شهيد عراقي و فدائيان اسلام(1)
شهيد عراقي و فدائيان اسلام(1)
گفتگو با محمد مهدي عبدخدائي
درآمد
آغاز ورود شما به فدائيان اسلام چگونه بود؟
پدرم بعد از اينکه تبعيد شد و به مشهد آمد، درس تفسيرش را شروع کرد، حتي مرحوم محمد تقي شريعتي هم يک دوره پيش پدر من امد و تفسير خواند. يادم هست يک بار که دکتر شريعتي را ديدم، گفت من و پدرم افتخار شاگردي حاج شيخ را داريم. جالب اين است که روشنفکران مشهد هم به مسجد گوهر شاد مي آمدند و پشت سر پدر من نماز مي خواندند، در حالي که پدرم خيلي مقدس بود و مقدسين مشهد پشت سرش نماز مي خواندند و بسيار از افکار روشنفکران را قبول نداشت.
اسفند سال 1324 بود و يک روز صبح مي خواستم به مدرسه بروم که در خانه ما محکم دق الباب شد. پدرم گفت برو در را باز کن. من رفتم و در را باز کردم و با آقا سيدي مواجه شدم که عمامه ژوليده اي به سر بسته بود. اولين چيزي که جلب نظرم را کرد، کفش بندي هاي او بود. آن موقع ها مرسوم نبود که طلبه ها کفش بندي بپوشند. من فوري شناختمش. پدر من در سال 1323 انتشار نشريه «تذکرات ديني» را در جواب به شبهات احمد کسروي شروع کرد. کمک مالي آن را هم مرحوم آسيد ابوالحسن اصفهاني که از مراجع بود، مي کرد. پدرم چون با کسروي در سال هاي 1282، 83 ارتباط داشت، او را خيلي خوب مي شناخت و در مشهد شهرت پيدا کرده و جزو مشاهير شده بود. او تمام روزنامه هايي که عليه يا له کسروي منتشر مي شدند، به منزل مي آورد و من عکس اين آقا سيد را در روزنامه «مردم» حزب توده ديده بودم که با اين تيتر چاپ شده بود: «نواب صفوي و هوچي گري هاي او در پايتخت». عين تيترش يادم است. پدرم روزنامه را آورد و گفت: «ببينيد يک پسر پيغمبر پيدا شده و مي خواست يک ملحد را از بين ببرد، حالا اين روزنامه نويس ها چي مي نويسند.» اين عکس در ذهن من بود و به محض اينکه آن سيد را ديدم، فهميدم نواب است. به جاي اينکه من از او سوال بکنم، او با لحن خاصي پرسيد: «آقاجان خانه است؟» گفتم: «بله» گفت: «بگو نواب است.» و براي من يقين حاصل شد که اين صاحب همان عکسي است که من ديده بودم. با عجله آمدم و به پدرم گفتم: «نواب صفوي است.» گفت: «هدايتش کن به بيروني.» من به آنجا هدايتش کردم و رفتم به مدرسه.
ظهر که برگشتم، معلوم شد که پدرم يک جاي مخفي براي نواب صفوي تهيه کرده است. سيد حسين امامي و همراهانش احمد کسروي را در دادگستري کشته بودند و شبش نواب صفوي سوار اتوبوس شده و دو روز بعدش رسيده بود مشهد. او در تهران از آيت الله کاشاني و مرحوم حاج سراج سوال کرده بود مشهد که رفتم، منزل چه کسي بروم؟ گفته بودند آنجا حاج غلامحسين تبريزي هست که جزو مخالفين رضاشاه و دستگاه است و عليه کسروي هم مي نويسد، برو به خانه او. بعدها به من گفت به اين دليل آمدم منزل شما.
به هرحال پدرم نواب صفوي را مخفي کرد. ظهر که آمدم خانه، مادر دوم من که زن علويه سيدي بود گفت: «من چهره حضرت علي اکبر (ع) را در چهره اين سيد روحاني ديدم.» اين حضرت علي اکبر (ع را در چهره اين سيد روحاني ديدم.» اين مطالب در مغز من نقش بست تا اينکه در سال 1329 آمدم تهران. در ناصر خسرو دست فروشي مي کرم و بعدازظهرها مي رفتم مدرسه مروي و جامع المقدمات مي خواندم و خرج تحصيلم را خودم در مي آوردم. فضاي سياسي هم باز بود و روزنامه هاي زيادي منتشر مي شدند. از افکار مختلف هم روزنامه بود. نبرد ملت، اصناف، پرخاش، جبهه آزادي، شهباز، آتش، داد، رگبار امروز، نويد آزادي، خاک و خون و.. و هر روزنامه اي هم به حزبي و جناحي وابسته بود. در تهران 300 هزار نفري، هزاران حزب و گروه درست شده بود. حزب ملت ايران داريوش فروهر روزنامه آپادانا را داشت، حزب پان ايرانيست روزنامه هاي خاک و خون را داشت، حزب ايران روزنامه جبهه آزادي را داشت، حزب توده روزنامه شهباز و رگبار امروز و نويد آزادي و سازمان جوانان دموکرات را داشت. سه تا روزنامه بودند که بسيار تند و پرخاشجو بودند: يکي اصناف بود مال ابراهيم کريم آبادي، يکي نبرد ملت مال امير عبدالله کرباسچيان و يکي هم شورش بود مال کريم پورشيرازي. شيوه قلمي اين سه تا نشريه مثل هم بود.
اين تقريباً شيوه اي بود که محمد مسعود بعد از شهريور 1320، در روزنامه اش «مرد امروز» باب کرده بود. محمد مسعود کسي بود که بعدها کيانوري گفت که ما او را کشتيم نبرد ملتف افکار فدائيان اسلام را منتشر مي کرد و تيترهايش تند بودند. نبرد ملت و افکار نواب صفوي با روحيه من سازگاري داشت. اين روزنامه پنج شنبه ها پخش مي شد و 2 ريال بود و من آن را مرتب مي خواندم. اصناف شنبه ها منتشر مي شد، شهباز عصرها منتشر مي شد و متعلق به جمعيت ملي مبارزه با شرکت هاي استعماري نفت وابسته به حزب توده بود. به سوي آينده که رسماً سخنگوي حزب توده بود، به سوي آينده که رسماً سخنگوي حزب توده بود، اگرچه رويش نزده بود ارگان حزب توده. جبهه آزادي سخنگوي حزب ايران بود که مهندس حسيني و مهندس سنجابي و ابوالفضل قاسمي و شاپور بختيار و الهيار صالح و.. بودند، خاک و خون مال دکتر آملي و محسن پزشک پور، آتش مال ميراشرافي، داد مال حميدي نوري و داريا مال حسن ارسنجاني بودند.
من با اينکه 15 سال بيشتر نداشتم، به همه روزنامه ها سري مي زدم و آنها را مي خواندم و اين به دليل شرايط تربيتي من بود. روزهاي مرازات نفت بود و توده اي ها شعار مي دادند که نفت جنوب بايد ملي شود و روزنامه «باختر امروز» دکتر فاطمي و «شاهد» دکتر بقايي به مديريت علي زهري ناشر افکار جبهه ملي جلسه مشترک نداشتند، اما راجع به ملي شدن نفت هماهنگ بودند. اين هماهنگي خود به خود باعث مي شد که هرچند با زبان هاي مختلف منتشر مي شدند و شيوه مقاله نويسي شان با هم فرق مي کرد، اما محتوايشان يکي بود. شيوه نويسندگي «داد» حميد نوري نرم و ملايم و شيوه «نبرد ملت» تند و حاد بود. من هم اين شيوه را دوست داشت. باختر امروز هم اين شيوه را داشت. شيوه شاهد يک کمي فلسفي بود.
مسئله آن روزها، ملي شدن نفت بود. روي سر در سينماها پارچه مشکي زده بودند که صنعت نفت بايد در سراسر کشور ملي اعلام شود. من خود به خود به نوعي سمپات فدائيان اسلام بود و از نبرد ملت بيشتر خوشم مي آمد، تا اينکه در 16 اسفند 1329، رزم آرا توسط خليل طهماسبي در مسجد شاه کشته شد و من اتفاقاً در مسجد بودم، رفته بودم نخست وزير را ببينم. هنوز هم چهره اش در خاطرم نقش بسته. رزم آرا کشته شد و نبرد ملت، فردا صبح نوشت: «رزم آرا به جهنم رفت و ساير خائنين هم به دنبال او رهسپار مي شوند.» نواب صفوي ساير خائنين هم به دنبال او رهسپار مي شوند.» نواب صفوي اعلاميه داد که: «اعلام ما به دشمنان اسلام و غاصبين حکومت اسلامي: شاه و دولت.» من وقتي اين چيزها را مي شنيدم و مي خواندم، پرواز مي کردم. با اينکه يک جوان 14 و 15 ساله بودم، چون در چنين خانواده اي بزرگ شده بودم، برايم خيلي جالب بود.
تا شب عيد شد و اعلام کردند که فدائيان اسلام در دولاب در منزل حاج حسن باباعلي دستگير شدند. خرداد بود و اعلام کردند که نواب صفوي در ميدان ژاله دستگير شد. من از کساني بودم که مشاهده کردم که نواب صفوي مي گفت: «من مصدق را به محاکمه اخلاقي دعوت مي کنم.»
اولين مصاحبه او عليه جبهه ملي در ارديبهشت سال 1330 در مجله ترقي چاپ شد و بعد سيل اتهامات بود که به طرف نواب صفوي سرازير شد. گفتند که شاهرخ با او ملاقات کرده و نواب از انگليسي هاپول گرفته! ماشين تبليغات جبهه ملي به شکلي هماهنگ، دروغ هاي فراواني را عليه نواب صفوي پخش کرد. من مصاحبه را خواندم و خيلي به نظرم منطقي رسيد. شايد هم چون شيفته نواب صفوي بودم، به نظرم منطقي آمد. آخر مصاحبه اش مي گويد: «قرار بود برادران من آزاد شوند، در آخرين لحظه به من گفتند به سفارش خصوصي دربار بايد در زندان بمانيد.» در آن مصاحبه، نواب تلويحاً صحبت از توافقي مي کند که بين دربار و آقاي دکتر مصدق و جبهه ملي انجام گرفته و قرباني اين توافق و سازش هم فدائيان اسلام هستند.
مصاحبه را هم يوسف مازندي، خبرنگار آسوشيتدپرس گرفته بود. افسانه اي هم براي مصاحبه اش ساخته بود که چشم هاي مرا بستن و چنين و چنان کردند.
نواب صفوي را که دستگير کردند، گروهي از فدائيان اسلام از جمله سيدعبدالحسين واحدي، سيد محمد واحدي و سيد هاشم حسيني که درس خارج خوانده و آدم فاضلي بود، شروع به اعتراض و فعاليت کردد. در شب عيد، دوستان مرحوم کاشاني از جمله محسن محرري و در مداد 1330 فدائيان اسلام را آزاد کردند و روزنامه نبرد ملت اعلام کرد: «به پاس آزادي اين برادران، اولين ديدار در روز جمعه بر مزار سيد حسين امامي.» شهيد امامي هژير را کشته بدو. من که نوجوان 15 ساله اي پيش نبودم، با شوق و ذوق رفتم ابن بابويه. هنوز يادم نمي رود که آقاي فخرالدين حجازي هم از سبزوار آمده بود و شعري خواند که من چند خط آن را از بهر هستم:
خوش آن برمي که جانانش هبا داده سرو جان را
خوش آن رزمي که مردانش فدائي گشته ايمان را
گروهي دين مدار و حق پرست و عالم و عارف
معرف گشته در عالم چون افراد مسلمان را
خدا رحمت کند فرزند پيغمبر، امامي را
که با خونش نمود ظاهر دين پيشوايان را
خليل کرد گاري شد خليل الله طهماسب
منور کرد چون يوسف در و ديوار زندان را
صبا از من سلامي ده، به نواب صفا گستر
همي اينک بگو آن مظهر ايمان احساس را
فخر الدين حجازي با آن حالت احساسي که صحبت مي کرد، قصيده اي را که سروده بود، سر قبر امامي خواند و من اين ابيات را از بهر کردم. سيد عبدالحسين واحدي و طلبه اي به نام نقوي هم صحبت کردند.
چگونه با شهيد عراقي آشنا شديد؟
بعدها فهميدم وقتي که دکتر بقائي روزنامه «شاهد» را در چاپخانه مظاهري چاپ مي کرد و پليس، شبانه حمله مي کرد که روزنامه «شاهد» را غارت کند، مهدي عراقي از کساني بود که روي پشت بام چاپخانه، نگهباني مي داد. چاپخانه مظاهري در کوچه عرب ها در ناصر خسرو بود. يک بار من رفتم آنجا نگهباني بدهم که قبول نکردند. بعد از اختلافي که بين مرحوم نواب و جبهه ملي افتاد، اينها چون مر حکومت اسلامي را مي خواستند، به طرف نواب صفوي گرايش پيدا کردند، در حقيقت آمدند و با نواب صفوي يکي شدند، لذا گاهي در جلسات فدائيان اسلام، مأمور انتظامات مي شدند. اينجا بود که من بيشتر شهيد عراقي و اکبرپور استاد و خدا بيامرزد حاجي يوسفيان را که ورزشکر بود و هر هفته جمعه ها مي رفت زورخانه و برايش زنگ مي زدند، ديدم. مهدي عراقي و حاج اسدالله صفا هم مي رفتند. زورخانه هم که مي رفتند، وسط گود عليه دستگاه صحبت و آنجا را تبديل به ميدان مبارزه سياسي مي کردند.
در اين جريانات، من به ملاقات نواب صفوي مي رفتم. يک بار با يکي از برادرهايمان، آقاي اکبر اسماعيل زاده که اخيراً فوت کرده و حاج مهدي عراقي از سه راه زندان قصر سوار اتوبوس شديم و آمديم اول فردوسي پياده شديم. اين آقاي اسماعيل زاده نجار بود و موقع فوت 80 سال داشت. تنها جواناني که در تهران ريش مي گذاشتند، اينها بودند و اصلاً معروف بود که هرکسي که ريش دارد، ازفدائيان اسلام است. من حاج مهدي را در جلسات مي ديدم که مي دويد، کار مي کرد و بسيار فعال بود.
تا اينکه داستان تحصن فدائيان اسلام در زندان پيش آمد که فکر مي کنم مرحوم مهدي عراقي هم يکي از متحصنين بود اصغر حکيمي و آقاي لواساني، مرحوم ميردامادي، مرحوم احمد شهاب جزو متحصنين بودند. اغلب فوت کرده و دعوت حق را لبيک گفته اند. من فکر مي کنم بقيه السلف هستم تا کي گرگ مرگ ما را هم از اين گله ببرد.
در جلسات فدائيان اسلام بحث هاي سياسي مي شد. من به علت شرايط خاص خانوادگي و تربيت دوران کودکي وبه خاطر مطالعه روزنامه هاي مختلف و ملاقاتي که در زندان با نواب صفوي کردم و به علت اينکه در منزل يک مجتهد بزرگ شده بودم، از نظر خيلي ها رشد فکري خاصي داشتم و مي توانستم در بحث ها خوب صحبت کنم. خدا بيامرد آقاي حرمي را، در مجلس فدائين اسلام بود و از قم آمده بود. شب ديد ما داريم در مسجد کاظميه بحث مي کنيم، گفت به بحث اين آقا پسر گوش بدهيد. من 15 سال داشتم و درباره حکومت اسلامي بحث مي کردم. اينها که رفتند متحصن شدند، اوضاع به هم ريخت، يعني مخالفت را شديدتر کرد، مخصوصاً مخالفت موقعي شديدتر شد که اينها را در زندان قصر به شدت کتک زدند و خيلي از آنها را زخمي بيرون کردند. بعد از تحصن، ديگر جلسات فدائيان اسلام علني نبود و نيمه مخفي بود و يکي يکي افراد را صدا مي کردند و مي گفتند بياييد فلان جا.
شما هم جزو متحصنين بوديد؟
من در ناصرخسرو دست فروشي مي کردم و شب ها در يک کارخانه مي خوابيدم. اين شايد براي جامعه امروز تعجب آور باشد. شايد اگر از خود حاج هاشم اماني هم بپرسيد، يادش نمانده باشد. آمد سر بساط دست روشي من و يک کمي با من حرف زد و پرسيد: «شب ها توي قهوه خانه مي خوابي؟» گفتم: «نه!» آن روزها توي قهوه خانه ها شپش زياد بود. او روي لبه کت من شپش ديده و تصور کرده بود در قهوه خانه مي خوابم، در حالي که من در خيابان ارامنه، در کارخانه سيني سازي محمد علي رجبي که از علاقمندان پدرم بود و بعدها فهميدم که نگهبان آنجاست، مي خوابيدم. حاج هاشم اماني و حاج صادق اماني و ديگران مرا مي شناختند و چون نوجوان بودم، وقتي بحث مي کردم، جالب توجه بود.
فردا صبح ما آمديم مسجد باب همايون، بقيه فدائيان اسلم هم آمدند و رفتيم اتاق دادستان. گمان مي کنم شهيد عراقي هم بود، اما سخنگوي گروه، مرحوم آشيخ غلامرضا نيکنام بود که بعدها خواهرش را به خليل طهماسبي داد. دادستان نيامده بود و آن قدر نشستيم تا آمد. خيلي شيک بود. کت و شلوار تر وتميز و کلاه شاپوي سيلندر از آن نوعي که ديپلمات ها سرشان مي گذاشتند، بر سر داشت. يادم نيست اسمش چه بود. به نظرم نجفي بود ما صلوات فرستاديم و همه از اتاق ها بيرون ريختند که ببينيد چه خبر شده. صلوات ما هم استثنايي بود و آهنگ مخصوصي داشت. بالاخره آن قدر معطل شديم تا ساعت 11/5 دادستان آمد. مرحوم آشيخ محمدرضا نيکنام به دادستان گفت: «يا دستور آزادي نواب صفوي را صادر مي کني يا استعفا مي دهيد.» دادستان از اين شاخه به آن شاخه مي پريد. من فضول بودم و به او گفتم:«چرا از اين شاخه به آن شاخه مي پريد؟ يا بله يا استعفا. نمي تواني، استعفا بده. آدمي که قدرت ندارد، مي رود» پرسيد: «بچه! چند سال داري؟» گفتم: «پانزده سال.» گفت: «خيلي گنده گنده صحبت مي کني.» گفتم: «مسلمان هميشه گنده صحبت مي کند مگر نديدي آن عرب بياباني وقتي به دربار خسرو پرويز رسيد، فرش زربفت او را کنار زد و روي زمين نشست و شمشير زنگ خورده اي هم داشت. مگر تاريخ نخواندي؟ ما همان ها هستيم. مي خواهيم حکومت اسلامي برپا شود.» يادم هست يک نگاه عاقل اندر سفيهي به من کرد و با نگاهش مي خواست به من بفهماند که تو از قانون و حقوق چيزي نمي فهمي. تو يک نوجوان پانزده ساله شدند. بعد از اينکه از اتاق بيرون آمديم، مرحوم مهدي عراقي پيشاني مرا بوسيد و گفت: «مهدي جان! خيلي خوب آمدي.» و تشويقم کرد.
يک شب يادم هست که آقاي اصغر شالچي به من آدرس داد که در ميدان اعدام به خانه اي بروم. من ديگر شاگرد حاج کاظم باقرزاده شده بودم. رفتيم آنجا و ديديم حاج اسدالله خطيبي را زده اند و چشم هايش باد کرده و احمد شهاب کتک زيادي خورده بود. واحدي هم سخنراني مي کرد. منزل آقاي عينک چيان بود که در ناصرخسرو عينک فروشي داشت و اولين کسي بود که در آن دوره نوشته بود به زنان بي حجاب جنس فروخته نمي شود و شعار «الاسلام يعلوا و لا يعلي عليه» فدائيان اسلام را پشت شيشه اش زده بود. اين کار خيلي نادر و به همين دليل کاملاً مشخص بود. جلسه در منزل او بود.
مرحوم واحدي گفت: «ما آرام نخواهيم نشست.» بعدها معلوم شد که آقاي دکتر فاطمي به زندان قصر رفته و با سرهنگ نظري رئيس زندان قصر ملاقات کرده و سرهنگ نظري دستور داده متحصنين را کتک بزنند. اينها در شماره 2 زندان بودند. دو تا بند شماره 2 دست توده اي ها بود و پاسبان ها از طريق توده اي ها آمده بودند. زندان شماره 3 هم تازه تأسيس شده بود. زنداني سه گوشه بود و دو تا بند داشت. ساخمانش تازه بود. بعد اينها را دستبند و پابند زدند و آوردند در زندان شماره 3 و در اين فاصله اينها را کتک زدند، حدود 28، 29 نفر از آنها را شبانه سوار ماشين کردند و در خيابان گذاشتند که به خانه هايشان رفتند. يک عده را زنداني و بعد محاکمه کردند. در آن محاکمه، سيد محمد واحدي گفته بود: «برادرانم را آزاد و مرا فوراً اعدام کنيد.» عکس هاي محاکمه هست که آيت الله لواساني، امام جماعت مسجد امام حسين (ع)، در رديف اول نشسته، آشيخ محمود صادقي هم هست. چند نفري که در آن دادگاه بودند، الان زنده هستند.
قبل از تحصن من به ديدم مرحوم نواب رفتم و به من گفت که به شما مأموريتي داده خواهد شد. مرحوم نواب پدر و خانواده مرا خوب مي شناخت و به روحيات من هم کاملاً آشنا بود. بعد از کتک خوردن اينها بود که داستان فاطمي چه اتفاق افتاد. من شاگرد مغازه حاج کاظم باقر زاده بودم که بچه خواهر ستارخان بود. آقاي اصغر شالچي آمد و مرا از ته بازار عباس آباد که آقاي مشيري هم در آنجا مغازه داشت، به خانه اش در ميدان اعدام برد. آنجا وارد خانه اي شدم و با تعجب ديدم که واحدي سخنراني مي کند. وقتي رسيديم آنجا، مرحوم واحدي بلند شد و با من دست داد. واحدي مخفي بود او پيشنهاد کرد که من فاطمي را با تير بزنم. گفتم: «اجازه گرفته ايد؟» گفت: «ما از آيت الله صدر اجازه هايمان را مي گيريم».
فدائيان مقلد آيت الله صدر بودند. آيت الله صدر خويشاوند مرحوم آيت الله حاج آقا حسين قمي بود. وقتي پدر من به مشهد تبعيد مي شود، مرحوم آيت الله صدر در مشهد بوده. پدر من عالم بود و اينها به ديدنش مي آيند. پدر من از علمائي بود که رساله چاپ نکرد، ولي همه علما معتقد بودند که آدم فاضل و با سوادي است. هم مباحثه مراجع بود. بعد از اينکه من فاطمي را ترور کردم، پدرم نامه اي به آيت الله صدر نوشت: «شما که چنين فتواهايي براي بچه هاي مردم مي دهيد، نسبت به فرزندان خودتان هم چنين فتواهايي مي دهيد؟» البته اين کار را از روي علائق پدري اش کرد. گفته بود شما خودتان هم فرزند پسر داريد، براي آنها همچنين فتواهايي بدهيد. به هرجهت دادستان فاطمي در 26 بهمن 1330 در ظهيرالدوله، سر قبر محمد مسعود اتفاق افتاد. من همراه آقاي گلدوز رفتم که حالا فوت کرده، اسلحه کلت داشتم. يک گلوله شليک کردم و اسلحه را انداختم روي قبر. يک عباس گودرزي بود که جگرکي بود و به او مي گفتند عباس جگرکي. خم شد اسلحه را بر دارد که مردم ريختند او را بزنند، ولي من الله اکبر گفتم و دستگيرم کردند، البته اعتراف نکردم که چه کسي اسلحه را به من داده. الان که زمان گذشته مي گويم. هرچه به من فشار آوردند، گفتم من اين اسلحه را در مسجد ظهيرالدوله از يک جوان ريش دار گرفته ام. آقاي خردمند بازپرس ما بود. خدا رحتمش کند؛ آدم خوبي هم بود. گفت: «آقا مهدي! تو پانزده سال داري. براي من قصه مي گوئي؟ کسي اين قصه تو را باور نمي کند. من بازپرس شعبه 29 هستم، حقوق خوانده ام، مو سفيد کرده ام، افسانه مي سازي که توي دستشويي مسجد ظهيرالدوله يک کسي اين اسلحه را به تو داده و گفته برو اين کار را بکن؟»
اين نکته را به شما بگويم که کيف چرمي آقاي دکتر فاطمي در مورد وزارت امور خارجه، موجود است. گلوله از اين طرف کيف رفته، ولي از آن طرف کيف خارج نشده! خود گلوله کلت در يک جعبه کاغذي کادوئي، تميز گذاشته شده که خوني نيست. گزارش مأمور در بيمارستان هم هست که نوشته: «دکتر فاطمي هيچ بيماري اي ندارد، ولي وقتي دکترها مي آيند، خودش را به مريضي مي زند.» حالا نمي دانم گلوله خورده بود يا نه. من وقتي خودم رفتم وزارت امور خارجه و اين کيف را ديدم، مشکوک شدم. مخصوصاً گزارش مأمور محافظ دکتر فاطمي را که ديدم که در بيمارستان از او حفاظت مي کرد و نوشته بود که آقاي دکتر فاطمي تمارض مي کند که به سفر آلمان برود، بيشتر مشکوک شدم. اين عمل من باعث شد که روزنامه ها با قدرت عليه فدائيان اسلام مقاله بنويسند.
به هرحال گلوله اي زدم و اسلحه را پرت کردم. بعد مردم ريختند و کتکم زدند و دماغم شکست. بعد مرا بردند به شهرباني. سرلشکر کوپال رئيس شهرباني بود. آن روزها زنداني بود به نام زندان زيرا آگاهي که اول زنداني ها را 24 ساعت در آنجا نگه مي داشتند. مرا بردند آنجا در اتاقي کنار اتاق افسر نگهبان و دو ماه آنجا بودم. بعد مرا بردند زندان موقت که حالا شده موزه عبرت. من در زندان زير آگاهي ممنوع الملاقات بودم. بعد که به زندان موقت رفتم، مهدي عراقي و همه فدائيان اسلام آمدند ديدن من. مرا که بردند زندان کميته مشرک، من بند بالا بودم. الان اتاقم هست. اين بند 2 مشرف به حمام زندان بود. حالا شکل حمامش را عوض کرده اند. آن موقع يک حمام شخصي هم داشت که مخصوص افسرها بود و مرا به آنجا مي بردند.
من حدود 2 ماه ملاقات نداشتم و لباسم هم عوض نشده بود، چون هم ممنوع الملاقات بودم، هم کسي به ملاقاتم نمي آمد. فدائيان اسلام را هم بعد از جريان من دستگير کردند. به نظرم مي آيد مهدي عراقي را هم گرفتند و به قرنطينه زندان، يعني بهداري زندان کميته آوردند. الان آن بهداري جدا شده و بعدها آن را دادند به اداره ثبت، از خيابان پشتي در گذاشتند. آن موقع بهداري زندان موقت بود. آنجا يک قرنطينه بزرگ داشت که فدائيان اسلام را آنجا نگه مي داشتند. گمانم چهل نفري بودند. فکر مي کنم مهدي عراقي هم در ميان آنها بود. واحدي هم فراري شد. من از بهمن تا اواخر فرودين ملاقات نداشتم. انفرادي بودم و خسته شده بودم. شب از پاسبان زندانم پرسيدم: «تو مذهبت چيست؟» گفت: «من سني هستم، کرد هم هستم.» طبعاً مسؤولين زندان نظرشان اين نبود که يک فرد سني را بگذارند نگهبان زندان من که من فدائي اسلام شيعه را آزار بدهد، ولي من در عالم نوجواني خودم چنين تصوري داشتم و لباس هاي من هم خيلي کثيف شده بود. خودم هم يک ماه و نيم، دو ماه بود که حمام نرفته بودم حال خوبي نداشتم. وقتي آن پاسبان گفت که من سني هستم، وسط نماز مغرب و عشا که بود سجده کرم و گريه کردم و گفتم: «خدايا! تحملم دارد تمام مي شود».
وقتي از اتاق بيرون مي آمدم، يکه بزن هاي زندان گاهي تکه مي انداختند. يادم هست يک هوشنگ ابراهيم خان بود که گمانم از نوچه هاي طيب بود. يک دفعه تکه اي به من انداخت که من با او برخورد کردم. جالب است که بگويم نوه اين آدم بعدها دانشجوي من شد! و به من گفت:«به اينها نگوئي من نوه چه کسي هستم.» از بچه هاي صابون پزخانه و باغ فردوس بود. آن شب دلم خيلي شکست. فردا آن شب ديدم ما را خواستند اتاق معاون آگاهي، آقاي جاويد. اخوي من که الان تقريباً 77 سال دارد، در قم طلبه بود. آمد ديدن من و برايم لباس زير و پيراهن، برنج، چراغ والور، روغن و شش تا پرتقال آورد که خيلي شيرين بود و يکي را پاره کرديم داديم معاون آگاهي خورد، بيست تومان پول هم آورد. ديدم اين چيزها در وسع يک طلبه نيست. پرسيدم: «چطور آمدي و اينها را چطور آوردي؟» گفت: «توي ناصر خسرو داشتم مي رفتم، يک نفر زد روي شانه ام و پرسيد: آسيد محمد حسن عبدخدائي؟ گفتم: بله گفت: بيا با من برويم.»
مثل اينکه مرحوم واحدي فهميده بود که برادرم آمده و شب ها در مدرسه مروي مي خوابد. تعقيبش مي کند و اينها را به او مي داد. به نظرم واحدي در خانه صرافان مخفي بود. بعدازظهر آن روز ديدم صداي صلوات فدائيان اسلام مي آيد. پنجره هاي سلول من باز شد به حمام. پريدم روي پنجره و گفتم: سلام. ديدم فدائيان اسلام را از قرنطينه آورده اند حمام و مرحوم مهدي عراقي هم ميان آنها بود. پرسيدند: «آقا مهدي! پول داري؟» گفتم: «آره، امروز آوردند.» گفتند: «نه نداري.» و دو تا 20 تومني را با نخ به سنگي بستند و پرت کردند طرف پنجره ما. يکمرتبه ديدم 60 تومان پول دارم. آن روزها 60 تومان خيلي پول بود. برنج و روغن هم که داشتم. بلند شدم رفتم حمام و خودم را شستم و لباس هاي تميز را پوشيدم. 4 روز بعد هم برادر بزرگم از مشهد آمد و برايم پيراهن شلوار آور. گفتم: خدايا! چه زود دعاها را مستجاب مي کني! ديگر از آن موقع ملاقات هايم آزاد شد. دوران بازجوئي که تمام شد، فدائيان اسلام آمدند به ملاقاتم تا اينکه در 26 بهمن سال 1331، نواب صفوي از زندان آزاد شد.
شهيد عراقي معمولاً با چه کساني به ملاقات شما مي آمد؟
نزديک مسجد ارک؟
نيروهاي رژيم هم خبر نداشتند؟
بعدها از شهيد عراقي پرسيدند چرا استعفا داد؟
اين طور نيست که شما تصور کنيد يکي از طرفين اشتباه مي کرد، بلکه هر دو طرف در موضع خودشان نسبت به اوضاع موضع درستي داشتند. هيچ مانعي ندارد که هر دو طرف نگاه درستي داشته باشند. به نظرم مي آيد که مرحوم مهدي عراقي و دوستانش احساس مي کردند که بايد از آيت الله کاشاني و در واقع از مجموعه روحانيت دفاع کنند، ولي مرحوم نواب صفوي معتقد بود که مرحوم کاشاني يک روحاني پارلمانتاريست است و به مغزش هم حکومت اسلامي خطور نمي کند. به مغز حوزه هم خطور نمي کرد. در آن مقطع به ذهن به ذهن هيچ کس خطور نمي کرد. آيت الله کاشاني را هم نمي توانيم بگوييم خداي ناکرده اشتباه مي کرد. در آن برهه تشکيل حکومت اسلامي به ذهن ايشان هم خطور نمي کرد. مرحوم نواب صفوي معتقد بود که بايد دست دربار را قطع کرد، در حالي که مرحوم کاشاني فکر مي کرد که حزب توده دارد قدرت مي گيرد. دکتر مصدق به طرف حزب رفته بود و روزنامه هاي حزب توده هم از دکتر مصدق طرفداري مي کردند. در اين موقعيت مرحوم نواب صفوي و واحدي دو تا ملاقات با دکتر فاطمي مي کنند و اختلافات تشديد مي شوند. بعد از اين ملاقات ها، مرحوم نواب نامه اي مي نويسد به دکتر مصدق که اگر به طرف اجراي احکام اسلام برگرديد، ما کمکتان مي کنيم که همين مسئله، اختلاف را بزرگ تر کرد. تقريباً همه فکر مي کردند چون واحدي با دکتر فاطمي ملاقات کرده، به نوعي با او توافق کرده، در حالي که همه اين بلاها را دکتر فاطمي و دکتر مصدق سرشان آورده بودند. اين اختلاف باعث شد که اين دوستان از نواب صفوي جدا شدند.
نواب صفوي وقتي ديد دکتر مصدق از توده اي ها حمايت مي کند، گفت که ديگر نه از مصدق حمايت مي کند نه از آيت الله کاشاني و نه از شاه، در حالي که الان هم آيت الله کاشاني متهم است به اينکه در 28 مرداد از شاه حمايت کرده، شايد هم نظرش درست بوده، چون احتمال پيروزي حزب توده و کمونيست ها بود.
مي بينم که آيت الله بروجردي هم براي ورود شاه، نامه تبريک مي نويسد. اين حقايق را نمي شود انکار کرد، منتهي چنان جو خشني ساخته اند که کسي نمي تواند بگويد اولاً 28 مرداد پاتک کودکتا بود و در ثاني اگر 28 مرداد پيش نمي آمد، ايران ممکن بود گرجستان امروز مي شد. اينها هم هست، منتهي متأسفانه يک جو تبليغاتي عظيمي پيش آورند که بسياري از حرف هاي حق دارد در ميان اين جو تبليغاتي از بين مي رود. تحليل درستي از 28 مرداد نمي کنند. تحليل درستي از اين نمي کنند که توده اي ها چه قدرتي پيدا کرده بودند. تحليل درستي نمي کنند که حزب توده در درون ارتش 628 افسر و درجه دار داشت و دليل اينکه حزب توده وارد صحنه نشد، مرگ استالين بود. استالين در اسفند سال 31 مرد.
من که در اين تاريخ حضور فيزيکي داشتم و مطالعه کرده ام و مسائل آن روز را مي دانم و الان بي طرفانه به جريان آقاي دکتر مصدق، مرحوم آيت آلله کاشاني و شاه نگاه مي کنم، مي بينم آقاي دکتر مصدق اشتباهات بزرگي مرتکب شد که موجب شد روحانيت آن روز در برابر غارت خانه او ساکت بنشيند، يعني در حقيقت دکتر مصدق پايگاه مردمي خود را از دست داد و مردم ديگر دنبالش نبودند. چطور مي شود 13 ماه پيش مردم بريزند توي خيابان ها و فرياد بزنند: با خون خود نوشتيم يا مرگ يا مصدق و 13 ماه بعد، خانه دکتر مصدق را غارت کنند. بعد هم بگويند مردم تهران مردم کوفه بودند. صبح گفتند درود بر مصدق، عصر گفتند جاويد شاه، در حالي که اين جور نبود. 13 ماه طول کشيد تا اين شرايط عوض شد. دکتر مصدق از لاهه برگشت و ديد دست انگليس و آمريکا در دست همديگر است و به آمريکايي ها هم نمي تواند بگويد اگر به من امتياز ندهيد، ايران، ايرانستان مي شود، مثل ترکمنستان، مثل قزاقستان مي شود و لذا به حزب توده نزديک شد، همان حزب توده اي که خودش مي گفت توده اي نفتي، ولي روزنامه هايشان را آزاد گذاشت که هرکاري دلشان خواست بکنند و هر حرفي را بزنند.
حزب توده هم يک ناآگاهي بزرگي داشت که مردم را نمي شناخت و عکس مرحوم آيت الله کاشاني را با آن فضاحت در روزنامه شورش انداخت که امام (ره) مي گويد وقتي آن عکس را ديدم فهميدم اينها با اسلام دعوا دارند. البته که همين طور هم بود، چون توده اي ها اعتقادات مذهبي نداشتند. امام مطلب را خوب مي فهميد. اينها مي خواستند روحانيت را به کلي از صحنه خارج و آن را بدنام کنند و روزنامه هاي حزب توده و جبهه ملي عليه آيت الله کاشاني آن موج تبليغاتي را راه انداختند.
از آن طرف هم مرحوم نواب در اول جريان رزم آرا چون ديده بود که مرحوم آيت الله کاشاني مي گفت: در اين موقعيت، اجراي احکام اسلام ممکن نيست، نمي تواند به او نزديک شود. از اين طرف چون مي بيند که شاه دارد مسلط مي شود، نامه اي به دکتر مصدق مي نويسد که اگر از توده اي ها روي برگرداند و به طرف اسلام بيايد، کمشکش خواهند کرد که دکتر مصدق محل نمي گذارد و سياست مبارزه منفي خود را ادامه مي دهد.
از مجموعه اينها، در درون جميعت فدائيان اسلام اختلافي پديد مي آيد که منجر مي شود به اينکه مرحوم مهدي عراقي و همفکرانش از جمعيت فدائيان اسلام بيرون بروند و کي فهميدند که مرحوم نواب همان نواب قبلي است؟ موقعي که علاء را زدند. زدن حسين علاء در رابطه با پيمان نظامي سنتوي بغداد، تقه و ضربه اي بود که به مغز مهدي عراقي و همفکرانش زده شد. زماني که مهدي عراقي و دوستانش منصور را زدند، خود مهدي عراقي به من گفت: «اسلحه مال مرحوم نواب نبود، من مخصوصاً گفتم مال نواب صفوي است تا اولاً سر نخ را گم کنند و ثانياً بدانند که ما داريم آن خط را ادامه مي دهيم.» به همين جهت اگر روزنامه هاي آن زمان را بخوانيد، مي بينيد نوشته که نواب از گورستان مسگر آباد دستور قتل حسنعلي منصور را صادر کرد. حسن علي منصور با اسلحه نواب صفوي کشته شد. همه اينها سمپات فدائيان اسلام بودند و در اعترافاتشان اين طور گفتند. خود حاج صادق اماني، خدا رحمتش کند، اگر هميشه هم مثل حاج مهدي عراقي در جلسات نمي آمد، اما سمپات و علاقمند بود. هرندي سمپات بود. اينها اصولاً همزمان شيوه و روش را اتخاذ کرده بودند.
بالاخره ما آقاي مهدي عراقي را نديديم تا از زندان آزاد شويم. مرحوم عراقي و همفکرانش تا به مرحوم امام رسيدند، خيلي سنتي فکر مي کردند. اينها بيشتر با شيخ ابوالفضل خراساني، صاحب سفينه النجاه سروکار داشتند که خيلي چيزها را حرام مي دانست و خيلي هم مقدس بود. ايشان پيشنماز مسجد کبابي ها در انتهاي بازار بزرگ، بازار فرش فروش ها بود و اينها شيفته او بودند. من هم رفته بودم و پشت سرش نماز خوانده بودم. مثلاً موقعي که مرحوم نواب مي خواست از قم نماينده مجلس بشود، اينها با آسيد هاشم حسيني همکاري و با اين کار نواب شديداً مخالفت کردند، در حالي که ما در فکر بوديم که مرحوم نواب به مجلس برود و از مصونيت پارلماني استفاده کند و ما در بيرون کارهايمان را بکنيم. چون از مرحوم نواب صفوي فاصله گرفته بودند، مي گفتند که اين ويل شدنش کفر است. اين جريان ادامه داشت تا زماني که جريان پيمان نظامي بغداد پيش آمد. وقتي نواب صفوي دستگير شد، اينها يک مرتبه فرو ريختند. ارادتشان به او بيشتر شد، اما احساس ناراحتي کردند که اين سيد را تنها گذاشتند. شهيد عراقي خودش به من گفت: «من وقتي ديدم مرحوم نواب اين طور شهيد شد، احساس ناراحتي کردم و در زندان مجبور شدم بگويم که همه اين نهضت ها از اوست».
در سال 43 که من از زندان آزاد شدم، هنوز منصور را نزده بودند و مرحوم عراقي آمد ديدن من. درست مثل اينکه همين الان با من حرف مي زند، گفت: «مهدي جان! غريبانه زندان رفتي، ولي حالا که بيرون آمدي، غريب نيستي. همه چيز عوض شده، حاج آقا روح الله آمده بيا.» گفتم: «آقا مهدي دير آمدي. من مي خواهم بروم رکوع و سجود کنم. اگر دو تا شلاق بخورم، همه تان را لو مي دهم. خيالت را راحت کنم. من ديگر طاقت کتک ندارم.» گفت: «رکوع و سجود يعني چه؟ گفتم: «مي خواهم برون زن بگيرم، بچه دار شوم. هشت سال زندان بودم، هيچ کس سراغم نيامد. تنهاي تنها ماندم.» گفت: «جريان خيلي مهم است. داريم کارهاي مهمي مي کنيم.» مي خواست بگويد چه کارهايي که من گفتم: «نيستم، طاقت کتک ندارم.» آقاي عراقي رفت و ما در سال 43 ديديم که حسن علي منصور را زدند و آن وقايع پيش آمد.
شما ديگر کلا وارد ميدان نشديد؟
بعد از آزادي شهيد عراقي از زندان در سال 1355 هم با ايشان ارتباطي داشتيد؟
اين جريان مال سال 57 است. ما اينجا تنگاتنگ با مهدي عراقي رفيق شديم. حتي روزي که امام داشت از نجف مي رفت طرف کويت و از کويت رفت فرانسه، مهدي عراقي به قدري به امام و دفتر امام نزديک بود که داشت در خيابان 17 شهريور به ما ناهار چلوکباب مي داد که منوچهر، برادرش او را خواست و گفت بيا تلفن با تو کار دارد. رفت و برگشت و گفت: «امام را به کويت راه نداده اند، امام وارد فرانسه مي شود، يعني اين قدر به بيت امام نزديک بود.» بعد ما شروع کرديم به نوشتن. قرار شد مهدي عراقي خاطرات سال هاي 28، 29، 30 را بنويسد، به من گفت و من مي نوشتم. در سال 57 با هم داشتيم اين کار را مي کرديم. اين خاطرات را در نشريه «منشور برادري» در سال بعد از انقلاب چاپ کردند. بعد هم که رفت فرانسه، موقعي که برگشت رابطه مان خيلي نزديک بود يکي دو بار گفت بيا فدائيان اسلام را زنده کنيم. ما ديديم اينها دارند با خلخالي همکاري مي کنند، کشيديم کنار. يک شب هم رفتم مدرسه رفاه، ديدم با تفنگ نشسته پشت کولر. هنوز انقلاب نشده بود يک بار هم بچه هايي از هند آمده بودند، آنها را بردم قم که با امام ملاقات کنند، گفت وقت امام پر است، گفتم بين دو تا ملاقات، اينها را بفرست داخل که عصر آن روز توانست اين کار را بکند.
در جريان 14 اسفند سال 57 مهندس بازرگان و دوستانش، مردم را براي مصدق کشيدند احمدآباد، من تلفن زدم به مهدي عراقي که اين چه وضعي است؟ گفت: «من با امام مطرح کردم، امام هیأت دولت را خواسته». مي گفت به امام گفتم مي خواهيد من در جلسه باشم که اگر لازم شد چيزي بگويم؟ امام گفتند: نه، من خودم مي گويم. شهيد عراقي خيلي به امام نزديک بود، لذا مي گفت من در جلسه نرفتم و فقط به آنها شام دادم. خلاصه امام در آنجا هم شاه را کله پا کرد.
شهيد عراقي با دکتر يزدي و اعضاي دولت موقت رفيق بود؟
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}