شهيد عراقي و فدائيان اسلام(3)
شهيد عراقي و فدائيان اسلام(3)
شهيد عراقي و فدائيان اسلام(3)
گفتگو با اميرعبدالله کرباسچيان
درآمد
از آشنايي خودتان با شهيد عراقي نکاتي را بيان کنيد.
به هرحال بعد از فاجعه خونين مسجد گوهرشاد در سال 1315، ديگر همه، ماست ها را کيسه کردند و ديگر چيزي به اسم دسته وجود نداشت، البته جسته گريخته در گوشه هايي، از جمله منزل ما، جلسات هفتگي روضه برگزار مي شد. به فرموده امام همين مجالس عزاداري بود که اسلام را زنده نگه داشت. اين وضعيت ادامه داشت تا سال 1320 که از گردن سگ هاي هاري چون کسروي، زنجير برداشته شد. بنده بسيار مقيدم که همراه نام اين ملعون، نه کلمه سيد بيايد نه کلمه احمد که نام کوچک اوست، چون لايق هيچ يک از آنها نبود. به هرحال رضاخان که رفت، پسرش محمدرضا آمد توي مجلس و سوگند خورد که رعايت آزادي فردي و اجتماعي را بکند. آن روزها کلمه دموکراسي هنوز مد نشده بود.
آن ايام مثل بعد از 28 مرداد نبود و بگير و ببندهاي شاه شروع نشده و ساواک و کميته ضدخرابکاري هنوز راه نيفتاده بودند. احزاب آزاد بودند و حزب توده، سرتاسر خيابان فردوسي از کوچه روزنامه کيهان تا سينما ملي، ضلع شرقي خيابان را که حالا مغازه است و آن موقع، باغ و خانه هاي اعياني بود، گرفته بود و تشکيلات مفصلي مثل کميته مرکزي، کميته شهرستان ها و اتحاديه هاي کارگري و امثال اينها را علم کرده بود. ما هم که دانش آموز بوديم و مبارزه مان در حد درست کردن اعلاميه هاي دستي کوچک بود، چون نه سنمان قانوني بود و نه به فکرمان مي رسيد که روزنامه درست کنيم.
درهرحال به اين شکل مبارزه را شروع کرديم و خبر شديم که در بازار، عليه شرارات هاي کسروي، هسته اي تشکيل شده به نام «انجمن مبارزه با بي ديني» که مرحوم حاج سراج انصاري و آشيخ مهدي شريعتمداري در آن بودند. مرحوم انصاري، روحاني بود و تازه هم از نجف اشرف آمده بود و اهل علم بود، ولي آشيخ مهدي شريعتمداري صحبت مي کرد، چون خطيب بسيار توانايي بود. به هرحال ما هم از چند سال قبل، وارد «اتحاديه اسلامي» شده بوديم که نامش را از انجمن مرحوم سيد جمال الدين اسدآبادي وام گرفته بود.
ما در کنار امثال آشيخ مهدي شريعتمداري که حدود 50 سال داشت و ما مثل بچه هاي ايشان بوديم، شروع به فعاليت عليه کسروي کرديم. مرکز اصلي اين فعاليت در بازار عباس آباد بود که دقيقاً يادم نيست در کدام کوچه بود، اما مي دانم که يک کوچه پايين تر از کوچه مرحوم آيت الله خوانساري بود. جلسات هم سيار بود تا همه بتوانند منفع شوند. مبارزه عليه کسروي هم علني بود، طوري که گاهي طومارهائي عليه او درست مي شد که طول آنها چهار پنج متر بود. کسروي هميشه در 23 اسفند هر سال مراسم کتابسوزان راه مي انداخت و در آن کتاب هاي حافظ و سعدي و فردوسي را در کنار مفاتيح الجنان و گاه قرآن را مي سوزاند. ما اطلاعيه داديم که مي ريزيم و پوستشان را مي کنيم. وزير کشور، الهيار صالح، وزير کشور قوام السلطنه بود که به خاطر همين کارش هم که شده، خدا رحمتش کند. گفت شما اقدامي نکنيد خود ما جلوي اين کار را مي گيريم و گرفت.
در سال 1322 مخالفت با کارهاي کسروي، آدم هاي ديندار و متدين را که در اثر 20 سال فشار رضاخان، پراکنده شده بوند، دور هم جمع کرد و انجمن مبارزه با بي ديني شکل گرفت. اين هم از عظمت و نفوذ و حقانيت اسلام است که رفتار يک دشمن ضد دين، باعث اتحاد متدينين شد و آن ترس ها از بين رفت. جسارت هايي که کسروي مي کرد، حتي راديوهاي خارجي هم جرأت نداشتند بکنند و حتي توده اي ها هم از اين غلط ها نمي کردند، چون آنها سياست داشتند، اين احمق، سياست هم داشت. به هرحال کارهاي او اثر معکوس داشت، چون مردم فطرتا ديندار بودند و بعد از رفتن رضاخان، کوچه اي نبود که در آن تکيه اي براي عزاداري برگزار نشود.
يکي از تکيه ها در گذر قلي، روبروي دهنه پاچنار بود و در منزل پدر مرحوم شهيد عراقي برگزار مي شد. هیأت منزل ايشان از انجمن مبارزه با بي ديني دعوت کرد که به آنجا برويم و ما هم يک عده اي شديم و رفتيم. در اين مجالس مرحوم آقاي شريعتمداري مي خواستند به ما اعتبار بدهند، و گرنه بنده که قابل نبودم. مي خواستندبه ديگران بفهمانند که طبقه اي که با کسروي مبارزه مي کند، فقط پيرمردهاي 60 تا 70 ساله نيستند، بلکه جوان ها و نوجوان ها هم شرکت دارند. بنده هم يک ربع بيست دقيقه اي گرد و خاکي مي کردم و حرفي مي زدم و مي نشستم.
از آشنايي خود با شهيد عراقي نکاتي را ذکر کنيد.
پس آشنايي شما در واقع از منزل پدر مرحوم عراقي شروع شد.
از ويژگي هاي اخلاقي شهيد عراقي بگوييد.
در اينجا اصرار دارم که اين نکته قطعاً در مصاحبه من آورده شود که در ابتدا حقيقتاً علاقه اي به صحبت درباره اين شهيد بزرگوار و ديگر شهدا نداشتم، اما صرفاً براي مقابله با تحريف سازان تاريخ، احساس تکليف کردم و اين را مي گويم. ايشان قبل از شهيد خليل طهماسبي، براي زدن رزم آرا داوطلب شده بود و خيلي هم اصرار داشت و از من هم شروع کرد و گفت: «خوب نيست که من بروم و خودم بگويم.» گفتم: «خوب است که با هم باشيم، چون ممکن است آقاي نواب بخواهند سوال و جواب کنند.» گفتم: «اينکه شما مي خواهيد اسلحه بياوريد و رئيس الوزرا را بزنيد، کار خيلي خوبي است و ما همگي از خدا مي خواهيم.» خود من روزنامه اي داشتم، کار داشتم، به مجلس مي رفتم و تا دو متري بالاي سر رزم آرا هم مي رفتم. به شهيد نواب گفتم: «اين مردک، ديوانه است، نبايد معطل کنيم.» شهيد نواب گفتند:«اگر شما برويد، مي گويند اينها کفگيرشان به ته ديگ خورده، چون اسم سمتم بود دبير موسس فدائيان اسلام.» شهيد عراقي گفت: «آقا من که ته ديگ نيستم، يک آدم همين طوري هستم.» گفتم: «عزيز من! آقاي عراقي! از اين حرف ها نزن.» در هرحال مرحوم نواب گفتند اين کار قبلاً به کس ديگري محول شده و نمي شود آن برنامه را به هم زد. من به آقاي عراقي گفتم: «عزيز من! وقت تنگ نيست و اگر بخواهيد هميشه وقت براي مبارزه و جانبازي هست و شما هم که مي خواهيد.» و اتفاقاً فکر درستي هم کردم. در هرحال بنده خدا در آن مرحله مأيوس شد.
اين نکته اي که مي گويم بسيار مهم است و در جائي گفته نشده. بعد از بالا گرفتن جدال فدائيان اسلام با مصدق و عهدشکني هاي او با فدائيان بر سر اجراي احکام و رعايت قوانين اسلام و پس از زنداني شدن شهيد نواب جلساتي داشتيم و تصميم گرفته شد که مصدق را بزنيم، در آن جلسات من بودم، حاج حسن آقا سعيدي معروف به سعيدالسلطنه بود، مرحوم گل دوست بود که انسان نابي بود و آقاي کياني و شهيد عراقي. آقاي کياني و شهيد عراقي از لحاظ سن و سال خيلي به هم نزديک و بسيار با هم صميمي بودند. وقتي موضوع مطرح شد، شهيد عراقي به آقاي کياني گفت براي اين کار، من همراه شما مي آيم. اين کار البته فداکاري خيلي زيادي مي خواست. قرار شد مرحومه همشيره بنده و همسر آقاي سعيدي، به هواي اينکه مي خواهند عريضه اي را به مصدق بدهند، بروند جلوي کاخ گلستان که پايين تر، سر پيچ بايستند و پس از گرفتن اسلحه از خواهرها، و در بازگشت، او را به جزايش برسانند. آن روزها ماشين ضد گلوله نداشتيم. مصدق که مي آيد، نمي دانم روي آن شيطنت ذاتي که داشت، از کجا موضوع را مي فهمد و با اشاره به راننده، با سرعت از در بيرون مي آيد و سرپيچ کاخ با چنان سرعتي به طرف راست مي پيچد که چرخ عقب از روي نوک پاي برادران رد مي شود و فرياد کوتاهي شنيده مي شود. مصدق که مرگ را در يک قدمي خود مي بيند، فرار مي کند و مي رود به مجلس و در آنجا متحصن مي شود که فدائيان اسلام مي خواستند مرا ترور کنند. در قضيه نهضت نفت، کتک و زندان و مصائب مال ديگران بود، اما قضيه به نام اين مردک تمام شد. به هرحال رفت توي مجلس که من تأمين جاني ندارم و بعد حرف مضحکي زد که سوراخ بخاري ها را بگيريد، چون ممن است اينها از اينجا بيايند داخل! مي گفت فدائيان انگليسي هستند و از اين حرفها. بنده خدا آقاي عراقي بعد از اين ماجرا اصلاً ديگر نمي خواست مرا ببيند. خانه نشين و داغون شده بود، درست مثل قضيه انشعاب. من هم که نمي توانستم اين طرف و آن طرف بروم، ولي بالاخره در ملاقاتي به ايشان گفتم: «آقا! طوري نشده. شما هستيد، او هم هست. جنايت هايش هم که معلوم است. مجلس را نبايد تعطيل مي کرد که کرد، آن رفراندوم بي معني را نبايد علم مي کرد که کرد، قانون امنيت اجتماعي يا همان ساياي چنگيزي را نبايد علم مي کرد که کرد، بنابراين چه چاي نگراني است؟ هر وقت خدا کمک کند، کلکش کنده است.» شهيد عراقي خيلي غيرتمند بود. خلاصه يک جوري روحيه اش را ترميم کرديم. بعد هم مصدق از مجلس بيرون آمد، مطبوعات، از جمله خود ما شروع کرديم به مسخره کردن او
درباره انشعاب فدائيان چه نظري داريد؟
از راه پيمايي عاشورا خاطره اي داريد؟
آيا خاطره شخصي جالبي از شهيد عراقي در يا داريد؟
1- مقصود از عضو، پر کردن فرم، وجود معرف و تعهد و اين حرف ها بود که در برخي از موارد براي ظاهرسازي انجام مي شد و در اينجا منظور، فعاليت در آن مجامع است، چون ما هيچ گاه عضويت به آن صورت نداشتيم و نمي توانستيم داشته باشيم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}