اسطوره رومی ايني آس (3)


 






 

بخش سوم:
 

جنگ در ايتاليا
 

آزمون‌هاي بس دشوار و مهيبي در انتظار گروه کوچک ماجراجويان بود. اين بار هم جونو آفريدگار دشواريها و ناگواريها بود. اين الهه نيرومندترين اقوام اين سرزمين را، که لاتيني‌ها و روتولي‌ها بودند، برانگيخت تا با خشم و درنده خويي خاصي با استقرار تروايي‌ها در آن سرزمين مخالفت کنند. اگر اين الهه چنين نکرده بود، مسئله‌ي آمدن و استقرار تروايي‌ها به خوبي و خوشي و با صلح و صفا فيصله مي‌يافت. لاتينوس سالخورده که نبيره‌ي ساتورن و پادشاه شهر لاتيوم بود، به توصيه و هشدار روح پدرش فانوس نمي‌خواست دخترش لاوينيا را که تنها فرزندش بود به عقد فردي از افراد مملکت خود درآورد، بلکه تصميم گرفته بود او را به بيگانه يا غريبه‌اي بدهد که به همين زودي به اين سرزمين خواهد آمد. او معتقد بود که با اين پيوند نژادي زاده خواهد شد که، بنا به خواست و مشيت سرنوشت، تمامي دنيا را به زير فرمان خويش درخواهد آورد. بنابراين هنگامي که گروه سفيران اينيس به آنجا وارد شدند و از پادشاه تقاضا کردند که باريکه‌اي از سرزمينهاي کنار ساحل دريا را براي استقرارشان به آنان بدهد و ضمناً اجازه يابند از زمين، از هوا، و از آب آنجا استفاده کنند، لاتينوس آنان را با حسن نيت تمام پذيرفت و اجازه داد در آن سرزمين مستقر شوند. او معتقد بود که اينيس همان دامادي است که پدرش فانوس قبلاً پيشگويي کرده بود، و بنابراين همين را نيز به سفيران و ايلچيان اينيس گفت. او به آنها گفت تا وقتي که زنده است دوست و ياورشان خواهد بود. اين پيام را گفت به آگاهي اينس برسانند و به او خبر داد که دختري دارد که خدايان خواسته‌‌اند فقط با مردي بيگانه ازدواج کند و بنابراين معتقد است که رهبر اين گروه از مردم تروا همان فردي است که سرنوشت مقرر داشته و خواسته است.
اما در اين هنگام نيز جونو پا به ميدان گذاشت و وارد ميدان شد. آن الهه آلِکتو را که يکي از فوري‌ها بود و در هادس مي‌زيست فرا خواند و به او دستور داد به زمين برود و در آنجا جنگي خونين و شديد راه بيندازد. فوري نيز اين مأموريت را شادمانه و بي درنگ پذيرفت. نخست آتشي در دل ملکه آماتا همسر لاتينوس روشن کرد و او را برانگيخت که با ازدواج دخترش با اينيس سخت مخالفت کند. پس از آن به سوي پادشاه روتولي به نام تورنوس رفت که تا آن هنگام از بهترين خواستگاران لاوينيا بود. در حقيقت براي برانگيختن تورنوس بر ضد تروايي‌ها نيازي نبود که يک فوري به ديدن وي برود. همين خبر که شخصي ديگر مي‌خواهد با لاوينيا ازدواج کند، کافي بود که آتش خشمي ديوانه وار در دل او بيفروزد. به محض اينکه وي از آمدن سفراي اينيس نزد پادشاه آگاه شد با سپاه خود به سوي لاتيوم آمد تا با زور از انعقاد پيمان و معاهده بين لاتين‌ها و بيگانگان جلوگيري کند.
سومين مأموريت آلکتو مأموريتي کاملاً حساب شده و سياستمدارانه بود. دهقاني اهل لاتيوم گوزني دست آموز و زيبا داشت و آن گوزن آن چنان رام شده بود که روزهنگام آزادانه به هر سوي مي‌رفت و شب هنگام به در خانه‌اي که برايش کاملاً آشنا بود بازمي گشت. دختر آن دهقان گوزن را خيلي دوست مي‌داشت و آن را نوازش مي‌داد، بدنش را قشو مي‌کرد و شاخهايش را به دسته‌هاي گل مي‌آراست. کشاورزان دور و نزديک از اين مهم آگاه بودند و از آن حيوان حمايت کرده و او را در پناه خود گرفته بودند. هر کس، حتي خويشان و نزديکان خودشان هم، به اين حيوان آزار مي‌رساند به کيفر مي‌رسيد. اما اگر غريبه‌اي جرئت مي‌يافت و حيوان را مي‌آزرد، خشم يک قبيله را برمي انگيخت. و اين کار ناشايست از پسر کوچک اينيس که تحت تأثير تلقينات شيطنت بار آلکتو قرار گرفته بود سر زد. آسکانيوس به شکار رفته بود و آن فوري (آلکتو) وي و سگان شکاريش را برانگيخت و وسوسه کرد تا درست به همان جايي از جنگل بروند که آن گوزن آرميده بود. آسکانيوس تيري به سوي گوزن انداخت و او را سخت زخمي کرد، اما آن حيوان قبل از مردن توانست خود را به خانه و خانمش برساند. آلکتو کاري کرد که اين خبر بي درنگ به گوش همه برسد، که چون رسيد در پي آن درگيري و زد و خورد آغاز شد و کشاورزان خشمگين کمر به قتل آسکانيوس بستند، و تروايي‌ها نيز به دفاع از وي برخاستند.
اين خبر هنگامي به لاتيوم رسيد که تورنوس هم به آنجا وارد شده بود. شاه لاتينوس، پادشاه لاتيوم، از شنيدن خبر مسلح شدن رعاياي خويش و، از همه بدتر و شوم تر، از شنيدن خبر ورود و اردو زدن سپاه روتولي بر دروازه‌ي شهر، سخت برآشفت و آزرده خاطر شد. ملکه‌ي خشمگين وي نيز نقش و سهم کاملاً آشکاري در تصميم گيري نهايي وي داشت. پادشاه خود را در کاخ زنداني کرد و اوضاع را به امان خدا رها ساخت. اگر اينيس مي‌خواهد به وصال لاوينيا برسد پس نبايد از پدرزنِ آينده‌ي خود چشم ياري داشته باشد.
در آن شهر رسم بر اين بود که هرگاه تصميم مي‌گرفتند که بجنگند، هر دو لنگه‌ي در دروازه‌ي ورود به پرستشگاه الهه جونو، که در زمان صلح هميشه بسته بود، به دستور پادشاه باز مي‌شد و شيپورها را به صدا درمي آوردند و گردان و سلحشوران فرياد جنگ مي‌کشيدند. اما لاتينوس که خود را در کاخ زنداني کرده بود، حاضر نبود در اجراي مراسم مقدس پرستشگاه شرکت جويد و آن را به جاي آورد. چون شهروندان دودل و سرگردان مانده بودند و نمي‌دانستند چه بايد کنند، خود جونو از آسمان به زير آمد و با دست خويش درهاي معبد را باز کرد. شهر را شادي فرا گرفت، شادي به خاطر صف آرايي جنگي، به خاطر زره‌هاي درخشان، اسبهاي قبراق و تيزپا و پرچمها و درفشهاي سر به آسمان افراشته و، سرانجام به خاطر جنگيدن تا آخرين نفس.
سپاه مهيبي که از به هم پيوستن دو سپاه لاتيوم و روتولي به وجود آمده بود، در برابر گروه اندک تروايي‌ها صف آرايي کرد. تورنوس رهبر سپاه بود که مردي دلير و آزموده و استاد بود، و متحد ديگر وي را مِزِنيوس مي‌ناميدند که سربازي خوب ولي فوق العاده ستمگر و سنگدل و درنده خو بود و رعايايش، مردم بزرگ اتروسکان، بر او شوريده بودند و وي ناگزير شده بود به تورنوس پناه آورد. سومين متحد آنان دوشيزه کاميلا نام داشت که پدرش او را در جنگلي دورافتاده به بار آورده بود و از همان کودکي قلاب سنگ و کمان در دستهاي کوچکش مي‌گرفت و آموخته بود که لک لک‌هاي دور پرواز و قوهاي وحشي را شکار کند، و از نظر دويدن شتابش کمتراز شتاب پرندگان نبود. او به هر نوع جنگي عشق مي‌ورزيد و در استفاده از زوبين و تبر دوسر و کمان هيچ کس ياراي همتايي با وي را نداشت. او با ازدواج و زناشويي موافق نبود. او شکار و جنگ و آزاديش را دوست مي‌داشت. گروهي از جنگجويان دلير با وي همراه شده بودند، که شماري از آنها دوشيزه بودند.
در اين اوضاع و شرايط خطرناکي که براي تروايي‌ها پيش آمده بود، پدر تيبِر، خداي رودخانه‌ي بزرگي که تروايي‌ها در آن اردو زده بودند، به خواب اينيس آمد و در خواب به اينيس گفت که هر چه زودتر به بخش بالايي رودخانه برود که اِواندِر پادشاه شهر فقير و کوچکي که در آينده به آبادترين و سرافرازترين شهرهاي دنيا بدل خواهد شد و برجهاي رُم نيز در آن سر به آسمان خواهند ساييد، زندگي مي‌کند. خداي رودخانه به او گفت که آن شهريار کمکهاي لازم را در اختيار وي قرار خواهد داد. اينيس سپيده دم با شماري از افراد برگزيده‌ي خويش راهي شد، و براي نخستين بار افرادي مسلح بر پهنه‌ي رودخانه‌ي تيبر قايق راندند. چون به خانه‌ي اِواندر رسيدند پادشاه و پسر جوانش پالاس مقدمشان را گرامي داشتند. آنها ميهمانان را به خانه‌اي زشت و ناهنجار بردند که کاخ آنها بود، و چون به آنجا رسيدند منظره‌هاي متعددي را به آنها نشان دادند: صخره‌ي بزرگ تارپي، و نزديک به آن تپه‌ي مقدس ژوپيتر که در آن هنگام بوته‌هاي خار بسياري بر آن روييده بود ولي در آينده کاپيتول يا معبد زرين و درخشان از آن سر برون خواهد آورد، و همچنين چراگاهي که اکنون گله‌ها و رمه‌هاي گاوان و گوسپندان نعره کشان در آن به چرا مي‌آيند به زودي به ميدان ورزشي بزرگ رم بدل خواهد شد. پادشاه گفت: «زماني فون‌ها (الهه‌هاي کشتزارها) و پريان دريايي يا نيمف‌ها در اينجا مي‌زيستند، و نيز يک نژاد انساني وحشي. اما ساتورن به اين سرزمين آمد، چون از دست پسرش ژوپيتر گريخته بود. در آن هنگام همه چيز دگرگون شد. آدم‌ها از ناهنجاريها و ياغيگريهايشان دست برداشتند. او دادگستري را به درجه‌اي رساند و آن چنان صلح و آرامشي برقرار ساخت که از آن هنگام تاکنون دوران فرمانروايي اش را دروان طلايي ناميده‌‌اند. اما بعدها آداب و رسوم ديگري رايج شد: صلح و آرامش و دادگستري و انصاف در برابر آزمندي به طلا و شوق ديوانه وار به جنگ و جدال عقب نشستند. خودکامگان بر آن سرزمين چيره شدند و فرمانروايي شان آن قدر به درازا کشيد تا سرنوشت مرا که يک تبعيدي از کشور يونان به رم و از زادگاه عزيزم آرکادي رانده شده بودم به اين سرزمين کشاند.»
چون پيرمرد داستانش را به پايان برد به کلبه‌ي محقري رسيدند که وي در آن مي‌زيست و اينيس آن شب در آن کلبه بر بستري ساخته شده از برگهاي خشک خوابيد و پوست خرس بر خود کشيد. بامداد روز بعد با سپيده دم و با صداي پرندگان همگي از خواب برخاستند. پادشاه با دو سگ بزرگش که از پي مي‌آمدند و تنها ملتزمين رکاب و نگهبانانش بودند از آنجا رفت. چون صرف ناشتايي به پايان رسيد، پادشاه همان اندرزي را به اينيس داد که وي براي شنيدنش آمده بود. پادشاه به او گفت که آرکادي ـ زيرا اين سرزمين جديد را هم به ياد زادگاهش آرکادي مي‌ناميد ـ دولت ضعيفي است و نمي‌تواند کوچکترين کمکي به تروايي‌ها بکند. اما در ساحل ديگر اين رودخانه اتروسکان‌هاي ثروتمند و نيرومند زندگي مي‌کردند که پادشاه فراريشان مزنتيوس به تورنوس کمک مي‌کرد. فقط همين حقيقت کافي است که ملت را ناگزير کند در اين جنگ جانب اينيس را بگيرند، زيرا نفرتشان از فرمانرواي پيشين فوق العاده ريشه دار است. آن مرد مجسمه‌ي ستمگري و بيدادگري بود و از ديدن رنج و درد ديگران شادمان مي‌شد. او براي کشتن مردم راه عجيبي يافته بود که اهريمنانه ترين و وحشت انگيزترين شيوه‌هاي ممکن بود: او مردگان و زندگان را به هم مي‌بست، يعني آنها را دست به دست و چهره به چهره مي‌بست و آن قدر صبر مي‌کرد تا سم ناشي از اين هماغوشي کشنده مرگ تدريجي به بار بياورد.
سرانجام مردم اِتروريا بر ضد او شوريدند، ولي موفق شد بگريزد. اما مردم تصميم گرفته بودند او را بازگردانند و آن گونه که سزاوار بود به کيفر برسانند. اينيس آنها را متحدان بااراده و نيرومندي خواهد يافت. و اما در مورد آن پادشاه سالخورده، پادشاه به او گفت که پالاس جوان، تنها پسرش، را به جاي خويش خواهد فرستاد تا تحت فرماندهي آن تروايي سلحشور به خدمت خداي جنگ درآيد، و البته گروهي از جوانان آرکادي که گل‌هاي سرسبد نيروهاي سلحشور اين آب و خاک هستند با وي همراه خواهند شد. پادشاه به هر يک از ميهمانان يک اسب داد تا به وسيله‌ي آن بتوانند هر چه زودتر به سپاه اتروسکان بپيوندند و در آن سپاه نام نويسي کنند و از ياري آن برخوردار شوند.
در ضمن اردوگاه افراد تروايي که فقط يک خاکريز به عنوان استحکامات و جان پناه داشت و از وجود رهبر و از بهترين جنگاوران خود محروم مانده بود، تحت فشار بسيار شديدي قرار گرفته بود. تورنوس با تمام قوا به آن (سپاه) حمله ور شد. در روز نخست تروايي‌ها دليرانه و سرسختانه از خود دفاع کردند و از فرمانهاي اينيس که هنگام رفتن صادر کرده بود مبني بر اينکه به هيچ وجه نبايد دست به حمله و تهاجم بزنند پيروي کردند. اما شمار سپاهيان دشمن واقعاً بيش از آنها بود و آينده تيره و تار مي‌نمود، مگر اينکه مي‌توانستند اينيس را از حقيقت ماجرا بياگاهانند. سئوال اين بود که آيا مي‌توانستند چنين کنند يا نه، زيرا روتولي‌ها موضع آنها را کاملاً به محاصره درآورده بودند. اما با وجود اين دو گروه اندک تروايي‌ها دو تن بودند که محاسبه‌ي توفيق يا شکست را خوار مي‌شمردند و مخصوصاً معتقد بودند که خطر کردن را بايد آزمود. آن دو تصميم گرفتند که شبانه بکوشند از ميان صفوف دشمن بگذرند و خود را به اينيس برسانند.
اين دو تن نيسوس و اوريالوس نام داشتند که فرد نخستين سربازي کهنه کار و مجرب و دلير بود، و آن ديگر نوجواني دلير، همانند نيسوس و آماده بود دست به هر کار خطرناکي بزند. هر جا که يکي مي‌رفت، خواه براي نگهباني و خواه حضور در ميدان کارزار، آن ديگري هم همان جا بود و در کنار او. اين نقشه را نخستين بار نيسوس کشيد که از فراز خاکريز به نيروي دشمن نگاه مي‌کرد، زيرا متوجه شده بود که هوا بسيار تاريک است و شمار چراغها به حدي اندک و سکوت به حدي ژرف است که گويي همه‌ي افراد خوابيده‌‌اند. بعد اين نقشه را به آگاهي دوستش رساند، بي آنکه فکر کند که او نيز همراهي مي‌کند يا نه. اما چون جوانک بانگ برداشت که کسي نمي‌تواند او را از رفتن منع کند، و زندگي بدون جسارت را زندگي افتخارآميزي نمي‌داند، نيسوس اندوهگين شد. وي با التماس به او گفت: «اجازه بده که من تنها بروم. اگر برحسب اتفاق اين نقشه به ناکامي بينجامد ـ که در اين گونه کارهاي تهورآميز هزار بار امکان ناکامي وجود دارد ـ تو هستي که يا مرا نجات مي‌دهي يا مرا به شايستگي به خاک مي‌سپاري. اين را هم به ياد داشته باش که تو جوان هستي، و زندگي درازي پيش روي داري». اوريالوس پاسخ داد: «بيهوده سخن مگو. بيا برويم و درنگ مکنيم». چون نيسوس ديد که نمي‌تواند آن جوان را متقاعد سازد، اندوهگنانه سر تسليم فرود آورد و پذيرفت هر دو با هم بروند.
آن دو تن رفتند و رهبران گروه تروا را در حال برگزاري شورا ديدند و نقشه‌اي را که طرح کرده بودند به آگاهي آنها رساندند. رهبران نقشه را پذيرفتند و شاهزادگان با صداي لرزان، گرفته، و اشک ريزان از آنها سپاسگزاري کردند و قول دادند که پاداشي گران به آنها تقديم کنند. اوريالوس گفت: «من فقط يک چيز مي‌خواهم. مادرم در اينجا و در همين اردوگاه است. او حاضر نيست از اينجا برود و نزد زنان ديگر باقي بماند. من تنها کسي هستم که براي او باقي مانده ام اگر من بميرم...»
آسکانيوس سخنش را قطع کرد و گفت: «آنگاه من او را به عنوان مادر خود مي‌پذيرم. او جاي مادر مرا خواهد گرفت که در آخرين شبِ نبردِ تروا از دست دادم. سوگند ياد مي‌کنم که چنين خواهم کرد. اين را، اين شمشير مرا هم، بردار و نزد خود نگه دار. اين شمشير تو را تنها نمي‌گذارد.»
آن گاه هر دو راه افتادند و رفتند از خندق گذشتند و روي به سوي اردوگاه دشمن نهادند. به هر سو که مي‌نگريستند افراد را خفته يافتند. نيسوس نجواکنان گفت: «من مي‌خواهم جاده‌اي براي خودمان باز کنم. تو مواظب باش». وي اين سخن بگفت و کشتار افراد دشمن را، يکي پس از ديگري، آغاز کرد، و اين کار را با چنان استادي ويژه‌اي انجام داد که افراد وقتي کشته مي‌شدند کوچکترين ناله‌اي از گلويشان برنمي خاست. حتي يک ناله و يا فرياد برنخاست که به بقيه هشدار بدهد. ديري نگذشت که اوريالوس هم به اين کشتار پيوست. چون به انتهاي اردوگاه رسيدند و سر برگرداندند، ديدند که يک شاهراه درست کرده‌‌اند، راهي که فقط مردگان آن را ساخته و پرداخته‌‌اند. اما آنها اشتباه کردند که درنگ کردند. روز آرام آرام چهره مي‌گشود. گروهي اسب سوار که از سوي لاتيوم مي‌آمدند برق کلاهخود اوريالوس را ديدند و او را صدا زدند، اما چون ديدند که وي پاسخ نداد و در عوض ميان درختان پنهان شد، دريافتند که وي يکي از افراد دشمن بوده است. آنها جنگل را بي درنگ به محاصره درآوردند. نيسوس و اوريالوس که دستپاچه شده بودند از هم جدا شدند، اوريالوس به بيراهه رفت و نيسوس که هيجان زده و گيج شده بود بازگشت شايد بتواند او را بيابد. اما نه تنها او را نيافت بلکه او را اسيرِ دستِ دشمن ديد. حالا چگونه مي‌توانست او را نجات بدهد؟ او تنهاي تنها بود. البته کار بيهوده‌اي بود ولي ناگزير بود کاري انجام دهد، در هر حال مرگ بهتر از آن است که او را تنها در دست دشمن رها کند. وي با افراد دشمن درگير شد، يک نفر در برابر يک فوج سپاهي. زوبينِ در حال پروازش سربازان دشمن را يکي پس از ديگري به خاک هلاکت مي‌انداخت. فرمانده افراد دشمن که نمي‌دانست اين حمله‌ي مرگبار از کدام سو مي‌آيد، شتابان به اوريالوس حمله کرد و بانگ برداشت: «تو را به تلافي خواهم کشت». هنوز شمشير وي فرود نيامده بود که نيسوس گام پيش نهاد و گفت: «مرا، مرا بکش. همه‌ي اين کارها را من کرده ام، او فقط از پشت سر من مي‌آمد». او هنوز سخن مي‌گفت که شمشير در سينه‌ي آن پسرک فرو رفت. نيسوس در حال مرگ بود که قاتل خويش را از پاي انداخت و کشت و بعد در حالي که بدنش از تير سوراخ سوارخ شده بود کنار جسد دوستش بر زمين افتاد.
ماجراهاي ديگر تروايي‌ها آنهايي بود که در ميدان کارزار بر آنها گذشت. اينيس با سپاهي گران از اتروسکان‌ها به موقع بازگشت تا اردوگاه شان را نجات بدهد و در نتيجه جنگ سختي درگرفت. ادامه‌ي داستان تقريباً همه در حول و حوش جنگ دور مي‌زند و اينکه دو طرف چگونه به جان هم افتادند و کشت و کشتار را آغاز کردند و چگونه قهرمانان بسياري به خاک و خون افتادند و جوي خون جاري شد و شيپورها پيوسته به صدا درآمدند و تيرها همچون تگرگ باريد، صداي سم اسبان همه جا شنيده مي‌شد و اجساد مردگان زير سم ستوران پايمال مي‌شد. وضع جنگ به حدّي رسيده بود که ديگر کسي از چيزي نمي‌هراسيد. البته دشمنان تروايي‌ها همه از پا درآمدند. کاميلا پس از آنکه رجز خواند و درباره‌ي خود سخنها گفت از پاي درافتاد. مزنتيوس پليد و اهريمن صفت به کيفري که به آن سزاوار بود رسيد، البته پس از آنکه پسر جوانش دليرانه از او دفاع کرد و کشته شد. بسياري از متحدان و دوستان خوب تروايي‌ها هم کشته شدند، که پالاس پسر جوان اواندر هم در ميانشان بود.
سرانجام تورنوس و اينيس با هم به جنگ تن به تن پرداختند. در اين هنگام اينيس که در ابتداي داستان مردي است بزرگوار چون هکتور و آشيل، به موجودي عجيب و خارق العاده بدل شده است: او ديگر آن انسان خوب و مهربان نيست. او زماني پدر سالخورده اش را بر دوش انداخت و از تروا که در آتش مي‌سوخت بيرون برد و پسر کوچکش را هم تشويق کرد که همپاي او بدود، و چون به کارتاژ رسيد فکر کرد که چه خوب است که با رحمت و دلسوزي روبرو شود و در حقيقت به جايي پاي بگذارد که «براي هر چيزي اشک مي‌ريزند»، و حتي هنگامي که با آن لباسهاي مجلل در قصر ديدو راه مي‌رفت، هنوز هم بسيار انسان بود.
اما اکنون که به ميدان کارزار لاتيوم آمده است ديگر انسان نيست، بلکه هيولايي است شگفت انگيز و درنده خوي و خون آشام. او اکنون «به گستردگي کوه آتوس است، به گستردگي پدر آپنين به آن هنگام که درختان بزرگ بلوطش را تکان مي‌دهد و قله‌ي پوشيده از برفش را به سوي آسمان مي‌کشد» يا مثل «اژوس است که صد دست داشت و از پنجاه دهانش آتش بيرون مي‌جهيد، بر پنجاه سپر بزرگ مي‌دميد و مي‌غرّيد و پنجاه شمشير بُرنده را مي‌بلعيد... با وجود اين، اينيس آتش خشم پيروزيش را بر سراسر ميدان کارزا فرو مي‌نشاند». چون در آخرين نبرد با تورنوس روبرو مي‌شود، به نتيجه‌ي نبرد هيچ نمي‌انديشد. به نظر تورنوس جنگيدن با اينيس همان قدر بيهوده و بي ثمر است که جنگيدن با زلزله و صاعقه.
شعر ويرژيل با مرگ تورنوس پايان مي‌يابد. ويرژيل به ما مي‌گويد که اينيس با لاوينيا ازدواج کرد و نژاد رومي را آفريد ـ که به قول ويرژيل: «چيزهايي مانند هنر و علم و دانش را براي ملتهاي ديگر به ارمغان آورد و هميشه به خاطر داشت که سرنوشت خواسته و مقرر داشته است که مردم دنيا را زير لواي امپراتوريش گرد آورد، و قانون اطاعت محض را وضع و تحميل کند تا گردنکشان از بين بروند و افتادگان زندگي کنند.»
منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.