داستانهاي حماسي مشرق


 

نويسنده : پروفسور ريچارد فراي
ترجمه مسعود رجب نيا



 
ايرانيان مردمي هستند با سنت حماسي که بي گمان بسيار کهن است. بسياري موضوعها در شاهنامه هست که سابقه آن به زمان پارتها و هخامنشيان و آرياها مي رسد و تعيين و تغييرات آنها يا آنچه در اعصار و قرون به آنها افزوده شده، چنان دشوار است که تقريباً غير ممکن مي نمايد؛ اما مي توان به نتايجي کلي رسيد که ممکن است نقش حماسه را در ايران پيش از اسلام روشن سازد. اساطير با ادبيات حماسي در آغاز پيدايش آن بسيار پيوسته بود؛ زيرا که اولي با کارهاي ايزدان و دومي با اعمال نمايان آدميان سروکار دارند؛ همچنان که خنياگران داستانهاي گوناگون را که از زمانهاي مختلف بود، بي توجه بسيار به زمان در قالب يک داستان حماسي مي ريختند، به همين شيوه کاهنان دورانهاي کهن تر هم سرودهايي در ستايش خدايان مي سرودند و ايشان يا همگنان ايشان داستانهايي درباره ايزدان مي ساختند.
همچنان که در اساطير ژاپن، بازماندگان الهه خورشيد به زمين فرود آمدند و بر آن فرمانروا شدند، در مصر باستان و جاهاي ديگر هم فرمانروايتان از فرزندان ايزدان هستند. مي توان تصور کرد که آرياها پيبش از پراکندگي، اساطير داشتند؛ اما هنوز حماسه نداشتند. پس از جدايي هنديان و ايرانيان وضع پيرامون هر دو آنان يکي در شبه قاره هند و ديگري در مغرب ايران و بين النهرين به احتمال قوي چشم انداز اين مردم را دستخوش تغيير ساخت. اکنون در محلي ثابت تر مسکن گرفته بودند و امنيت بيشتري در پيرامون خويش احساس مي کردند و جهان بيني عملي و مقرون به واقعيت پيداکردند که در آن اثري از زندگي پهلواني که خود آفريننده حماسه است، نبودند؛ اما در يک جا يعني در ميهن آرياها اوضاع مساعد پيدايش و رشد حماسه همچنان ادامه يافت. به گمان من آن اوضاع و آن محيطي که سازگار با پيدايش و گسترش داستانهاي حماسي باشد، در مشرق ايران و آسياي ميانه از همه جاي ديگري که ايرانيان به آنجاها گام نهاده بودند، بيشتر فراهم بود. اساساً اين احتمال در ميان هست که ايرانيان به هر جا رفتند، اساطير يکسان و همانندي داشتند؛ زيرا اساطيرشان از نظر مضمون و اسامي حتي با هنديان همانند است؛ همچون ييما (Yima) ي ايراني (جم، جمشيد) و ياما(Yama)ي هندي که نخستين پادشاه زميني يا پادشاه مردگان است يا ثراتونا (Thraetaona)ي ايراني (فريدون) و ترايتانا(Traitana)ي هندي و ديگران. ممکن است اين همانندي چنان که بعضي از محققان مي گويند، از يک روايت مشترک هند و اروپايي درباره رستاخيز سرچشمه گرفته باشد؛ اما معدودي از زبانهاي منشعب شده از هند و اروپايي داراي روايات حماسه ملي هستند. از آن جمله پارس حماسه ملي دارد و شاهنامه را حتي امروز هم گروهي بي شمار از بر مي خوانند.
آغاز روايات حماسي در ايران شايد مصادف باشد با ظهور زرتشت که در پيشرفت بعدي داستانهاي حماسي بي شک اثر کرده است. اگر زرتشت پيدا نشده بود، حماسه در ايران به همان سرنوشتي دچار مي شد که در ميان هنديان و مردم ژرمن دچار آمده است، يا حتي ممکن بود با سلطه يونانيان يا تازيان بر ايران از ميان برود. اگر زرتشت در حدود زمان مسيح به جهان آمده بود و اراده کرده بود که اساطير کهن را و حماسه هاي ملي را تباه کند، شايد در اين کار کامياب مي شد. اينها که گفتيم، همه احتمال است؛ ولي مي توان پذيرفت که زرتشت در مکان و زماني ظهور کند که بي شک وجود او را در حماسه ملي ايراني که در حال گسترش و پيشرفت بود، منعکس مي ساخت. چون حماسه ايراني آن چنان که در شاهنامه و ديگر روايات حماسي ديده مي شود، با دين زرتشتي هماهنگ است، شايد هم حماسه ها به رنگ اين دين درآمده باشد.
مطالب بسياري درباره محل سرچشمه گرفتن روايات حماسي محلي يا هدفهاي مختلفي که در همه روايتهاي حماسي ايراني به طور کلي وجود دارد، نوشته شده. بررسي اين موضوع ما را به يک نتيجه کلي رهبري مي کند که اساس روايتهاي ايراني از دو سرچشمه است که محققان در طبقه بندي و نامگذاري اين روايتها اختلافاتي دارند: يکي از محققان اين روايتها را به اساطير و داستان فرمانروايان مشرق ايران يا «ديني» و «ملي» تقسيم کرده است. محقق ديگري آنها را به روايات «زرتشتي» و «بيابانگردي» تقسيم کرده است. مسأله اساسي در اينجا همانا اختلاف تاريخ حماسي مشرق و مغرب ايران است با پيرايه هايي که بر اثر گذشت روزگار در جاهاي مختلف به آنها بسته شده است. گفتم که گويا همه ايرانيان اساطير همانندي داشته اند؛ اما همه حماسه ايشان همانند نبود، يا دست کم تا زماني که پارتيان (که دودماني شرقي بودند) بر تمام ايران دست نيافته بودند، چنين نبود. هيچ شاهدي در دست نداريم که داستانهاي فرمانروايان مشرق يا (کيانيان) در مغرب ايران که در زير فرمان هخامنشيان بودند نيز خوانده مي شد. در نتيجه مي توان گفت که حماسه هاي محلي درباره پدران فرمانروايان محلي بر سر زبانها بوده، ولي تضمين يا منعکس شدن داستان زرتشت در حماسه کيانيان مشرق ايران شايد موجب شده که حماسه نامبرده پايه اي شود براي داستانهاي کهن تر ايراني در دورانهاي بعد. از اينها گذشته، داستانهاي کيانيان مشرق شايد هيجان انگيزتر و پهلواني تر از داستانهاي محلي ديگر بود؛ زيرا که هر داستان حماسي بيشتر به کارهاي نمايان پهلواني وابسته است، تا امور ديني.
شايد بتوان گفت که حماسه ايراني اصلاً همان روايات مشرق يعني تاريخ «افسانه» اي کهن مشرق ايران بوده که زرتشت در آن تضمين شده است. در دوران هخامنشيان در مغرب ايران نيز شايد داستانهايي همانند بعضي از داستانهاي مشرق مثل داستان عشقي زاريادر(Zariadres) و اوداتيس (Odatis)که خارس ميتيلنيChares of Mitilene سروده است بر سر زبانها بوده، اما اين امر دليلي نمي شود بر اينکه بعضي اصول داستاني را مغرب از مشرق گرفته باشد. به طور کلي تا هنگامي که با بررسي نامهاي خاص پي به راه يافتن نامي از يک محل به محل ديگر نبرم، بايد اين اصل را بپذيريم که همه اين روايات از يک سرچشمه موازي با يکديگر رشد کرده اند. يکي از محققان به دليلهاي قانع کننده اي مي گويد که داستانهاي مربوط به کيانيان تا زمان اشکانيان در همه جا ايران پراکنده نشد و شناخته نبود. اشکانيان آنها را پراکنده ساختند و ساسانيان گرد آوردند و نوشتند.
دنبال کردن تغييرات داستانها و تعيين آنچه از منابع ديگر اخذ کرده اند، کاري است بي شک بس دشوار مانند کوششي که کريستن سن براي پيوند دادن داستانهاي رستم سيستاني به خاندان بزرگ فئودالي سورن و داستانهاي گودرز به خاندان کارن که هر دو اين خاندانها پارتي بودند، به جاي آورده است. اين کار کريستن سن پذيرفتني مي نمايد؛ اما اثبات آن ممکن نيست. به هر صورت مي توان گفت که دوران پهلوي کيانان شرقي سرچشمه اصلي همه حماسه هاي ايراني در دورانهاي بعد از آنست. از آنجا که زرتشت وابسته به محيط کيانيان بود، پيشوايان دين زرتشت حماسه هاي اين دوران را همچون افسانه هاي کهن با تاريخ باستاني خويش پذيرفتند. همچنان که مي توان يک حماسه ديني و يک حماسه ملي فرض کرد اين دو بعدها چنان با هم درآميختند که مي توان شاهنامه را داستاني شمرد داراي هر دو جنبه ملي يا غيرديني و ديني وابسته به مذهب زرتشت که يک موبد زرتشتي سروده باشد. گويا تنها موبدان در کار زنده داشتن حماسه ها کوشش نمي کردند، بلکه خنياگران و نوازندگان سازها (يعني گوسان ها) نيز فرمانروايان و بزرگان را با سرودن حماسه هاي کهن سرگرم و خوش مي داشتند. اگر کسي دلبسته ادبيات باشد، مي بيند که دين اثر بسيار ناچيزي در اين حماسه ها دارد و اگر دين را بررسي کند و به آن دلبسته باشد، جنبه داستاني آنها را ناچيزمي شمارد. از داستانهاي سکاها که امروزه در افسانه هاي ايرانيان (اُستي)Osset در شمال قفقاز نمايان است، مي توان پي برد که ابتدا حماسه ها بيرون از دايره دين زرتشت بوده اند. قوم ايراني «اُست» گويا از دسترس دين زرتشت برکنار مانده است؛ زيرا که در زبان آن واژه اي مترادف «اهريمن- روان پليد» يا ديو که در زبانهاي ديگر ايراني وجود دارد نمي توان يافت. شايد داستانهاي نارت (Nart) اٌست ها را بتوان حماسه شمرد و بي گمان کانونهاي حماسي ديگري هم جز آنچه در مشرق و مغرب و شمال شمرديم؛ وجود داشته است که اکنون از ميان رفته است.

مآخذ حماسي ايران
 

مآخذ حماسي ايران عبارتند از: اوستا، کتابهاي پهلوي و نوشته هاي فارسي نو و عربي. نوشته هاي فارسي و عربي مفصل ترند و بر آثار پهلوي پايه گذاري شده اند، در صورتي که اوستا داراي آن تفصيل و ادامه داستان تاريخي که به دورانهاي اخيرتر مي رسد، نيست. ترتيب و نظمي که در تاريخ افسانه اي ايران ديده مي شود، در زمان ساسانيان که تاريخ درست کهن فراموش شده بود، طرح ريزي شد. اين تاريخ افسانه اي را در زمان ساساني، تاريخ واقعي ايران باستان مي شمردند. در اينجا کاري به باز شناختن روايات «تاريخي» از «ديني» و از هم جدا کردن عناصر اين دو نداريم؛ چون در باز نمودن و آشکار ساختن تاريخ ايران باستان، آنچه ايرانيان تاريخ ايران باستان مي شمردند، به کار ما بستگي دارد. در حماسه گسترش يافته يا روايتهاي «غيرمذهبي» چنان که بر زبان فردوسي و ديگر نويسندگان اخير رفته است، نخستين دودماني که به پادشاهي رسيدند، پيشداديان بودند که سر ايشان پادشاهي اساطيري به نام هوشنگ بود و بازپسين ايشان هم پادشاهي افسانه اي بود به نام اوزوUzav کساني از اين دودمان که در اوستا نام برده شده اند (ولي نه به ترتيب زماني و تاريخي) نيمي اساطيري و نيمي حماسي هستند که در وجودشان پنداري ايزدان و پهلوانان هر دو جلوه گرند. اساطير کهن به شيوه تاريخي در حماسه نمايش داده شده است. در صورتي که در اين دودمان هيچ اساس تاريخي نمي توان سراغ کرد و اين را مي شود از روي نامها و فرمانروايان و مفهوم آنها دريافت. در اين داستان هيچ تاريخ و ترتيب زماني نيست، بلکه در آن نظمي اساطيري يا کيهاني بر پايه گاه شماري هزار سال يا زمان رستاخيزي زرتشتي وجود دارد.
برطبق اين طرح جهان به سه دوره سه هزاره ساله بخش شده است. دوران نخستين عصر زرين فرمانروايي اهوره مزداست. آنگاه دوره سه هزاره ساله پيکار با اهريمن که زمان دشواريهاست، فرا مي رسد. در پايان اين دوران زرتشت مي آيد و با خود نيروي تازه اي براي پيکار مي آورد و کفه را به سود اهوره مزدا سنگين مي کند و در پايان اين دوران، يعني وقتي نه هزار سال از آفرينش مي گذرد، جهان سازماني نو مي يابد. اينکه انديشه مبتني بر هزاره که در بالا گفته شد اصلي آريايي دارد يا نه، موضوعي است که هنوز روشن نشده، زيرا آرياها اعتقاد داشتند که از آفرينش تا تباهي جهان دوازده هزار سال زمان مي گيرد.
آنگاه در اين حماسه، دودماني مي آيد که همانند دودمان گذشته است، جز آنکه در زمان آخرين فرمانرواي آن که لقب «کي» داشت (همه پادشاهان اين دودمان اين لقب را بر نام خود افزوده دارند)، يعني کي ويشتاسپ، زرتشت ظهور کرد. چون نام او را بر فهرست پادشاهان کياني افزوديم، ناچار همه شاهان ديگر نيز به گونه اي با تاريخ پيوندي مي يابند. واژه «کي» يا «کوي» ( (Kave) در هندوستان به معني کاهني است که از نهان آگاهي مي دهد و اسرار پنهان را مي داند و همچنين خردمند يا شاعر است. اوستا از هشت پادشاه ياد کرده که همه کي يا کوي پيش از نامشان دارند: کواته(Kavata) اپي وهو(Apivahu) اوسادن(Usadan) ارشان(Arshan) پيشينه(Pishinah) بيارشان(Byarshan) سياورشان(Syavarshan) و هوسرواه(Hausravah). در پايان نام کي ويشتاسپ مي آيد؛ اما نه در کنار ديگران و همرديف آنان، بلکه «کوي» ممتاز از ديگر کوان. از اينها گذشته او باز پسين فرمانروايي است که عنوان کي يا کوي دارد و در همه منابعي که در دست داريم، چنين است. همزمان با ويشتاسپ، کيان يا کي هاي ديگري هستند که با زرتشت دشمن اند و همه با کرپن ها(Karapan) يا خوانندگان برسم و ديگر کاهناني که با پيامبر عداوت داشتند، مربوط بودند، به همين سبب مي توان حدس زد که کويان يا کيان همچنين وظيفه کاهنان را بر عهده داشتند مي توان گمان برد که آنها گونه اي «کاهن و شاه» در مشرق ايران بودند که رسوم و تشريفات آرياهاي باستان را حفظ مي کردند. از اين نيز مي توان پا فراتر گذاشت و فرض کرد که يک خاندان از اين دودمانهاي کيان نيرومندتر از ديگران شد و بر ديگران فرمانروا گشت. هيچ شاهدي بر اين فرض نداريم جز روايتي که در حماسه ملي ايران درباره يک سلسله به هم پيوسته بزرگ آمده است. بايد ببينيم که آيا شاهد ديگري هم دال بر وجود چنين فرمانروايي کياني يا کوي در مشرق ايران و پيش از هخامنشيان در دسترس داريم يا نه.
از نظر جغرافيايي اوضاع آسياي ميانه و مشرق ايران چنان است که يک امپراتوري يکپارچه و متحد نمي تواند پديد آيد. وانگهي اگر چنين چيزي بود، بايست اتحاديه اي بوده باشد از کشورهاي واحه اي و قبايل؛ اما از سوي ديگر هر چه بر دانش ما درباره گذشته اين بخش از جهان افزوده مي شود، بر امکان وجود چنين کشور پهناوري مي افزايد. بيش از آنکه شورويها دست به کار کاوشهاي پردامنه در آسياي ميانه بزنند، گمان مي رفت که مشرق ايران و آسياي ميانه سرزميني بوده است بيشتر خالي از شهر و آبادي که بيابانگردان در آن سکونت داشتند. کاوشهايي که در مرو، بخارا و خوارزم و جاهاي ديگر شده، اين نظر را دگرگون ساخته است؛ زيرا ينک بر وجود کانالهاي آبياري بزرگ و آباديهاي پرجمعيت در نيمه اول هزاره اول پيش از ميلاد آگاه گشته ايم. فرهنگ مادي شايد برابر با مغرب ايران پيش نرفته بود؛ ولي در آن زمان ايشان به عصر آهن رسيده بودند و بر سفال نقاشي رنگي مي کردند.
وضع يا سطح فن معماري در اين آباديها درست روشن نيست؛ اما کشف ديوارها و باروها نمايشگر پيشرفت زندگي شهرنشيني تا به حد فرمانروايي يا کشوري نسبتاً پهناور است. در همان حال پيدا شدن جاي سم ستوران گواه است بر اهميت زندگي بيابانگردي که پايه سپاه کشور يا کشورهاي مشرق ايران بر آن استوار بود. پس باستان شناسي هم گويي وجود جامعه اي را که اوستا از بيابانگردان و شهرنشينان مجسم کرده که پيوسته با هم در پيکارند، تأييد مي کند.
از منابع يونان و روم کهن و آثار متقدمان مي توان درباره حکومت شرقي ايران پيش از هخامنشيان يکي از سه امکان را پذيرفت: يا آن خطه زير فرمان مادها بود؛ به اين معني که امپراتوري ماد تا مشرق گسترش يافته بود. يا زير فرمان پادشاهي باختر، يا خوارزم بود. هيچ شاهدي دال بر گسترش قدرت مادها تا خراسان در دست نداريم، جز يک اشاره مبهم کتزياس (Ctesias) به بسط فرمانروايي آشوريها تا باختر و نفوذ مادها در مشرق. عقيده کتزياس داير بر اينکه زرتشت از پادشاهان باختر بود، جالب توجه است؛ اما در خواندن نام زرتشت در متن کتزياس ترديد هست. ايرانيان شرقي شايد در سپاه ماد به عنوان متحد خدمت کرده باشند، ولي دليلي که حاکي از فرمانروايي مادها بر ايشان باشد، در دست نيست. وجود پادشاهي مستقل باختر در مشرق ايران در زماني که مادها پايه هاي فرمانروايي خويش را در مغرب ايران استوار مي کردند، مطلبي است که بسياري از محققان تأييد کرده اند. باستان شناسي همچنين اين نظر را تأييد مي کند که کانالهاي بسيار آبياري و شهرهاي استوار و بارودار در دشت باختر زير فرمان يک سازمان مرکزي مثلاً حکومت باختر چنان که کتزياس پيشنهاد کرده، پديد آمده است.
نخستين بار مارکوارت(Markwart) به وجود يک دولت خوارزمي از خواندن عبارتي در هرودوت (کتاب 3، بند 117) که درباره رود اکس (Akes) سخن گفته بود، پي برد. حاصل اين مطالعه را هنينگ(Henning) با دقت چنين بيان مي کند:
«بر طبق مفاد اين داستان که هرودوت از هکاته نقل کرده است، خوارزميان در روزگار کهن دره اکس (يعني هريرود) و ادامه آن را که تجن امروزي باشد، در تصرف داشتند. ايشان تا حدي نيز بر مردم گرگان و پارتيان و زرنيگان سيستان و ثمانائوس (Themanaeans) اراخوزي يارخج (جنوب افغانستان) مسلط بودند. مرو و هرات هر دو در اشغال خوارزم بود؛ چنان که هکاته در يکي از چند بخش آثار خويش که به ما رسيده است، آنها را در مشرق قلمرو پارتيان ياد مي کند.
«با اين ترتيب مي توانيم با احتمال بسيار مطمئن باشيم که حکومتي در مشرق ايران بود در پيرامون مرو و هرات که همزمان با حکومت مادهاست و به دست خوارزميان مي گشته و به کوشش کوروش برافتاده. کوروش دست خوارزميان را از جنوب قلمروشان کوتاه کرد و ايشان ناگزير به متصرفاتي که در کنار رود جيحون داشتند، عقب نشستند.»
سپس هنينگ مي گويد که کاميابيهاي پياپي و آسان کوروش در ايران شرقي نمايشگر آن است که در آنجا يا کشوري پهناور وجود داشته يا گروهي از حکومتهاي کوچک. اگر جز اين بود، پيشرفت کوروش زمان بيشتري مي گرفت. اگر ما اين استدلال را دنبال کنيم، مي توانيم به اين نتيجه برسيم که چون از پس شورشي در برابر هخامنشيان ديده نشد (جز در نخستين سال فرمانروايي داريوش که در آن هنگام در همه جاي کشور جنبش آشکار شد)، اين خود دليلي است بر وجود زمينه حکومت مادها يا يک دستگاه حکومتي غربي در ايران شرقي، بنابر همين نظر به آساني نمي توان پذيرفت که کوروش بر فرمانروايي حکومت خوارزم که در زير فرمان ويشتاسپ- پشتيبان زرتشت- بود، پايان بخشيد و آن را برانداخت؛ زيرا که دلايل بسياري ناچيز داريم؛ اما شاهد استوار درستي در دسترس ما نيست. اينک تنها مي توان بگوييم که در مشرق ايران پيش از هخامنشيان شايد دست کم دو کشور يا اتحاديه وجود داشت که مرکز يکي باختر، و ديگري هرات بود. از اينها گذشته، حکومت ماد شايد با يکي يا با هر دو اين حکومتها رابطه داشته و ممکن است نفوذي هم در يکي يا هر دو داشت. البته دليلي بر اين گمانها نداريم. وضع کي ويشتاسپ و زرتشت گويا مناسب زندگي در اتحاديه هرات بود پيش از آنکه اتحاديه مزبور پديد آيد، در صورتي که به راستي چنين اتحاديه اي تشکيل شده باشد؛ اما محتمل است که با کوروش سر و کاري پيدا نکرده باشند. امکان آنکه باختر در زير فرمان هخامنشيان پس از سقوط دولت خوارزميان به اوج قدرت رسيده باشد، چنان که مارکوارت گفته است، فرضيه جالبي است؛ اما باز هم شاهدي در اين باره نداريم.
پس آنچه از تاريخ ايران خاوري در دوران پيش از هخامنشيان مي دانيم، ناچيز و مبتني بر حدس و گمان است. داستانهاي حماسي اين دوران نيز مانند تاريخ آن قابل اعتماد نيستند؛ ولي اينها قالبي مي سازند براي دوران پهلواني آنجا که به تاريخ نيازمند نيست. اصل برجسته اي که در حماسه هاي ملي ايران همواه تکرار مي شود و بايد مورد بررسي قرار گيرد، همانا پيکار ميان ايران و توران است.
منبع:یزدان پرست، حمید؛ (1387) نامه ایران؛ مجموعه مقاله ها، سروده ها، و مطالب ایران شناسی، جلد چهارم، به کوشش حمید یزدان پرست، تهران، اطلاعات، چاپ یکم.