جلوه هایي از سلوک اخلاقي شهيد صيادشیرازی (4)


 






 

گفتگو با امير سرتيپ دوم احمد آرام
 

درآمد
 

مسئوليت اداره دفتر شهيد صياد و همکاري نزديک با وي، امکان آشنائي با ويژگي هاي برجسته اخلاقي و سلوک ممتاز او با ديگران را فراهم ساخته و خاطرات آموزنده و دلنشيني را براي امير احمد آرام به يادگار نهاده که در اين گفت وگو، ما را به بخش هائي از آنها مهمان کرده است.

شروع آشنايي شما با شهيد صياد از کي و چگونه بود؟
 

من از سال 1361، بعد از عمليات رمضان با شهيد صياد شيرازي آشنا شدم و از آن پس گاهي از نزديک و گاه با فاصله افتخار خدمت در محضر ايشان داشته ام. از سال 1374 هم به عنوان رئيس دفتر ايشان تا زمان شهادتشان افتخار آشنايي نزديک با ايشان را داشته ام.
بايد خدمتتان عرض کنم بنده خيلي کوچک تر از آنم که در مورد شهيد بزرگواري چون شهيد صياد شيرازي بخواهم مطالبي را بيان کنم، ولي با توجه به اينکه مدت چهار پنج سالي در خدمتشان بودم، از خصوصيات اخلاقي و رفتار و کردار ايشان و مأموريت هايي که با ايشان داشته ام، خاطرات زيادي به مناسبت هاي مختلف دارم.
يکي از مسائلي که زياد مورد توجه ايشان بود نظم و انضباط بود. درکارها بي نهايت نظم و دقت داشتند. تمام جلساتشان رأس ساعت شروع و رأس ساعتي که پيش بيني اش را کرده بودند، تمام مي شد. در هفته زماني را تعيين کرده بودند که در يک روز، براي نيم ساعت يا بيست دقيقه خدمتشان برسم و وضعيت اداري آن قسمت را خدمشتان ارائه کنم. يادم هست که يک روز به من گفته بودند ساعت دو خدمتشان برسم و گزارش هفتگي را به عرضشان برسانم. من به ساعت خودم که نگاه کردم، دو را نشان مي داد. در زدم و وارد شدم. ايشان مشغول امضاي نامه اي بودند. بلند شدند و تعارف کردند و گفتند: « بنشينيد. يک دقيقه زود آمده ايد. من در اين يک دقيقه، اين نامه را تمام مي کنم. »واقعاً هم يک دقيقه طول کشيد تا نامه را امضاء کردند و نشستند و مذاکرات انجام شد. نکته ديگر در سلوک ايشان، اهميت دادن به نماز اول وقت بود. کارهايشان را به نحوي با دقت تنظيم مي کردند که هميشه بتوانند نماز اول وقت را در تمام مأموريت ها به جماعت بخوانند.
اگر هم امام جماعت نبود، خودشان مي ايستادند و بقيه به ايشان اقتدا مي کردند. در يکي از مأموريت ها، حدود سي نفر بوديم و با اتوبوس به اصفهان مي رفتيم. ايشان به قدري دقيق برنامه ريزي کرده بود که قرار شد نماز مغرب و عشاء را در محضر امام جمعه اصفهان باشيم. به ورودي اصفهان که رسيديم، نزديک اذان مغرب بود. ايشان احساس کردند احتمالاً تا شروع نماز نمي رسيم. بلافاصله تلفني به امام جمعه اصفهان اطلاع دادند که ما بعد از نماز مي آييم و به راننده گفتند جلوي مسجدي در نزديکي ورودي اصفهان بايستد و به نماز اول وقت رسيديم. يکي از ويژگي هاي ايشان، خستگي ناپذير بودنشان بود. خيلي زياد کار مي کردند. به طوري که مي توانم بگويم در طول 24 ساعت، 20 ساعت را در حال فعاليت بودند و خيلي کم مي خوابيدند، باز يادم هست در همين مسافرتي که به اصفهان رفته بوديم، با يک هيأت سي نفره تا ساعت دو بعد از نيمه شب جلسه داشتند، بعد به اعضاي هيأت گفتند که شما برويد و استراحت کنيد. ما براي استراحت رفتيم، ولي خود ايشان استراحت نکردند و در ساعت 2 بعد از نيمه شب شروع کردند به تماس گرفتن با کل فرماندهان ارتش و سپاه و وزارت دفاع مستقر در اصفهان و احضار آنها به محلي که در آن مستقر بوديم. ساعت سه و نيم بود که آمدند و همه ما را بيدار کردند. آمديم و ديديم همه فرماندهان در خدمت ايشان نشسته اند. محافظان گفتند خود ايشان يک لحظه هم نخوابيده و مشغول کار بوده است. بلافاصله کارها تقسيم و گروه ها را مشخص کردند که هر کسي براي بازرسي به کدام پادگان اعزام شود. حدود ساعت چهار صبح بود که همه حرکت کرديم. زيرا قرار بود قبل از شروع بيدار باش، همه بازرس ها در داخل پادگان ها حاضر باشند. نظم و انضباط ايشان واقعاً زبانزد همه بود. نکته ديگر، توجه زياد ايشان به تلاوت قرآن و دعا بود. امکان نداشت جلسه اي با قرآن و دعا شروع نشود و با دعا خاتمه پيدا نکند. يکي از آياتي که ايشان همواره در تمام شروع جلساتشان قرائت مي کردند و زبانزد همه بود، اين آيه شريفه بود: « رب ادخلني مدخل صدق واخرجني مخرج صدق واجعلني من لدنک سلطاناً نصيراً». در طول هفته، بلا استثناء در روزهاي دوشنبه و پنجشنبه و در طول سال سه ماه رجب، شعبان و رمضان را دائم روزه بودند. اگر مأموريت مي رفتيم. براي اينکه بتوانند روزه دوشنبه و پنجشنبه را بگيرند، از قبل نذر مي کردند. يک بار از ايشان سئوال کردم در مسافرت چگونه مي توان روزه گرفت؟ ايشان گفتند: « من از قبل نذر مي کنم تا بتوانم در اينجا روزه نذري بگيرم. » خوراک ايشان بسيار کم بود.

در زماني که در ستاد بودند و ما در خدمتشان بوديم، ناهارشان اين بود: کمي کاهو، يک ليوان شير و يک نصفه نان. خيلي کم مي خوابيدند وخيلي زياد عبادت مي کردند. اينجا افسر وظيفه اي بود به عنوان هماهنگ کننده جلسات که کارهاي تلفني ايشان را جواب مي داد. حدود يک سالي در خدمت شهيد صياد بود. روزي که داشت ترخيص مي شد، وقتي برگه ترخيصش را آورد تا من امضاء کنم، به من گفت که من از آقاي صياد اين را ياد گرفتم که کم بخورم، کم بخوابم و زياد عبادت کنم. ان شاء الله بعد از اينکه از اينجا رفتم، بتوانم اينها را سر لوحه زندگي ام قرار دهم». هنگامي که نامه اي را براي امضاء خدمت ايشان مي برديم، امکان نداشت با بسم الله الرحمن الرحيم شروع نکنند. ساده زندگي کردن ايشان زبانزد همه بود. ميز و صندلي ايشان، ضمن اينکه از آن خوب نگهداري مي شد، بسيار کهنه و مستعمل بود. يک روز ساختار کل معاونت تغيير کرد و ما خواستيم چند ميز سفارش بدهيم و ميز و صندلي ايشان را عوض کنيم. ايشان گفتند: « اين ميز و صندلي حداقل يک سال تا دوسال ديگر کار مي کند. اين را که از اينجا برمي داريد، مي خواهيد بيندازيد بيرون يا استفاده مي کنيد؟» و تا مطمئن نشدند که از آنها در جاي ديگري استفاده خواهد شد، اجازه تعويض ندادند.
ايشان عاشق ولايت بودند و هميشه ستاد کل را ستاد آقا امام زمان (علیه السلام) و آقا را نائب ايشان مي دانستند و به ايشان اعتقاد قلبي داشتند. يک روز يادم هست در مورد مشکلات اداري با ايشان صحبت مي کردم. وقتي به صحبت ها گوش دادند، گفتند: « تمام اين مشکلاتي که شما گفتي من هم دارم، منتها چون عاشق ولايتم و قلباً ولايت را دوست دارم، اينها را به عرض ولي امر رسانده ام و ايشان به من امر کرده اند که صبر کنم. » و به من هم توصيه کردند که همين طور باشم. در دوران دفاع مقدس از ارگان هاي مختلف از ايشان براي سخنراني دعوت مي کردند. وقت ايشان به قدري کم بود که حقيقتاً به تمام جاها نمي توانست برود. از دانشگاه ها و دبيرستان ها و ارگان هاي مختلف، دعوتنامه مي آمد و ايشان بدون استثناء برنامه خود را طوري تنظيم مي کرد که بتواند در برنامه آنها شرکت کند و اگر نمي توانست، بدون جواب نمي گذاشت و حتماً يادداشتي مي نوشت و عذرخواهي خود را از اينکه نمي تواند در مراسم ايشان شرکت کند، توسط يک پيک به دستشان مي رساند تا برنامه آنها به هم نخورد. شهيد بزرگوار مشاغل مختلفي در ستاد داشتند، ولي در اواخر خدمتشان بنيانگذاري نهادي را به عهده و مصوبه اش را هم از آقا گرفته بودند و آن تشکيل هيأت آموزشي و پژوهشي معارف جنگ بود که خاطرات و عمليات هاي مختلف نيروهاي مسلح در طول جنگ را براي اينکه به فراموشي سپرده نشوند، جمع آوري و تدوين مي کردند تا به صورت مدارک آموزشي در واحدهاي نظامي از آنها استفاده شود، وقتي که طرح هيأت معارف جنگ را به استحضار فرمانده کل قوا رسانده بودند، آقا براي شروع کار، يک چک يک ميليون توماني به ايشان داده بودند که تا زمان شهادتشان اين چک را ايشان وصول نکردند و گفتند اين را به عنوان تبرک در گاو صندوق نگه داشته اند. البته بعد از آن اعتبارات ديگري از آقا مي گرفتند و آنها هزينه مي شد، ولي چک اولي را که آقا داده بودند و چندين بار من اين چک را ديدم که خود آقا امضاء کرده بودند و اسمشان را هم نوشته بودند. اين چک تا زمان شهادتشان در گاو صندوق ماند. ايشان اغلب مواقع به تنهايي و بدون اينکه از محافظ با راننده استفاده کنند، در شهر تردد مي کردند. يک روز ديدم براي نماز جمعه با يک دستگاه پاترول آمدند و آن را ترک کردند. زماني که از نماز برمي گشتند، ديدند که ماشينشان طوري پارک شده که امکان بيرون آمدن نيست. لحظاتي صبر مي کنند و کسي نمي آيد ماشين جلوئي را بردارد. ديگران تلاش و ايشان را راهنمايي مي کنند که ماشين را در بياورند و گلگير ماشين به ماشين جلويي گير مي کند و ماشين جلويي يک مقدار زخمي مي شود. ايشان در ماشين خودشان مي نشينند تا اينکه صاحب ماشين جلويي مي آيد. ايشان پياده مي شوند و مي گويند: « ببخشيد! چنين اتفاقي افتاده و ماشين شما يک مقدار لطمه ديده. »آن بنده خدا که شهيد صياد را نمي شناخته و ماشينش هم نو بوده، حرف هاي ناجوري مي زند. شهيد صياد اسم مرا مي دهد و مي گويد: « شما فردا صبح با ايشان تماس بگيريد و ايشان ماشين شما را درست مي کنند». به هر حال يکي واسطه مي شود و آن آقا قبول مي کند. من ديدم صبح اول وقت يکي تماس گرفت. قبلش هم شهيد صياد به من گفته بودند که آقايي با شما تماس مي گيرد. شما خيلي مؤدبانه با ايشان برخورد کنيد و اسم مرا هم به ايشان نگوييد. ضمناً ماشين ايشان را ببريد و درست کنيد. هر قدرش را که بيمه داد، از بيمه بگيريد و اگر لازم شد پول رويش بگذاريد و آن را درست کنيد. و تحويلش بدهيد، طوري که راضي شود. حتي اگر براي افت قيمت ماشينش پولي خواست، به او بدهيد. » به هر حال ايشان تماس گرفت و ما اين هماهنگي را انجام داديم و به آن بنده خدايي که مي رفت دنبال اين کارها سپرديم که آقاي صياد سفارش کرده اند که اسمشان را به اين بنده خدا نگويند. به هر حال کارش انجام شد. يکباره آن بنده خدايي که براي اين کار رفته بود، به آن آقا مي گويد: « شما مي دانيد با چه کسي تصادف کرده بوديد؟» مي گويد: « نه! مگر که بود؟» مي گويد: « صياد شيرازي بود». آن بنده خدا وقتي اين را مي شنود، مي آيد جلوي در و با ما تماس مي گيرد و مي گويد: « من فقط مي خواهم پنج دقيقه ايشان را ببينم. » اصرار کرد و ما گفتيم: « نمي شود. ايشان وقت ندارند. » به هر حال تماس گرفتيم و گفتيم که متأسفانه يکي از بچه ها اسم شما را گفته و او فهميده و آمده جلوي در و مي گويد که من تا ايشان را نبينم، نمي روم. آقاي صياد گفتند: « من که گفتم اسم مرا نگوييد». گفتم: « بالاخره بچه ها اشتباه کرده اند و گفته اند. » صاحب ماشين آمد تو و به من گفت: « من عصباني شدم و حتي يقه ايشان را هم گرفتم. من نمي دانستم که ايشان صياد شيرازي هستند. من اسمشان را در جبهه که بودم، خيلي شنيده ام. خودم رزمنده ام. حالا مي خواهم به پايش بيفتم و دستش را ببوسم و از او حلاليت بطلبم و اين پولي را هم که گرفته ام مي خواهم پس بدهم». من گفتم: « امکان ندارد. ايشان پس نمي گيرد و براي ما بد مي شود. » به هر حال شهيد صياد آمدند و آن مرد خيلي شرمنده شد و عذرخواهي کرد. شهيد صياد روي او را بوسيدند و گفتند: « من اين پول را به شما هديه داده ام و اصلا فکرش را نکنيد. »
يک روز از مأموريتي از جنوب برمي گشتيم. خيلي دير وقت رسيديم. يکي از ايامي بود که حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) تا صبح باز است. ساعت حدود دو بود که رفتيم حرم و بعد از زيارت حرکت کرديم که بيائيم. ما در ماشين عقبي بوديم. يک مقدار که به طرف تهران رفتيم، ديديم ماشين ايشان راهنما زد و برگشت و اشاره کرد که برگرديم. برگشتيم به طرف قم. باز يک خرده که آمديم؛ ديديم که ايشان برگشتند به طرف تهران و به ما هم گفتند که برگرديد. دوباره برگشتيم به طرف تهران و باز ديديم که دور زدند و برگشتند به طرف قم. بعد داخل کوچه و پس کوچه هاي قديمي قم رفتيم و جلوي يک در قديمي توقف کرديم. ايشان پياده شدند و گفتند که کسي پياده نشود. بعد جلوي در رفتند و قبل از اينکه دق الباب کنند، در باز شد. مرحوم آيت الله حاج آقا بهاء الديني بودند. شهيد صياد به حاج آقا گفتند: « من وقتي در حرم زيارت مي کردم، به دلم افتاد که بيايم و شما را زيارت کنم. بعد ديدم ساعت سه نيمه شب است و گفتم مزاحم خوابتان مي شوم. مردد بودم که بيايم يا نيايم. در جاده دوباره دور زدم تا آمدم «آيت الله بهاءالديني گفتند: « همان کسي که به دل شما انداخت که بيائيد و مرا ببينيد، همان موقع به من گفت بلند شو که مهمان داري و چايي ات را آماده کن. » بعد داخل حسينيه رفتيم و شهيد صياد تا نماز صبح با آيت الله بهاءالديني تنها بودند.
شب اول هر ماه، هميشه در منزل ايشان مراسم دعاي کميل بود که هنوز هم ادامه دارد. آن زماني که تازه آشنا شده بوديم، شب اول ماه بنده را خواستند و گفتند: من براي شب اول ماه شما را به منزل دعوت مي کنم، ولي بعد از آن ديگر دعوت نمي کنم. خودتان خواستيد بيائيد. نمي خواهم در محظور قرار بگيريد. » يک ليستي هم در اختيار من گذاشتند که اول هر ماه به آنها زنگ بزنم و اطلاع بدهم. يک ليست هم داشتند که خودشان شخصاً تماس مي گرفتند که بيايند. اين مراسم هنوز هم اول هر ماه برگزار مي شود و تمام همرزمان آن موقع ايشان، هنوز هم در آن مراسم شرکت مي کنند. يکي از خصلت هاي خوبي که داشتند اين بود که سعي مي کردند در تمام مراسم فوت يا بازگشت کسي از مکه يا کربلا، به خصوص همکاران بازرسي، شرکت کنند. يادم هست پدر يکي از کارکنان بازرسي فوت کرده بود. من تا روز سوم فراموش کردم موضوع را به اطلاع ايشان برسانم، اما آگهي هفت که به دست ما رسيد، به استحضار شهيد رساندم. خيلي ناراحت شدند که مدتي از فوت پدر يکي از همکاران گذشته و ايشان خبر نداشته اند. من که ديدم ايشان خيلي ناراحت شده اند، يادم رفت بگويم ما از طرف شما شرکت کرده ايم. مدتي بعد من به ايشان گفتم: « ما به جاي شما شرکت کرده بوديم، ولي آن موقع نگفتم چون فکر کردم شما عصباني شده ايد». ايشان گفتند: «من هيچگاه عصباني نمي شوم، فقط دلتنگ شدم که نتوانستم شرکت کنم و يا حداقل پيامي بفرستم. »
يکي از کارهاي خوب ايشان اين بود که در همه مأموريت ها، به تمام اعضاي هيأتي که همراهشان بودند و حتي به خانواده هاي آنها توجه داشتند. در هر مأموريتي افرادي را مي فرستادند که بگردند و سوغات آن محل را حتي اگر ارزش مادي چنداني نداشت، تهيه کنند که کسي بعد از يک هفته، 15 روز، دست خالي به خانه اش برنگردد. در تمام مأموريت ها، اين کار بدون استثناء انجام مي شد. اين سوغات معمولاً همراه با يک کتاب بود، چون مي خواستند جنبه معنوي قضيه حفظ شود. يک بار که همراه هيأت نبودم، ايشان با يک هيأت 35 نفري به خوزستان رفته بودند. در آنجا فصلي بود که نتوانسته بودند سوغاتي فراهم کنند. از آنجا با من تماس گرفتند و گفتند: «چون ما نتوانستيم سوغاتي تهيه کنيم و بچه ها همه دست خالي هستند، راننده را بفرستيد به ساوه تا براي همه 35 نفر، نفري يک جعبه 10 کيلويي انار تهيه کند و در ساعت فلان، مستقيماً بياورد فرودگاه که وقتي بچه ها مي رسند، بگذارند در ماشينشان و دست خالي به خانه هايشان نروند. آن روز همه آن افراد با نظم و ترتيب آمدند و سوغاتي هايشان را گرفتند. يکي ديگر از خصلت هاي ايشان کمک به مستمندان بود، حال يا شخصاً از بودجه خودشان کمک مي کردند و يا با توجه به ارتباطاتي که داشتند، اين کار را مي کردند و مثلا ً براي کسي که مي خواست ازدواج کند و جهيزيه اي نداشت، وسايل ضروري را تهيه مي کردند. اينها را ما به عينه مي ديديم، مثلاً مي گفتند که اين آدرس را بگيريد و برويد از فلان مغازه، فلان گاز، يخچال، فرش را بخريد و بدون اينکه بگوييد از طرف چه کسي است، ببريد و بگوييد اين را داده اند که بياوريم اينجا و پياده کنيم. به مناسبت هاي مختلف، از جمله اعياد و ولادت ها، براي کارکنان معاونت بدون استثناء، هدايائي تهيه و خودشان هم شخصاً پيگيري مي کردند. اين هديه ها معمولاً يک جلد کتاب، يک نوار کاست قرآن يا تفسير به اضافه يک کيک دو کيلويي بود. خانواده هاي بچه هاي بازرسي که با ايشان هم خدمت بودند، هنوز هم مي گويند که شهيد صياد خودشان کيک هايي را سفارش مي دادند و مي گفتند که برويد از فلان شيريني فروشي بگيريد و يا به آدرس کارکنان فرستاده مي شد، بدون اينکه آنها خبردار شوند. مي رفتند خانه و مثلاً به آنها گفته مي شد که از اداره شما به مناسبت عيد قربان يا... چنين هديه اي را آورده اند. حتي بچه هايي که در دفتر هم خدمت مي کردند، از موضوع خبر نداشتند.
به هر حال شهيد صياد شيرازي حقيقتاً يکي از افتخارات ميهن عزيز ما بودند که با توجه به آن جمله زيبايي که مقام معظم رهبري به هنگام شهادت ايشان فرمودند، تمام خوبي ها و تمام ويژگي هاي نظامي خوب و انسان مؤمن و پارسا در اين جمله مقام معظم رهبري آمده است که مي فرمايند: امير سرافراز ارتش اسلام، سرباز صادق و فداکار دين و قرآن، نظامي مؤمن و پارسا و پرهيزگار، سپهبد علي صياد شيرازي امروز به دست منافقين مجرم و خونخوار و روسياه به شهادت رسيد. حقيقتاً همانطور که مقام معظم رهبري فرمودند ايشان داراي اين ويژگي هاي خوب بودند که الگو و سرمشق براي تمام همرزمان ايشان است.

از دوران دفاع مقدس شهيد خاطراتي به ياد داريد؟
 

تا قبل از عمليات رمضان افتخار آشنائي با اين بزرگوار را نداشتم، ولي در عمليات رمضان، مرحله دوم بود که براي اولين بار ايشان را در منطقه ديدم. آن موقع خودم سمت فرماندهي گروه‌هائي را در شلمچه داشتم، قبل از آن عملياتي را انجام داده بوديم که خيلي ناموفق بود. صبح روز عمليات پشت خاکريز نشسته بوديم که ديديم پاترولي آمد و ايستاد. خيلي هم آن منطقه را مي زدند. يک فيلمبرداري هم داشت در آن اول صبح فيلمبرداري مي کرد وقتي پياده شدند، ديديم شهيد صياد شيرازي هستند و آقاي محسن رضايي با هم وارد اين منطقه شدند، به محض اينکه از ماشين پياده شدند، يک گلوله درست به سقف ماشين ايشان اصابت کرد و ماشين آتش گرفت. آن فيلمبردار هم درحين کار، ترکش به سرش اصابت کرد و در جا شهيد شد. شهيد صياد خودشان آمدند و صحنه را بررسي کردند. ايشان را در آنجا ملاقات کردم و افتخار آشنايي قبلي با ايشان نداشتم. ايشان از وضعيت و شهداي آنجا پرسيدند. در همين عمليات رمضان مرحله چهارم، مجروح و در تهران بستري شدم. روزي که از بيمارستان مرخص شدم و خواستم برگردم به منطقه، ديدم يک پيک نامه اي آورده به در منزل. گفتند فرمانده نيرو شما را خواسته اند. فراد صبح ساعت 8 بياييد آنجا. ما رفتيم از آن موقع به بعد به عنوان بازرس افتخار داشتيم که در خدمت ايشان باشيم.

سخنراني هاي ايشان خيلي غني بودند. آيا فرصت مطالعاتي هم داشتند؟
 

ايشان بيشتر داخل وسيله نقليه فرصت مطالعاتي داشتند، يعني همين که داخل خودرو يا هواپيما مي نشستند، اول مثلاً ده دقيقه مي خوابيدند و بعد از ده دقيقه از خواب بلند مي شدند و مطالعه مي کردند.
يک بار مأموريتي به ما دادند که برويم اصفهان موضوعي را بررسي کنيم. روزي که مي خواستم به تهران برگردم، اطلاع دادند که فرمانده نيرو آمده اند اصفهان. ما رفتيم داخل آن مهمانسرايي که بودند که نتيجه بررسي خودمان را به عرض ايشان برسانيم. ايشان گفتند: «مي خواهيد به تهران برگرديد؟» گفتم: «بله» گفتند: « پس باشيد تا من در هواپيما گزارش شما را بگيرم.» من رفتم گزارش را بنويسم که در داخل هواپيما خدمت ايشان بدهم. به محض اينکه هواپيما را که داشت به سمت جنوب پرواز مي کرد، سوار شديم، ايشان در داخل هواپيما ابتدا خوابيدند. من با خودم گفتم که مي خواستم به ايشان گزارش بدهم، اما ايشان خوابيدند. در همين فکر بودم که گويي ذهن ايشان روي ساعت تنظيم شده باشد، بعد از ده دقيقه بيدار شدند و به من گفتند که گزارشتان کو؟ من گزارشم را دادم و ايشان خواندند و همان جا هم دستور دادند. بعد بلافاصله کتابي که همراه ايشان بود، باز شروع به مطالعه کردند و تا رسيدن به مقصد، مطالعه مي کردند. ايشان از فرصت هاي سوخته و از داخل وسايل نقليه براي مطالعه استفاده مي کردند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 30 - 29