خنده ي ستاره ها


 

نويسنده: منيژه هاشمي
تصويرگر: سولماز جوشقاني



 
احمد نقّاشي را كه كشيد. با خوش حالي از جايش بلند شد و دويد طرف بابا. بابا به پشتي تكيه داده بود و مثل هميشه به ديوار نگاه مي كرد. خنده از لب هاي احمد رفت. با خودش گفت: «حيف شد! بابا كه نمي تواند نقّاشي ام را ببيند! بايد صبر كنم تا مامان برگردد.» بابا كه فهميده بود احمد آن جاست، گفت: «احمد جان! چرا ساكتي؟ بيا اين جا!» احمد رفت پيش بابا روي پايش نشست و سرش را روي شانه او گذاشت.
ـ نقّاشي كشيدم، منتظرم مامان بيايد تا نشانش بدهم.
ـ آفرين پسرم! حالا چي كشيدي؟
احمد به نقّاشي اش نگاه كرد و گفت: «يك آسمان كشيدم و يك هواپيماي بزرگ، توي آن هواپيما من و شما و مامان هستيم، داريم مي رويم مسافرت.»
ـ كجا مي رويم؟
ـ يك جاي خيلي دور، پشت كوه هاي بلند.
ـ چه نقاشي قشنگي!
احمد بلند شد. به چشم هاي بابا نگاه كرد. چشم هاي بابا باز بودند؛ اما چيزي نمي ديدند. احمد رو به روي بابا ايستاد، دستش را چند بار تكان داد، برگه ي نقّاشي اش را جلوي صورت او گرفت؛ اما او متوجّه نشد.
احمد رفت گوشه ي اتاقش نشست. مثل بابا به ديوار نگاه كرد؛ امّا بعد از چند دقيقه خسته شد.
شب وقتي بابا خواب بود، احمد آرام از مامان پرسيد: «چرا چشم هاي بابا نمي بينند؟» مامان گفت: «وقتي دشمن به كشور ما حمله كرد، بابا به جنگ او رفت، چشم هاي بابا توي جنگ به بهشت رفتند.»
ـ بهشت؟ يعني چشم هاي بابا الان توي بهشت هستند؟ بهشت كجاست؟
ـ بهشت بالاي سر ماست، توي آسمان.
ـ پس چشم هاي بابا مي توانند از توي بهشت ما را ببينند؟

مامان سرش را برد بالا. به سقف خانه نگاه كرد و گفت: «بله پسرم! آن ها مي توانند از آن جا ما را ببينند.»
احمد دست هايش را با خوش حالي به هم زد و گفت: «من مي خواهم بروم توي حياط زود بر مي گردم.» او نقّاشي اش را برداشت و به طرف حياط دويد. همه جا تاريك بود. باغچه، گل ها و درخت گلابي خوابيده بودند. احمد به آسمان نگاه كرد. آسمان پر از ستاره هاي ريز و درشت بود. ستاره ها چشمك مي زدند و مي خنديدند. چند تا ستاره كنار هم مثل يك چشم شده بودند. احمد نقّاشي اش را برد بالا، طرف ستاره ها. ستاره ها دوباره چشمك زدند و خنديدند.
منبع:نشريه مليکا، شماره 58