شهيد آیت الله صدوقي و ولايت فقيه (2)


 





 

شهيد صدوقي از نخستين كساني بودند كه به ماهيت بني صدر پي بردند. آيا در پاريس برخوردي بين آنها پيش آمد؟
 

نكته جالب اين است كه در آنجا وقتي اطرافيان، برخورد گرم امام را با آيت الله صدوقي مي ديدند سعي مي كردند تا رابطه شان را با ايشان نزديك تر كنند. بني صدر هم در اين ميان تلاش مي كرد تا با ايشان رابطه دوستانه اي برقرار كند. يك بار در پاريس بني صدر به آيت الله صدوقي گفت: «حالا كه بعد از مدت ها از ايران بيرون آمده ايد، بهتر است چك آپي بشويد. يكي از آشنايان من دكتر است و بهتر است پيش او برويم تا معاينه تان كند.» شب كه همگي مي خواستيم بخوابيم، آيت الله صدوقي به ما گفتند: «بني صدر مي خواهد مرا براي چك آپ پيش يكي از آشنايانش ببرد. مي دانم كه كار ديگري با من دارد، ولي نمي دانم كه كارش چيست. من حوصله ندارم كه با او پيش پزشك بروم.» فردا شب دوباره گفتند: «بني صدر دست بردار نيست و مي خواهد مرا براي چك آپ ببرد. فردا ساعت 9 صبح با او قرار گذاشته ام تا براي چك آپ بروم. من فردا منزل نيستم.» در اين اثنا ما بسيار دلواپس بوديم كه آيا بني صدر قصد داردكه آيت الله صدوقي را براي چك آپ ببرد يا كار ديگري هم با ايشان دارد. فرداي آن روز ساعت 6-7 بعد از ظهر كه آيت الله صدوقي آمدند از ايشان پرسيديم: «خب، چه خبر بود؟» آيت الله صدوقي گفتند: « من فهميدم كه چه كاري با من دارد. شما هم حواستان را جمع كنيد. بني صدر مالي نيست.» مالي نيست، يك اصطلاح يزدي است و معني اش اين است كه چيز به درد بخوري نيست. آيت الله صدوقي گفتند: «مراقب باشيد.» همان زمان در پاريس متوجه شديم كه بني صدر وقتي متوجه رابطه صميمانه امام با آيت الله صدوقي شده بود، تصميم گرفته بود تا دل آيت الله صدوقي را به دست بياورد.

پس از مراجعت به ايران شاهد چه وقايعي بوديد؟
 

خلاصه پس از چند روز به تهران آمديم. آن زمان در تهران حكومت نظامي بود و شب ها هيچ كس حق نداشت در خيابان رفت و آمد كند. اتفاقاً ما شب به تهران رسيديم. من در سفرم به پاريس، 2 جلد از كتاب هاي سيد حميد روحاني را درباره نهضت امام خريده ام. تمامي تلگراف هائي كه علما و مراجع به شاه داده بودند، به صورت مجموعه اي در اين كتاب جمع آوري شده است. متن تلگراف ها در مورد روحيه مردم بود، فساد و فحشا، مسائل سياسي و سلطه آمريكا و انگليس بود. كتاب پرمعنائي بود، بالاخص براي كساني كه با مسائل انقلاب آشنا بودند. زمان بازگشتمان از پاريس وقتي خواستيم سوار هواپيما شويم، شك داشتم كه آيا كتاب ها را در چمدان بگذارم يا در ساك دستي. هنگامي كه در اين باره با دوستمان صحبت مي كردم، آيت الله صدوقي متوجه بحثمان شدند و گفتند: «چه شده است؟» گفتيم: «نمي دانيم كه اين كتاب ها را كجا بگذاريم. آيت الله صدوقي گفتند: « اين قدر نترسيد، آنها را به من بدهيد.» كتاب ها را از دست من گرفتند و يك دستمال -كه معمولاً يزدي ها همراهشان دارند. - از جيبشان درآوردند و آن را دور كتاب پيچيدند. از طرفي خيالمان راحت شده بود و از طرفي ديگر نگران بوديم كه اگر گمرك ايران كتاب ها را از ايشان بگيرد، چه اتفاقي مي افتد. امكان داشت كه آيت الله صدوقي را اذيت كنند. فكر كرديم شايد اگر كتاب ها دست خودمان باشد بهتر است. خلاصه به ايران رسيديم. از هواپيما پياده شديم. از گمرك عبور كرديم و منتظر وسايلمان بوديم تا برسد. در همين اثنا آيت الله صدوقي به يكي از پليس ها گفتند: « من مي خواهم نماز شكر بخوانم.» آن پليس هم آيت الله صدوقي را به دفترش راهنمايي كرد. شهيد صدوقي در دفتر پليس عبايشان را پهن كردند تا نماز بخوانند. كتاب ها را هم روي ميز پليس گذاشتند. نماز را خواندند و از اتاق بيرون آمدند. ساك هاي ما هم رسيده بود. آيت الله صدوقي ناگهان متوجه شدند كه كتاب ها را روي ميز پليس جا گذاشته اند. نماز آن قدر برايشان اهميت داشت كه كتاب ها را فراموش كرده بودند. چند قدمي جلو آمديم تا از سالن خارخ شويم و در اين فكر بوديم كه با وجود حكومت نظامي چگونه به منزل برسيم. ناگهان آن پليس صدايمان كرد و به آيت الله صدوقي گفت: «كتاب هايمان را جا گذاشته ايم.» سپس بسته را به آيت الله صدوقي داد. حاج آقا بسته را به من دادند و گفتند: «بيا بگير.» در حالي كه از محوطه بيرون مي آمديم، مي خنديديم و مي گفتيم: خيلي خوب كتاب ها را نگه داشتيد.» آيت الله صدوقي گفتند: «شما مي ترسيد وگرنه ترسي ندارد.» براي رفتن به منزل تاكسي گرفتيم. در طول مسير چند مرتبه مأموران ساواك جلوي ما را گرفتند. ما هم مي گفتيم از خارج از كشور مي آئيم، آنها هم ما را آزاد مي كردند. به خاطر دارم آن وقت شب به جز ماشين هاي فرودگاه كه مسافر سوار كرده بودند، كس ديگري در خيابان ها نبود. كل شهر تعطيل شده بود. به منزل رسيديم. منزل ما آن زمان در ميدان صادقيه، ابتداي بزرگراه آيت الله كاشاني بود. نماز صبح را خوانديم و از آنجايي كه سفر خوبي داشتيم نماز شكر هم خوانديم. از صبح روز بعد ديدارها آغاز شد. اكثر علما از جمله آقاي موسوي اردبيلي، آيت الله بهشتي و آيت الله يزدي و آيت الله مهدوي هم به ملاقات آيت الله صدوقي آمدند. آن روز صبحت هاي عمومي انجام شد. در اين ميان عده اي هم به طور خصوصي با آيت الله صدوقي صحبت كردند. اين ارتباطات ادامه داشت تا اينكه متوجه شديم امام قصد آمدن به ايران را دارند. اواخر دي ماه از پاريس خبر دادند كه امام 6 بهمن به ايران خواهند آمد. از همان روز قرار شد كه براي امام و استقبال از ايشان برنامه ريزي شود. در اين اثنا براي تنظيم امور، تلفني با آيت الله صدوقي در ارتباط بوديم.

از نقش شهيد صدوقي در روزهاي قبل از ورود امام خاطراتي را نقل كنيد.
 

ايشان در يزد بودند و قرار شده بود كه وقتي امام به ايران مي آيند، از يزد به تهران بيايند. من قلباً با اينكه امام در 6 بهمن به تهران بيايند، موافق نبودم. به خاطر ندارم در چه سالي، اما تا جائي كه مي دانم تاريخ 6 بهمن روز انقلاب سفيد شاه و مردم است. از طرفي هم نمي توانستم چيزي بگويم و مخالفت كنم. در حال تدارك براي استقبال از امام بوديم كه باخبر شديم فرودگاه بسته است. من مسئول پذيرش و اقامت مهمان هائي بودم كه براي استقبال از امام به تهران مي آمدند. تعداد مهمان ها از خانواده هاي دو نفري شروع مي شد و حتي به گروه هاي 40 نفري هم مي رسيد. زماني كه خبر بسته شدن فرودگاه به مردم رسيد، تماس هاي تلفني مردم آغاز شد. مركزي كه ما در آن به تماس هاي تلفني مردم پاسخ مي داديم، 5-6 خط تلفن بيشتر نداشت. آن زمان خريد خط تلفن كار راحتي نبود. وقتي ساكنين آن مجله متوجه شدند كه ما تلفن كافي نداريم، در مدت 24 ساعت، همه همسايه ها تلفن هايشان را به ما دادند و با همكاري آنها ما در هر اتاق 3-4 خط تلفن داشتيم. مردم به طور مرتب با ما تماس مي گرفتند و از ما مي پرسيدند كه امام چه زماني به ايران مي آيند؟ ما هم گفتيم امام 6 بهمن به ايران نخواهند آمد و تاريخ دقيق آمدنشان معلوم نيست. نكته جالب توجه اين بود كه ما نمي دانستيم مردم شماره تلفن ها را از كجا پيدا كرده بودند. به نشانه اعتراض عليه دولت عده اي از علما در مسجد دانشگاه تحصن كردند. تحصن ابتدا توسط 10-15 نفر شروع شد. بعد از مدتي ساير افراد هم از شهرستان ها به تهران آمدند و در تحصن شركت كردند. در اين اثنا امام فرمودند كه نقص فني فرودگاه برطرف خواهد شد و هروقت مشكل حل شد به ايران مي آيم. از طرفي مرتباً از ايران به امام سفارش مي شد كه در ايران آشوب و خطر وجود دارد و به ايران نيائيد. همه نگران بودند. اعضاي گروه نهضت آزادي از جمله افرادي بودند كه بسيار نگران امام بودند و سفارش مي كردند كه امام به ايران نيايند. گروه نهضت آزادي اختلاف نظري كه با امام داشت در اين زمينه بود كه مي گفتند شما كاري با شاه نداشته باشيد. چون معتقد بودند دولت مقصر است، اما امام مي فرمودند: «شاه ام الفساد است.» در ماجراي بسته شدن فرودگاه امام فرمودند: «به محض اينكه مطلع شوم فرودگاه باز شده است، مي آيم و يك لحظه هم درنگ نمي كنم.» تحصن علما نتيجه داد و جوانان در خيابان ها ريختند و شعار دادند. خلاصه پس از چندي فرودگاه باز شد. خبر باز شدن فرودگاه به امام رسيد. امام فرمودند: «12 بهمن ماه به ايران خواهم آمد.» امام روز خوبي را براي آمدن انتخاب كرده بودند. با وجود اينكه همه ما، مردم، امام و همراهانشان بسيار سختي كشيدند؛ اما فرودگاه باز شد و 6 بهمن تبديل شده به 12 بهمن. شهيد صدوقي در همين ايام به تهران آمدند. يكي دو روز در منزل ما ساكن شدند، بعد از آن به كميته استقبال رفتند. اتاقي در آن بالا قرار داشت كه علما تا زمان ورود امام به آنجا مي رفتند. آيت الله يزدي هم به تهران آمدند. چند روزي كه گذشت، دوباره آيت الله صدوقي به منزل ما آمدند و سپس به يزد بازگشتند، چون مردم هم مي خواستند بدانند كه وضعيت چگونه است.

علت سخنراي آيت الله صدوقي در 12 بهمن در بهشت زهرا چه بود. همچنين بفرمائيد در دهه فجر تا 22 بهمن سال 1357 (بالاخص در 21 بهمن) نقش آيت الله صدوقي در يزد چه بود؟ در اين اثنا چه اتفاقاتي افتاد؟
 

يك روز قبل از اينكه امام به ايران بيايند در اين فكر بودم كه چه كسي همراهان امام را از فرودگاه سوار ماشين كند. آن زمان من ماشين بنز داشتم و قرار شد كه خانواده امام را از فرودگاه سوار ماشين كنم. البته طبق برنامه من بايد خانواده امام را به منزلشان مي بردم. متأسفانه هواپيمائي فرانسه اعلام كرد كه هواپيما به اندازه دوباك بنزين بيشتر نخواهد زد چون ممكن است در ايران اجازه ندهند كه هواپيما بنشيند. از طرفي هواپيمائي فرانسه اعلام كرده بود كه در كشورهاي ديگر سوخت گيري نخواهد كرد، لذا خلبان پنجاه شصت نفر را پياده كرد و به جاي آنها بنزين زد. خانواده امام از جمله كساني بودند كه پياده شدند و با پرواز بعدي آمدند. هواپيما نشست و مطلع شدم كه خانواده امام نيامده اند. در اين فكر بودم كه ماشين را خالي برگردانم يا كسي را سوار كنم. سرانجام آقاي موسوي خوئيني ها را سوار ماشين كردم و بسيار خوشحال شدم از اينكه به بهشت زهرا مي روم. اما ايشان گفت: «من خسته هستم و مي خواهم به منزل بروم.» من اصرار كردم كه بهتر است به بهشت زهرا برويم؛ اما آقاي موسوي از من خواست كه او را به خانه ببرم. آدرس حوالي نياوران و شميران و مسير خروج از فرودگاه بسيار شلوغ بود و عبور از جمعيت بسيار مشكل. ابتدا آقاي موسوي را به شميران رساندم و سپس به بهشت زهرا بازگشتم. متأسفانه به دليل شلوغي خيابان ها نتوانستم در مراسم بهشت زهرا شركت كنم. فوراً با دوستان تماس گرفتم و در مورد برنامه بعدي از آنها سؤال كردم. دوستان گفتند: «قرار است امام به مدرسه رفاه بروند.» من هم به مدرسه رفاه رفتم. قرار بر اين بود كه امام بعد از سخنراني در بهشت زهرا سوار بر بالگرد شوند و به مدرسه رفاه بيايند. از محلي كه بالگرد قرار بود بنشيند تا محلي كه مدرسه رفاه در آنجا بود، حدود 200 - 300 قدم راه بود. من مأمور شدم وقتي كه امام از بالگرد پياده شدند، ايشان را سوار ماشين خود كنم و ايشان را به مدرسه رفاه برسانم. ماشين را در جائي پارك كردم. وقتي بالگرد به حوالي مدرسه رسيد، كمي به زمين نزديك شد؛ اما دوباره اوج گرفت. همه ما نگران شديم، چون خلبان از كاركنان قبلي رژيم طاغوت بود. فوراً تماس گرفتيم و مطلع شديم كه امام وقتي به نزديكي مدرسه رفاه رسيدند، باخبر شدند كه عده زيادي در بيمارستان 1000 تختخوابي امام خميني بستري هستند، در نتيجه تصميم گرفتند به عيادت آنها بروند. بيمارستان فضاي مناسبي براي نشستن بالگرد داشت. پرستاران و دكترها تعريف كردند كه بالگرد نشست و آنها توانستند با امام ملاقات كنند. امام از مجروحين ديدن كردند. البته نمي دانم كه كسي اين صحنه ها را فيلم برداري كرد يا نه. امام دوباره سوار بر بالگرد شدند تا به مدرسه رفاه بيايند، در بين راه تصميم گرفتند به ديدن يكي از بستگانشان بروند. در اين لحظات ما دلهره داشتيم و هر ثانيه آن به اندازه چند ساعت مي گذشت، ولي امام در كمال خونسردي كارهائي را كه ضروري مي دانستند، انجام مي دادند.

يكي از نقاط عطف تاريخ انقلاب، اعلاميه تعيين كننده امام در مخالفت با حكومت نظامي شاه در روز 22 بهمن 57 استة آيا از آن روز خاطره اي داريد؟
 

بله، چند روز بود به منزل نرفته بودم و روز 21 بهمن تصميم گرفتم به خانه بروم. وقتي از دفتر بيرون آمدم، بين راه به من خبر دادند كه امروز از ساعت 4 بعد از ظهر حكومت نظامي اعلام شده است و معلوم نيست تا كي ادامه دارد. بسيار ناراحت شدم. فوراً با كميته استقبال تماس گرفتم و پرسيدم كه نظر امام چيست؟ آنها گفتند كه امام هنوز نظري نداده است. من از رفتن به منزل منصرف شدم و به دفترم بازگشتم تا ببينم امام چه نظري مي دهند. منتظر شدم تا ببينم امام حكومت نظامي را مي پذيرفتند يا خير. نزديك كميته كه رسيدم، ديدم چند بچه 10 _ 12 ساله اعلاميه را كه روي آن نوشته شده بود، طبق دستور امام حكومت نظامي لغو است به ديوار مي زنند و به اين ترتيب از نظر امام مطلع شديم. رژيم اعلام كرده بود كه اگر از دونفر بيشتر در خيابان راه بروند، تير اندازي خواهد كرد. دراين ميان امام اطلاعيه ديگري صادر كردندو در متن آن اعلام شد، علاوه بر اينكه حكومت نظامي لغو است، مردم بايد به خيابان ها بريزند. مخالفين زا جمله نهضت آزادي ها به شدت با متن اعلاميه مخالف بودند. آيت الله طالقاني هم با امام تماس گرفتندو فرمودند: « اينها نقشه كشيده اند مردم را بكشند. چه دستوري مي دهيد؟ آيا بهتر نيست تحمل كنيم تا ببينيم چه مي شود؟» امام فرمودند: «نه، بايد مردم به ميدان بيايند.» خلاصه آيت الله طالقاني به اصرار اطرافيانشان دو سه بار ديگر با دفتر امام تماس گرفتند و از ايشان خواستند تا حكومت نظامي را لغو كنند. بار سوم كه آيت الله طالقاني با امام تماس گرفتند، وقتي گوشي را قطع كردند، گفتند: «ديگر نمي شود كاري كرد.» اطرافيان پرسيدند: «چرا قانع شديد؟» آيت الله طالقاني گفتند: «امام پشت تلفن فرمودند: اگر بگويم دستو است چه كار مي كنيد؟»
خلاصه طبق فرمايش امام، ساعت 5 _6 بعد از ظهر مردم به خيابان ها ريختند. تمامي پارك ها و خيابان ها مملو از جمعيت بود. چند نفر هم حمله كردند، وقتي ديدند كه اين كار شدني نيست، دست برداشتند. رژيم قصد داشت ارتش را در خيابان مستقر كند تا جلوي خروج مردم را بگيرد و محل اقامت امام را محاصره كند؛ اما به لطف خداي بزرگ و دستورات حكيمانه امام، توطئه دشمن در نطفه خفه شد و آن شب وصبح كارها انجام شد وسپس از راديو و تلويزيون مطلع شديم كه اكثر پادگان ها و كلانتري ها به مردم پيوسته اند.

يكي از موارد بسيار مهمي كه شهيد صدوقي در آن نقش چشمگيري داشتند، مسئله بحث درباره قانون اساسي بود. آيا در اين زمينه خاطراتي داريد؟
 

بعد از پيروزي انقلاب اسلامي مسئله اي كه مطرح شد، مسئله قانون اساسي بود. شايد در جريان باشيد كه امام در دوران انقلاب رهنمودهائي براي مردم داشتند و فرمودند: « ما مي خواهيم جمهوري درست كنيم و حكومت پادشاهي نداشته باشيم.» آقايان نهضت آزادي كه در رأس آنها دكتر حبيبي بودند و در آن زمان با آنها بودند، ولي بعدها تغيير مسير دادند، پيش نويس قانون اساسي را نوشتند و آن را به ايران آوردند و تكثير كردند و قرار بر اين شد كه اين پيش نويس به رأي گذاشته و از ملت نظر خواهي شود. آنها پيش نويس را به من دادند تا آن را به دست آيت الله صدوقي برسانم و ايشان هم در اين باره نظر بدهند. من به آيت الله صدوقي تلفن كردم و ماجرا را برايشان تعريف كردم. ايشان هم گفتند كه پيش نويس را برايم بفرست. من پيش نويس را فرستادم. خيلي دوست داشتم وقتي براي گرفتن پاسخ به آيت الله صدوقي زنگ مي زنم، ايشان بگويند كه خوب بود و نظر موافقي داشته باشند، چون مملكت بلاتكليف بود و من مايل بودم اوضاع سرو ساماني بگيرد. يكي دو روز بعد از آيت الله صدوقي پرسيدم: «آيا پيش نويس را ملاحظه فرموديد؟» ايشان گفتند: «بله.» گفتم: «نظرتان چيست؟» شهيد صدوقي با همان صراحت هميشگي گفتند: «در قانون اساسي قبلي اگر چه حكومت شاهنشاهي آن را نوشته بود، حداقل براي اينكه قانوني تصويب شود پنج مجتهد بايد آن را تأئيد مي كردند؛ اما در اين پيش نويس حتي اين نكته هم رعايت نشده است. قانون اساسي كه به جايگاه ولايت اهميت نمي دهد، قانون نيست.» دوست داشتيم خبر خوب به دوستان بدهيم و به آنها بگوئيم كه آيت الله صدوقي پيش نويس را تأئيد كرده اند؛ اما به آنها خبر داديم كه آيت الله صدوقي گفته اند اين پيش نويس از قبل هم بدتر است. بعد از مدتي قرار شد قانون اساسي نوشته و اعضاي مجلس خبرگان انتخاب شودند. در اين ميان آيت الله صدوقي از يزد و اشخاص ديگري از جمله آيت الله يزدي، شهيد بهشتي و آيت الله مطهري انتخاب شدند. شب ها در منزل ما درباره مفادي كه قرار بود تصويب شوند بحث مي شد. جو حاكم بر آن زمان طوري بود كه اسمي از ولايت فقيه برده نمي شد. با وجود جو و شرايط حاكم بر جامعه، آيت الله بهشتي، آيت الله يزدي، آيت الله صدوقي و ساير علما معتقد بودند كه اگر نامي از ولايت فقيه در قانون اساسي برده نشود، آن قانون مورد قبول خواهد بود. بازرگان و بني صدر جوي را در مجلس ايجاد كرده بودند تا نشان دهند اگر قرار باشد شخصي قانون اساسي را تأئيد كند، دموكراسي زير پا گذاشته مي شود. به خاطر دارم يك روز آقاي يزدي از دست بني صدر بسيار عصباني بودند و به من گفتند: «اگر مي خواهي بني صدر را بهتر بشناسي، بدان كه اين شخص تا آخرين دقايق با نوشتن نام ولي فقيه در قانون اساسي مخالفت خواهد كرد.» ايشان تعريف مي كردند كه در جلسه اي بسيار بحث شد و دليل آوردند كه بايد شوراي نگهبان و فقهائي بر مسائل نظارت كنند. 8 _ 9 نفر از بزرگان هم تصميم گرفتند كه جو حاكم بر مجلس خبرگان را بشكنند. در اين ميان بني صدر به شدت مخالفت كرد. حتي آقاي يزدي تعريف كردند كه بني صدر سرشان داد مي زد و مي گفت: «اين چه حرفي است كه شما مي زنيد؟» البته خوشبختانه بعد از مدتي مسائل سرو سامان گرفت و جو مناسبي بر كشور حاكم شد و شوراي نگهبان تأئيد شد. البته بني صدر در اين شرايط گفت كه اين پيشنهاد از ابتدا از طرف من بوده است. در چنين مواقعي مي توان اين شخص را شناخت. آيت الله يزدي ساكن قم بودند، اما وقتي به تهران آمدند، در زمان نوشتن قانون اساسي در منزل ما ساكن بودند. در اين اثنا وقتي ديدم كه رفت و آمدها زياد شده است، از منزلمان به جائي خارج از تهران نقل مكان كرديم. چند ماهي در آنجا ساكن بوديم، ولي دوباره به منزلمان در تهران بازگشتيم. آيت الله صدوقي در طول اين مدت به عنوان محوري در يزد (دارالعباده) فعاليت مي كردند. ايشان در يزد پرچم دار بودند.

شما به دليل حضور در بسياري از صحنه ها قطعاً به مسائلي چون وضعيت مبارزين تبعيدي در رژيم طاغوت هم آگاهي داريد. از برخورد شهيد صدوقي با اين مقوله چه خاطراتي داريد؟
 

يزد از نظر جغرافيائي در مركز ايران قرار دارد و هركس كه قصد داشت به ساير استان ها سفر كند، بايد از يزد عبور مي كرد، از اين رو رفت و آمدها در شهر يزد زياد بود. به عبارت ديگر يزد مركز ثقل بود. در آن زمان بسياري از بزرگان و علما به شهرهائي از جمله كرمان، زاهدان و ايرانشهر تبعيد مي شدند. همان طور كه مي دانيد مقام معظم رهبري مدتي به ايرانشهر تبعيد شده بودند. زماني كه دوران تبعيد ايشان به پايان رسيده بود و زا ايرانشهر باز مي گشتند، در مسيرشان اندكي در يزد ماندند و با آيت الله صدوقي هم ملاقاتي داشتند. در اردكان هم به منزل آيت الله روح الله خاتمي رفتند. ايشان همانند ساير روحانيون مبارزان تبعيد و زنداني بودند. وقتي باخبر شدم كه ايشان قرار است به منزل ما بيايند، بسيار خوشحال شدم. در فرودگاه به استقبال رفتم و آيت الله خامنه اي را به منزل خودمان آوردم. با مشاهده چهره ايشان متوجه شدم كه شخصيت متفاوت و برجسته اي هستند. فكر كردم حيف است چنين شخصيت بزرگي به تهران بيايند و از حضور ايشان استفاده نشود. آن زمان پنج شنبه هاي اول هرماه جلسه اي در منزل ما تشكيل مي شد. البته اين جلسات پنجاه سال است كه تشكيل مي شوند و تا كنون هم ادامه يافته اند. در اين مجالس حدوداً 100 نفر شامل افراد فاميل و عده اي از دوستان حضور مي يابند، روضه خوانده مي شود و در مورد مسائل سياسي و مذهبي هم صحبت مي شود. البته آن زمان در مسائل سياسي به طور مخفيانه صحبت مي شد. با آيت الله خامنه اي درباره جلساتمان صحبت كردم و از ايشان پرسيدم كه آيا اجازه مي دهيد از افراد فاميل دعوت كنيم و شما هم تشريف بياوريد. ايشان فرمودند: «از نظر من اشكالي ندارد، آيا براي خودتان مشكلي پيش نمي آيد؟» گفتم: «نه، مسئله اي نيست.» قرار شد تا جلسه اي تشكيل شود و از افراد فاميل دعوت به عمل آيد. افراد فاميل را دعوت كرديم، البته چون جلسه خارج از برنامه عادي بود، عده اي نتوانستند شركت كنند؛ اما عده زيادي هم در جلسه شركت كردند. آن روز آيت الله خامنه اي منبر رفتند و در مورد علت اختلاف با رژيم و تبعيدشان به ايرانشهر و علت تبعيد و زنداني شدن علما براي حاضرين صحبت كردند. ايشان فرمودند: «ما با خلاف شرع مخالفيم و قصد و هدفمان عريانگري فعاليت هاي رژيم است. رژيم طاغوت به جاي اينكه مسائل را اصلاح كند، جلوي مخالفت هاي ما را مي گيرد.» مجلس بسيار خوبي بود و فقط مباحث سياسي در آن مطرح شد. افرادي كه در آن جلسه حضور داشتند، نگران بودند كه شايد عده اي از بيرون به جلسه حمله كنند.
آيت الله صدوقي مركز ثقل يزد بودند. زماني كه علامه محمدتقي جعفري در يزد بودند ما ايشان را درست نمي شناختيم اما آيت الله صدوقي به ما گفتند كه ايشان عالم بزرگواري هستند و به دليل مخالفت با شاه به يزد تبعيد شده اند. آيت الله صدوقي ما را راهنمائي مي كردند كه چگونه با اين افراد ملاقات كنيم چون در آن زمان ملاقات با تبعيدي ها كار آساني نبود. ما به كمك و راهنمائي آيت الله صدوقي به ملاقات علامه محمدتقي جعفري رفتيم و در آن ديدار متوجه شديم كه ايشان روحاني معمولي نيستند. همه آقاياني كه در رأس امور قرار داشتند با آيت الله صدوقي ارتباط تنگاتنگي داشتند. آيت الله صدوقي قبل از اينكه در يزد اقامت كنند، در دوران تحصيلشان در قم طلبه اي معمولي نبودند. ايشان در دفتر آيت الله العظمي بروجردي مسئولي تقسيم كردن شهريه بودند. شهيد صدوقي حافظه اي قوي داشتند و هيچ گاه ثبت نمي كردند كه به چه كس شهريه داده اند. يكي از طلبه ها در يك ماه دو بار شهريه گرفت و ماه بعد كه براي گرفتن شهريه نزد آيت الله صدوقي رفته بود، ايشان به او گفتند: «ماه قبل شهريه ات را گرفته اي.» اين ماجرا نشان مي داد كه آيت الله صدوقي حافظه قوي داشتند. اين يكي از خصوصيات بارز ايشان بود.

آيا ارتباط شما با آيت الله صدوقي بعد از انقلاب هم ادامه داشت؟
 

اين ارتباط تا بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و تا زمان شهادت ايشان ادامه داشت. هربار كه به يزد مي رفتم، با ايشان ملاقات مي كردم، اما متأسفانه حيات ايشان بعد از انقلاب چندان طول نكشيد. از 22 بهمن 1357 تا 9 تير سال 1361 ارتباط ما با ايشان بالاخص در زمان تأسيس مؤسسه قرض الحسنه حضرت ولي عصر(عجل الله تعالي فرجه الشريف) و مؤسسه خيريه حضرت رضا(عليه السلام) بيشتر شده بود. ما درباره مسائل انقلاب با ايشان مشورت و صحبت مي كرديم. هرگاه در مسئله اي دچار ترديد و مشكل مي شديم با آيت الله صدوقي تماس مي گرفتيم و يا اينكه خدمتشان شرفياب مي شديم و براي حل مسائل از راهنمائي هاي ايشان استفاده مي كرديم. شنيدن خبر شهادت ايشان برايم بسيار سخت و دردناك بود. پس از شنيدن خبر فوراً با جمعي از دوستان به يزد رفتيم. زماني كه به يزد رسيديم، خود را به بيمارستان افشار رسانديم و بالاي سر جنازه ايشان رفتيم. منافقي كه آيت الله صدوقي را به شهادت رسانده بود، مواد منفجره را به كمر خود بسته و از پشت آيت الله صدوقي را بغل كرده بود. آيت الله صدوقيبه مقام رفيع شهادت نائل شدند و آن منافق هم به درك واصل شد. بخشي از بدن آيت الله صدوقي متلاشي شده بود و من جنازه اين بزرگوار را در همان حالت ديدم. بعد هم كه در مجالس ترحيم ايشان شركت كرديم. در حال حاضر با وجود اينكه چندين سال از شهادت ايشان مي گذرد، هربار كه به يزد مي روم (اخيراً هم سفري به يزد داشتم)، وقتي از فرودگاه خارج مي شوم، در بدو ورودم، ابتدا به مسجد حظيره و بر سر مزار آيت الله صدوقي و سپس به سراغ كارهاي ديگرم مي روم. خوشبختانه آقازاده آيت الله صدوقي، حاج شيخ محمدعلي صدوقي فرزند خلف پدرشان هستند و صلابت و شايستگي پدر را دارند. از خداوند متعال مي خواهم كه ايشان را حفظ كند.

آيا صندوق قرض الحسنه بعد از انقلاب با مديريت آيت الله صدوقي اداره مي شد؟
 

خير، آيت الله صدوقي مديرعامل و عضو هيئت امنا بودند؛ ولي افراد ديگري هيئت مديره را تشكيل مي دادند. صندوق قرض الحسنه مديري داشت كه بيش از تقريباً سي سال صندوق را اداره مي كرد. نام ايشان آقاي حاج محمود دستمال چي بود، البته ايشان در حال حاضر كسالت دارند و در منزل هستند. آقاي حاج محمود دستمال چي مي توانند هرگونه اطلاعات ريز و درشتي را درباره آيت الله صدوقي به شما بدهند، چون ايشان حداقل روزي يك بار با آيت الله صدوقي در تماس بودند.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در اين فكر بوديم كه مكاني را تأسيس كنيم تا از طريق آن محل صندوق هاي قرض الحسنه با هم در ارتباط باشند و كارها با هماهنگي لازم انجام شود، مثل بانك مركزي كه ساير بانك ها از طريق بانك مركزي با هم در ارتباط هستند. تا اينكه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي با راهنمائي دوستانمان در صندوق هاي قرض الحسنه و در صندوق هاي جاري و صندوق قرض الحسنه حضرت ولي عصر(عجل الله تعالي فرجه الشريف) يزد بانك اسلامي تأسيس شد. اساس نامه بانك اسلامي را نوشتيم و با مجوز اعلام رسميت كرديم. در همين زمان اعلام شد كه بانك ها ملي شدند. البته لازم به ذكر است كه بگويم آيت الله بهشتي و آيت الله مطهري از مؤسسين بانك اسلامي بودند. زماني كه دولت اعلام كرد بانك ها بايد ملي شوند و به مسئولين بانك اسلامي گفت كه اين بانك هم بايد ملي شود. ما گفتيم: بانكي كه هنوز تأسيس نشده و كارش را آغاز نكرده، چگونه ملي مي شود؟ دولت اعلام كرد كه اگر بانك شما با ملي شدن موافقت نكند، بانك هاي ديگر هم مي خواهند استثنا شود. بانك شما نبايد در ميان ديگر بانك ها استثنا باشد، به همين دليل در اواخر فروردين يا اوايل ارديبهشت سال 1358 به ملاقات امام رفتم. آن زمان آيت الله صدوقي هنوز در قيد حيات بودند. وقتي كه به ملاقات امام رفته بودم، مشاهده كردم كه آيت الله مطهري كنار در نشسته اند. ابتدا تصور كردم كه ايشان هم در نوبت هستند تا با امام ملاقات كنند. شهيد مطهري به من گفتند: «به داخل برويد.» من گفتم: «نه، اول شما برويد.» ايشان گفتند: «از آنجائي كه افراد متفرقه به ملاقات امام مي آيند، من اينجا نشسته ام تا رفت و امدها را كنترل كنم.» من بسيار ناراحت شدم و با خود فكر كردم كه اين كار وظيفه ماست، آن قدر كم كاري كرده ايم كه آيت الله مطهري اينجا براي محافظت از امام نشسته اند. زماني كه قصد داشتم وارد اتاق شوم، مسعود رجوي را در حال خروج از اتاق ديدم. كنار در، بدنم با بدن مسعود رجوي برخورد كرد و به خاطر همين برخورد كت او كمي كنار زده شد و ناگهان ديدم كه كلتي را همراه دارد. بسيار عصباني شدم و فوراً نزد آيت الله مطهري بازگشتم. مسعود رجوي داشت كفش هايش را مي پوشيد. به آقاي مطهري گفتم: «چرا به او اجازه داديد كه با امام ملاقات كند؟» آيت الله مطهر پرسيدند: «چطور مگر؟» گفتم: «رئيس منافقين پيش امام بوده است.» شهيد مطهري گفتند: «امام خودشان اجازه ملاقات داده بودند.» گفتم: «اگر به ملاقات مي رود، چرا با كلت داخل اتاق مي شود؟ خطرناك است.» آيت الله مطهري گفتند: «لااله الاّالله. امام نفرموده بودند كه بازرسي هم بشود. من نمي دانستم كه او كلت به همراه دارد.»
خلاصه خدمت امام رفتم و در مورد تأسيس بانك اسلامي و قضيه ملي شدن بانك ها با ايشان صحبت كردم. قطب زاده (رئيس صدا و سيما) همان جا كنار اتاق نشسته بود. امام به او نگاهي كردند و فرمودند: «اعلام كنيد كه بانك اسلامي مستثني است.» از اين اتفاق بسيار خوشحال شدم، حتي به خاطر دارم كه امام مبلغ 100 تومان در اين بانك حساب باز كردند. بعد از ملاقات با امام بيرون آمدم تا ناهار بخور كه ناگهان راديو اعلام كرد كه مسئولان بانك اسلامي خدمت امام رسيدند و امام هم فرمودند بانك اسلامي مستثني است.
وقتي اين خبر از راديو پخش شد، متأسفانه مسئولان اين مسئله را نپذيرفتند و بني صدر و وزير اقتصاد و دارائي و پنج شش تن از وزرا اعلام كردند كه ما استعفا مي دهيم. آن زمان دولت موقت به تازگي شكل گرفته بود و مملكت هنوز سر و سامان و قانون اساسي هم نداشت. آيت الله بهشتي به مؤسسين بانك اسلامي گفتند: «بهتر است كوتاه بيائيد.» اما برخي از مسئولان بانك اسلامي گفتند: «نه، اگر ما در اين ماجرا كوتاه بيائيم، حرف امام را زمين گذاشته ايم.» شهيد بهشتي گفتند: «نه، حرف امام زمين نمي افتد. شما كوتاه بيائيد.» و به ما پيشنهاد دادند كه اسم بانك را از روي آن برداريم و به جايش سازمان اقتصاد اسلامي بگذاريم، ولي در اين سازمان فعاليت هاي بانكي انجام دهيم. بر سر اين پيشنهاد به توافق رسيديم؛ اما وقتي قصد داشتيم كارمان را آغاز كنيم، اجازه ندادند اعتبار باز كنيم. آيت الله صدوقي در اين زمينه بسيار ما را تشويق كردند. ايشان مبلغ قابل توجهي را به ما دادند تا به نام صندوق حضرت ولي عصر(عجل الله تعالي فرجه الشريف) در بانك حساب باز كنيم. ما هم فعاليت ها يمان را به ايشان گزارش مي داديم. لازم به ذكر است كه بگويم در جلسات مجمع و رأي گيري ها، من از طرف آيت الله صدوقي وكالت داشتم و در حال حاضر هم همين طور است. در واقع زماني كه آيت الله صدوقي به شهادت رسيدند، آقازاده ايشان به من اجازه دادند و در جلسات شركت مي كردم. ما در اكثر اقداماتي كه انجام مي داديم به آيت الله صدوقي متوسل مي شديم و از راهنمائي هاي شان بهره مند مي شديم و ايشان هم بسيار ما را تشويق مي كردند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 34