بعضی از اسرار حماسه کربلا


 

نويسنده:آیت الله جوادی آملی




 
«الحمد لله ربّ العالمين بارئ الخلائق الأجمعين رافع السماوات و خافض الأرضين و صلّ الله علي جميع الأنبياء و المرسلين سيّما خاتمهم و أفضلهم محمد و أهل بيته الطيبين الطاهرين بهم نتولّي و من أعدائهم نتبرئ إلي الله».
سخن در تحليل قيام تاريخي سالار شهيدان ـ سلام الله عليه ـ بود. تا اندازه‌اي روشن شد كه چون آن حضرت يك دين ممثل است و عينيت دين است، مي‌خواهد همين دين در بیرون عينيت پيدا كند و عينيت يافتن دين در نشئه طبيعت با تزاحم همراه است. ممكن نيست چيزي در عالم طبيعت يافت بشود و از گزند مزاحمت در امان بماند. منتها اگر آن شيء حق بود، هر مزاحمي آسيب مي‌بيند، بدون اينكه به او آسيبي برساند و اگر آن شيء حق نبود آسيب مي‌بيند، بدون اينكه بتواند به چيزي آسيب برساند و اگر احياناً مي‌بينيد، گاهي حق از باطل شكست مي‌خورد و باطل پيروز مي‌شود؛ يا آنچه را كه حق نبود، حق پنداشتيم و آنچه را باطل نبود باطل پنداشتيم؛ يا اگر حق را درست فهميديم و باطل را درست فهميديم (پيروزي را به جاي شكست و شكست را به جاي پيروزي پنداشتيم) در اين محاسبه بالأخره اشتباه كرده‌ايم. وگرنه حق ممكن نيست شكست بخورد، ولو در مدت كوتاه؛ باطل ممكن نيست پيروز بشود ولو در مدت كوتاه، زيرا باطل مانند كف روي آب است و حق مانند همان سيل خروشان؛ باطل در سايه حق نمايي دارد. ممكن نيست كه باطل بتواند حق را از بين ببرد، زيرا اگر حقي نباشد، باطلي نيست. چون باطل حق نماست و اگر آبي نباشد، سيلي نباشد، كفي نيست. هرگز كف به جنگ سيل نمي‌رود؛ هرگز سايه به جنگ نور نمي‌رود. اگر نوري نباشد، سايه‌اي نباشد و اگر شاخصي نباشد، سايه‌اي نيست؛ چون نور هست و شاخص هست، سايه پيدا مي‌شود. چون حق هست، باطل خود را نشان مي‌دهد.

نتیجه نبرد حق و باطل
 

بنابراين نه يك لحظه حق شكست مي‌خورد و نه يك لحظه باطل پيروز مي‌شود؛ تا كسي بگويد اين روزگار است: گاهي به سود آنها، گاهي به سود ما. اين‌چنين نيست؛ بلكه حق همیشه پيروز است و باطل محكوم به شكست. چه اينكه پیشتر دیديد، منطق وحي اين است كه ﴿إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقًا﴾؛ اين «كان» فعل ماضي نيست كه دلالت بر گذشته بكند (باطل در گذشته رفتني بود) بلكه فعلي است كه منزه از زمان است. مثل اينكه مي‌گوييم «كان الله عليماً كان الله قديراً؛ خدا عليم بود خدا قدير بود» كه از اصل كينونت و هستي خبر مي‌دهيم؛ يعني خدا همواره عليم است، خدا همواره قدير است. باطل هم همواره رفتني است؛ چون باطل همواره رفتني است، ممكن نيست كه يك لحظه بماند و بتواند عليه حق قيام كند.
اگر توهمي هست يا در تشخيص اصل حق وهم و پندار است يا در تشخيص ظفر و شكست وهم و پندار است و ما هر غرامتي را كه مي‌دهيم در اثر وهم ماست. ما در اثر وهم داريم غرامت مي‌دهيم و اگر عقل در ما حكومت مي‌كرد، نه حق را باطل مي‌پنداشتيم كه ﴿يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا﴾ نه پيروزي را شكست و يا شكست را پيروزي مي‌پنداشتيم كه بگوييم ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْلى﴾ و اگر اسلام در جهان خارج بخواهد محقق شود، مثل نوري است كه در روي زمين بخواهد ظهور بكند. ممكن نيست كه نور در روي زمين ظهور بكند و سايه نداشته باشد؛ آن نور بي‌سايه در بهشت است، آن نور بي‌سايه در برزخ است، آن نور بي‌سايه در عالم عقل است، وگرنه در عالم طبيعت چون نور بر يك جرم مي‌تابد اين جرم خواه و ناخواه سايه دارد؛ بنابراین، ممكن نيست كسي در جهان طبيعت نور ببينيد، بدون سايه، حق ببيند بدون باطل.
خاصيت اين عالم هم همين است؛ زيبايي اين عالم در اين است كه يك سايه دارد تا افراد خردمند را بيازمايند، از سايه پرهيز كنند، به نور برسند. زيبايي اين عالم در اين است كه اگر باطل محض بود كه معدوم صرف بود و اگر حق محض كه ديگر دنيا نبود، جاي تكليف نبود. قرآن كريم وقتي از نظام حق سخن مي‌گويد، در يك آيه اين مطلب را تبيين مي‌كند مي‌فرمايد: ﴿قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ ما يُبْدِىُ الْباطِلُ وَ ما يُعيدُ﴾ بگو حق آمد. وقتي حق بيايد جا براي باطل نيست؛ نه باطل كهن نه باطل تازه. نه باطل‌هاي گذشته مي‌تواند برگردد، نه باطل نو ظهور مي‌تواند پديد بيايد؛ يعني در نظام اسلامي جا براي گناه نيست، نه گناهان كهن و سابقه دار، نه گناهان نو ظهور و تازه پديد آمده. زيرا تا حق است جا براي باطل نيست. همين كه از محدوده حق گذشتيم به مرز باطل مي‌رسيم. وقتي به مرز باطل رسيده‌ايم، مي‌بينيم در اينجا چيزي نيست به نام باطل، بلكه اينجا حق را نمي‌يابيم نه باطل را مي‌يابيم. اين باطل هرچند يك كلمه مثبت است و حرف نفي همراه او نيست، عدم در درون او تعبيه شده است.
شما يك وقت مي‌گوييد: «فلان شخص بي‌سواد است»، مي‌گوييد «فلان شخص عالم نيست» كه اين «بي»‌ يا آن «نه» حرف نفي‌اند و اين كلمه قبلي را همراهي مي‌كنند. يك وقت حرف نفي ادا نمي‌كنيد، مي‌گوييد: «فلان شخص جاهل است» اينجا حرف نفي به نام «بي»‌ يا «ني» در كنار يك كلمه نيست؛ اما اين حرف نفي به درون اين كلمه رفته، يعني وقتي شما جاهل را معنا مي‌كنيد، مي‌بينيد چيزي جز عدم و نيستي در درون او نيست. وقتي خود اين كلمه را مي‌شكافيد، مي‌بينيد اين از درون منفي است؛ يعني نفي به درون او رفته. باطل از اين قسم است.
يك وقت مي‌گويد فلان چيز «حق نيست» يا «با حق نيست» يا «بي‌حق» است؛ يك وقت مي‌گويد «فلان چيز باطل است». ظاهر اين قضيه، قضيه موجبه است، اما وقتي كلمه «باطل» را مي‌شكافيد، مي‌بينيد درون منفي است، نفي در درون اين كلمه رفته. باطل يعني «بي‌حق». بطلان، يعني نبود حق. اين نفي در درون اين كلمه باطل رفته. پس يك امر عدمي است و چون باطل در مقابل حق است، اگر گفتند «باطل» يعني «جايي كه حق نيست» يعني جايي كه نور نيست. اگر گفتند سايه يعني جايي كه نور نيست. گرچه اين كلمه با نفي ياد نمي‌شود ولي درون او نفي قرار دارد.

در بود حق جا براي ظهور باطل نيست
 

پس باطل مي‌شود يك امر عدمي. وقتي امر عدمي شد، عدم با هستي همكاري نمي‌كند؛ لذا ذات اقدس الهي فرمود در بود حق جا براي ظهور باطل نيست؛ نه باطل‌هاي گذشته، نه باطل‌هاي نو ظهور ﴿قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ ما يُبْدِىُ الْباطِلُ وَ ما يُعيدُ﴾. اين جمعاً يك كلمه است، يك آيه است. نظام اسلامي با باطل هيچ‌گونه تفاهمي ندارد؛ بنابراین، افراد باطل انديش جايگاهي در نظام اسلامي نخواهند داشت. وقتي نظام اسلامي به دست اسلام علوي و وجود مبارك امير المؤمنين تأسيس شد طلحه و زبير خواستند در نظام راه پيدا كنند، فرمود نظام حق با باطل نمي‌سازد، نه ممكن است شما دست از باطل برداريد ـ چون حق نيستيد ـ نه ممكن است من با باطل بسازم، چون حق با باطل ساختني نيست.
اما آنها كه اهل هوايند كاملا با هم كنار مي‌آيند. هويٰ مرز مشخص ندارد؛ هر روز به يك نحو برمي‌گردد. هوس محدوده خاص ندارد؛ هر روز در يك نحو ظهور مي‌كند. برای همین، فرمود من با شما هماهنگ نخواهيم بود؛ زيرا حق با باطل نمي‌سازد ﴿قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ ما يُبْدِىُ الْباطِلُ وَ ما يُعيدُ﴾. بعد اين سخن كه از كلمات بلند رسول اكرم(عليه آلاف التحية و الثناء) است فرمود: «لا طاعة لمخلوق في معصية الخالق» هرگز نمي‌شود به بهانه اينكه مأمور معذور است به بهانه‌هاي ديگر حرف خدا را انسان ناديده بگيرد و مخلوقي را اطاعت كند و با خالق معصيت كند و از خالق تمرد كند. نظام اسلامي اين حرفش را براي هميشه زنده نگه مي‌دارد؛ چه آن حرف قرآن و چه اين حرف عترت همان حرف ﴿قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ ما يُبْدِىُ الْباطِلُ وَ ما يُعيدُ﴾ را همين اصل كلي را كه «لا طاعة لمخلوق في معصية الخالق».

شرایط قیام امام حسین(ع)
 

در شرايطي حسين‌بن‌علي قيام كرد كه در اثر عدم نور، باطل قسمت مهم خاورميانه را گرفته است. جزء گروه كم و منشأ بطلان هم همان حرام خواري و ارتكاب حرام و معاصي است. حضرت در روز عاشورا فرمود: سرّ اينكه حرف‌هاي من در شما اثر نمي‌كند و شما حرف‌هاي مرا را نمي‌پذيريد، براي اين است كه «ملأت بطونكم حراما» شما شكم‌ها را با حرام پر كرده‌ايد. حرام ممكن نيست با حلال هماهنگ بشود؛ غذاي حرام ممكن نيست با انديشه صحيح جمع بشود. چون انسان كه نه داراي دو حقيقت است و نه اينكه بدن و غذاهاي بدني در مقابل روح است. انسان يك حقيقت دارد؛ اين يك حقيقت يك نور دارد و يك سايه دارد، اين سايه تابع آن نور است؛ يك روح دارد و يك بدن دارد؛ يك اصل دارد و يك فرع دارد. اين فرع به دنبال آن اصل حركت مي‌كند؛ يعني بدن و اوصاف بدني تابع روح خواهند بود و روزي همين بدن به مقام روح مي‌رسد. لذا اگر كسي غذايي خورد اين غذا به صورت فكر در مي‌آيد؛ ممكن نيست غذايي آلوده بشود [ زمینه] انديشه صحيح ما. اگر به يك انسان حرام خوار بگوييم « تو درست بيانديش» مگر او انديشه را بايد از جاي ديگر بايد بياورد، يا همان غذاهاي چند روز قبل به صورت انديشه در مي‌آيد؟
هر چيزي يك راه طبيعي دارد. در امور طبيعي و تكويني با مسئله نصيحت نمي‌شود جريان را حل كرد؛ ما از اول مي‌توانيم شخص را نصيحت كنيم كه حرام نخور اما نمي‌توانيم شخصي كه حرام خورد و اعضا و جوارح او را حرام تشكيل داد بگوييم: درست بفهم، درست باش، عادل باش، خيانت نكن. اين شدني نيست؛ يعني اگر كسي از راه حرام تغذيه كرد و بالا آمد يقيناً موعظه در او اثر ندارد. اين به تعبيری « آب در ‌هاونگ كوبيدن است». چون ما اگر بخواهيم موعظه بكنيم بايد از همان اول شروع بكنيم بگوييم: حرام نخور، حرام نگير، باطل نرو، بيراهه نرو. اين يك راه عقلايي است و اگر كسي حرام خورد و غذاهاي حرام او به صورت انديشه آلوده در آمد، به صورت وصف بد در آمد به چنين آدمی نمي‌شود گفت « آقا تو دروغ نگو»، « اين مطلب را درست بفهم»؛ اين همان آب در ‌هاونگ كوبيدن است.
سالار شهيدان فرمود سرّ اينكه اين حرفهاي من در شما اثر نمي‌كند براي اينكه شما بايد بفهميد؛ فهم امروز همان غذاي ده سال قبل است، همان غذاي بيست سال قبل است. آن غذاي بيست قبل به صورت فهم امروز در آمده به همان دليلي كه فهمنده امروز، يعني روح شما و جان شما، همان نطفه چهل سال قبل بود. اگر همان نطفه با سير جوهري بالا آمد شد روح؛ آن غذاها هم به سير جوهري بالا آمده شده انديشه، شده اخلاق، شده اوصاف. هرگز نه به اين روح مي‌توان گفت الهي باش و نه به آن انديشه مي‌توان گفت صحيح باشد، نه به آن خلق و خوي مي‌توان گفت فاضل و فاضله باش. لذا ذات مقدس سالار شهيدان فرمود با اينكه من حجت خدايم و حرف از درون من مي‌جوشد و اگر موجودي مستعد حرف باشد يقيناً حرف پذير است، اما توان پذيرش حرف را شما از دست داديد «ملأت بطونكم حراما» چون شكم شما از حرام پر شد حرف من اثر نمي‌كند. لذا به سالار شهيدان گفته‌اند «إنك مرقت من الدين» ـ معاذ الله ‌ـ تو از دين خارج شدي حضرت فرمود: «و لم تعلمن الذين مرقوا من الدين» بعدها مي‌فهميد چه كسي جزء مارقين است و چه كسي جزء ثابتين.
بنابراين، در نظام اسلامي، جا براي باطل به هيچ وجه نيست. امير المؤمنين ديد عده‌اي مي‌خواهند باطل خود را در كنار سفره حق تغذيه كنند؛ يعني با كوله بار باطل بيايند و مهمان حق بشوند و به نام حق همان باطل را بخورند و به خورد ديگران بدهند. فرمود ما با كسي تفاهم اين‌چنين نداريم كه كنار بياييم، اگر پذيرفتيد كه «نعم المطلوب» اگر نپذيرفتيد كه «لكم دينكم و لي دين». همين معنا را سالار شهيدان به دست‌اندركاران اسلام اموي فرمود ، فرمود اگر حرفم را پذيرفتيد كه «نعم المطلوب» اگر نپذيرفتيد «انتم بريون من ما اعمل و أنا بري من ما تعملون لكم دينكم و لي دين». وقتي كه از مكه خارج مي‌شود اين حرف را زد فرمود، ما مثل ابن زبير نيستيم كه با كسي معامله سياسي داشته باشيم كنار بيايم و روزي به سود شما روزي سخن بگوييم؛ حق با باطل جمع نمي‌شود ﴿فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلالُ﴾ دين قبل از اينكه كامل بشود نه خدا پسند است نه دشمن را نااميد مي‌كند. آن كلي گويي و ترسيم خطوط كلي نصايح كلي گرچه يك مسأله كلامي را تأمين مي‌كند ولي مسائل سياسي و اجتماعي با كلي گويي حل نمي‌شود. لذا كلام هرچند انديشه‌ها را سيراب مي‌كند ولي جامعه را راضي نگه نمي‌دارد. سياست جامعه را تأمين نمي‌كند؛ باید آن كلي را بر جزئي تطبيق كرد، بايد شخص معين را به عنوان الگو ارایه دارد تا مشكل قضاياي خارج حل بشود. لذا وقتي جريان غدير طرح شد و علي‌بن‌أبي‌طالب به عنوان الگو به جامعه معرفي شد اين دو مطلب را ذات اقدس الهي بيان كرد، فرمود: از امروز به بعد دين شما كامل است نعمت تمام است. اين دين خدا پسند است و دشمن نااميد ﴿الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ دينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي وَ رَضيتُ لَكُمُ اْلإِسْلامَ دينًا﴾. وقتي دين كامل شد خدا مي‌پسندد دشمن مي‌هراسد دين وقتي ناقص شد خدا نمي‌پسند و دشمن را نا امید می‌کند.

سخنان خاندان اهل بیت در کوفه
 

امويان آمدند براي اينكه دشمن را راه بدهند دوست را بيرون كنند. اولين كاري كه كردند همين دين را ناقص كردند. ديگر از آن روز به بعد دين شده ناقص. وقتي دين ناقص شد بيگانه هم طمع كرد. اگر در سورهٴ «مائده» ذات اقدس الهي فرمود بيگانه طمعي ندارد براي اينكه دين كامل است و اگر دين ناقص شد يقيناً بيگانه طمع مي‌كند. و اگر ديديد زينب كبريٰ(صلوات الله عليها) در كوفه به مردم خطاب كرد «انما مثلكم كمثل التي نقضت غزلها من بعد قوت انكاسا تتخذوا ايمانكم بينكم» همين مسئله است؛ يعني شما تمام اين رشته‌ها را دوباره پنبه كرده‌ايد، ما لباسي در بر شما كرديم، شما آمديد اين رشته را پنبه كرديد، لباس خلافت را لباس امامت را لباس ولايت را برداشتيد. اصلاً چيزي از امامت نگذاشتيد؛ چيزي از امامت نگذاشتيد؛ چيزي از خلافت نگذاشتيد؛ چيزي از رهبري نگذاشتيد. هر چه بوديد او را آن‌چنان تكه تكه كرديد كه اصلاً مردم خلافت را نمي‌شناسند الآن خلافت را با سلطنت يكي مي‌كنند.
يك وقت كسي را در ميدان جنگ مي‌كشند، دست او را قطع مي‌كنند، بالأخره شناخته مي‌شود؛ يا پاي او را قطع مي‌كند بالأخره شناخته مي‌شود؛ يا مقداري از سرش را قطع مي‌كنند باز شناخته مي‌شود؛ يا همه سرش را قطع مي‌كند بدن سالم است ولي بالأخره شناخته مي‌شود، يك وقت كسي را مثله مي‌كنند، يعني اعضاي او را تكه تكه مي‌كنند كه هر كه بيايد نمي‌شناسد. فرمود شما دين را اين‌چنين كرديد؛ نكسها در او روا داشتيد، نقضها كرديد، تمام اين رشته‌ها را پنبه كرديد، چيزي نگذاشتيد تا كسي بيايد به آن علامت بشناسد. الآن اگر شما سلطنت را به جاي ولايت و حكومت به خورد مردم بدهيد مردم باورشان مي‌شود.
شما اگر بخواهيد باطل را به جاي حق معرفي كنيد اين مردم تازه به دوران رسيده و «حديث العهد بالاسلام» مي‌پذيرند؛ چه اينكه پذيرفته‌اند «انما مثلكم كمثل التي نقضت غزلها من بعد قوت انكاسا». اين ناظر به آن آيه مباركه‌اي است كه ﴿وَ لا تَكُونُوا كَالَّتي نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ﴾. فرمود ما خيلي محكم كرديم، قوي كرديم، به دست شما داديم. البته آني كه به دست شما داديم او را پاره كرديد اما آني كه به دست ما است محفوظ است: اصل قرآن محفوظ است؛ اصل دين محفوظ است. آن چيزي كه شما داشتيد پاره كرديد؛ نه آن چيزي كه پيش ما است. آن چيزي كه پيش ما است مصون از تحريف است. باز اگر مراجعه بكنيد آن اسلام ناب پيش ما است؛ آن اسلام علوي پيش ما است. حرفها را تقسيم كردند؛ آن حرفهاي بلند امامت را حرفهاي بلند خلافت را حرفهاي بلند رهبري را به دستور زين العابدين را زنها مي‌گفتند، اما خود زين العابدين از ولايت حرف نمي‌زد از خلافت حرف نمي‌زد از امامت حرف نمي‌زد، مبادا خيال كنند كه او ولي الله است در عين حال كه بيمار است او را شهيد كنند. اگر حرفهاي زينب كبريٰ، اگر حرفهاي فاطمه صغريٰ(صلوات الله عليهما) را زين العابدين در كوفه مي‌گفت مي‌فهميدند اين حجت خدا است؛ اما فاطمه صغريٰ مي‌گويد ما حجت الله‌ايم، ما ولي الله‌ايم، ما عيبه علم خدا هستيم، ما ظرف فهم و حكمت حقيم، ما حجج خدا در زمين هستيم. اين حرفهاي اين زن مي‌گويد كه هم اصل مطلب گفته شده باشد هم شنونده‌ها خيال نكنند در بين اينها كسي داعيه امامت دارد؛ چون زن كه امام نيست. همه اينها به رهبري وجود مبارك امام سجاد انجام مي‌گيرد.
شما بررسي كنيد، ببينيد سخنراني سخنرانان كوفه در چه حدّ است. حرف زين العابدين را فاطمه صغريٰ مي‌زند. زين العابدين اگر بگويد ما حجت خداييم همان‌جا شهيدش مي‌كنند و او بايد بماند، طبق بيان امام سوم ـ سلام الله عليه ـ كه هشت امام از او متولد بشود. اما زين العابدين كه حرف مي‌زند از بي‌وفايي مردم كوفه حرف مي‌زند. فاطمه صغريٰ كه سخن مي‌گويد از اينكه ما حجت الله‌ايم حرف مي‌زند از اينكه ما ولي الله‌ايم حرف مي‌زند. مي‌فرمايد ما «نحن عيبة علمه» عيب يعني گنجينه ما مخزن علم خداييم ما ظرف علم خداييم مخزن علوم الهي هستيم حرف زين العابدين به زبان فاطمه صغريٰ به مردم فهميده مي‌شود اگر فاطمه صغرا بهره‌اي از ولايت دارد و اگر زينب كبريٰ ـ صلوات الله عليها ـ بهره‌اي از ولايت دارد. همه اينها پرتوي از ولايت انسان، كامل يعني علي‌بن‌حسين ـ صلوات الله و سلامه عليه ـ است. اما آن حرف‌هاي بلند را زينب مي‌زند، آن حرفهاي بلند را فاطمه صغريٰ مي‌زند. نوبت به زين العابدين كه مي‌رسد مي‌فرمايد: چرا گريه كرديد؟ جمع شديد ما را كشتيد، پدر ما را شما دعوت كرديد، ما كه خودمان نيامديم، پدرم كه خودش نيامده، شما دعوت كرديد. اين حرف را بايد دختر أبي عبدالله بگويد نه حجت خدا؛ اين حرف را بايد خواهر أبي عبدالله بگويد نه حجت خدا. آنها همان حرف را زدند هم مسئله ولايت و خلافت و امامت را تبيين كردند؛ اما زين العابدين در كوفه داعيه اينكه ما حجت خداييم، ما ولي الله‌ايم، ما خليفة الله‌ايم، اين حرفها را ندارد. در سطح يك سلسله مسائل سياسي و اجتماعي سخن مي‌گويد.
در بحثهاي قبل هم ملاحظه فرموديد. طبق رهبريهاي امام چهارم ـ سلام الله عليه ـ فتواها را از امام چهارم مي‌گرفتند به قافله مي‌رساندند. ديگر كسي نمي‌گفت امام سجاد يا علي‌بن‌حسين فتوا داد. در همين كوفه بچه‌ها وقتي خواستند بگويند «صدقه بر ما حرام است» نمي‌گفتند فتواي برادر ما اين است، فتواي علي‌بن‌حسين اين است، مي‌گفتند «عمتي تقول إن الصدقة علينا حرام» فتواي زينب اين است. هم مسئله معلوم مي‌شود، هم دشمن مطمئن بود كه كسي به عنوان امام و مرجع تقليد نيست؛ چون زن كه زمامدار نخواهد بود. هم مطلب روشن مي‌شود هم از زبان زينب مي‌شنيدند مي‌گفتند دختر علي چنين گفت نه پسر حسين. اين كارها را تقسيم كرده بودند كه مبادا از زبان حجت حق چيزي شنيده شود.

چرا امام سجاد سخن کوفیان را جدی نگرفت
 

بعد مردم كوفه كه اشك ريختند. گفتند «انا حرب لحربك و سلم لسلمك» فرمود: «اي القدرك مكره» اگر همان‌جا درست مي‌گفتند امام چهارم باز جريان كربلا را به پا مي‌كرد و قيام مي‌كرد. برنامه امام چهارم همان برنامه امام سوم ـ سلام الله عليه ـ بود. فرمود شما الآن هم دروغ مي‌گويد؛ اگر الآن هم راست بگویيد ما همان حرف را داريم. گفتند ما با هر كه تو مي‌جنگي در جنگيم؛ با هر كه تو مي‌سازي در سلميم. فرمود شما خيانت مي‌كنيد؛ همان كاري كه با پدرم كرديد با من هم مي‌كنيد. اگر بدانم درست مي‌كنيد كه من هم قيام مي‌كنم.
اين‌چنين نبود كه امام سجاد اهل سكوت باشد. صبر او براي اين بود كه زمينه‌اي بسازد وگرنه همه اينها قائم به حق‌اند، قوام به قسط‌اند و يك برنامه دارند و ديگر هيچ. اين سخن امام سجاد ـ سلام الله عليه ـ بود در كوفه، آن هم سخن ذات مبارك زينب كبرا بود، آن هم سخن فاطمه صغريٰ بود كه مردم را روشن كردند. اين اشكها البته طولي نكشيد كه در جريان مختار به ثمر نشست. گوشه‌اي از اسرار براي اينها حل شد؛ اما سرانجام به آن قيام نهايي نرسيده است.
منظور آن است كه وجود مبارك سالار شهيدان كه دين ممثل و قرآن مجسد است همان را خواست پياده كند و «الحمد لله» پياده كرد و موفق شد و هيچ شكستي هم نبود و اگر احياناً كسي شكست مي‌پندارد يا براي آن است كه حق را باطل پنداشت و باطل را حق انگاشت يا براي آن است كه شكست را پيروزي و پيروزي را شكست توهم كرده است. وگرنه اگر كسي حق و باطل را از هم بشناسد ممكن نيست كه باطل، ولو يك لحظه، پيروز بشود؛ حق، ولو يك لحظه، شكست بخورد.
اميدواريم كه خداي سبحان توفيق انس به معارف را به همه ما بيش از پيش مرحمت كند و از ذات اقدس الهي مسئلت مي‌كنيم كه فداكاريهاي سالار شهيدان را ضامن اجرايي قسط و عدل در سراسر نظام اسلامي قرار بدهد.

روضه: وداع با سیدالشهدا
 

وقتي زينب كبريٰ ـ صلوات الله عليها ـ آمد براي توديع و هم چنين ساير اعضاي خانواده هر كدام حرفي داشتند. بچه‌هاي سالار شهيدان البته مقامي داشتند كه حسين‌بن‌علي آنها به آن مقام رسيد و به استناد آن مقام هم آنها را نصيحت كرد. فرمود سفر بسياري سنگيني در پيش داريد و سرمايه‌اي اين مسافرت هم آن عزت و استقلال شماست. هرگز شكايت نكنيد؛ چيزي كه از عظمت شما مي‌كاهد نگوييد «لا تقول بالاسنتكم ما ينقص قدركم و لا تشكوا استعدوا للبلاء و اعلموا أن الله حافظكم و حاميكم»؛ آماده باشيد حرفي كه شما را كوچك مي‌كند نزنيد؛ چيزي كه از مقام شما مي‌كاهد نگوييد و شكايت نكنيد و مانند آن. در زمان حيات خود سالار شهيدان ـ سلام الله عليه ـ فرمود: اما دخترم سكينه (كه سكينه آن نام اصلي‌اش را گفتند امينه است و چون از سكينت الهي برخوردار بود مشهور شد به سكينه) فرمود اما دخترم سكينه «كانت غالب عليها الاستقرار مع الله» (يعني اينكه مي‌بينيد گويا اصلاً در كربلا او نيست، گويا اصلاً كربلا جنگي نيست، گويا اين همه شهدا را نياوردند، گويا لحظاتي بعد اين خيام را آتش نمي‌زنند، گويا لحظاتي بعد اينها را به اسارت نمي‌برند)، اينكه مي‌بينيد اين دخترم هيچ تغيير حال نمي‌دهد «كانت غالب عليها الاستقرار مع الله» او اصلاً در اين عالم نيست؛ لذا اين حادثه سنگين كربلا اين دخترم را متزلزل نكرده است. سايرين البته تلاش داشتند، اشكها مي‌ريختند و مانند آن؛ اما اين بانو يك حساب ديگري دارد. حالا اين آمده كنار اين بدن، خود زينب كبرا هم آمده كنار اين بدن. آن گريه‌هاي عاطفي البته هست.
اما اينها بپذيريم كه در يك حدّ ديگري‌اند و مسرورند. اينها شاكرند نه صابر. نشانه‌اش آن است كه وقتي كنار بدن بي‌سر آمد و اين خنجر شكسته‌ها اينها را كنار زد و دست زير اين بدن مطهر به بدن بي‌سر گذاشت، عرض كرد «ربنا تقبل منا هذا المضجع» خدايا اين قرباني را قبول كن؛ اين را از ما بپذير. يعني ما هم در اين قرباني سهيميم. او اگر شهادت را پذيرفت ما الآن اسارت را پذيرفتيم؛ ما در اهدايي اين قرباني سهيميم، اين را از ما قبول كن. حالا رو به طرف مدينه كرد يا همان‌جا وجود مبارك رسول اكرم را زيارت كرد «علي اي حال» عرض كرد كه جداه! اينكه شما فرموديد، حسين سفينه نجات است، كشتي نجات است، چراغ هدايت است؛ اين كشتي شكست خورده توفان كربلا است/ در خاك و خون تپيده ميدان كربلا است. يعني اگر فرموده ‌اي او كشتي نجات است، اين كشتي در خون غرق شد؛ «هذا حسين مرمل بالدماء». اين حسين توست؛ اين همان است كه تو فرمودی: «حسين مني و أنا من حسين». اين الآن به خون خودش آغشته شده است. اين همان حسين توست «بالعراق» همين حسين توست.
و اگر گفتند خطاب به علي‌بن‌أبي‌طالب ـ سلام الله عليه ـ كرد، شايد حضرت را همان‌جا ديديد نه رو در نجف كرد؛ و اگر خطاب به فاطمه زهرا كرد، نه رو در بقيع كرد، شايد همه را همان‌جا ديدند. اين منظره بود. اما نوبت به سكينه ـ سلام الله عليها ـ كه رسيد، همان‌جا ماند «إجتمعت عدة من العراب فجروها عن جسد ابيها». وقتي به كوفه رفتند با سر بي‌بدن، سخناني دارند در كربلا با بدن بي‌سر، حرفهایي داشتند. وقتي به سر بي‌بدن رسيد، عرض كرد «يا هلال لم مستمع كمالا قاله خسفه فابدا غروبها» تو به موقع قيام كردي و به موقع منخسف شدي. آن وقتي كه هلال بودي، زمان امام حسن بود، قيام نكردي؛ ده سال بعد از امام حسن قيام نكرده‌اي؛ وقتي بدر شده‌اي و به كمال رسيده‌اي آن وقت منخسف شده‌اي. عرض كرد: برادر! من از ساير سرها و سرهاي سايرين توقعي ندارم؛ آنها چنين كرامتي ارائه ندادند، تو كه توان حرف زدن داري، تو كه به خوبي سخن مي‌گويي، اين دخترت كنار من به تو مي‌نگرد «يا اخي فاطمه صغيرت كلم‌ها فقط كان قلبها أن يذوبا» دو جمله با دختركت سخن بگو. اين قلبش از شدت رنج دارد آب مي‌شود. حسين عزيز! «ما توهمت يا شقيق فؤادي» ‌اي عزيز من كه تو نه تنها پاره تن مني! من هم نيم دل توام، تو هم نيم دل مني؛ چون ما يك دليم و اين دل نصف شد، يك نصف به اسارت يك نصف به شهادت. آن شهادتها را ما پيش‌بيني مي‌كرديم؛ اما اين منظره را من كه سر پسر پيغمبر به نام دين بالاي ني برود، آن هم در شهري كه ما ساليان متمادي در اينجا مدرسه داشتيم اينجا مسجد داشتيم، (ساليان متمادي زينب كبريٰ در اينجا درس مي‌داد، امير المؤمنين اينجا امام جماعت بود، سخنرانيها كرد) فرمود ما را كه با شما نبردند كه هنوز در همين جا مردم با ما آشنايند، ما به اين مردم ساليان متمادي خدمت كرده‌ايم، اينها ما را از نزديك مي‌شناسند، ما كه بيگانه نيستيم، ما از دوست مي‌رنجيم. اينها كه پاي منبر پدر ما بودند، الآن پاي نيزه‌اند. اينها كه پاي منبر علي بودند، الآن پاي كجاوه‌اند.
من اين را پيش‌بيني نمي‌كردم. ممكن بود كه اين كار در شام بشود؛ اما در كوفه پيش‌بيني نمي‌كردم. تنها چيزي كه اين دلها را مي‌تواند پيوند بزند حرف توست؛ يك چند جمله حرف بزن! آيا اين خواسته‌ها عملي شد يا نه؟ آري چيزي كه خواهر از برادر بخواهد يقيناً عملي است. اگر وجود مبارك سالار شهيدان فرمود: ﴿أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَبًا﴾ اين برابر درخواست همان زينب است. اين حرف را كه همه نشنيده‌اند زينب شنيد؛ فاطمه صغريٰ شنيد؛ امام سجاد شنيد؛ بعضي از خواص شنيدند و بعضي هم طبق معجزه امام شنيدند وگرنه همانها كه نيزه داشتند آنها كه نشنيدند آنها كه پاي سخنراني امام حسين قرار داشتند كه نشنيدند.
مگر حضرت با زبان ظاهر آيه خواند كه همه بفهمند. يك گروه خاص سخن گفتند و يك گروه خاص هم شنيدند. آن‌گاه زينب آرام شد حرف برادر را شنيد و مطمئن شد و اگر سر به كجاوه زد قبل از شنيدن آن كلام بود «و نتهت جبينها بمقدم المهمل». اين حرفها قبل از جريان دار الاماره بود؛ اما وقتي برادر سخن گفت و به خواسته‌ خواهر جواب داد و اين قلب آرميد ديگر سخن از بيتابي زينب نبود. وقتي ابن زياد گفت «كيف رأيت صنع الله باخيك» كاري كه خدا با برادرت كرد چگونه ديدي، فرمود: «ما رأيت الا جميلا» بسيار خوش گذشت. به ما نفرمود چيز بدي نبود. اين‌هم حجت خداست.
خب سادات محترم ! عمه شما زينب كبرا را امام سجاد فرمود: «انت بالحمدالله عالمة غير معلمه فهمت غير مفهمه». اين تصديق ولايت زينب است به بيان حجت خدا. فرمود تو درس نخوانده عالمي؛ تو همان نگار به مكتب نرفته‌اي. زينب كبرا كه اهل اغراق و مبالغه نيست. وقتي در مجلس كوفه گفتند جريان كربلا را چگونه ديدي فرمود بسيار خب ما اصلاً جزء خوبي نديديم خيلي به ما خوش گذشت يعني رفتيم دين را زنده كنيم و زنده كرديم و برگشتيم ما نگران نيستيم به ما خيلي خوش گذشت وقتي كه گفت اين مثل علي با سجع و قافيه سخن مي‌گويد، فرمود ما را چه كار به سجع و قافيه؟ سؤال كردي و جوابي هم داديم. قصد قتل زينب كبريٰ را داشت كه جلوي او را گرفتند.
بعد گفت: آن جوان چه كسي است؟ گفتند: علي‌بن‌حسين است. گفت: علي‌بن‌حسين را كه خدا در كربلا كشت؟ فرمود: «كان لي اخ يسمي عليا» من برادري داشتم او هم علي نام داشت او را لشكريان شما كشتند. گفت: من مي‌گويم خدا او را كشت؟ حضرت فرمود: البته هر كس كه مي‌ميرد جانش خدا را مي‌گيرد ﴿اللّهُ يَتَوَفَّى اْلأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها﴾. مجدداً دستور قتل امام سجاد را كه داد زينب كبريٰ بر خاست و گفت: تا من زنده‌ام اجازه نمي‌دهم! گفت: «عجب للرجل». امام سجاد به عمه‌اش فرمود عمه من خودم جواب مي‌گوييم. به ابن زياد خطاب كرد: «او القتل تهدونا» ما را به كشتن مي‌ترساني؟ كرامت ما به شهادت است؛ ولي يك پيشنهاد مي‌دهم اگر جداً قصد قتل من داري يك محرم براي اين قافله فراهم كن كه اينها را به مدينه... . «ألا لعنة الله علي القوم الظالمين».
«و الحمد لله رب العالمين»
منبع:«تابناک»
ارسال توسط کاربر محترم سایت :sukhteh