فردوسي بزرگ


 

شاعر: محمدتقي بهار (ملک الشعرا)




 
سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست
کس ار بزرگ شد از گفته بزرگ، رواست
چه جد، چه هزل درآيد به آزمايش کژ
هر آن سخن که نه پيوست با معاني راست
شنيده اي که به يک بيت فتنه اي بنشست
شنيده اي که ز يک بيت کينه اي برخاست
سخن گر از دل دانا نخاست، زيبا نيست
گرش قوافي مطبوع و لفظها زيباست
کمال هر شعر اندر کمال شاعر اوست
صنيع دانا انگاره دل داناست
چو مرد گشت دني، قولهاي اوست دني
چو مرد والا شد، گفته هاي او والاست
سخاوت آرد گفتار شاعري که سخي است
گدايي آرد گفتار شاعري که گداست
کمال هر قوم انگاره سراير اوست
اگر فريسه کبر است يا شکار رياست
نشان سيرت شاعر، ز شعر شاعر جوي
که فضل گلبن در فضل آب و خاک و هواست
درست شعري، فرع درستيِ طبع است
بلند رختي، فرع بلندي بالاست
نشان خوي دقيقي و خوي فردوسي است
تفاوتي که به شهنامه ها ببيني راست
بلي، تفاوت شهنامه ها به معني و لفظ
درست و راست به هنجار خوي آن دو گواست
جلال و رفعت گفتارهاي شاهانه
نشان همت فردوسي است بي کم و کاست
عتابهاي غيورانه و شجاعتها
دليل مردي گوينده است و فخر او راست
محاورات حکيمانه و درايتهاش
گواه شاعر در عقل و راي حکمت زاست
صريح گويد گفتارهاي او کاين مرد
به غيرت از امرا و به حکمت از حکماست
کجا تواند يک تن دو گونه کردن فکر؟
جز آنکه گويي دو روح در تن تنهاست
درون صحنه بازي يکي نمايشگر
اگر دو گونه نمايش دهد، بسي والاست
يکي به صحنه شهنامه بين که فردوسي
به صد لباس مخالف به بازي آمده راست
امير کشور گير است و گُرد لشکرکش
وزير روشن راي است و شاعري شيداست
مکالمات ملوک و محاورات رجال
همه قريحه فردوسي است بي کم و کاست
برون پرده، جهاني ز حکمت است و هنر
درون پرده يکي شاعر ستوده لقاست
به تخت ملک فيدون؛ به پيش صف، رستم
به احتشام، سکندر؛ به مکرمت، داراست
به گاه پوزش، خاک و به گاه کوشش، آب
به قوت هيبت، آتش؛ به وقت لطف، هواست
عتابهايش چو سيل دمان نهنگ اوبار
خطابهاش چو باد وزان جهان پيماست
به گاه رقت، چون کودک نکرده گناه
به وقت خشيت، چون نره ديو خورده قفاست
به وقت راي زدن، به ز صدا هزار و زير
که هر وزيري داراي صد هزار دِهاست
به بزم سازي، مانند باده نوش نديم
به پارسايي چون مرد مستجاب دعاست
به گاه خوف، مراقب؛ به گاه کين، بيدار
گه ثبات، چو کوه و گه عطا، درياست
به حسب حال کجا بشمرد حکايت خويش،
حديثهاي صريحش تهي ز روي و رياست
بزرگوارا فردوسيا، به جاي تو من
يک از زهار نيارست گفت از آنچه رواست
تو را ثنا کنم و بس، کزين دغل مردم
همي ندانم يک تن که مستحق ثناست
تو را کنيم ثنا، تا که زنده ايم به دهر
که شاهنامه ات اي شهره مرد، محيي ماست
منبع:یزدان پرست، حمید؛ (1387) نامه ایران؛ مجموعه مقاله ها، سروده ها، و مطالب ایران شناسی، جلد چهارم، به کوشش حمید یزدان پرست، تهران، اطلاعات، چاپ یکم.