند خدايان محکوم به فنا بود. يک افعي و نوزادش هميشه ريشه‌ي نزديک نيفلهايم، خانه‌ي هل، را مي‌جويدند و سرانجام يک روز موفق مي‌شدند درخت را بخشکانند. در نتيجه‌ي اين کار جهان هستي هم فرو مي‌ريخت و از بين مي‌رفت.
غولان يا ژيان‌هاي يخي و غولان کوهستاني که در يوتونهايم مي‌زيستند، دشمنان نيکي بودند و هر چه که خوب بود. آنها نيروي اهريمني و درنده خوي جهان بودند و در مبارزه‌ي اجتناب ناپذيري که بين آنها و نيروي خدايي درگرفته بود، سرانجام نيروهاي اهريمني پيروز مي‌شدند:
خدايان محکوم به فنا هستند، و مرگ پايان کار است.
اما اين اعتقاد درست برخلاف آن عقيده ژرفي است که آدميان دارند که مي‌گويند نيکي نيرومندتر از بدي يا اهريمن است. حتي شماليهاي کاملاً نوميد هم، که زندگي روزمره شان در آن سرزمين بسيار سرد و منجمد در طول زمستان سرد و سياه، خود نوعي مبارزه‌ي دائمي و قهرمان گونه بود، کورسويي را از دور مي‌ديدند که پرده‌ي سياه تاريکي را مي‌دريد. در کتاب الدرادا، همانند کتاب مکاشفه، چنين پيشگويي شده است که چون خدايان شکست خوردند، و هنگامي که:
خورشيد به تيرگي مي‌گرايد و زمين در دريا غرق مي‌شود،
و ستارگان داغ از آسمان فرو مي‌افتند،
و آتش تا به آسمان زبانه مي‌کشد،
آن گاه ملکوتي نو و زميني نو:
با زيبايي شگفت انگيز دوباره متجلي مي‌شود.
و خانه‌ها سقفي از طلا مي‌يابند.
و کشتزارها ميوه‌هاي رسيده مي‌دهند
و شادي ابدي بر همه جا سايه مي‌گسترد.
و در آن هنگام فرمانروايي فردي فرا مي‌رسد که از اودين نيز نيرومندتر است و اهريمن نمي‌تواند بر او چيره شود:
... که بزرگتر از همه است.
و من جرئت نمي‌کنم نامش را بر زبان آورم
و اندک هستند کساني که مي‌توانند ورايِ
زمانِ پس از شکست اودين را ببينند.
ديدار اين خوشبختي بي نهايت دور، خود نور اميدي است که بر پرده نوميدي مي‌تابد، اما اين اميدواري بود که در تمامي اِداها ديده مي‌شد.

سخنان حکيمانه مردمان شمال
 

چشم انداز ديگر شخصيت شمالي، که با کمال شگفتي با جنبه‌هاي پهلواني آن تفاوت دارد، در کتاب الدراِدا از اهميت و اولويت ويژه‌اي برخوردار است. در اين کتاب مجموعه‌اي از سخنان حکيمانه مي‌توان ديد که نه تنها اصولاً نشان دهنده‌ي هيچ نوع سلحشوري و پهلوان صفتي نيست، بلکه درباره زندگي چنان نظرياتي ابراز مي‌دارد که ستيزه جويي را به نوعي نفي مي‌کند. اين ادبيات حکيمانه شمالي به مراتب ضعيف تر و کم مايه تر از کتاب امثال و حکم عبري است، که در واقع حيف از خرد و حکمت که بر آن بگذارند. اما شماليهايي که گوينده‌ي اين امثال و سخنان حکيمانه و خردمندانه بوده‌‌اند، از شعور و دانايي زيادي برخوردار بوده‌‌اند، درست نقطه‌ي مقابل روح سازش ناپذير پهلوانان. اين طور که به نظر مي‌رسد، نويسندگان اين سخنان حکيمانه هم مانند نويسندگان امثال و حکم عبري سالخورده‌‌اند. آنها انسان‌هاي باتجربه‌اي هستند که درباره کارها، امور و نحوه‌ي سلوک انسان‌ها غور و انديشه کرده‌‌اند. ترديدي نيست که اينان خود يک زمان پهلوان بوده‌‌اند، اما اينک ميدان کارزار را رها کرده‌‌اند و از ديدگاهي ديگر به دنيا و به اشياء مي‌نگرند. گاهي حتي با طنز خاصي به دنيا مي‌نگرند:
برخلاف باور اکثريت مردم
شراب براي انسان زياد سودمند نيست.
اگر انسان نداند که ثروت اغلب ميمون (مقلّد)
مي آفريند، در حقيقت هيچ ندانسته است.
آدم ترسو هميشه مي‌پندارد که اگر احساسات
مبارزه جويي را رها کند جاودانه مي‌شود.
افکارت را به يک نفر بگو، اما از دومين پرهيز کن
و اگر سومين بداند همه خواهند دانست
آدم ابله تمام شب بيدار مي‌ماند
و به همه چيز فکر مي‌کند.
چون بامداد آيد از بس فکر کرده است خسته شده است
اما مسئله اش هنوز حل نشده است.
بعضي از اين امثال و سخنان حکيمانه راجع به طبيعت انساني سخن گفته و نظريات گستاخانه‌اي ابراز داشته است:
انسان نما ولي از فکر تهي
آن کسي است که همه چيز را به سخريه مي‌گيرد.
دليران هر جا که باشند خوب زندگي مي‌کنند
آدم ترسو از هر چيزي بيمناک است.
گهگاه سخناني شادي آفرين‌‌اند و دل را سبک مي‌کنند:
زماني جوان بودم و تنها سفر کردم
ديگري را ديدم و خود را غني يافتم.
انسان مايه‌ي شادي انسان است.
دوستِ دوستت باش
و با خنده‌ي وي بخند.
راهِ خانه‌ي دوست خوب
راهي مستقيم است
هر چند دور باشد
زماني نيز روحيه‌اي بس سازشکارانه رخ مي‌گشايد:
آن کس که جز بدبختي چيزي ندارد، بکوشيد دردمند نشود.
اين شخص پسرانش را مايه‌ي شادي مي‌داند، و ديگري خويشانش را،
و ديگري ثروت و مال و مکنتش را،
و باز هم ديگري اعمال نيکي که کرده است.
به سخنان يک دوشيزه اعتماد مکنيد
و حتي به سخنان يک زن.
اما من هم زنان و هم مردان را مي‌شناسم.
افکار مردان در برابر زنان نااستوار است.
کسي که خطا نمي‌کند آدم چندان خوبي نيست
و آن کس که ارزش ندارد آدم شريري نيست.
گاهي اين سخنان گوياي بينشي ژرف است:
هر کس بايد تا حدي دانا باشد
و نه بيش از حد، زيرا قلب آدم دانا
به ندرت شاد است.
چارپايان مي‌ميرند، آتش هم خاموش مي‌شود و ما هم مي‌ميريم،
اما من مي‌دانم که يک چيز هيچ گاه نمي‌ميرد
داوري درباره مردگان.
دو سطر پاياني مهمترين بخش آن مجموعه حاوي سخنان حکيمانه ويژه‌اي است:
عقل فقط آن چيزي را مي‌داند
که به قلب نزديک است.

پي نوشت ها :
 

1- منظور آن روزي است که حضرت عيسي به کوه رفت و دوازده تن از شاگردان خويش را هم گفت به آنجا بيايند و در آنجا براي آنها موعظه کرد و تمامي کساني که موعظه‌ي وي را شنيدند از پليدي رهايي يافتند و حتي هر کس که او را لمس کرد تندرستي يافت ـ انجيل لوقا باب ششم.
2- Edda
آثار ادبي کهن ايسلندي حاوي داستان‌هاي اساطيري شمالي و مقدار اشعار ادبي و غيره.
3- Valkyrie
به دوشيزگان اودين گويند که روح پهلوانان شهيد را به والهالا مي‌بردند و به آنها خدمت مي‌کردند.
4- Runes
البته به اشعار و غزلهاي مردم اسکانديناوي هم اطلاق مي‌شود.
 

منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.