جذابيت جنگ


 

نویسنده: لورنس لشان /ترجمه: سيدمهدي فهيمي



 

حقيقت اين است كه متأسفانه آن‌طور كه از مفهوم تنفر چشمان مردم برق مي‌زند و غده آدرنالين ترشح مي‌شود، از مفهوم عشق اين حالت به ما دست نمي‌دهد. مردم از اينكه باحالت عصبانيت و تنفر تمام در مقابل ديگري قرار بگيرند. احساس خوبي دارند.
(مي سارتون ـ قرن هفدهم)
آنچه از كل تاريخ بشر به وضوح ديده مي‌شود، اين است كه تلاش همه‌جانبه ما براي مسلح شدن و جنگ بين گروهي، بسيار بوده است. هيچ بشري براي هميشه قادر نبوده مانع جنگ در طولاني مدت شود؛ به عنوان مثال در قرون وسطي وقتي قدرت مذهب در بالاترين سطح سازمان يافته بود، كليساي كاتوليك تلاشهاي گسترده‌اي را براي محدود كردن جنگ در برخي روزهاي هفته و حرام كردن استفاده غير انساني از «كمان زنبوري» صورت داد؛ ولي سعي كليسا در اين دو امر بي‌نتيجه بود. نه اينكه مذهب نتواند در منع جنگ و اقدام پيشگيرانه مؤثر عمل كند، بلكه از هر تلاش يا عمليات نظامي كه بتواند يك بار جنگ شروع شده را كنترل كند، عاجز بود. در يك عبارت از نسخه خطي قرون وسطي، مربوط به زُهر(Zohar)چنين آمده است: وقتي مردان مشغول جنگ هستند، حتي خشم خدا آنان را به هراس نمي‌اندازد. نه فقط مذهب در برخورد با جنگ نتوانسته است كمكي بكند، بلكه فرهنگ روشنفكرانه ما نيز كاري از پيش نبرده است. به استثناي «برتراند راسل» هيچ يك از فلاسفه تراز اول تاريخ ما، مداوماً طرفدار صلح نبوده‌اند. در تمام جنگهاي بزرگ قرن اخير طبقه تحصيلكرده همچون هم‌ميهنان بي‌سوادشان با شور و شوقي ديوانه‌وار، به سياستهاي حامي جنگ رأي داده و با رضا و رغبت وارد ارتش شده‌اند!
مردان ديوان‌سالاري كه در ويتنام تدارك آدمكشي ديده بودند، در بين بهترين‌هاي ما قرار داشتند: دانشجويان داراي بورس در آكسفورد، از كشورهاي مشترك‌المنافع اساتيد دانشگاه، پيشگامان در تجارت، قهرمانان جنگ و تمام اشخاصي كه به طرزي باشكوه در شغل و حرفه خود كامياب بودند. آنها در وجاهت و موفقيت زبانزد و مافوق انتظار هر جامعه‌اي بودند. (ريشه‌هاي جنگ، ريچارد.ج.بارنت)
در طي اين قرن ديده‌ مي‌شود كه جهان به بالاترين سطح آموزش در تاريخ بشر رسيده است؛ اما در عين حال همان‌طور كه «دوركيم»، جامعه‌شناس خاطرنشان مي‌كند، يكي از خونريزترين قرنها بوده است. نه درك موقعيت اجتماعي و نه التزام به صلح‌طلبي، هيچ كدام در برابر جريان مايل به جنگ، مفيد واقع نشده است. درحالي كه در قرنهاي نوزدهم و بيستم (از توماس پين به بعد) بر طبق ماده پنجم قرارداد بين ليبرال‌ها، حق رأي دادن همگاني در تمايل به پايان يافتن جنگ جهاني خارج از تمايل هر مقام وكشور در حال جنگ بود، اما قرن بيستم به وضوح نشان داد كه اين طور نيست. نمونه‌اش جنبش بين‌المللي سوسياليست بود كه در اروپا خيلي قوي ظاهر شد و كاملاً مخالف جنگ بود. در 1914 هر حزب سوسياليستي در اروپا به شدت مخالف ايستادگي و پشتيباني كشورش از شركاي جنگ جديد بود.
در جولاي 1914 (يك روز قبل از اينكه آلمان به روسيه اعلام جنگ كند) جين جورس رهبر باصلابت ناسيوناليست حزب سوسياليست فرانسه، در نشريه (L'Hamenite) نوشت: «مرداني كه... بايد از خانواده و كشورشان چون بازوي سوسياليزم محافظت كنند.» ساير فلاسفه اجتماعي در مخالفت مؤثر با جنگ از عهده پيگيري كار برنيامدند.
با وجود داشتن اطلاعات خاص و فراواني و فراگيري رويداد، ما عملاً مقبوليت عامه جنگ را درمي‌يابيم. بديهي است كه برخي وعده‌هاي جنگ براي بقاي انسان است؛ وعده‌هايي كه دست‌كم برخي نيازها يا حوائج مشترك و همگاني را تأمين مي‌كند. هرچند وعده‌هاي جنگ، به آساني ايجاد تنش مي‌كند، از نزديك همه فرهنگها و اقتصاد سياسي ـ اجتماعي و لايه‌هاي مختلف روشنفكرانه فرهنگ‌ها را به نمايش مي‌گذارد.
به واسطه اين رفتار، آنچه به نظر مي‌رسد، يك تنش اساسي انساني است. بنابراين تنش مورد نظر دقيقاً انساني است. تنها حيواناتي كه براي جنگ كردن به مبارزه برمي‌خيزند، انسانها هستند و مورچگان دروگر. مورچگان اين كار را به دلايل اقتصاد و براي جمع كردن غذاي مورد نيازشان انجام مي‌دهند. به سادگي نمي‌شود جنگ بين انسانها را با چنين اقتصادي بيان كرد. پس در هر حال ما هيچ چيز مفيدي درباره روان‌شناسي وجود انسان كه از تحقيق درباره موشهاي سفيد غازهاي خاكستري يا كبوتران حاصل مي‌شود، ياد نمي‌گيريم و بسيار بعيد است كه بتوانيم از مطالعه خاص‌زاد و ولد مورچگان چيز زيادي درباره گرايش‌مان به جنگ بياموزيم.

اينجا يك نقش بنيادي يا دست كم فراگيري وجود دارد كه به نظر مي‌رسد منحصر به وجود انسان باشد. مسئله اين است كه چطور اين دو مطلب با هم جمع مي‌شوند: يكي در حد خود فرد و ديگري به عنوان چيزي بزرگتر از خودش! يك گربه از اينكه گربه ظاهر شود، مشكلي ندارد. اين تجربه متعلق به خود او و در ارتباط با ساير گربه‌هاست. به نظر مي‌آيد كه اين دو نياز در يك گربه منجر به تضاد نمي‌شود، در حالي كه در وجود انسان اغلب اوقات اين چنين است. يك سگ از اينكه به طور همزمان، سگ خياباني، سگ شكاري و سگ به نظر برسد، مشكلي ندارد، در حالي كه يك انسان از اينكه «جان» فروشنده، شوهر، آمريكايي و يك آدم باشد، اغلب مشكلات عديده‌اي خواهد داشت.
اگر مايك نگاهي سطحي به موضوعات كتب درسي كنوني، نظير روان‌شناسي، جامعه‌شناسي و انسان‌شناسي بيندازيم، مي‌بينيم كه بدون وقفه، نمونه از پس نمونه جنگ و فعل و انفعال بين دو قدرت است. از يك طرف تلاش بيشتر و بيشتر براي بودن، منحصر به فرد و خاص بودن و به اوج رسيدن و تقويت كردن آزمودگي و موجوديت خود، و از سوي ديگر تلاش براي مورد پذيرش قرار گرفتن و عضو گروه شدن و نه مثل غريبه دور از يكديگر قرار گرفتن، بلكه عضو كار كشته قبيله بودن. در نتيجه همه ما براي رشد و توسعه‌مان، بايد در تنش بين اين دو غريزه، وارد عمل بشويم. اين نوزاد، آهسته آهسته، توسط ديگران جدا مي‌شود؛ نوجوان شوق شديدي دارد به اينكه مقبول گروه واقع شود؛انتخاب لباس و تغيير رفتارش را در شرايطي، گروه به او ديكته مي‌كند. بزرگسال بيشتر با اين مشكل دسته و پنجه نرم مي‌كند كه چقدر مي‌تواند در طرز رفتار شخصي‌اش درست عمل كند و چقدر به اين نياز دارد كه معيارهاي گروه او را مورد تأييد قرار دهد.
هر چند ما نام اين را مي‌گذاريم تنش، آيا بين نيازهاي «خود» و نيازهاي مربوط به عضويت، بين غريزه «خود» و غريزه مربوط به شور جنسي، بين نياز به تعلق و نياز به «خود» به وضوح تفكيك شده، يا بين «شرم» و «گناه» ... واژگاني كه در اين بحث منتقدانه نيست. اين تنش به اندزه كافي پر مايه متداول هست كه با اين تنوع و گستردگي و در چنين شرايطي نيازمند آن است كه هر چه شفاف‌تر درباره آن فكر شود.
درونمايه برخي از آثار بزرگ ادبي ما نشان‌دهنده اين مشكل است كه چگونه مي‌توان بين اين دو غريزه آشتي برقرار كرد. از آن جمله‌اند تراژدي «ويلي لومان» و «جورج.اف.بابيت». كساني كه رفتار و سهم فردّيت‌شان را كه به آن اعتقاد دارند و از آنها انتظار مي‌رود و باعث مي‌شود به وسيله آن مورد احترام ديگران قرار گيرند، ترك مي‌كنند و تباه مي‌شوند. در بين آنها «مكبث» و «ريچارد سوم» از كساني هستند كه به نهايت درجه مخالفت مي‌ورزند و از اين رو نابود مي‌شوند، و به سرعت نظر خود را عوض مي‌كنند. شاهزاده (myshkin) در رمان «ابله» داستايوسكي درباره همين تنش و دكتر (stockmann) در (ibsen) به نحوي ديگر به عنوان دشمن مردم، سخن گفته‌اند.
جنبه ديگر اين تنش در گفتگوي شرمگينانه Schopenhauer ظاهر مي‌شود؛ در چگونگي رابطة يك زن و مرد كه او در توضيح داستان «خارپشت بي‌احساس» از آن استفاده مي‌كند. داستان در يك غار روي مي‌دهد: دو خارپشت سرماي زمستان را با گوشت و پوست احساس مي‌كردند و از روي نياز به حرارت و گرماي متقابل، به هم چسبيدند. هر چند وقت يك‌بار كه خارهايشان را به تن يكديگر فرو مي‌كردند، بايد جداگانه و به تنهايي آنها را بيرون بكشند. آهسته آهسته آنها با هم حركت مي‌كنند و هر يك مي‌كوشد اين مشكل بغرنج را با توضيح اين واقعيت كه ممكن است يك خار از خار ديگر بلندتر باشد و پوست‌شان از حيث نرمي و آسيب پذيري باهم فرق كند و در نتيجه حال يكي وخيم‌تر از ديگري باشد، حل كنند. و در نهايت وقتي به اندازه كافي و منتهاي درجه گرم شدند،‌ ايده‌آل را در فاصله از ديگري، نه سوراخ كردن پوست او مي‌يابند.
يگانگي فردي براي ما اهميت دارد. همه ما مي‌دانيم كه بايد خود را با برخي چيزهاي بزرگتر از آنچه صرفاً محدود به قشر وجود است، شناسايي كنيم. ما قسمتي از انسانيت‌مان را از دست داده‌ايم. حتي يك زاهد گوشه‌نشين با پندار خود، با ديگري مرتبط است. آيا اين مي‌تواند برهمن يا چيزي كيهاني باشد؟ (در حقيقت چيزي كه «توماس مرتون» متذكر مي‌شود، كناره‌گيري مرتبط زاهد با جهان است نه از جهان) همان مطلبي كه «هاناها آرنت» فيلسوف مطرح مي‌كند: زندگي انسان و زندگي زاهد در طبيعت وحشي بدون جهاني كه مستقيم يا غيرمستقيم به وجود حيات انسان ديگري گواهي مي‌دهد، امكان ندارد.
وقتي زيست‌شناسي همچون ولفاگانگ كالر مي‌گويد: «شامپانزه منزوي، شامپانزه نيست»، ما به راستي درباره انسان چه مي‌توانيم بگوييم؟ درباره كساني كه خودشان را نمي‌شناسند يا دست كم نسبت به يك گروه بزرگتر از انسانهاي ديگر صرفاً از خود همدردي يا بي‌ اعتنايي نشان مي‌دهند. به اين عبارت «والتراسكات» توجه كنيد: اين آدم بدبخت كه در همه عمر صرفاً بر زندگي كردن تمركز كرده، بايد تاوان اشتهار به اين شيوه زندگي را پس بدهد و در مرگ تدريجي بغلتد و به خاك ذلتي بنشيند كه ناشي از آن راه و رسم زندگي است: سركوب شده؛ بدون افتخار و بي اجرو مزد!
به گفته هگل: زندگي بايد داراي يك هدف با ارزش مقدم برخودش باشد تا به خاطر آن حفظ شود. اين هدف متضمن ارتباط با انساني ديگر است. در شرايط زيست‌شناختي ما موقعيت دشواري براي زنده ماندن به تنهايي داريم. آن طور كه«ناومي‌رمن» نشان مي‌دهد، درصد زنده ماندن بچه‌هايي كه اغلب نابهنگام چيزي را با دست مي‌گيرند و نگه مي‌دارند، به مراتب بالاتر از همتايان آنهاست كه نه چيزي را با دست مي‌گيرند و نه آن را حفظ مي‌كنند. بچه‌هايي كه 9 ماهه به دنيا مي‌آيند، اگر مورد محبت و برخورد فيزيكي قرار نگيرند، به سادگي تلف مي‌شوند. اين مسئله در مورد بزرگسالان نيز وجود دارد.
«حكيم شرقي» داستان مرد مقدسي است كه به مريدش مي‌گويد: به اين تيرچوبي بريده شده از شاخه با طراوت كه روي شانه اوست نگاه كن. با ترك شاخه همچنان زنده و جاندار هستند! آنها نمي‌دانند كه از منبع حيات خود جدا شده‌اند؛ با اين حال آنها مي‌آموزند، بله آنها مي‌آموزند.
امروز ما مي‌دانيم كه بين اين دو تلاش تعارض هست.نياز به فرد بودن و نياز به بخشي از يك واحد بزرگتر؛ گرچه پر واضح است كه در اين طبقه ضد و نقيض، در حقيقت همه چيز به يكديگر بستگي دارند. نشانه تندرستي به معني خوداقناعي، امكان‌پذير ساختن رشد بيشتر، فراهم كردن موجبات عزت نفس رشد يك تلاش با تكيه بر رشد ديگري است. اين يك نوشته عارفانه است : تناقض دو زيستي ما تا اينجا مشخص مي‌كند كه ما مي‌توانيم صرفاً يك رشد داشته باشيم، بدون مطابقت با رشد ديگري.
اريك اريكسون ـ روان‌شناس ـ بيشتر ترجيح مي‌دهد در مورد هستي ما از عبارت «هويت رواني» استفاده كند تا «هويت من» [نفس]. او بر اين باور است كه جنبه‌هاي اجتماعي زندگي فردي ما دست‌كم مهمتر از جنبه‌هاي «نفس» ما هستند. اين دانش البته به هيچ وجه جديد نيست. در كلمات توماس آكونياس قديس داريم: «رجل سياسي برحسب طبيعت اجتماعي است.»
كاستلر توضيح مي‌دهد كه وجود انسان چون قوّه تصوّر است: به معني واقعي كلمه او مي‌گويد ما مثل جانيوس خداي روميان هستيم؛ وجودي با دو صورت كه به طرف مقابل نگاه مي‌كند. او در مورد آشتي اين دوگانگي، چون بزرگترين كشمكش زندگي ما و به طور كلي رشد ما به خود ما به اين مطلب اشاره دارد كه هر دو وجه لازم‌اند: پذيرفتن يكي در فاصله از ديگري، به مثابه باز ايستادن از حيات است. موازنه برقرار كردن بين آنها نيز فوق‌العاده دشوار است. ما هميشه مايل هستيم كه اين دو را دو نيم كنيم و هنوز بر اين باوريم كه هر كدام به تنهايي مي‌توانند به هزينه ديگري خريد كنند!
به لحاظ تاريخي و انسان‌شناسي دو شيوه وجود دارد كه به نظر مي‌رسد هر دو در فرهنگ بشري بسيار شناخته شده‌اند و مايه خرسندي است كه اين دو محرك به طور همزمان و بدون مبانيت در اختيار ما هستند. بخش بسيار كوچكي از نژاد بشري به سوي تعليم و تربيت باطني يا رشد معنوي رفته‌اند.
در طول تاريخ و در دوره‌ ما، گونه‌هايي از آن در هر جامعه‌اي كه گزارشش به ما رسيده، ظاهر شده‌اند. آنها عموماً، اما نه هميشه با گروه‌هاي مذهبي پيوند داشته‌اند و تحت عناويني همچون «ذن»، «مسيحي»، «هندو» يا تصوف يهودي يا مكتب تصوف داخل شده‌اند. «وجود» (موجود زنده) در جهان مفسّر خود و كائنات است. در يكي از آنها هر كدام از ما ، به تفكيك و به طور انفرادي، در سراسر جهان صدا و علامت به ارتباط گرفتن با يكديگر اقدام مي‌كنيم. در اولين نگاه همه ما بخشي از جهان هستيم، نه چيزي در چارچوب آن؛ شامل خودمان كه از هر چيز ديگر مجزا شده است. ما به يكديگر متصليم، مثل جزئي از لباس بدون درز كه دربرگيرنده كل واقعيت است. توجه داشته باشيم كه اگرچه ما در اولين طريق وجود، جدا افتاده هستيم، در دومين گام آن گويي بخشي از كل سمفوني حياتيم. همان طور كه نگارگري منحصر به فرد، به لحاظ استعاري، با مالش قلم‌مو و رشحه آن براي يكپارچگي كامل و استعمال دوگانگي تلاش مي‌كند.
عقيده همه مكاتب‌ عرفاني موافق است با آنچه «پلوتينوس»، عارف رومي، از آن با نام «سرشت دوزيست» انسان ياد مي‌كند و نيازمند رشد و يكپارچگي هر دو گونه وجود است، شيوه متعلق به هر انساني و شيوه اكثريت؛ زيرا زنده ماندن به تنهايي باعث دست يافتن به وجود كاملاً بالقوه انساني ماست. ارائه همة اسلوبها براي افزايش دادن شيوه وجود در خلق و خويي است كه ايجاد تضاد نمي‌كند. به عبارت ديگر، تكنيك‌هاي دشوار مراقبه/ مكاشفه اين مكتب‌ها، همه در حمايت از افزايش هوشياري، بصيرت، به اوج رساندن معني خود و تشديد كردن وجود «فردي» است؛ بدين معني كه همين مهارتها هم مي‌توانند باعث درك عميق و بيشتر وحدانيت هستي شوند.
از آنجايي كه مكتب‌هاي متداول در مناطق تاريخي و فرهنگي مختلف تاكنون توانسته‌اند فقط به بخش كوچكي از نژاد انسان دسترسي پيدا كنند، همه نيازمند نظم و ترتيب متمركزي هستند. اگرچه قابليت برخي از اعضاي آن بسيار بالاست، با اين همه نفوذشان كم بوده است. البته موجب اميدواري است و گو اينكه درباره تنش اساسي و عميق انسان به راه‌حل‌هايي نيز دست يافته‌اند، مسيري كه آنها رفته‌اند، براي ما اغلب بسيار طولاني و دشوار است.
***
به لحاظ تاريخي، طريقه دومي براي حل كردن تنش بين نياز ما به «فردانيت» و نياز ما به هويت گروهي وجود دارد. همچنين اين روش نشان مي‌دهد كه كاملاً به فرهنگ و نيز نيازهاي وعده داده شده غيرمتضاد، به طور همزمان وفاكننده است؛ وعده‌هايي كه فرديت و وجود ما را بلند مي‌كند و در همان حال به عنوان بخشي از گروه معني وجود ما را فربه و جدا شدن ما را كاهش و در همان حال موجب افزايش فرديت ما مي‌شود. علاوه بر انجام اين وعده‌ها، در نتيجه پذيرش كامل اجتماعي و بدون نظم و ترتيب توانفرساي، نيازمند تمركز است كه دنبال كردن آنها فقط مي‌تواند كمي از اين همه را به ظهور برساند.
اين روش دوم مسيري است كه گروه مسلح شده در جنگ پيش مي‌گيرند: و تولستوي در «جنگ و صلح» تأثير آن را نشان مي‌دهد: هر ژنرال و سرباز هوشيار ادراك و مقصود خودش را داشت؛ اما برخلاف طبيعتش جاي كس ديگري را در اقيانوس انسانيت، موقتاً پر كرده بود و در همان حال ممكن بود او آگاه باشد به اينكه ادراكش بخشي از شعور كل است.
بارها و بارها جنگ به وسيله شركت‌كنندگان در جنگ و هنرمندان مشهور (و تولستوي كه هر دو اينها بود) شرح و توضيح داده شده و آنها اظهار كرده‌اند كه اين دو نياز اساسي و غيرمتضاد، به طور همزمان قابل تحقق هستند. اوج گرفتن تجربه و افزايش آن به منتهاي درجه و ادراك باشكوه و هوشياري بيشتر و بيشتر پيدا كردن نسبت به مُلك «وجود». و در عين حال جنگ اين فرصت را در اختيار ما قرار مي‌دهد كه به عنوان بخشي از چيزي بزرگتر و پرشورتر و چون يك نت سمفوني تركيب و جور بشويم. شيوه يك شخص و شيوه اكثريت، به طور همزمان و در پي هم‌اند و همديگر را تقويت مي‌كنند. ويليام منچستر در مورد اين كارورزي فشرده در «كمپ مارين بوت» جزيره پاريس، در جنگ جهاني دوم مي‌نويسد: آنچه من ديدم، به نظرم بي‌نظير آمد. هر برگي، هر ريگي همچون نقاشي يك كتاب وضوح و استحكام داشت. آنجا بود كه فهميدم من يك دندانة كوچك از ماشين عظيمي هستم كه با فاشيسم روبرو شده‌ام، و درست به همين دليل بود كه داوطلب بودم.
از بين تجربيات طولاني او درباره پياده نظام در جنگ جهاني اول، «اريك ماريارمارك» در كتاب «در غرب خبري نيست» نوشته است: ما احساس مي‌كنيم در خون‌مان ارتباط با ميهن تزريق شده است. اين ژست سخنراني نيست، يك حقيقت است، جبهه جنگ است، وظيفه‌شناسي نسبت به جبهه‌اي مشترك كه موجب اين برخورد شده است ... اينجا ناگهان در شريانهاي ما، در دستان ما، در چشمان ما، يك انتظار هيجان‌زده، رشدي حاكي از بصيرت، نوعي اوج گرفتن شگفت حس وجود دارد. هر كس با آمادگي كامل براي جست‌وخيز كردن ... شايد اين زندگي اغلب محرمانه و دروني ماست كه مانع سقوط است.
ما در مقابل يكديگر نشسته‌ايم. زياد حرف نمي‌زنيم؛ اما من اعتقاد دارم كه ما پيوند فكري و عاطفي زيادي با هم داريم. ما دو نفر مرديم. در عرض دو دقيقه مي‌توانيم وضع ناخوشايندي داشته باشيم. بيرون سنگر، شب است و چنبره مرگ ... ما نشسته‌ايم؛ با اينكه نمي‌توانيم حتي با هم صحبت كنيم، احساس هماوايي و صميميت بين‌مان هست. من ديگر يك شراره پراكنده از حيات، تنها در تاريكي نيستم. من متعلق به آنها و آنان مربوط به من هستند. ما شريك زندگي هم هستيم، نزديكتر از عاشق و معشوقان، در يك مسير ساده، اما صعب تر از آنچه قابل تصور است.
نويسنده «جو كودرت» نقل مي‌كند: كمي پس ازجنگ در انگليس من به «لاندومز» نوشتم آنچه بايد باعث آسايش خاطر باشد، به وسيله بمب به پايان رسيد. و او در جواب من گفت: اوه، چه موقعيت شگفت‌انگيزي. تو خودت را فراموش مي‌كني و آن كاري را انجام مي‌دهي كه مي‌تواني انجام دهي و ما در مجموع با هم بوديم. البته شرايط وحشت‌انگيز بود و تو از اينكه كشته بشوي، مي‌ترسيدي، اگر چه بعضي اوقات مردن به زنده بودن در آن اوضاع و احوال ترجيح داشت. حالا ما دوباره هر كدام كاملاً خودمان هستيم.
اين حرف افرادي نيست كه به هرحال جنگ را بزرگ جلوه مي‌دهند. گزارش‌ آنهاست از تجربياتشان و آنچه جزو تعهدات جنگ و عمل به اين عهد و پيمانهاست. مهم است كه پي ببريم چرا جنگ بين نوع بشر پرطرفدار است. اگر ما بتوانيم ديناميك اين مردم پسندي را درك كنيم، مي‌توانيم به راههاي جديدي كه در مقابل اين تكرار عمل مي‌كنند، دست يابيم.
قطعاً آنچه جنگ وعده مي‌دهد، از آنچه به آن عمل مي‌كند، متمايز است. با اين همه، راه‌حل موقت، مشكل درصد بسيار زيادي از مردم در وفاي به عهد روان‌شناختي است. و جنگ دفعتاً شروع مي‌كند به ايجاد فشارهاي اجتماعي كه ادامه يافتن آن بسيار وحشتناك است. هركسي كه درباره جنگ پرسشي را مطرح مي‌كند، قصدش اين است كه وضع يك وطن‌فروش يا زنديق منحرف را بررسي كند، در حالي كه چنين اشخاص يا كشته شده‌اند يا در زندان به سر مي‌برند. عقل انسان نمي‌تواند اين مطلب را بپذيرد و شگفت‌زده نشود، يا آن را مورد ترديد قرار ندهد كه به مبارزه برخاستن يك مجاهد براي خلاصي يافتن از اين جهان شيطاني باشد.
در طي جنگ جهاني اول برخي مردم به همراه قومي كه به «بري سالنت» معروفند و چهل درصد آلماني‌هايي كه هنوز در محدوده‌اي كنار‌ توپخانه با فراغت بال به توليد و زندگي مشغول بودند و كارخانه‌هايي كه در آنجا قرار داشتند، چون در مالكيت كارتل‌هاي بين‌المللي بودند، هرگز گلوله‌باران نشدند. هواپيماهاي جنگنده فوكر آلماني كه از آلمينيوم فرانسه ساخته شده بودند، برتري‌شان اين بود كه گويي به طور روزانه از سوئيس‌ صادر و به آلمان فروخته مي‌شوند. در بخش نخست جنگ جهاني دوم اين وضع ادامه داشت. بعد از اعلام شدن جنگ و بالا گرفتن حملات هوايي، نيم ميليون تن استيل فرانسه هرماه از طريق بلژيك به آلمان فروخته مي‌شد.
در طول جنگ هيچ كس چيزي درباره چنين امور مسلمي منتشر نكرد و درباره آن خيلي صحبت نشد. بعد از جنگ، با وجود سرخوردگي عمومي و بي‌نظمي اجتماعي كه توأم با ناكامي روياي پس از جنگ است، هيچ يك از اين نوع تضادها به دقت مورد بازبيني قرار نمي‌گيرند. لابد بهتر است كه همه آنها به فراموشي سپرده شوند. وقتي «جاني» كه با زور او را حركت داده‌ايم و با ناتواني مزمن و جراحتش به خانه مي‌آيد، همه ما سعي مي‌كنيم كه اين دوره حاد تو هم روان‌شناختي اخيرمان را فراموش كنيم. ما تلاش داريم تا جايي كه ممكن است، اين مخمصه را از ذهنمان پاك نمائيم.
در اينجا سه انگاره وجود دارد كه وقتي آنها در جامعه ظاهر مي‌شوند، بايد به علائمي كه انگيزه سوق دادن ما به جنگ هستند، توجه نشان دهيم؛ و آن وقتي است كه در مقابل اين انحراف دست به اقدامي شديد مي‌زنيم:
1ـ يك نظر اين است كه دشمن مشترك كشور، اهريمني تجسم شود كه با شكست او جهان يكسره بهشت خواهد شد. (اين اظهارنظر از آن جهت كه علامت خطر مي‌دهد، مهم است. اين بخش اول ممكن است به خاطر آلمان هيتلري و لشكر تمّرلن خيلي واقعي باشد.)
2ـ عقيده ديگر اقدام عملي كردن عليه اين دشمن (دشمن فعلي) است، در جهت سرافرازي و بلندمرتبگي افسانه‌اي هستي.
3ـ عقيده ديگر كه هيچ‌كس آن را نخواهد پذيرفت، انتظار خردورزي از خيانتكار است.
اين علائم سه گانه خطر كه به صورت دوجانبه بين دو كشور دشمن به كرّات پديدار مي‌شود، چه بسا كه با پيشروي ارتش آنها در جنگ به سرعت افزايش پيدا كند. اگر آنها به تنهايي ظاهر بشوند و در اين صورت دشمن به آن كشور حمله كند، به احتمال زياد طرز رفتار آن كسي كه دست به عمليات زده است، بدون هشدار خواهد بود. (اكثر جنگهاي بزرگ پيشين با يك حمله نظامي و اعلان و آغاز شده است.) و اين موجب افزايش گرايش به شيطاني دانستن عمل كشور حمله‌كننده است. آن طور كه ما تصور مي‌كنيم، طريقه پي‌بردن مردم به واقعيت در دوره (به طور خاص در گذشته) وقوع جنگ خيلي جذاب است. من مايلم اين نوع تلقي و شيوه را در مقابل شيوه استنباط «حسّي» كه معمولاً آن را به كار مي‌بريم، «عارفانه» بنامم. همان‌طور كه ما اين طريقه عارفانه را در دوره پيش از جنگ جابجا مي‌كنيم، بدون اينكه بدانيم، احتمالاً خيلي بيشتر وقوع جنگ آن را اتخاذ مي‌كنيم.«روبرت.اي.لي» اشتباه كرد آنگاه كه گفت:«خوب است كه جنگ به اين اندازه طاقت‌فرساست. ما مي‌توانيم با شيفتگي نسبت به آن خيلي بزرگ بشويم.» اما كتابهاي مربوط به جنگ نشان مي‌دهد ما هنوز از اين شيفتگي خيلي دوريم. اين صرفاً در زماني است كه ما انتظار داريم بتوانيم به اتفاق هم، به دليل جاذبه انساني جنگ و به اميد پايان دادن به جنگ، دست به يك اقدام مهم بزنيم.
منبع:http://www.ettelaat.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb