شهيد صياد شيرازي در قامت يک پدر (1)


 






 

گفتگو با مهدي صياد شيرازي
 

درآمد
 

حضور در صحنه شهادت پدر، درعين حال که به دليل نوجوان بودن وي، تأثير دردناک عميقي بر روح او گذاشته، ليکن سند محکم مظلوميت پدر نيز هست که با انگيزه کمک به فردي از اقشار پائين جامعه، خود را در معرض خطر قرار داد. از آن روز پيوسته در صحبت هايش از پايمردي ها و رشادت هاي پدر و شهادت مظلومانه سخن مي گويد و تلاش دارد ياد و خاطره وي را پيوسته زنده نگه دارد.

چند تصوير از مهدي صياد شيرازي در ذهن مردم برجاي مانده است. بد نيست که قبل از ورود به سخن درباره پدرتان به آنها بپردازيم. يکي از آنها حضور شما در لحظه شهادت پدرتان است. چه شد که شما در آن لحظه در آن جا بوديد؟
 

تا آنجايي که يادم هست، پدر طبق معمول، ساعت 6:30 آماده رفتن شدند. من و برادر کوچک ترم محمد همراه ايشان به مدرسه مي رفتيم. اين برنامه اي بود که هر روز صبح اجرا مي کردند و تمايل داشتند حتي المقدور، خودشان ما را به مدرسه ببرند. آن روز هم مي خواستيم برويم، من در را باز کردم و ايشان هم ماشين را از محل پارکينگ بيرون آوردند. در اين فاصله ديدم که يک شخصي با لباس رفتگري دارد به سوي ايشان مي آيد. يک جارويي هم دستش بود. ماسک هم زده بود. نزديک شد و معلوم بود که کاري دارد. شروع کرد به جارو کردن و کوچه هم خلوت و ساکت بود. من سنم کم بود و نسبت به اين مسئله زياد حساسيت نشان ندادم. ديدم که نامه اي را آورد و به پدرم داد. پدرم هم شيشه ماشين را پايين کشيدند که نامه را بگيرند. در اين فاصله، آن فرد، اسلحه اي را که داخل لباسش جاسازي کرده بود، بيرون کشيد و چهار گلوله به سر پدرم شليک کرد.

مگر پدرتان محافظ نداشتند؟
 

در آن مقطع زماني و به ويژه در لحظه شهادت، خودشان رانندگي مي کردند. ايشان خصوصيتي که داشتند اين بود که مردمي بودند و سعي مي کردند به کسي زحمت ندهند. هم خودشان رانندگي مي کردند و هم از محافظ استفاده نمي کردند. يادم هست کساني هم اين حرف را به ايشان مي زدند و ايشان جواب مي دادند که محافظ همه بنده‌ها خداست. تا آنجا که مي توانستند سعي مي کردند کسي را به زحمت و خطر نيندازند؛ ضمن اينکه مسئله حفاظت ايشان، براي خانواده شان هم محدوديت هايي را ايجاد مي کرد و هر جايي مي رفتند، بايد با يک گروهي مي رفتند، ولي با نبودن محافظ، مي توانستند با خانواده باشند. ايشان از اين چيزها ترسي نداشتند، به عنوان يک شخصيت نظامي که آموزش هاي دفاعي اين چنيني را ديده بود، همواره اسلحه اي داشتند و در لحظه شهادت هم سلاح داشتند ولي شهادت به اين شکل، کمي غافلگيرانه بود. نه خودشان توانستند کاري کنند نه بنده که همراهشان بودم. در واقع سوء استفاده از اعتماد متواضعانه ايشان بود. منافقين کوردل با عمل ناجوانمردانه خود توانستند يکي از دلسوزترين افراد ميهن و انقلاب اسلامي را به شهادت برسانند.

تصوير ديگر ذهني ما برمي گردد به لحظه بوسه مقام معظم رهبري به پيکر شهيد و واکنش شما. به نظر شما اين حرکت رهبري چه پيامي در خودش داشت؟
 

احساسم اين است که ايشان مي خواستند يک تقدير هميشگي از شهيد صياد شيرازي بکنند به عنوان آن خدمات و مجاهدت هايي که ايشان در سال هاي دفاع مقدس، قبل از آن و بعد از آن براي انقلاب انجام داده بودند. اين مطلب مي تواند براي ما هم مفيد باشد که اگر کسي در خط رهبري حرکت کند، زحمت بکشد و تلاش و مجاهدت بکند؛ مطمئناً به يک جايي خواهد رسيد و عنايت الهي شامل حال او مي شود.

وقتي که به پاي رهبر انقلاب افتاديد، چه چيزي در ذهن داشتيد؟
 

بزرگ ترين آرزويم در طول زندگي اين بود که بتوانم مقام معظم رهبري را از نزديک زيارت کنم و در اثناي تشييع پيکر مطهر پدرم بود که اين فرصت به دست آمد و مي توانم بگويم پاک ترين و عميق ترين خواسته من در اين روز تحقق يافت. بوسه اي که مقام معظم رهبري بر تابوت پدرشهيدم زدند، تقدير از تلاش و مبارزه اين رزمنده دلير و مقام شهيدان و ايثارگران بود وجا داشت که به اين عنايت بزرگ، پاسخي درخور داده شود و من فکر کردم که با اين اقدام مي توانم به نيابت از پدر شهيدم، از خلوص و پاکي رهبر عزيزم تشکر کنم. در همان لحظه کوتاه به ذهنم آمد که به آقا بگويم: « آقا جان! پدرم تمام هستي خود را در راه حضرت امام حسين (علیه السلام) فدا کرد و اين در مقابل هدفي که ما به اميد تحقق آن نشسته ايم و آن اهتراز پرچم اسلام بر فراز بام گيتي است، يک گام کوچک است. »

شهادت ايشان براي شما چه شرايط ويژه اي را ايجاد کرد؟
 

احساس مي کنم کيفيت شهادتشان، وضعيت خاصي را در سراسر ايران به وجود آورد؛ چون ايشان در نيروهاي مسلح موقعيت خاصي داشتند و نيز از لحاظ اخلاقي، اجتماعي، عرفاني و معنوي، شخصيت رفيعي بودند. جمع اين ابعاد موجب شد که وضعيت ويژه اي براي ايشان درکشور به وجود بيايد. بنده هم که فرزند شهيد هستم، بعد از اين شهادت بيشتر متوجه ابعاد والاي شخصيتي ايشان شدم.

بحث درباره شخصيت شهيد را از همين مقطع واپسين زندگي ايشان آغاز مي کنيم. آيا ايشان از دريافت درجه سرلشکري خوشحال شدند؟
 

تا جايي که يادم هست، ايشان کلاً نسبت به مسائل مادي، ميل و رغبتي نداشتند. اگر هم خوشحال بودند، احساس مي کنم به اين سبب بود که به واسطه آن، جايگاهي پيدا کردند ک به مقام معظم رهبري نزديک تر بشوند. اين تقرب مايه خوشحالي شان بود. موارد زيادي بود که ايشان ابراز مي کردند که من به دنبال رتبه و درجه نيستم و کاري را نمي خواهم براي چنين هدف کوچکي انجام بدهم. اين به اين معنا نبود که ايشان براي درجه، اهميت قائل نمي شدند، اما هدف اصلي شان اين نبود. بالاخره کسي که نظامي هست و زحمت مي کشد به خاطر تلاش هائي که مي کند. طبيعتاً درجاتش از لحاظ مادي بالا مي رود. ولي ايشان به نظرم بيشتر از درجه معنوي که نزد مقام معظم رهبري پيدا کردند و همچنين از اينکه بهتر مي توانستند به مردم خدمت کنند و به تعبيري سربازي و نوکري امام عصر (علیه السلام) را بيشتر احساس مي کردند، خوشحال بودند.

ايشان درجه سرلشکري شان را خودشان دريافت نکردند و شما در مراسم اعطاي درجه سپهبدي توسط مقام معظم رهبري، به نيابت از پدرتان حاضر شديد.
 

البته درجه سرلشکري به خودشان ابلاغ شد، اما هنوز اعطا ندشه بود و چون ايشان شهيد شدند، يک درجه ترفيع دادند. بالاخره به نيابت از طرف خانواده، بايد يک کسي مي رفت و اين درجه را از رهبر دريافت مي کرد. بنده آن موقع نوجوان بودم و پيشنهاد شد به عنوان پسر ارشد ايشان در مراسم حاضر شوم. خودم هم خيلي تمايل داشتم خدمت مقام معظم رهبري برسم. يادم مي آيد آن موقع که خدمت ايشان رسيديم، ايشان خاطره اي را از ويژگي هاي شهيد نقل فرمودند و اينکه حقيقتاً ايشان زحمات زيادي براي انقلاب و دفاع مقدس کشيدند و به شهيد و به خود بنده و خانواده، خيلي ابراز محبت مي کردند. من آن موقع قرآني را با خود برده بودم از باب اينکه نکته اي و مطلبي را بگويند که براي بنده مفيد باشد و استفاده بکنم. آن موقع که قرآن را خدمشتان بردم، ايشان در آن قرآن مطالب بسياري خوبي را يادداشت کردند؛ يعني صرفاً گرفتن لوح سپهبدي نبود که مال پدرم بود. آن را بنده وظيفه داشتم که به عنوان يکي از فرزندان شهيد خدمت حضرت آقا بروم و بگيريم. علاوه بر آن قرآني همراهم بود که عرض کردم نکته هايي را بنويسند و ايشان اين مطالب را يادداشت کردند که: «بسم الله الرحمن الرحيم، جواني را براي خودسازي فکري، روحي و جسمي مغتنم بشماريد؛ با قرآن عزيز انس بيابيد و در آن تدبير کنيد؛ نماز را با توجه وحضور بگذاريد و فضاي معطر شهادت را که اکنون زندگي شما را فرا گرفته، قدر بدانيد. »

پدرتان معمولاً تأکيدات و سفارشات ويژه اي هم براي شما داشتند؟
 

ايستادگي بر سر هدف و دفاع از کلمه حق در هر شرايطي، توصيه هميشگي پدرم بود، تأکيد داشتند که اين دو مهم تنها در سايه قرار گرفتن در خط اصيل ولايت حاصل مي شود. توصيه هميشگي پدرم تبعيت از ولايت، در همه جا و در همه حال بود و مي گفتند که « معيار ما در تمامي گزينش ها، دستورات ولي امر است. » به ياد دارم که به هنگام شهادت شهيد لاجوردي به من گفتند: « براي رساندن پرچم مقدس انقلاب به صاحب اصلي اش حضرت مهدي (علیه السلام)، بايد در ولايت ذوب شد. » هر جمعه در بين مردم به نماز مي ايستادند و آن را به هر برنامه ديگري اولويت مي دادند و هميشه به من مي گفتند که نماز جمعه، مرکز وحدت، عشق و ايمان به رهبري است. ايشان اهميت خاصي به نماز اول وقت مي داند. حتي سفر هم که مي رفتيم تا هنگام نماز مي شد، در هر جايي که بوديم، همه کارها را تعطيل مي کردند و نماز را به جماعت مي خوانديم. اگر امام جماعت نبود، خودشان امام جماعت مي شدند. گاهي اذان را هم خودشان مي گفتند. برنامه هايشان را سعي مي کردند با نماز تنظيم کنند.
رعايت دقيق بيت المال از ديگر ويژگي هاي برجسته ايشان بود. به طوري که گاهي که ما به محل کارشان مي رفتيم و احياناً از خودکار يا کاغذ آنجا استفاده مي کرديم، مي گفتند حتماً مورد را با ذکر مقدار استفاده يادداشت کنيد تا در اسرع وقت، از محل هزينه شخصي جبران کنم.

در دوران دفاع مقدس، شما طبيعتاً سنين کودکي را مي گذرانديد. از آن روزها خاطره اي را به ياد داريد؟
من متولد سال 60 هستم و جبهه را اصلا درک نکرده و آن صحنه ها را نديده ام، ولي در دوراني که بنده تحصيل مي کردم، در مجالس و محافل مختلف از عمليات هاي مختلف تعريف مي کردند، از عمليات بيت المقدس يا طريق القدس و... بنده هم از آن خاطراتي که مي گفتند، در ذهنم چيزهايي هست. البته پدرم، حتي وقتي من پنج ساله بودم، برايم برنامه داشتند. با توجه به علاقه اي که خودم نشان مي دادم. لباس چريکي تنم مي کردند و من را به سخنراني مي بردند. برايم خيلي ارزش قائل مي شدند. با اين برنامه ها روحيه شهامت را در وجودم پديد مي آوردند. من از همان کودکي شاهد بودم که ايشان چقدر شجاع هستند. بارها محافظ هايشان را جا مي گذاشتند. يادم هست که در دوران کودکي، مرا به مناطق نظامي و جبهه ها و در جاهايي که شهدا بودند، مي بردند تا با فرهنگ دفاع مقدس بيشتر آشنا شوم.
 

اين تلاش ها بعد از دفاع مقدس هم ادامه داشت؟
 

يک بار کلاس چهارم يا پنجم دبستان که بودم، مرا به سوريه بردند. در همان سفر سري به بعلبک لبنان زديم. فراموش نمي کنم که حتي گلوله هايي را که اسرائيلي ها به خانه هاي شيعيان لبنان زده بودند، مشاهده کردم و جالب اينکه شهيد موسوي، دبير کل سابق حزب الله لبنان را هم زيارت کردم. ايشان با ديدن من خيلي خوشحال شد و مرا در آغوش کشيد. من از نزديك روحيه شهادت طلبي بچه هاي لبنان را هم با چشمان خودم ديدم.

پدرتان برنامه هاي تربيتي ديگري هم براي شما داشتند؟
 

گاهي مرا به خانه هاي محقر مردم محرومي که خودشان مي رفتند و يا به خانه فرزندان بي سر پرست مي بردند. همه اينها به خاطر اين بود که مرا با محيط اطراف خودم بيشتر آشنا کنند.

به تحصيل شما چقدر حساس بودند؟
 

از نظر تحصيلي به فعاليت ما در مدرسه خيلي اهميت مي دادند. مرتباً روي اشکالات درسي ما تا آنجايي که فرصت داشتند کار مي کردند. کلاس اول دبستان که بودم، به عنوان کاردستي، با پدرم يک قيف درست کرديم. يک بار ديگر هم با پدرم دوربين درست کرديم. مدير ما از اين روحيه پدرم تعجب مي کردکه چطور ممکن است کسي اين همه کار و مسئوليت داشته باشد و باز به مسايل درسي فرزندانش هم برسد. پدرم به خاطر فعاليت چشمگيرشان در مدرسه و ارزشي که براي بچه ها قائل بودند، يک بار از سوي مدرسه به عنوان پدر نمونه، معرفي شدند. واقعاً نمونه هم بودند. ايشان ارزش زيادي براي نسل جوان و نوجوان قائل بودند. بعد از جنگ هم تمام تجاربشان را در اختيار جوانان قرار دادند. به هيچ وجه بي حال و تنبل نبودند و مرتباً کار مي کردند. سال پيش از شهادت ايشان مي خواستم از رشته رياضي تغيير رشته بدهم. تا نظرم را فهميدند، بلافاصله به نظرم اهميت دادند و ضمن تغيير رشته، مرا در مدرسه شهيد مطهري ثبت نام کردند.

سلوک ايشان در خانه چگونه بود؟
 

در منزل ما حسينيه اي بود که شب اول هر ماه قمري، پدرم در آنجا مراسم مي گرفتند. در اين مرسام هم سخنراني و مداحي و تلاوت قرآن بود و هم در اين جا دوستان نزديکشان را وکساني را که علاقمند بودند، دعوت مي کردند. ضمن اينکه از طريق ارتباط با علمايي چون آيت الله بهاء الديني و يا شخصيت هاي معنوي، سعي داشتند به اهل بيت تقرب بجويند. واقعيت اين است که پدرم صرفاً يک فرد نظامي نبودند. آيت الله بهاء الديني مي فرمودند: « پدرت يک روحاني بود در لباس نظامي. » دعاي عهدشان هرگز ترک نمي شد. خيلي با علاقه دعاي عهد و دعاي فرج را مي خواندند. از احاديث و روايات، براي کارشان و برنامه هايشان خيلي استفاده مي کردند. از سيره ائمه معصومين(علیه السلام) کتاب هاي فراوان داشتند. قرآن را بسيار مطالعه مي کردند و هميشه آيه شريفه: « بسم الله الرحمن الرحيم رب ادخلني مدخل صدق واخرجني مخرج صدق وجعلني من لدنک سلطانا نصيرا» را قرائت مي کردند که در واقع تأکيدي است بر صدق انسان از ابتدايي که واردکاري مي شود تا زماني که از آن کار خارج مي شود. دعاي فرج را هم بسيار مي خواندند و بعد از آن مي گفتند: «اللهم اجعلني من اعوانه و انصاره» يعني مرا هم جزو ياران آن بزرگوار قرار بده. يک تقرب خاصي نسبت به ساحت مقدس حضرت ولي عصر(علیه السلام) داشتند.
ايشان تمايل خاصي به جلسات مذهبي داشتند. يکي از دوستان طلبه به بنده مي گفت که ايشان شکارچي بود و سخنان تک تک عالمان رباني و بزرگان و شخصيت ها را، هم از لحاظ علمي و هم از لحاظ معنوي، شکار مي کرد. يکي از اين شخصيت ها که در تهران مجلسي بسيار خوب و مردمي، معنوي، اخلاقي، داشتند، آيت الله حاج آقا مجتبي تهراني بودند. من آن موقع نوجوان بودم. اين جلسات در روزهاي چهار شنبه هر هفته، در دبيرستان نور برگزار مي شدند و حاج آقا مجتبي تهراني مجلس را بيشتر براي قشر جوان مي گذاشتند که در بعد اخلاقي مايه تقويت آنها بشود. پدرم از طريق ايشان و ارتباط با دبيرستان نور و دبيرستان علوم معارف اسلامي شهيد مطهري، جوانان را به مناطق جنگي بردند و با واقعيت هاي دفاع مقدس آشنا کردند. پدرم کل خانواده را مي بردند آنجا و ارتباط نزديکي هم با حاج آقا مجتبي داشتند. گاهي وقت ها خدمت ايشان مي رفتند. خدمت بسياري از ائمه جمعه و جماعت و مراجع تقليد مي رسيدند. خدمت رهبر معظم مرتباً براي مسائل کاري يا مسائل مختلف ديگر مي رسيدند و از محضر ايشان استفاده مي کردند. ارتباط نزديکي با مقام معظم رهبري داشتند.

برنامه مطالعاتي ايشان چگونه بود؟
 

نه تنها در حوزه مسائل اسلامي که در حوزه هاي مختلف، مطالعه داشتند. به کتاب هاي شهيدمطهري، تفاسير مختلف قرآن و زندگي و سيره ائمه معصومين (علیه السلام) خيلي علاقه داشتند. هرگز وقتشان را هدر نمي دادند. به دو موضوع خيلي تمايل نشان مي دادند. يکي رياضي بود و يکي هم زبان انگليسي که چون در آمريکا دوره عالي نظامي را گذرانده بودند، به آن خيلي مسلط بودند. علاقه عجيبي به علوم داشتند.

براي پرورش جسم هم برنامه اي داشتند؟
 

بله، ايشان به ورزش هم بهاي خاصي مي دادند. به بعضي از رشته هاي ورزشي مانند دو، پياده روي، فوتبال و ورزش هاي نظامي علاقه خاصي داشتند. من هفته اي يک بار به ورزشگاه صنايع دفاع مي رفتم. اغلب اوقات پدرم دروازه بان مي شدند. بعدها متوجه شدم به واسطه مجروحيتي که در دوران جنگ برايشان پيش آمده بود، درون دروازه مي ايستادند. يادم هست يک بار که گل خوردند، از ناحيه پا درد عجيبي را تحمل کردند. همان يک بار بود که مجروحيتشان را اظهار کردند. آن قدر با نشاط بودند که يک بار شهيد بهشتي به ايشان گفته بودند ما از شما روحيه مي گيريم.

يکي از اصلي ترين باني هاي اردوهاي راهيان نور، شهيد صياد شيرازي بود. آيا ايشان شما را هم با خود به اين اردوها مي بردند؟
 

در سفر شلمچه، همراه خانواده رفتيم. در آنجا خاطراتي را تعريف مي کردند که براي ما و جوانان دزفول و خرمشهر بسيار جالب بود يک بار هم داشتند مأموريت مي رفتند و از من پرسيدند که علاقه مند هستي بيايي؟ يک مأموريت فرهنگي براي هيأت معارف جنگ بود. ايشان قصد داشتند در اين طرح، حقايق و وقايع حقيقي جنگ را با حضور فرماندهان دوران دفاع مقدس و در مناطق جنگي، از نزديک فيلمبرداري و ثبت کنند و بعد، آنها را در دانشگاه هاي نظامي براي نسل جديد تدريس کنند. کارکنان اين بخش با تمام وجود در جهت ثبت حقايق اين دفاع مقدس، چه از لحاظ ثبت خاطرات و چه از نظر گردآوري اسناد و مدارک و تصوير برداري زحمت مي کشيدند و يکي از شخصيت هايي که واقعاً امور را خوب مديريت مي کرد، پدرم بودند. گاهي براي من خاطراتي را از سفرهايشان مي گفتند که مثلاً هواپيما خراب مي شد و اينها با ذکر صلوات، مسافتي را طي مي کردند و مي رسيدند. هنوز هم هستند کساني از اين گروه ها که دارند چنين کارهايي را ادامه مي دهند، ولي بسيار گمنام و بسيار مظلومانه.

چقدر در خانه همراهي مي کردند؟
 

ايشان واقعاً خيلي صميمي و رفيق بودند. به خاطر شرايط کاري و وضعيتي که در آن برهه داشتند، سعي مي کردند در اين زمينه بيشتر به کيفيت توجه کنند تا کميت، يعني شايد گاهي اوقات يک يا دو ساعت براي ما وقت مي گذاشتند، ولي همين زمان اندک، از نظر کيفي خيلي پر بار بود. شرايط ويژه اي بود وکشور به وجود ايشان نياز داشت. وگرنه ايشان تمايل داشتند ساعت ها پيش ما باشند. البته ما هم خوشحال بوديم و افتخار مي کرديم.

و سخن آخر
 

آخرين خاطره اي که از ايشان دارم مربوط مي شود به شب شهادتشان. آن شب حال عجيبي داشتند. از مسافرت و زيارت حرم مطهر امام رضا(علیه السلام) و عيادت مادرشان در مشهد، آمده بودند و روحيه تازه اي داشتند. انگار آماده شهادت بودند. فردا شبش که ايشان شهيد شده بود. براي من شب بسيار سخت و مصيبت باري بود. فکر مي کردم که در نبودنشان چه کنم، براي همين در روز تشييع جنازه پدرم، وقتي خودم را روي پاي آقا انداختم، مي خواستم تمام عقده هايم را خالي کنم، چون ايشان را از پدرم بيشتر دوست داشتم و باور کنيد که از آن لحظه به بعد آرامش وصف ناپذيري پيدا کردم. الان که فکر مي کنم مي بينم پدرم بسيار ولايتمدار بودند و هميشه هم به من سفارش مي کردند مطيع محض ولايت باشم. هرگاه رهبر معظم انقلاب اسلامي مطلبي را بيان مي فرمودند، سر از پا نشناخته، آن را يادداشت مي کردند و در زندگي به کار مي بستند. حتي اين اواخر که مقام معظم رهبري درباره تبديل شدن برخي مطبوعات به پايگاه دشمن، سخنان مهمي را ايراد و اظهار نگراني کردند، پدرم سخت متأثر شدند و گفتند: « آقا دلشان براي اسلام مي تپد. اين همه شهيد داده ايم که اسلام زنده بماند و الان بسيار نگرانند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 30 - 29