آفرينش جهان و انسان از دیدگاه یونانیان باستان
آفرينش جهان و انسان از دیدگاه یونانیان باستان
آفرينش جهان و انسان از دیدگاه یونانیان باستان
غير از به کيفر رسيدن پرومتئوس، که اِسکيلوس آن را در قرن پنجم پيش از ميلاد نوشته است، مواد و مصالح اين مقاله را به طور عمده از هزيود گرفته ام که حداقل سيصد سال پيش از آن تاريخ ميزيسته است. او منبع موثق داستانهاي اساطيري راجع به آغاز پيدايش همه چيز به شمار ميرود. خامي داستان کرونوس و سادگي و طبيعي بودن داستان «پاندورا» از صفات مشخصه وي به شمار ميآيد.
نخست هرج و مرج بود، گودال پهناور غيرقابل اندازه گيري،
متلاطم چون دريا، تيره، بي کران، بيابان گونه و وحشي.
اين شعر را ميلتون سروده است، اما دقيقاً بيانگر آن چيزي است که يونانيها ميپنداشتند بنيانِ سرآغاز يا پيدايش اشياء بوده است. ديربازي پيش از پديدار شدن خدايان، يعني در گذشتهاي غبارآلوده و اعصار غيرقابل شمارشِ کهن، يک هرج و مرج ناشناخته و مبهم، که با سياهي ژرف و شکست ناپذير درآميخته شده بود، وجود داشت. سرانجام، و بي آنکه کسي بتواند توضيح بدهد، دو کودک از بطن يک چنين نيستيِ بي شکل و چهره زاده شدند. شب فرزند هرج و مرج، و همچنين اِرِبوس (Erebus) است که ژرفاي بي انتهايي است که مرگ در آن ميزيد. در سراسر دنياي هستي هيچ چيز ديگري وجود نداشت: همه سياهي، خلأ، سکوت، و بي نهايت بود.
و پس از آن شگفت ترين شگفتيها فرا رسيد. از درون آشفتگي اين خلأ بي انتها و بيکران، بهترينِ تمام چيزها، به شيوهاي اسرارآميز، زاده شد و هستي يافت. نمايشنامه نويس بزرگ، يعني شاعر طنزسراي به نام آريستوفانس (Aristophanes)، آمدن يا هستي يافتنِ آن را اين گونه به توصيف کشيده است:
... شب سيه بال
در دامن اربوس تيره و ژرف
تخمي بادآورده بنهاد، و چون فصلها گذشت
عشق بيرون جهيد، که مورد نظر بود، درخشان
با بالهاي زرّين.
عشق از تاريکي و از مرگ زاده شد، و با زاده شدنِ آن، نظم و زيبايي نابود کردنِ هرج و مرج و آشفتگي کور را آغاز کرد. عشق، روشني و همپايِ آن يعني روز روشن را آفريد.
آفرينش زمين رويدادي بود که پس از آن به وقوع پيوست، اما اين رويداد هم به توصيف درنيامده است فقط به وقوع پيوسته است و بس. طبيعي است که با آمدن عشق و روشنايي، زمين هم بايد پديدار ميشد. هزيودِ شاعر، نخستين يوناني که کوشيده است توضيح بدهد که اوضاع چگونه بوده است، چنين نوشته است:
... زمين زيبا، نمودار شد.
پهناور سينه، که بنياني استوار است
براي تمامي اشياء. و زمين خوب نخست
آسمان پرستاره را زاد، برابر با خود
تا جوانب خويش را با آن بپوشاند و هميشه
خانهاي باشد براي خدايان خجسته بخت.
در اين تصورات و پندارهايي که درباره ادوار باستان ابراز شده است، هيچ تلاشي به عمل نيامده است تا بين مکانها و اشخاص تمايزي به وجود آيد. زمين جايي سفت و سخت بود و در عين حال شخصيتي مبهم. آسمان طاقي بلند و آبي رنگ بود بالاي سر، اما گاهي مانند انسانها رفتار ميکرد. اين جهان، به نظر آدمياني که اين داستانها را ميگفتند، صاحب همان جان و زندگي بود که در بشر وجود داشت. آدمها اشخاص منفردي بودند، بنابراين به سه چيزي که نشان آشکار زندگي در خود داشت، و هر چيزي که حرکت ميکرد و دگرگون ميشد ـ مثل زمين در زمستان و تابستان، يا آسمان با آن ستارههاي سيّارش، يا درياي متلاطم و غيره ـ شخصيت ميبخشيدند. البته اين شخصيت مبهم بود: چيزي مبهم و گسترده و بزرگ که با حرکتِ خود دگرگوني ميآفريد، و بر همين بنيان زنده بود.
اما هنگامي که داستان سرايان ادوار نخستين از آمدن عشق و روشنايي يا نور سخن به ميان آوردند، صحنه را براي پديدار يا آفريده شدن نوع بشر آماده ميکردند و ميکوشيدند تجسم و شخصيت دهي به اشياء را دقيق تر انجام بدهند. آنها شکل يا چهرهي کاملاً آشکاري به نيروهاي طبيعت ميدادند. آنها آن نيروها را پيشرو يا مبشّر ظهور بشر ميدانستند و در نتيجه به آنها شخصيتي بارزتر از زمين و آسمان ميبخشيدند. به علاوه آنها را از هر لحاظ و جنبه مثل انسانها نشان ميدادند: مثلاً، راه رفتن، خوردن، که البته آسمان و زمين چنين نميکردند. اين دو، يعني زمين و آسمان، کاملاً جدا بودند. زنده بودن آنها فقط ويژه خودشان بود.
فرزندانِ مادر زمين و پدر آسمان (گايا و اورانوس) نخستين موجوداتي بودند که آثار زندگي در آنها بود. آنها هيولا بودند. همان گونه که ما معتقديم زمين زماني جايگاه موجودات غول پيکر عجيبي بوده است، يونانيها نيز چنين عقيدهاي داشتند. البته آنها را موجوداتي شبيه مارمولک ها، سوسمارها و ماموتها نميپنداشتند، بلکه به نظر آنها موجوداتي شبيه انسان ولي در عين حال غيرانساني بودند. آنها از قدرتي مثل قدرت تکان دهنده و لرزاننده و ويران کنندهي زلزله، توفان، و آتشفشان برخوردار بودند. در داستانهايي که درباره شان گفتهاند واقعاً زنده نيستند، بلکه به دنيايي تعلق دارند که هنوز هيچ اثري از زندگي در آن راه نيافته است، فقط نيروهاي عظيم و فوق العاده نيرومند و غيرقابل مهاري هستند که کوه را از جاي ميکنند و درياها را از آب خالي ميکنند. ظاهراً يونانيها نيز چنين احساس يا برداشتي را در داستان هايشان ابراز داشتهاند، و هر چند که آنها آن موجودات را موجوداتي زنده نشان ميدهند، ولي شکل و صورت ويژهاي که براي آدميان آشنا باشد به آنها نميدهند.
سه تن از آن موجودات که فوق العاده کوه پيکر و نيرومند هم بودند، هر يک صد دست و پنجاه سر داشتند. اين سه را سيکلوپ (Cyclops) ميناميدند، يعني «چرخ چشم»، زيرا هر يک فقط يک چشم خيلي بزرگ، به بزرگي و گردي يک چرخ، داشت که در وسط پيشاني اش قرار گرفته بود. سيکلوپها نيز کوه پيکر بودند، به بلندي يک کوه و صاحب نيرويي ويرانگر. پس از آنها تيتانها آمدند. شمارشان زياد بود و از نظر قد و قواره و نيرو کمتر از سيکلوپها نبودند، اما به اندازهي سيکلوپها ويرانگر محض نبودند.
شماري از آنها حتي نيکوکار و گشاده دست هم بودند. در واقع يکي از آنها، پس از آفرينش انسان، آدميان را از نابودي نجات داد.
طبيعي است که اين موجودات هراس انگيز را ميتوان فرزندان مادر زمين پنداشت، و زمين، آن گاه که هنوز جوان بوده است، آنها را از ژرفاي تاريک خود بيرون داده بود. اما شگفت انگيز اينکه آنها فرزندان آسمان هم بودند. البته يونانيها چنين ميگفتند، و آسمان را پدري بينوا معرفي ميکردند. آسمان از موجوداتي که يکصد دست و پنجاه سر داشتند، هر چند که پسران خودش بودند، متنفر بود و هرگاه که يکي از آنها زاده ميشد او را در جايي اسرارآميز در دل زمين زنداني ميکرد. سيکلوپها و تيتانها را يک جا رها کرد و چون زمين از رفتار ناهنجار و خشونت بار ديگر فرزندانش رنجيده خاطر و خشمگين ميشد از آنها ياري ميخواست. فقط يکي از آنها، که تيتاني به نام کرونوس بود، به اندازهي کافي گستاخ و دلير بود. او به کمين نشست تا پدر بيايد، و او را به شدت زخمي کرد. غولان، يا ژيانها، که نژاد چهارم هيولاها بودند، از خون همين کرونوس زاده شدند. اِرينيها يا فوريها هم از خون او آمدهاند. کار آنان تعقيب و به کيفر رساندن گنهکاران بود. آنان را «رهروان تاريکي» نيز ميناميدند و شکل و شمايل هراس انگيزي داشتند، مارهاي غلتان و پيچان موي سرشان بود و از چشمهايشان قطرههاي خون ميچکيد. هيولاهاي ديگر سرانجام از زمين رانده شدند، البته غير از اريني ها. مادام که بدي و گناه در جهان بود، ارينيها را نميشد طرد کرد.
همان گونه که قبلاً هم گفته ايم، کرونوس، که روميها او را ساتورن ميناميدند، از آن هنگام تا ادوار و اعصار بي شمار، همراه خواهر و ملکه اش رِئا (اوپس)، فرمانرواي جهان بود. سرانجام يکي از پسرانشان، يعني فرمانرواي آيندهي زمين و آسمان، که يونانيها او را زئوس و اقوام لاتين او را ژوپيتر يا جوپيتر ميخواندند، بر ضد او شوريدند. البته او حق داشت چنين کند، زيرا کرونوس شنيده بود که سرنوشت خواسته است يکي از فرزندانش او را از تخت فرمانروايي به زير آورد، و به همين دليل تصميم گرفته بود پس از تولد هر کدام، برخلاف خواست سرنوشت، آنها را بخورد. اما زماني که رِنا زئوس را، که ششمين فرزندش بود، زاييد، موفق شد او را پنهاني به جزيرهي کرت بفرستد، و در همين هنگام سنگ بزرگي را در قنداق پيچيد و به شوهر داد. او نيز به تصور اينکه کودک نوزاد است او را آن گونه که عهد بسته بود بلعيد. بعدها، وقتي که زئوس بزرگ شد به کمک مادربزرگش زمين، پدر را ناگزير ساخت آن سنگ و پنج برادر ديگر را که بلعيده بود بازپس بدهد، و آن سنگ را در (معبد) دِلفي گذاشت تا اينکه هزاران سال بعد مسافري يا رهروي به نام پاسانياس گزارش داد که آن را حدود 180 پس از ميلاد مسيح ديده است: «سنگي نه چندان بزرگ که کاهنان دِلفي آن را هر روز با روغن چرب ميکنند.»
جنگ خونيني بين کرونوس، که برادران تيتاني اش به او ياري ميدادند، و زئوس و پنج برادر و خواهرش درگرفت ـ جنگي که دنيا را تقريباً به ويراني کشيد.
صدايي مخوف درياي بي کران را به هم ريخت.
تمامي دنيا صدايي رسا از دل برکشيد.
آسمان پهناور، لرزان، ناليد.
اولمپ بلند زير گامهاي شتابان
خدايان فناناپذير چرخيد،
و لرز بر گردهي تارتاروس سياه افتاد.
تيتانها مغلوب شدند، از يک سو به اين دليل که زئوس دو صد هيولايي که در زندان بودند از بند رهانيد و آنان با سلاحهاي خوفناکشان براي او جنگيدند ـ با صاعقه، رعد، و زلزله ـ و نيز بدان سبب که يکي از پسران ياپتوسِ تيتاني که پرومتئوس (پرومته) نام داشت و دانا و باتدبير بود، به ياري زئوس برخاست. زئوس دشمنان شکست خورده را به شديدترين و وحشت انگيزترين وجه به کيفر رساند. او آنها را:
با زنجيرهاي گران در سرزمين پهناور
به ژرفايي به بلندي بين زمين و آسمان
به بند کشيد، زيرا تارتاروس در همين ژرفاست.
نُه روز و شب يک سندان برنزي بايد فرو افتد
تا در دهمين روز از آسمان به زمين برسد.
و بعد باز هم نُه شبانه روز ديگر فرو افتد
تا به تارتاروس بي آزرم برسد.
اطلس، برادر پرومتئوس، سرنوشتي شوم تر از اين داشت. او نيز محکوم شده بود:
تا ابد کشد بر پشت خويش
سنگيني کُشندهي دنياي کوبنده
و طاق بلند آسمان را.
بر شانه هايش آن ستون بزرگ
که زمين و آسمان را از هم جدا ميکند
باري که بر دوش کشيدنش هيچ آسان نيست.
اطلس با حمل اين بار گران در جايي ميايستد که در پردهي ابرها و تاريکي پوشيده شده است، يعني جايي که شب و روز به هم نزديک ميشوند و به هم درود ميفرستند. خانهي درون آن هيچ وقت شب و روز را با هم در خود جاي نميدهد، بلکه هميشه فقط يکي را، که چون از آنجا ميرود به ديدار زمين ميرود، و آن ديگري که در خانه ميماند انتظار ميکشد تا نوبت رفتن او هم بدان جا فرا برسد؛ يکي با روشناييِ همه جاگيرش به ساکنان زمين روشني و نور ميبخشد و آن ديگري «خواب» را که برادر مرگ است در دستهاي خود نگه ميدارد.
حتي پس از آنکه تيتانها شکست خوردند و منکوب شدند، زئوس هنوز به پيروزي کامل دست نيافته بود. زمين آخرين و وحشت انگيزترين فرزندش را که موجودي هراس انگيزتر از فرزندان ديگرش بود، به دنيا آورد. اسم او تيفون (1) بود:
هيولايي آتشين با يکصد سر
که بر ضد تمام خدايان برخاست
مرگ نفيرکشان از دهانش بيرون ميجهيد
و آتشي شعله ور از درون چشم هايش
اما در اين هنگام زئوس رعد و آذرخش را به زير فرمان خويش آورده بود. آنها به سلاحهاي او بدل شده بودند و جز او هيچ کس نميتوانست از آنها استفاده کند. او تيفون را با:
آذرخش که هيچ وقت نميخوابد
با رعد آتشين نفس (زد)
آتش در ژرفاي دلش شعله ور شد
نيرويش به خاکستر بدل شد
و اکنون بيهوده بر زمين افتاده است
در کنار آتنا که زماني از درون آن
رودخانههاي آتش بيرون ميآيند و
دشتهاي هموار سيسيل را که
ميوه ميدهند با دهان
آتشين خود ويران ميکنند.
و اين خشم تيفون است که تيرهاي
آتشين او به هوا ميجهند.
باز هم اندکي بعد، يک بار ديگر تلاشهايي به عمل آمد تا زئوس را از تخت فرمانروايي به زير آورند: غولان يا «ژيان ها» سر به شورش برداشتند. اما در اين هنگام خدايان خيلي نيرومند شده بودند و حتي هرکول توانا نيز، که پسر زئوس بود، به ياري آنها آمد. غولان يا ديوان شکست خوردند و تارومار شدند و همه به تارتاروس پيوستند، و پيروزي سپاه نور و روشني الهي و آسماني بر نيروي پليد و اهريمني زميني تکميل شد. از آن پس زئوس و برادران و خواهرانش به فرمانروايان بلامنازع جهان تبديل شدند.
انسان هنوز هم به وجود نيامده بود، اما دنيا، که اکنون از وجود هيولاها زدوده شده بود، براي زاده و آفريده شدن بشر کاملاً آماده بود. جهان اکنون جايي شده بود که آدميان ميتوانستند آسوده خاطر و ايمن، بدون ترس از پديدار شدن ناگهاني يک تيتان يا غول يا ديو، در آن زندگي کنند. اعتقاد بر اين بود که دنيا يک صفحهي گرد يا مدوّر است که دريا، البته به گفته يونانيها (که منظورشان درياي مديترانه بود) و يا به قول ما درياي سياه، آن را به دو نيم کرده است (يونانيها آن دريا را نخست آکسينه (Axine) ميخواندند که درياي متلاطم يا نامساعد معني ميدهد و پس از آن، شايد بعدها که مردم با آن آشناتر شدند، آن را اوکسينه (Euxine) خواندند، به معني درياي آرام يا درياي مساعد. گاهي اوقات اظهار عقيده ميشود که اين نام دوستانه و خوشايند را بدان جهت به آن دادند تا آن دريا نيز برخوردي مشفقانه و دوستانه نسبت به آنها نشان بدهد).
يک رودخانهي بزرگ، به نام اوسه آن يا اقيانوس که هيچ باد و توفاني آن را به تلاطم درنمي آورد، دور تا دور زمين را دور ميزد. در ساحل خيلي دور آن رودخانه مردم مرموزي ميزيستند که عدهي انگشت شماري از ساکنان جهان توانسته بودند راهي به سويشان بگشايند. سيمريها در آنجا ميزيستند، اما کسي نميدانست که در بخش شرقي يا غربي يا در بخش شمالي يا جنوبي ميزيستند. آنجا سرزمين ابري و مه گرفتهاي بود که روشنيِ روز هيچ گاه در آن نميتابيد، و خورشيد نيز هيچ گاه نگاه شاد و دوستانهاي بر آن نميانداخت، نه آن گاه که سپيده دم از فراز افق سر ميکشيد و از آسمانِ پرستاره بالا ميرفت و نه آن هنگام که پسينگاهان از آسمان به سوي زمين فرود ميآمد. شبِ بي پايان بر فراز سرِ مردم ماليخوليايي اش گسترده شده بود.
غير از اين سرزمين، تمامي افرادي که در امتداد اوسه آن يا اقيانوس ميزيستند فوق العاده خوشبخت بودند. در دورترين نقطهي شمال، که مسافت زيادي با باد شمال فاصله داشت، سرزمين خوشبخت و پربرکتي قرار گرفته بود که مردمي به نام هيپربوره (Hyperborean) يا هيپربوري، در آن ميزيستند. فقط عدهي انگشت شماري بيگانه، پهلوانان بزرگ، توانسته بودند به درون آن سرزمين راه يابند و از آن ديدار کنند. هيچ کس، چه با کشتي چه با پاي پياده بر خشکي، نميتوانست راه ورود به سرزمين مردم شگفت انگيز هيپربوري را بيابد. اما موزها در جايي نه چندان دورتر از آنها زندگي ميکردند که راه رسيدن به آنجا نيز دشوار بود. زيرا در همه جا دوشيزگان ميرقصيدند و صداي رساي چنگ و ني از هر گوشه و کنارِ آن به گوش ميرسيد. آنها برگ درخت غار را به موهايشان ميبستند و جشنهاي شاد و سرگرم کننده برگزار ميکردند. اين نژاد يا قوم مقدس با بيماري و سالخوردگي بيگانه بود. در نقاط دورافتاده جنوب سرزمين حبشيان قرار گرفته بود که درباره شان همين بس که خدايان آن چنان نظر لطفي به آنها داشتند که به تالارهاي جشن و ضيافت شان ميآمدند و در کنارشان مينشستند.
منزلگه مردگان نيکوسرشت و خجسته بخت در ساحل رودخانه اوسه آن قرار داشت، در آن سرزمين نه برف ميباريد و نه زمستان سخت و سياه ميآمد و نه توفانهاي باران زا. اما بادِ غربي که از اوسه آن ميوزيد، با صداي نرم و لطيف و گوش نوازش روح آدميان را تازگي و طراوت ميبخشيد. تمام افرادي که از ارتکاب گناه و بدي دوري ميجستند، پس از مرگ و ترک زندگي زميني به اين سرزمين ميآمدند:
زندگي ابديِ فارغ از درد و رنج به آنها بخشيده ميشود
و ديگر نيازي ندارند در زمين و در دريا
با دستهاي نيرومندشان رنج بکشند
و تلاش کنند براي لقمه غذايي که سيري نميآورد.
اما در پناه حرمتِ خدايان زندگي ميکنند
آن زندگيي که گريستن را در آن راهي نيست.
پيرامون جزاير پربرکت، نسيمهاي فرحبخش ميوزد
و گلهاي زرين بر درختان ميدرخشند
و نيز بر سطح درياها.
اکنون همه چيز براي پديدار شدن و آمدن نوع بشر مهيا شده بود. حتي جاهايي که قرار بود آدميان نيکوکار و نيکوسرشت يا آدميان پليد و گنهکار پس از مرگ بروند معين شده بود. اينک زمان آفرينش آدم فرا رسيده بود. درباره اين رويداد داستانهاي زيادي گفته شده است. شماري ميگويند که خدايان به پرومته يا پرمتئوس، يعني آن تيتاني که در جنگ زئوس با تيتانها به زئوس ياري داده، و به برادرش اِپي مِتئوس، وکالت انجام چنين کاري را داده بودند. پرومته يا پرومتئوس، که «انديشه» معني ميدهد، خيلي دانا بود، حتي داناتر از تمامي خدايان، اما اپي متئوس، که «پس انديشه» معني ميدهد، شخصي پريشان انديش بود که از نخستين انديشهاي که به مغزش خطور ميکرد نسنجيده و بي چون و چرا پيروي ميکرد. او در اين ماجرا هم چنين کرد. او پيش از آفرينش انسان، بهترينها را، هر چه که بود، به جانوران بخشيد: زور، نيرو، سرعت، دليري و شجاعت و سياستهاي زيرکانه و فريبکارانه، پوست خزدار و بال و پر و پوست و چيزهايي از اين گونه ـ تا اينکه هيچ مزيتي براي آدميان باقي نماند: نه پوشش و نه ويژگي يا صفت اخلاقي ويژهاي براي رويارويي و درگيري و ستيز با جانوران وحشي. او مثل هميشه خيلي دير از اين کردار خويش پشيمان شد، اما چه سود، زيرا واقعاً دير شده بود. از اين روي دست ياري به سوي برادر دراز کرد. آن گاه پرومتئوس خود کار آفرينش را بر عهده گرفت و به راهي انديشيد که بتواند انسان را برتري ببخشد. او آنها را شکل و شمايلي بهتر از جانوران بخشيد، آنان را راست قامت بيافريد، عين خدايان، و بعد به آسمان رفت، به سوي خورشيد، و در آنجا مشعلي برافروخت و با آن آتش را به زمين آورد، به عنوان وسيلهي محافظت آدميان که از هر چيز بهتر بود، حتي بهتر از خز يا بال يا زور و قدرت و سرعت:
و اکنون، به رغم ضعف و کوتهي عُمر،
انسان آتش شعله ور دارد که از آن
پيشههاي بسيار ميآموزد.
به روايتي ديگر، خدايان خود به آفرينش انسان پرداختند. آنها نخست نژادي طلايي آفريدند. گرچه اينان فناپذير بودند، مثل خدايان فارغ از اندوه، و رنج و نگراني ميزيستند، و همچنين رها از تلاش و زحمت و درد. کشتزارهاي غلات خود به خود بار ميدادند. آنها گلهها و رمههاي فراوان داشتند و مورد لطف و عنايت خدايان بودند. چون گور آنها را دربر ميگرفت، به روح محض بدل ميشدند و به برکت دهندگان و نگهبانان و حاميان نوع بشر.
در اين روايتي که از شيوهي آفرينش انسان گفته شده است، ظاهراً خدايان کمر همت بسته بودند فلزات گوناگوني را بيازمايند، و شگفت انگيز اينکه آنها از اوج برتري فرود آمدند و ترجيحاً خوبي و بدي و ديگر صفاتي پيشه کردند. پس از آنکه طلا را آزمودند، روي به نقره آوردند. نژاد دوم که از نقره ساخته شده بود پست تر از نخست بود. آنها از عقل و درايت کمتري برخوردار بودند، به طوري که نتوانستند از آزار و آسيب رساندن به يکديگر بازايستند. آنان نيز فناپذير بودند، اما برخلاف نژاد خدايان، پس از درگذشت روحشان ابدي نبود و پس از آنها نميزيست. نژاد بعد از آنها نژاد برنز بود. آنها آدمياني وحشت انگيز و مهيب بودند، فوق العاده نيرومند و جنگ و تجاوز را به حدّي دوست داشتند که همه شان به دست يکديگر نابود شدند. اما اين ماجرا نتيجهاي سودمند به بار آورد، زيرا نژاد عالي و قهرمان و خداگونهاي در پي آنان آمد که به جنگهاي افتخارآميز دست ميزد و در ماجراهاي واقعاً بزرگ شرکت ميجست، آن چنان که پس از گذشت اعصار بي شمار انسانها پيوسته از آنها ياد کردهاند و آوازها و سرودهاي بسيار درباره شان سرودهاند. آنها سرانجام به جزاير خجستگان و خوشبختان رفتند و تا ابد در آنجا در خوشبختي و رفاه کامل زيستند.
پنجمين نژاد آن است که اکنون بر زمين زندگي ميکند: نژاد آهنين. آنها در روزگارانِ پليدي و اهريمني زندگي ميکنند و طبيعتشان هم به پليدي و زشتي گرايش دارد، آن سان که هيچ گاه از تلاش و زحمت و مرارت و اندوه باز نميايستند. اينان طي نسلهاي متمادي بدتر ميشوند و هر نسلي پليدتر و اهريمن تر از نسل پيش از خويش است. زماني فرا خواهد رسيد که پليدي و اهريمن صفتي شان رو به فزوني خواهد گذاشت و همه به پرستش قدرت سرگرم خواهند شد. آنها زور و قدرت را بر حق خواهند دانست و نيکي و نيک انديشي از ميان خواهد رفت. سرانجام آن گاه که انسانها از ارتکاب بدي خشمگين نخواهند شد و يا در پيشگاه بينوايان احساس شرم نخواهند کرد، زئوس آنان را نيز از بين خواهد برد. حتي در آن هنگام هم بايد کاري کرد، البته به شرطي که مردم به پا خيزند و فرمانرواياني را که به آنها ستم روا ميدارند از سرير قدرت به زير بياورند.
اين دو روايت آفرينش انسان ـ داستان پنج دوره يا عصر، و داستان پرومتئوس و اِپي متئوس ـ با وجود اختلافي که دارند، در يک مورد اتفاق نظر دارند. تا ديرباز، يقيناً در خلال دورهي شادِ طلايي، فقط مردان روي زمين بودند و هيچ زني نبود. زئوس زنان را بعدها آفريد، و آن هم در پي خشمي که به پرومته يا پرومتئوس آورده بود که علاقهي فراوان و ويژهاي به مردان نشان ميداد. پرومتئوس نه تنها آتش را براي مردان دزديده بود، بلکه ترتيبي داده بود که به هنگام قرباني کردن حيوانات مردان بهترين قسمت و خدايان بدترين بخش آن را دريافت کنند. وي ورزايِ بزرگي را کشت و بهترين گوشت قابل خوردن آن را در پوست گذاشت و براي اينکه ديده نشود مقداري از روده و امعاء و احشاء بر آن ريخت. در کنار اين گوشت مقداري استخوان گذاشت و آنها را فريبکارانه آراست و مقداري پيه و چربي نيز روي آنها جاي داد و به زئوس گفت هر کدام را که ميخواهد و دوست دارد برگزيند و بردارد. زئوس چربي سفيد رنگ را برگزيد ولي چون ديد که مقداري استخوان نيز فريبکارانه زير آن چيدهاند سخت خشمگين شد، اما چون خود آن را برگزيده بود ناگزير تن درداد و آن را پذيرفت. از آن پس فقط چربي و استخوان را در محراب خدايان کباب ميکردند. مردها (انسان ها) بهترين گوشتها را براي خود نگه ميداشتند.
اما پدر انسانها و خدايان کسي نبود که اين نوع رفتارها را تحمل کند. او سوگند ياد کرد که کين ستاني کند، نخست از مردها و بعد از دوست و رفيق آنها. او دشمن خوبي براي مردها آفريد، موجودي زيبا، شبيه به يک دوشيزهي محجوب، که خدايان همه هدايايي به او دادند، جامهاي نقرهاي با نقاب يا روبندي زري دوزي شده، که همگان از ديدنش به شگفتي افتادند، با حلقهاي درخشان ساخته شده از شکوفهها و تاجي از طلا ـ که زيبايي از آن ساطع بود. آن زن را به خاطر تمام هدايايي که به او داده بودند پاندورا ناميدند، يعني «هديهي همگان». هنگامي که اين بلايِ زيباروي ساخته و پرداخته و آفريده شد، زئوس او را بيرون آورد و چون خدايان و مردان او را ديدند شگفت زده شدند و انگشت حيرت به دندان گزيدند. از او، که نخستين زن بود، نژاد زنان پديدار شد، که اکنون بلاي جان مرداناند و طبيعتي دارند آماده براي شيطنت.
داستان ديگري که درباره پاندورا ميگويند اين است که حس کنجکاوي او، نه آن طبيعت شيطاني خاص که در نهاد داشت، منشأ و مسبب تمامي بلايا و بدبختيها و ناگواريها شد. خدايان جعبهاي به او دادند که هر يک چيزي بد و پليد در آن نهاده بود، و بعد همه از او خواستند که سر آن جعبه را هيچ گاه نگشايد. بعد او را به سوي اِپي متئوس فرستادند که او نيز، به رغم توصيههاي پرومته که نبايد چيزي را از زئوس بپذيرد، او را با آغوش باز پذيرفت. وي آن زن را نزد خويش نگه داشت و بعد که آن موجود خطرناک، يعني آن زن، به وي تعلق گرفت، تازه دريافت که برادرش چه پند خردمندانهاي به وي داده است، زيرا پاندورا مثل همهي زنها، از يک حس کنجکاوي شديد برخوردار بود. او ناگزير بود بفهمد که خدايان چه چيزهايي را در آن جعبه جاي دادهاند. يک روز در جعبه را باز کرد ـ و بيماري و اندوه و دردهاي زيانبار بي شمار که همه دشمن انسان بودند، از آن بيرون آمد. پاندورا که وحشت زده شده بود سر جعبه را بست، اما خيلي دير شده بود. با وجود اين، يک چيز خوب هم در آن بود: اميد. اين تنها چيز خوبي بود که در آن جعبه در ميان پليديها جاي گرفته بود، و اميد تا امروز نيز تنها وسيلهي آرامش خاطر انسان به گاهِ سختي و پريشاني است. بدين سان بود که آدميان دريافتند که نميتوانند زئوس را تحت تأثير قرار بدهند يا او را بفريبند. پرومتئوس (پرومته) دانا و مهربان نيز به اين نکته پي برده بود.
چون زئوس مردان را با بخشيدن زن به آنها کيفر داد، توجهش را به گناهکار اصلي معطوف داشت. اين فرمانرواي جديد خدايان به پرومتئوس، به خاطر ياريهايي که در جنگ با تيتانها به او داده بود، مديون بود، اما اين دين را از ياد برده بود. زئوس به دو خدمتگزار خاص خويش، به نامهاي «زور و تعدّي» دستور داده بود که او را دستگير کنند و به قفقاز ببرند و ببندند به:
يک صخرهي تيز و برندهي معلّق
با زنجيرهاي الماس گونهاي که کس نتواند شکست.
و آنها به او (پرومتئوس) گفتند:
حالِ تحمل ناپذير تو را تا ابد ميسايد
و آن کس که بتواند تو را برهاند زاده نشده است.
چنين است نتيجهي شيوه انسان دوستي ات.
تو خود خدايي، و از خشم خداي بزرگ نهراسيدي
اما به فناپذيران حرمتي بخشيدي که سزاوار آن نبودند
بنابراين تو بايد از اين صخرهي اندوهبار پاسداري کني ـ
پيوسته، بدون خواب و بي يک لحظه استراحت.
سخن تو آه و ناله باشد و عجز و لابه و سوگ کلام تو.
دليل اين شکنجهاي که زئوس بر او روا داشت اين بود که وي نه تنها ميخواست پرومتئوس (پرومته) را کيفر دهد بلکه او را ناگزير کند اسراري را برملا سازد که براي فرمانروايِ کلَ کوهِ اولمپ اهميتي بسزا داشت. زئوس خوب ميدانست که سرنوشت، که همه چيزها را سپري ميکند، چنين رقم زده و مقرر ساخته است که روزي پسري خواهد داشت که او را از سرير فرمانروايي به زير خواهد آورد و تمامي خدايان را از آسمان و از خانه و کاشانه شان بيرون خواهد کرد، و فقط پرومتئوس يا پرومته بود که ميدانست که چه زني مادر چنين پسري خواهد بود. چون پرومتئوس دردمندانه به آن صخره به بند کشيده شد، زئوس به پيام رسانش، هرمس، فرمان داد نزد او (پرومته) برود و به او دستور بدهد تا آن راز را به وي بگويد. پرومتئوس (پرومته) به وي گفت:
برو به امواج دريا بگو نشکنند.
ولي تو به اين آساني مرا وادار نخواهي کرد (سخن بگويم).
هرمس به او هشدار داد که اگر پايداري کند و به اين سکوت سرسختانه ادامه دهد، بيش از اين شکنجه و عذاب خواهد ديد:
عقابي شده سرخ از خون
چون ميهماني ناخوانده به ضيافت تو ميآيد.
تمام روز بدنت را کند پاره پاره
و از خشم ريزد همه را به رودخانه.
اما هيچ کدام از اينها اثر نداشت، نه تهديد ميتوانست ارادهي پرومتئوس را درهم بشکند و نه شکنجه. پيکر وي در بند شده بود، اما روحش آزاد بود. او در برابر ستمگري و خودکامگي سر تسليم فرود نميآورد. او ميدانست که صادقانه به زئوس خدمت کرده است و ضمناً واقعاً حق داشته که به انسانهاي بينوا و نوميد هم ياري برساند. اکنون او را به ناروا شکنجه ميدهند، و او به رغم هر بهايي که خواهد پرداخت حاضر نيست در برابر قدرت ستمگر و خودکامه تسليم شود. بنابراين به هرمس گفت:
هيچ قدرتي نميتواند مرا به سخن گفتن وا دارد.
پس به زئوس بگو صاعقه اش را بفرستد،
و با بالهاي سپيد برف،
با صاعقه و با زلزله،
دنياي چرخان را درهم بکوبد.
و اين چيزها نميتوانند اراده ام را درهم بشکنند.
هرمس بانگ برآورد:
واي بر تو، اين سخنان را ميتوان از ديوانگان شنيد.
و او را رها کرد تا همان کِشد که بدان سزاوار است. پس از گذشت چندين نسل باز ميشنويم که آزاد شده بود، اما چرا و چگونه، در هيچ جا از آن سخن نرفته است. يک داستان شگفت انگيز هم هست که در آن ميخوانيم که سِنتور يا کيرون با آنکه جاودانه بود، حاضر شده بود خود را فداي وي کند، و حتي اجازه هم يافته بود چنين کند. هنگامي که هرمس اصرار ميورزيد که پرومتئوس (پرومته) در برابر خواست زئوس تسليم شود از اين مورد هم با وي سخن گفت، اما با چنان شيوهاي که اين فداکاري را باور ناکردني جلوه بدهد:
گمان مبر که اين درد پايان پذيرد
مگر آن گاه که خدايي بخواهد به جاي تو شکنجه ببيند،
و رنج تو را بر خود بپذيرد، و به جاي تو
به جايي برود که روشني به تاريکي بدل شده است،
به ژرفاي تيرهي مرگ.
اما کيرون چنين کرد و گويا زئوس نيز پذيرفت که او را به جاي پرومتئوس در بند بکشد. حتي اين را هم گفتهاند که هرکول عقابِ زئوس را (که براي قطعه قطعه کردن بدن پرومته فرستاده شده بود) کشت و پرومتئوس (پرومته) را از بند رها ساخت، و نيز گفتهاند که زئوس خود خواسته بود که چنين ماجرايي روي دهد. اما اينکه چرا زئوس تغيير عقيده داد، و آيا پرومتئوس پس از آزادي آن راز را برملا ساخت يا نه، چيزهايي است که ما از آنها آگاهي نداريم. اما يک چيز روشن است: نحوه آشتي کردن آن دو به جاي خود، ولي ترديدي نيست که پرومتئوس کسي نبوده است که سر تسليم فرود آورده باشد. نام وي در طي قرن ها، از زمان يونانيان باستان تاکنون، به عنوان شخصيتي بزرگ که در برابر بي عدالتيها و زورگوييها و خودکامگيها پايداري کرده است باقي مانده است.
درباره نحوهي آفرينش بشر روايت ديگري هم وجود دارد. در روايت پنج دوره يا پنج عصر، انسانها از نژاد آهن به وجود آمدند. در روايت پرومتئوس (پرومته) ما به روشني نميدانيم که آدمياني که وي از نابودي رهانيد از نژاد يا نسل آهن بودند يا از نسل و تبار برنز. البته براي هر دو نسل لازم بوده است. در داستان سوم آدميان از نژاد يا از تباري سنگي آمدهاند. اين روايت با داستاني شبيه به توفان نوح (Deluge) آغاز ميشود.
آدميان در سراسر نقاط جهان چنان شرير و پليد و اهريمن صفت شده بودند که سرانجام زئوس تصميم گرفت آنها را نابود کند. بنابراين تصميم گرفت:
توفان و گردباد را در سراسر گيتي بيکران به هم آميزد
و تبار آدميان را کاملاً از ميان بردارد.
او سيل را فرستاد. به ديدار برادرش که خداي درياها بود رفت تا به او ياري بدهد، و هر دو با هم، و نيز به ياريِ بارانهاي سيل آسايي که از آسمان ميباريد و با رودخانههايي که افسار گسيخته بر زمين جاري شده بودند، زمينها را به زير آب بردند و غرق کردند.
قدرت و زور آب بر زمين تيره چيره شد
و حتي قلههاي بلندترين کوهها را هم زير خود مدفون کردند. فقط کوه بسيار بلند پارناسوس بود که آب نتوانسته بود همه اش را زير خود مدفون کند، و آن اندک زمينِ خشکِ آن که به زير آب نرفته بود وسيلهاي شد تا نوع بشر از نيستي و نابودي کامل رهايي يابد. پس از آنکه نه روز و نه شب باران باريد، چيزي شبيه به يک صندوق چوبي بزرگ که بر آب شناور بود سالم به آن نقطه رسيد، که درون آن دو انسان صحيح و سالم نشسته بودند: يک زن و يک مرد. آنها دوکاليون (Deucalion) و پيرا (Pyrrha) نام داشتند، که مرد پسر پرومته (پرومتئوس) بود و زن برادرزاده اش، يعني دختر اپي متئوس و پاندورا. پرومتئوس که داناترين افراد گيتي بود، واقعاً توانسته بود خانواده اش را حفظ کند. او ميدانست که سيلاب ميآيد، و به همين دليل به پسرش دستور داده بود صندوق بزرگ بسازد و آن را از خواربار و آذوقه پر کند و خود و همسرش در آن بنشينند و بروند.
خوشبختانه زئوس از اين کار وي نرنجيد، زيرا آن دو تن پارسا بودند و از پرستندگان مؤمن خدايان. چون صندوق به ساحل آن زمين خشک رسيد و هر دو از آن بيرون آمدند و بر آن زمين خشک و باير اثري از زندگي نديدند مگر دشت بيکران آب، زئوس بر آن دو رحمت آورد و از سيلاب کاست. دريا و رودخانه ها، درست مانند هنگامي که جذر آغاز شود، تدريجاً عقب نشستند و زمين يک بار ديگر خشک شد. پيرا و دوکاليون که تنها موجودات بازمانده در اين دنياي مرده بودند، از کوهِ پارناسوس فرود آمدند. آنها پرستشگاهي لجن آلوده و خزه گرفته يافتند که چندان ويران نشده بود. با ديدن پرستشگاه شکر رهايي را به جا آوردند و دعا کردند از اين تنهايي رهايي يابند. آنها صدايي شنيدند: «سرتان را بپوشانيد و استخوان مادرتان را به پشت سر بيندازيد». اين فرمان آنها را سخت به وحشت انداخت. پيرا گفت «جرئت نميکنيم چنين کاري انجام بدهيم». دوکاليون ناگريز پذيرفت که حق با همسرش پيرا است، اما انديشيد که اين سخن چه معني و مفهومي دارد، و ناگاه به مفهوم آن سخن پي برد. به همسرش گفت «زمين مادر همه است. استخوانهاي او همان سنگهاست. ما ميتوانيم آنها را بي آنکه زياني بر آن مترتب باشد، به پشت سر بيندازيم». بنابراين چنين کردند، و هر سنگي که بر زمين ميافتاد بي درنگ شکل و صورت آدمي مييافت. آنها را «آدميان سنگي» نام نهادند و آنها، همان گونه که انتظار ميرفت، نژادي سرسخت، مقاوم و استوار بودند و توان تحمل و بردباري شان فوق العاده زياد بود، و در واقع لازم بود چنين باشند تا زمين را از ويراني ناشي از سيل برهانند.
نخست هرج و مرج بود، گودال پهناور غيرقابل اندازه گيري،
متلاطم چون دريا، تيره، بي کران، بيابان گونه و وحشي.
اين شعر را ميلتون سروده است، اما دقيقاً بيانگر آن چيزي است که يونانيها ميپنداشتند بنيانِ سرآغاز يا پيدايش اشياء بوده است. ديربازي پيش از پديدار شدن خدايان، يعني در گذشتهاي غبارآلوده و اعصار غيرقابل شمارشِ کهن، يک هرج و مرج ناشناخته و مبهم، که با سياهي ژرف و شکست ناپذير درآميخته شده بود، وجود داشت. سرانجام، و بي آنکه کسي بتواند توضيح بدهد، دو کودک از بطن يک چنين نيستيِ بي شکل و چهره زاده شدند. شب فرزند هرج و مرج، و همچنين اِرِبوس (Erebus) است که ژرفاي بي انتهايي است که مرگ در آن ميزيد. در سراسر دنياي هستي هيچ چيز ديگري وجود نداشت: همه سياهي، خلأ، سکوت، و بي نهايت بود.
و پس از آن شگفت ترين شگفتيها فرا رسيد. از درون آشفتگي اين خلأ بي انتها و بيکران، بهترينِ تمام چيزها، به شيوهاي اسرارآميز، زاده شد و هستي يافت. نمايشنامه نويس بزرگ، يعني شاعر طنزسراي به نام آريستوفانس (Aristophanes)، آمدن يا هستي يافتنِ آن را اين گونه به توصيف کشيده است:
... شب سيه بال
در دامن اربوس تيره و ژرف
تخمي بادآورده بنهاد، و چون فصلها گذشت
عشق بيرون جهيد، که مورد نظر بود، درخشان
با بالهاي زرّين.
عشق از تاريکي و از مرگ زاده شد، و با زاده شدنِ آن، نظم و زيبايي نابود کردنِ هرج و مرج و آشفتگي کور را آغاز کرد. عشق، روشني و همپايِ آن يعني روز روشن را آفريد.
آفرينش زمين رويدادي بود که پس از آن به وقوع پيوست، اما اين رويداد هم به توصيف درنيامده است فقط به وقوع پيوسته است و بس. طبيعي است که با آمدن عشق و روشنايي، زمين هم بايد پديدار ميشد. هزيودِ شاعر، نخستين يوناني که کوشيده است توضيح بدهد که اوضاع چگونه بوده است، چنين نوشته است:
... زمين زيبا، نمودار شد.
پهناور سينه، که بنياني استوار است
براي تمامي اشياء. و زمين خوب نخست
آسمان پرستاره را زاد، برابر با خود
تا جوانب خويش را با آن بپوشاند و هميشه
خانهاي باشد براي خدايان خجسته بخت.
در اين تصورات و پندارهايي که درباره ادوار باستان ابراز شده است، هيچ تلاشي به عمل نيامده است تا بين مکانها و اشخاص تمايزي به وجود آيد. زمين جايي سفت و سخت بود و در عين حال شخصيتي مبهم. آسمان طاقي بلند و آبي رنگ بود بالاي سر، اما گاهي مانند انسانها رفتار ميکرد. اين جهان، به نظر آدمياني که اين داستانها را ميگفتند، صاحب همان جان و زندگي بود که در بشر وجود داشت. آدمها اشخاص منفردي بودند، بنابراين به سه چيزي که نشان آشکار زندگي در خود داشت، و هر چيزي که حرکت ميکرد و دگرگون ميشد ـ مثل زمين در زمستان و تابستان، يا آسمان با آن ستارههاي سيّارش، يا درياي متلاطم و غيره ـ شخصيت ميبخشيدند. البته اين شخصيت مبهم بود: چيزي مبهم و گسترده و بزرگ که با حرکتِ خود دگرگوني ميآفريد، و بر همين بنيان زنده بود.
اما هنگامي که داستان سرايان ادوار نخستين از آمدن عشق و روشنايي يا نور سخن به ميان آوردند، صحنه را براي پديدار يا آفريده شدن نوع بشر آماده ميکردند و ميکوشيدند تجسم و شخصيت دهي به اشياء را دقيق تر انجام بدهند. آنها شکل يا چهرهي کاملاً آشکاري به نيروهاي طبيعت ميدادند. آنها آن نيروها را پيشرو يا مبشّر ظهور بشر ميدانستند و در نتيجه به آنها شخصيتي بارزتر از زمين و آسمان ميبخشيدند. به علاوه آنها را از هر لحاظ و جنبه مثل انسانها نشان ميدادند: مثلاً، راه رفتن، خوردن، که البته آسمان و زمين چنين نميکردند. اين دو، يعني زمين و آسمان، کاملاً جدا بودند. زنده بودن آنها فقط ويژه خودشان بود.
فرزندانِ مادر زمين و پدر آسمان (گايا و اورانوس) نخستين موجوداتي بودند که آثار زندگي در آنها بود. آنها هيولا بودند. همان گونه که ما معتقديم زمين زماني جايگاه موجودات غول پيکر عجيبي بوده است، يونانيها نيز چنين عقيدهاي داشتند. البته آنها را موجوداتي شبيه مارمولک ها، سوسمارها و ماموتها نميپنداشتند، بلکه به نظر آنها موجوداتي شبيه انسان ولي در عين حال غيرانساني بودند. آنها از قدرتي مثل قدرت تکان دهنده و لرزاننده و ويران کنندهي زلزله، توفان، و آتشفشان برخوردار بودند. در داستانهايي که درباره شان گفتهاند واقعاً زنده نيستند، بلکه به دنيايي تعلق دارند که هنوز هيچ اثري از زندگي در آن راه نيافته است، فقط نيروهاي عظيم و فوق العاده نيرومند و غيرقابل مهاري هستند که کوه را از جاي ميکنند و درياها را از آب خالي ميکنند. ظاهراً يونانيها نيز چنين احساس يا برداشتي را در داستان هايشان ابراز داشتهاند، و هر چند که آنها آن موجودات را موجوداتي زنده نشان ميدهند، ولي شکل و صورت ويژهاي که براي آدميان آشنا باشد به آنها نميدهند.
سه تن از آن موجودات که فوق العاده کوه پيکر و نيرومند هم بودند، هر يک صد دست و پنجاه سر داشتند. اين سه را سيکلوپ (Cyclops) ميناميدند، يعني «چرخ چشم»، زيرا هر يک فقط يک چشم خيلي بزرگ، به بزرگي و گردي يک چرخ، داشت که در وسط پيشاني اش قرار گرفته بود. سيکلوپها نيز کوه پيکر بودند، به بلندي يک کوه و صاحب نيرويي ويرانگر. پس از آنها تيتانها آمدند. شمارشان زياد بود و از نظر قد و قواره و نيرو کمتر از سيکلوپها نبودند، اما به اندازهي سيکلوپها ويرانگر محض نبودند.
شماري از آنها حتي نيکوکار و گشاده دست هم بودند. در واقع يکي از آنها، پس از آفرينش انسان، آدميان را از نابودي نجات داد.
طبيعي است که اين موجودات هراس انگيز را ميتوان فرزندان مادر زمين پنداشت، و زمين، آن گاه که هنوز جوان بوده است، آنها را از ژرفاي تاريک خود بيرون داده بود. اما شگفت انگيز اينکه آنها فرزندان آسمان هم بودند. البته يونانيها چنين ميگفتند، و آسمان را پدري بينوا معرفي ميکردند. آسمان از موجوداتي که يکصد دست و پنجاه سر داشتند، هر چند که پسران خودش بودند، متنفر بود و هرگاه که يکي از آنها زاده ميشد او را در جايي اسرارآميز در دل زمين زنداني ميکرد. سيکلوپها و تيتانها را يک جا رها کرد و چون زمين از رفتار ناهنجار و خشونت بار ديگر فرزندانش رنجيده خاطر و خشمگين ميشد از آنها ياري ميخواست. فقط يکي از آنها، که تيتاني به نام کرونوس بود، به اندازهي کافي گستاخ و دلير بود. او به کمين نشست تا پدر بيايد، و او را به شدت زخمي کرد. غولان، يا ژيانها، که نژاد چهارم هيولاها بودند، از خون همين کرونوس زاده شدند. اِرينيها يا فوريها هم از خون او آمدهاند. کار آنان تعقيب و به کيفر رساندن گنهکاران بود. آنان را «رهروان تاريکي» نيز ميناميدند و شکل و شمايل هراس انگيزي داشتند، مارهاي غلتان و پيچان موي سرشان بود و از چشمهايشان قطرههاي خون ميچکيد. هيولاهاي ديگر سرانجام از زمين رانده شدند، البته غير از اريني ها. مادام که بدي و گناه در جهان بود، ارينيها را نميشد طرد کرد.
همان گونه که قبلاً هم گفته ايم، کرونوس، که روميها او را ساتورن ميناميدند، از آن هنگام تا ادوار و اعصار بي شمار، همراه خواهر و ملکه اش رِئا (اوپس)، فرمانرواي جهان بود. سرانجام يکي از پسرانشان، يعني فرمانرواي آيندهي زمين و آسمان، که يونانيها او را زئوس و اقوام لاتين او را ژوپيتر يا جوپيتر ميخواندند، بر ضد او شوريدند. البته او حق داشت چنين کند، زيرا کرونوس شنيده بود که سرنوشت خواسته است يکي از فرزندانش او را از تخت فرمانروايي به زير آورد، و به همين دليل تصميم گرفته بود پس از تولد هر کدام، برخلاف خواست سرنوشت، آنها را بخورد. اما زماني که رِنا زئوس را، که ششمين فرزندش بود، زاييد، موفق شد او را پنهاني به جزيرهي کرت بفرستد، و در همين هنگام سنگ بزرگي را در قنداق پيچيد و به شوهر داد. او نيز به تصور اينکه کودک نوزاد است او را آن گونه که عهد بسته بود بلعيد. بعدها، وقتي که زئوس بزرگ شد به کمک مادربزرگش زمين، پدر را ناگزير ساخت آن سنگ و پنج برادر ديگر را که بلعيده بود بازپس بدهد، و آن سنگ را در (معبد) دِلفي گذاشت تا اينکه هزاران سال بعد مسافري يا رهروي به نام پاسانياس گزارش داد که آن را حدود 180 پس از ميلاد مسيح ديده است: «سنگي نه چندان بزرگ که کاهنان دِلفي آن را هر روز با روغن چرب ميکنند.»
جنگ خونيني بين کرونوس، که برادران تيتاني اش به او ياري ميدادند، و زئوس و پنج برادر و خواهرش درگرفت ـ جنگي که دنيا را تقريباً به ويراني کشيد.
صدايي مخوف درياي بي کران را به هم ريخت.
تمامي دنيا صدايي رسا از دل برکشيد.
آسمان پهناور، لرزان، ناليد.
اولمپ بلند زير گامهاي شتابان
خدايان فناناپذير چرخيد،
و لرز بر گردهي تارتاروس سياه افتاد.
تيتانها مغلوب شدند، از يک سو به اين دليل که زئوس دو صد هيولايي که در زندان بودند از بند رهانيد و آنان با سلاحهاي خوفناکشان براي او جنگيدند ـ با صاعقه، رعد، و زلزله ـ و نيز بدان سبب که يکي از پسران ياپتوسِ تيتاني که پرومتئوس (پرومته) نام داشت و دانا و باتدبير بود، به ياري زئوس برخاست. زئوس دشمنان شکست خورده را به شديدترين و وحشت انگيزترين وجه به کيفر رساند. او آنها را:
با زنجيرهاي گران در سرزمين پهناور
به ژرفايي به بلندي بين زمين و آسمان
به بند کشيد، زيرا تارتاروس در همين ژرفاست.
نُه روز و شب يک سندان برنزي بايد فرو افتد
تا در دهمين روز از آسمان به زمين برسد.
و بعد باز هم نُه شبانه روز ديگر فرو افتد
تا به تارتاروس بي آزرم برسد.
اطلس، برادر پرومتئوس، سرنوشتي شوم تر از اين داشت. او نيز محکوم شده بود:
تا ابد کشد بر پشت خويش
سنگيني کُشندهي دنياي کوبنده
و طاق بلند آسمان را.
بر شانه هايش آن ستون بزرگ
که زمين و آسمان را از هم جدا ميکند
باري که بر دوش کشيدنش هيچ آسان نيست.
اطلس با حمل اين بار گران در جايي ميايستد که در پردهي ابرها و تاريکي پوشيده شده است، يعني جايي که شب و روز به هم نزديک ميشوند و به هم درود ميفرستند. خانهي درون آن هيچ وقت شب و روز را با هم در خود جاي نميدهد، بلکه هميشه فقط يکي را، که چون از آنجا ميرود به ديدار زمين ميرود، و آن ديگري که در خانه ميماند انتظار ميکشد تا نوبت رفتن او هم بدان جا فرا برسد؛ يکي با روشناييِ همه جاگيرش به ساکنان زمين روشني و نور ميبخشد و آن ديگري «خواب» را که برادر مرگ است در دستهاي خود نگه ميدارد.
حتي پس از آنکه تيتانها شکست خوردند و منکوب شدند، زئوس هنوز به پيروزي کامل دست نيافته بود. زمين آخرين و وحشت انگيزترين فرزندش را که موجودي هراس انگيزتر از فرزندان ديگرش بود، به دنيا آورد. اسم او تيفون (1) بود:
هيولايي آتشين با يکصد سر
که بر ضد تمام خدايان برخاست
مرگ نفيرکشان از دهانش بيرون ميجهيد
و آتشي شعله ور از درون چشم هايش
اما در اين هنگام زئوس رعد و آذرخش را به زير فرمان خويش آورده بود. آنها به سلاحهاي او بدل شده بودند و جز او هيچ کس نميتوانست از آنها استفاده کند. او تيفون را با:
آذرخش که هيچ وقت نميخوابد
با رعد آتشين نفس (زد)
آتش در ژرفاي دلش شعله ور شد
نيرويش به خاکستر بدل شد
و اکنون بيهوده بر زمين افتاده است
در کنار آتنا که زماني از درون آن
رودخانههاي آتش بيرون ميآيند و
دشتهاي هموار سيسيل را که
ميوه ميدهند با دهان
آتشين خود ويران ميکنند.
و اين خشم تيفون است که تيرهاي
آتشين او به هوا ميجهند.
باز هم اندکي بعد، يک بار ديگر تلاشهايي به عمل آمد تا زئوس را از تخت فرمانروايي به زير آورند: غولان يا «ژيان ها» سر به شورش برداشتند. اما در اين هنگام خدايان خيلي نيرومند شده بودند و حتي هرکول توانا نيز، که پسر زئوس بود، به ياري آنها آمد. غولان يا ديوان شکست خوردند و تارومار شدند و همه به تارتاروس پيوستند، و پيروزي سپاه نور و روشني الهي و آسماني بر نيروي پليد و اهريمني زميني تکميل شد. از آن پس زئوس و برادران و خواهرانش به فرمانروايان بلامنازع جهان تبديل شدند.
انسان هنوز هم به وجود نيامده بود، اما دنيا، که اکنون از وجود هيولاها زدوده شده بود، براي زاده و آفريده شدن بشر کاملاً آماده بود. جهان اکنون جايي شده بود که آدميان ميتوانستند آسوده خاطر و ايمن، بدون ترس از پديدار شدن ناگهاني يک تيتان يا غول يا ديو، در آن زندگي کنند. اعتقاد بر اين بود که دنيا يک صفحهي گرد يا مدوّر است که دريا، البته به گفته يونانيها (که منظورشان درياي مديترانه بود) و يا به قول ما درياي سياه، آن را به دو نيم کرده است (يونانيها آن دريا را نخست آکسينه (Axine) ميخواندند که درياي متلاطم يا نامساعد معني ميدهد و پس از آن، شايد بعدها که مردم با آن آشناتر شدند، آن را اوکسينه (Euxine) خواندند، به معني درياي آرام يا درياي مساعد. گاهي اوقات اظهار عقيده ميشود که اين نام دوستانه و خوشايند را بدان جهت به آن دادند تا آن دريا نيز برخوردي مشفقانه و دوستانه نسبت به آنها نشان بدهد).
يک رودخانهي بزرگ، به نام اوسه آن يا اقيانوس که هيچ باد و توفاني آن را به تلاطم درنمي آورد، دور تا دور زمين را دور ميزد. در ساحل خيلي دور آن رودخانه مردم مرموزي ميزيستند که عدهي انگشت شماري از ساکنان جهان توانسته بودند راهي به سويشان بگشايند. سيمريها در آنجا ميزيستند، اما کسي نميدانست که در بخش شرقي يا غربي يا در بخش شمالي يا جنوبي ميزيستند. آنجا سرزمين ابري و مه گرفتهاي بود که روشنيِ روز هيچ گاه در آن نميتابيد، و خورشيد نيز هيچ گاه نگاه شاد و دوستانهاي بر آن نميانداخت، نه آن گاه که سپيده دم از فراز افق سر ميکشيد و از آسمانِ پرستاره بالا ميرفت و نه آن هنگام که پسينگاهان از آسمان به سوي زمين فرود ميآمد. شبِ بي پايان بر فراز سرِ مردم ماليخوليايي اش گسترده شده بود.
غير از اين سرزمين، تمامي افرادي که در امتداد اوسه آن يا اقيانوس ميزيستند فوق العاده خوشبخت بودند. در دورترين نقطهي شمال، که مسافت زيادي با باد شمال فاصله داشت، سرزمين خوشبخت و پربرکتي قرار گرفته بود که مردمي به نام هيپربوره (Hyperborean) يا هيپربوري، در آن ميزيستند. فقط عدهي انگشت شماري بيگانه، پهلوانان بزرگ، توانسته بودند به درون آن سرزمين راه يابند و از آن ديدار کنند. هيچ کس، چه با کشتي چه با پاي پياده بر خشکي، نميتوانست راه ورود به سرزمين مردم شگفت انگيز هيپربوري را بيابد. اما موزها در جايي نه چندان دورتر از آنها زندگي ميکردند که راه رسيدن به آنجا نيز دشوار بود. زيرا در همه جا دوشيزگان ميرقصيدند و صداي رساي چنگ و ني از هر گوشه و کنارِ آن به گوش ميرسيد. آنها برگ درخت غار را به موهايشان ميبستند و جشنهاي شاد و سرگرم کننده برگزار ميکردند. اين نژاد يا قوم مقدس با بيماري و سالخوردگي بيگانه بود. در نقاط دورافتاده جنوب سرزمين حبشيان قرار گرفته بود که درباره شان همين بس که خدايان آن چنان نظر لطفي به آنها داشتند که به تالارهاي جشن و ضيافت شان ميآمدند و در کنارشان مينشستند.
منزلگه مردگان نيکوسرشت و خجسته بخت در ساحل رودخانه اوسه آن قرار داشت، در آن سرزمين نه برف ميباريد و نه زمستان سخت و سياه ميآمد و نه توفانهاي باران زا. اما بادِ غربي که از اوسه آن ميوزيد، با صداي نرم و لطيف و گوش نوازش روح آدميان را تازگي و طراوت ميبخشيد. تمام افرادي که از ارتکاب گناه و بدي دوري ميجستند، پس از مرگ و ترک زندگي زميني به اين سرزمين ميآمدند:
زندگي ابديِ فارغ از درد و رنج به آنها بخشيده ميشود
و ديگر نيازي ندارند در زمين و در دريا
با دستهاي نيرومندشان رنج بکشند
و تلاش کنند براي لقمه غذايي که سيري نميآورد.
اما در پناه حرمتِ خدايان زندگي ميکنند
آن زندگيي که گريستن را در آن راهي نيست.
پيرامون جزاير پربرکت، نسيمهاي فرحبخش ميوزد
و گلهاي زرين بر درختان ميدرخشند
و نيز بر سطح درياها.
اکنون همه چيز براي پديدار شدن و آمدن نوع بشر مهيا شده بود. حتي جاهايي که قرار بود آدميان نيکوکار و نيکوسرشت يا آدميان پليد و گنهکار پس از مرگ بروند معين شده بود. اينک زمان آفرينش آدم فرا رسيده بود. درباره اين رويداد داستانهاي زيادي گفته شده است. شماري ميگويند که خدايان به پرومته يا پرمتئوس، يعني آن تيتاني که در جنگ زئوس با تيتانها به زئوس ياري داده، و به برادرش اِپي مِتئوس، وکالت انجام چنين کاري را داده بودند. پرومته يا پرومتئوس، که «انديشه» معني ميدهد، خيلي دانا بود، حتي داناتر از تمامي خدايان، اما اپي متئوس، که «پس انديشه» معني ميدهد، شخصي پريشان انديش بود که از نخستين انديشهاي که به مغزش خطور ميکرد نسنجيده و بي چون و چرا پيروي ميکرد. او در اين ماجرا هم چنين کرد. او پيش از آفرينش انسان، بهترينها را، هر چه که بود، به جانوران بخشيد: زور، نيرو، سرعت، دليري و شجاعت و سياستهاي زيرکانه و فريبکارانه، پوست خزدار و بال و پر و پوست و چيزهايي از اين گونه ـ تا اينکه هيچ مزيتي براي آدميان باقي نماند: نه پوشش و نه ويژگي يا صفت اخلاقي ويژهاي براي رويارويي و درگيري و ستيز با جانوران وحشي. او مثل هميشه خيلي دير از اين کردار خويش پشيمان شد، اما چه سود، زيرا واقعاً دير شده بود. از اين روي دست ياري به سوي برادر دراز کرد. آن گاه پرومتئوس خود کار آفرينش را بر عهده گرفت و به راهي انديشيد که بتواند انسان را برتري ببخشد. او آنها را شکل و شمايلي بهتر از جانوران بخشيد، آنان را راست قامت بيافريد، عين خدايان، و بعد به آسمان رفت، به سوي خورشيد، و در آنجا مشعلي برافروخت و با آن آتش را به زمين آورد، به عنوان وسيلهي محافظت آدميان که از هر چيز بهتر بود، حتي بهتر از خز يا بال يا زور و قدرت و سرعت:
و اکنون، به رغم ضعف و کوتهي عُمر،
انسان آتش شعله ور دارد که از آن
پيشههاي بسيار ميآموزد.
به روايتي ديگر، خدايان خود به آفرينش انسان پرداختند. آنها نخست نژادي طلايي آفريدند. گرچه اينان فناپذير بودند، مثل خدايان فارغ از اندوه، و رنج و نگراني ميزيستند، و همچنين رها از تلاش و زحمت و درد. کشتزارهاي غلات خود به خود بار ميدادند. آنها گلهها و رمههاي فراوان داشتند و مورد لطف و عنايت خدايان بودند. چون گور آنها را دربر ميگرفت، به روح محض بدل ميشدند و به برکت دهندگان و نگهبانان و حاميان نوع بشر.
در اين روايتي که از شيوهي آفرينش انسان گفته شده است، ظاهراً خدايان کمر همت بسته بودند فلزات گوناگوني را بيازمايند، و شگفت انگيز اينکه آنها از اوج برتري فرود آمدند و ترجيحاً خوبي و بدي و ديگر صفاتي پيشه کردند. پس از آنکه طلا را آزمودند، روي به نقره آوردند. نژاد دوم که از نقره ساخته شده بود پست تر از نخست بود. آنها از عقل و درايت کمتري برخوردار بودند، به طوري که نتوانستند از آزار و آسيب رساندن به يکديگر بازايستند. آنان نيز فناپذير بودند، اما برخلاف نژاد خدايان، پس از درگذشت روحشان ابدي نبود و پس از آنها نميزيست. نژاد بعد از آنها نژاد برنز بود. آنها آدمياني وحشت انگيز و مهيب بودند، فوق العاده نيرومند و جنگ و تجاوز را به حدّي دوست داشتند که همه شان به دست يکديگر نابود شدند. اما اين ماجرا نتيجهاي سودمند به بار آورد، زيرا نژاد عالي و قهرمان و خداگونهاي در پي آنان آمد که به جنگهاي افتخارآميز دست ميزد و در ماجراهاي واقعاً بزرگ شرکت ميجست، آن چنان که پس از گذشت اعصار بي شمار انسانها پيوسته از آنها ياد کردهاند و آوازها و سرودهاي بسيار درباره شان سرودهاند. آنها سرانجام به جزاير خجستگان و خوشبختان رفتند و تا ابد در آنجا در خوشبختي و رفاه کامل زيستند.
پنجمين نژاد آن است که اکنون بر زمين زندگي ميکند: نژاد آهنين. آنها در روزگارانِ پليدي و اهريمني زندگي ميکنند و طبيعتشان هم به پليدي و زشتي گرايش دارد، آن سان که هيچ گاه از تلاش و زحمت و مرارت و اندوه باز نميايستند. اينان طي نسلهاي متمادي بدتر ميشوند و هر نسلي پليدتر و اهريمن تر از نسل پيش از خويش است. زماني فرا خواهد رسيد که پليدي و اهريمن صفتي شان رو به فزوني خواهد گذاشت و همه به پرستش قدرت سرگرم خواهند شد. آنها زور و قدرت را بر حق خواهند دانست و نيکي و نيک انديشي از ميان خواهد رفت. سرانجام آن گاه که انسانها از ارتکاب بدي خشمگين نخواهند شد و يا در پيشگاه بينوايان احساس شرم نخواهند کرد، زئوس آنان را نيز از بين خواهد برد. حتي در آن هنگام هم بايد کاري کرد، البته به شرطي که مردم به پا خيزند و فرمانرواياني را که به آنها ستم روا ميدارند از سرير قدرت به زير بياورند.
اين دو روايت آفرينش انسان ـ داستان پنج دوره يا عصر، و داستان پرومتئوس و اِپي متئوس ـ با وجود اختلافي که دارند، در يک مورد اتفاق نظر دارند. تا ديرباز، يقيناً در خلال دورهي شادِ طلايي، فقط مردان روي زمين بودند و هيچ زني نبود. زئوس زنان را بعدها آفريد، و آن هم در پي خشمي که به پرومته يا پرومتئوس آورده بود که علاقهي فراوان و ويژهاي به مردان نشان ميداد. پرومتئوس نه تنها آتش را براي مردان دزديده بود، بلکه ترتيبي داده بود که به هنگام قرباني کردن حيوانات مردان بهترين قسمت و خدايان بدترين بخش آن را دريافت کنند. وي ورزايِ بزرگي را کشت و بهترين گوشت قابل خوردن آن را در پوست گذاشت و براي اينکه ديده نشود مقداري از روده و امعاء و احشاء بر آن ريخت. در کنار اين گوشت مقداري استخوان گذاشت و آنها را فريبکارانه آراست و مقداري پيه و چربي نيز روي آنها جاي داد و به زئوس گفت هر کدام را که ميخواهد و دوست دارد برگزيند و بردارد. زئوس چربي سفيد رنگ را برگزيد ولي چون ديد که مقداري استخوان نيز فريبکارانه زير آن چيدهاند سخت خشمگين شد، اما چون خود آن را برگزيده بود ناگزير تن درداد و آن را پذيرفت. از آن پس فقط چربي و استخوان را در محراب خدايان کباب ميکردند. مردها (انسان ها) بهترين گوشتها را براي خود نگه ميداشتند.
اما پدر انسانها و خدايان کسي نبود که اين نوع رفتارها را تحمل کند. او سوگند ياد کرد که کين ستاني کند، نخست از مردها و بعد از دوست و رفيق آنها. او دشمن خوبي براي مردها آفريد، موجودي زيبا، شبيه به يک دوشيزهي محجوب، که خدايان همه هدايايي به او دادند، جامهاي نقرهاي با نقاب يا روبندي زري دوزي شده، که همگان از ديدنش به شگفتي افتادند، با حلقهاي درخشان ساخته شده از شکوفهها و تاجي از طلا ـ که زيبايي از آن ساطع بود. آن زن را به خاطر تمام هدايايي که به او داده بودند پاندورا ناميدند، يعني «هديهي همگان». هنگامي که اين بلايِ زيباروي ساخته و پرداخته و آفريده شد، زئوس او را بيرون آورد و چون خدايان و مردان او را ديدند شگفت زده شدند و انگشت حيرت به دندان گزيدند. از او، که نخستين زن بود، نژاد زنان پديدار شد، که اکنون بلاي جان مرداناند و طبيعتي دارند آماده براي شيطنت.
داستان ديگري که درباره پاندورا ميگويند اين است که حس کنجکاوي او، نه آن طبيعت شيطاني خاص که در نهاد داشت، منشأ و مسبب تمامي بلايا و بدبختيها و ناگواريها شد. خدايان جعبهاي به او دادند که هر يک چيزي بد و پليد در آن نهاده بود، و بعد همه از او خواستند که سر آن جعبه را هيچ گاه نگشايد. بعد او را به سوي اِپي متئوس فرستادند که او نيز، به رغم توصيههاي پرومته که نبايد چيزي را از زئوس بپذيرد، او را با آغوش باز پذيرفت. وي آن زن را نزد خويش نگه داشت و بعد که آن موجود خطرناک، يعني آن زن، به وي تعلق گرفت، تازه دريافت که برادرش چه پند خردمندانهاي به وي داده است، زيرا پاندورا مثل همهي زنها، از يک حس کنجکاوي شديد برخوردار بود. او ناگزير بود بفهمد که خدايان چه چيزهايي را در آن جعبه جاي دادهاند. يک روز در جعبه را باز کرد ـ و بيماري و اندوه و دردهاي زيانبار بي شمار که همه دشمن انسان بودند، از آن بيرون آمد. پاندورا که وحشت زده شده بود سر جعبه را بست، اما خيلي دير شده بود. با وجود اين، يک چيز خوب هم در آن بود: اميد. اين تنها چيز خوبي بود که در آن جعبه در ميان پليديها جاي گرفته بود، و اميد تا امروز نيز تنها وسيلهي آرامش خاطر انسان به گاهِ سختي و پريشاني است. بدين سان بود که آدميان دريافتند که نميتوانند زئوس را تحت تأثير قرار بدهند يا او را بفريبند. پرومتئوس (پرومته) دانا و مهربان نيز به اين نکته پي برده بود.
چون زئوس مردان را با بخشيدن زن به آنها کيفر داد، توجهش را به گناهکار اصلي معطوف داشت. اين فرمانرواي جديد خدايان به پرومتئوس، به خاطر ياريهايي که در جنگ با تيتانها به او داده بود، مديون بود، اما اين دين را از ياد برده بود. زئوس به دو خدمتگزار خاص خويش، به نامهاي «زور و تعدّي» دستور داده بود که او را دستگير کنند و به قفقاز ببرند و ببندند به:
يک صخرهي تيز و برندهي معلّق
با زنجيرهاي الماس گونهاي که کس نتواند شکست.
و آنها به او (پرومتئوس) گفتند:
حالِ تحمل ناپذير تو را تا ابد ميسايد
و آن کس که بتواند تو را برهاند زاده نشده است.
چنين است نتيجهي شيوه انسان دوستي ات.
تو خود خدايي، و از خشم خداي بزرگ نهراسيدي
اما به فناپذيران حرمتي بخشيدي که سزاوار آن نبودند
بنابراين تو بايد از اين صخرهي اندوهبار پاسداري کني ـ
پيوسته، بدون خواب و بي يک لحظه استراحت.
سخن تو آه و ناله باشد و عجز و لابه و سوگ کلام تو.
دليل اين شکنجهاي که زئوس بر او روا داشت اين بود که وي نه تنها ميخواست پرومتئوس (پرومته) را کيفر دهد بلکه او را ناگزير کند اسراري را برملا سازد که براي فرمانروايِ کلَ کوهِ اولمپ اهميتي بسزا داشت. زئوس خوب ميدانست که سرنوشت، که همه چيزها را سپري ميکند، چنين رقم زده و مقرر ساخته است که روزي پسري خواهد داشت که او را از سرير فرمانروايي به زير خواهد آورد و تمامي خدايان را از آسمان و از خانه و کاشانه شان بيرون خواهد کرد، و فقط پرومتئوس يا پرومته بود که ميدانست که چه زني مادر چنين پسري خواهد بود. چون پرومتئوس دردمندانه به آن صخره به بند کشيده شد، زئوس به پيام رسانش، هرمس، فرمان داد نزد او (پرومته) برود و به او دستور بدهد تا آن راز را به وي بگويد. پرومتئوس (پرومته) به وي گفت:
برو به امواج دريا بگو نشکنند.
ولي تو به اين آساني مرا وادار نخواهي کرد (سخن بگويم).
هرمس به او هشدار داد که اگر پايداري کند و به اين سکوت سرسختانه ادامه دهد، بيش از اين شکنجه و عذاب خواهد ديد:
عقابي شده سرخ از خون
چون ميهماني ناخوانده به ضيافت تو ميآيد.
تمام روز بدنت را کند پاره پاره
و از خشم ريزد همه را به رودخانه.
اما هيچ کدام از اينها اثر نداشت، نه تهديد ميتوانست ارادهي پرومتئوس را درهم بشکند و نه شکنجه. پيکر وي در بند شده بود، اما روحش آزاد بود. او در برابر ستمگري و خودکامگي سر تسليم فرود نميآورد. او ميدانست که صادقانه به زئوس خدمت کرده است و ضمناً واقعاً حق داشته که به انسانهاي بينوا و نوميد هم ياري برساند. اکنون او را به ناروا شکنجه ميدهند، و او به رغم هر بهايي که خواهد پرداخت حاضر نيست در برابر قدرت ستمگر و خودکامه تسليم شود. بنابراين به هرمس گفت:
هيچ قدرتي نميتواند مرا به سخن گفتن وا دارد.
پس به زئوس بگو صاعقه اش را بفرستد،
و با بالهاي سپيد برف،
با صاعقه و با زلزله،
دنياي چرخان را درهم بکوبد.
و اين چيزها نميتوانند اراده ام را درهم بشکنند.
هرمس بانگ برآورد:
واي بر تو، اين سخنان را ميتوان از ديوانگان شنيد.
و او را رها کرد تا همان کِشد که بدان سزاوار است. پس از گذشت چندين نسل باز ميشنويم که آزاد شده بود، اما چرا و چگونه، در هيچ جا از آن سخن نرفته است. يک داستان شگفت انگيز هم هست که در آن ميخوانيم که سِنتور يا کيرون با آنکه جاودانه بود، حاضر شده بود خود را فداي وي کند، و حتي اجازه هم يافته بود چنين کند. هنگامي که هرمس اصرار ميورزيد که پرومتئوس (پرومته) در برابر خواست زئوس تسليم شود از اين مورد هم با وي سخن گفت، اما با چنان شيوهاي که اين فداکاري را باور ناکردني جلوه بدهد:
گمان مبر که اين درد پايان پذيرد
مگر آن گاه که خدايي بخواهد به جاي تو شکنجه ببيند،
و رنج تو را بر خود بپذيرد، و به جاي تو
به جايي برود که روشني به تاريکي بدل شده است،
به ژرفاي تيرهي مرگ.
اما کيرون چنين کرد و گويا زئوس نيز پذيرفت که او را به جاي پرومتئوس در بند بکشد. حتي اين را هم گفتهاند که هرکول عقابِ زئوس را (که براي قطعه قطعه کردن بدن پرومته فرستاده شده بود) کشت و پرومتئوس (پرومته) را از بند رها ساخت، و نيز گفتهاند که زئوس خود خواسته بود که چنين ماجرايي روي دهد. اما اينکه چرا زئوس تغيير عقيده داد، و آيا پرومتئوس پس از آزادي آن راز را برملا ساخت يا نه، چيزهايي است که ما از آنها آگاهي نداريم. اما يک چيز روشن است: نحوه آشتي کردن آن دو به جاي خود، ولي ترديدي نيست که پرومتئوس کسي نبوده است که سر تسليم فرود آورده باشد. نام وي در طي قرن ها، از زمان يونانيان باستان تاکنون، به عنوان شخصيتي بزرگ که در برابر بي عدالتيها و زورگوييها و خودکامگيها پايداري کرده است باقي مانده است.
درباره نحوهي آفرينش بشر روايت ديگري هم وجود دارد. در روايت پنج دوره يا پنج عصر، انسانها از نژاد آهن به وجود آمدند. در روايت پرومتئوس (پرومته) ما به روشني نميدانيم که آدمياني که وي از نابودي رهانيد از نژاد يا نسل آهن بودند يا از نسل و تبار برنز. البته براي هر دو نسل لازم بوده است. در داستان سوم آدميان از نژاد يا از تباري سنگي آمدهاند. اين روايت با داستاني شبيه به توفان نوح (Deluge) آغاز ميشود.
آدميان در سراسر نقاط جهان چنان شرير و پليد و اهريمن صفت شده بودند که سرانجام زئوس تصميم گرفت آنها را نابود کند. بنابراين تصميم گرفت:
توفان و گردباد را در سراسر گيتي بيکران به هم آميزد
و تبار آدميان را کاملاً از ميان بردارد.
او سيل را فرستاد. به ديدار برادرش که خداي درياها بود رفت تا به او ياري بدهد، و هر دو با هم، و نيز به ياريِ بارانهاي سيل آسايي که از آسمان ميباريد و با رودخانههايي که افسار گسيخته بر زمين جاري شده بودند، زمينها را به زير آب بردند و غرق کردند.
قدرت و زور آب بر زمين تيره چيره شد
و حتي قلههاي بلندترين کوهها را هم زير خود مدفون کردند. فقط کوه بسيار بلند پارناسوس بود که آب نتوانسته بود همه اش را زير خود مدفون کند، و آن اندک زمينِ خشکِ آن که به زير آب نرفته بود وسيلهاي شد تا نوع بشر از نيستي و نابودي کامل رهايي يابد. پس از آنکه نه روز و نه شب باران باريد، چيزي شبيه به يک صندوق چوبي بزرگ که بر آب شناور بود سالم به آن نقطه رسيد، که درون آن دو انسان صحيح و سالم نشسته بودند: يک زن و يک مرد. آنها دوکاليون (Deucalion) و پيرا (Pyrrha) نام داشتند، که مرد پسر پرومته (پرومتئوس) بود و زن برادرزاده اش، يعني دختر اپي متئوس و پاندورا. پرومتئوس که داناترين افراد گيتي بود، واقعاً توانسته بود خانواده اش را حفظ کند. او ميدانست که سيلاب ميآيد، و به همين دليل به پسرش دستور داده بود صندوق بزرگ بسازد و آن را از خواربار و آذوقه پر کند و خود و همسرش در آن بنشينند و بروند.
خوشبختانه زئوس از اين کار وي نرنجيد، زيرا آن دو تن پارسا بودند و از پرستندگان مؤمن خدايان. چون صندوق به ساحل آن زمين خشک رسيد و هر دو از آن بيرون آمدند و بر آن زمين خشک و باير اثري از زندگي نديدند مگر دشت بيکران آب، زئوس بر آن دو رحمت آورد و از سيلاب کاست. دريا و رودخانه ها، درست مانند هنگامي که جذر آغاز شود، تدريجاً عقب نشستند و زمين يک بار ديگر خشک شد. پيرا و دوکاليون که تنها موجودات بازمانده در اين دنياي مرده بودند، از کوهِ پارناسوس فرود آمدند. آنها پرستشگاهي لجن آلوده و خزه گرفته يافتند که چندان ويران نشده بود. با ديدن پرستشگاه شکر رهايي را به جا آوردند و دعا کردند از اين تنهايي رهايي يابند. آنها صدايي شنيدند: «سرتان را بپوشانيد و استخوان مادرتان را به پشت سر بيندازيد». اين فرمان آنها را سخت به وحشت انداخت. پيرا گفت «جرئت نميکنيم چنين کاري انجام بدهيم». دوکاليون ناگريز پذيرفت که حق با همسرش پيرا است، اما انديشيد که اين سخن چه معني و مفهومي دارد، و ناگاه به مفهوم آن سخن پي برد. به همسرش گفت «زمين مادر همه است. استخوانهاي او همان سنگهاست. ما ميتوانيم آنها را بي آنکه زياني بر آن مترتب باشد، به پشت سر بيندازيم». بنابراين چنين کردند، و هر سنگي که بر زمين ميافتاد بي درنگ شکل و صورت آدمي مييافت. آنها را «آدميان سنگي» نام نهادند و آنها، همان گونه که انتظار ميرفت، نژادي سرسخت، مقاوم و استوار بودند و توان تحمل و بردباري شان فوق العاده زياد بود، و در واقع لازم بود چنين باشند تا زمين را از ويراني ناشي از سيل برهانند.
پي نوشت ها :
1- Typhon
در بعضي روايات آمده است که اين موجود را هرا، بدون همبستر شدن با موجودي مذکر يا نرينه، زاييد و به دست اژدهايي داد او را به بار آورد.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}