فرزند رشید و باوفای اسلام


 






 

شهيد عراقي در آیینه خاطرات ابوالقاسم سرحدي زاده
 

درآمد
 

به رغم پيگيري هاي مکرر براي انجام مصاحبه با آقاي سرحدي زاده، متأسفانه به علت بيماري ايشان، اين امر ميسر نشد. از آنجا که وي از دوستان نزديک شهيد عراقي و از نزديک، شاهد تلاش هاي او به ويژه در زندان بوده است، گزيده اي از خاطرات ايشان را در اينجا نقل کرده ايم که حاوي نکات ارزنده بسياري است.
شهيد مهدي عراقي، فرزند رشيد و باوفاي اسلام بود که تمام عرش را صرف مبارزه عليه دستگاه طاغوت کرد، از ابتداي جواني تا لحظه اي که در بستر خاک آرميد، دمي نياسود و من به عنوان يکي از دوستان کوچکش، خاطرات بسيار جالبي از او دارم و درس هاي بسيار آموزنده اي را از او گرفته ام.
ابتدا از خاطراتي که در زندان با اين شهيد داشتم و مقاومت ها و شيوه هايي که در زندان داشت، سخن مي گويم. اصولاً زندان جايي است که گوهر افراد کاملاً نمايان مي شود و مي توان سنجيد که مرد در سختي ها چگونه بايد مقاومت کند. از اشخاص نادر و استثنايي که من در زندان ديدم و از آنها درس مقاومت و جوانمردي آموختم، يکي شهيد عراقي بود که هيچ گاه لبخند از لبانش محو نمي شد و حتي در بدترين شرايط و سخت ترين حالات که ما زير فشار پليس و زندان و دستگاه طاغوت بوديم، صحبت هاي شيرينش همه زندانيان را تشويق به مقاومت و پايمردي مي کرد.
شايد همه کس اين را خوب نفهمد که وجود يک فرد مقاوم و جوانمرد در زندان چقدر مي تواند در تقويت و لطافت روح زندانيان موثر باشد و آنها را زنده نگاه دارد. ما که در جواني در زندان بوديم، اين را به تامي دريافتيم که چنين گوهري چقدر براي ما ارزنده بوده است.
سالهايي بود که دستگاه طاغوت به اوج خشم و وحشي گري خود رسيده و سگي وحشي به نام سرهنگ محرري را در زندان گماشته بود. تمام زندانيان سياسي سابق، او را مي شناختند. اين سگ وحشي که به قول خودش با اختيارات تام از طاغوت بزرگ آن زمان، به رياست زندان گماشته شده بود، تصميم گرفته بود که زندان را ولو به قيمت کشتن بسياري از ما، ساکت کند و حاکميت زندان هاي سياسي را از آنها بگيرد، بدين لحاظ يک بار با گارد همراهش به زندان آمد و زندانيان را تهديد کرد که من زندان را به هر قيمتي که هست خاموش و ساکت مي کنم.
در آن موقع شهيد عراقي از طرف زندانيان، نماينده در آشپزخانه زندان بود و بر غذاي زندانيان نظارت مي کرد که خوب طبخ شود. او يک سال و نيم، بدون يک روز غيبت از زندان به آشپزخانه مي رفت و کار آشپزخانه را زير نظر داشت.
محرري براي تنبيه زندانيان معمولاً زندانيان سياسي را مي فرستاد به زندان عادي و آن روزها هم با يکي از زندانيان سياسي، همين کار را کرده بود. اين جوان که به زندان عادي رفته بود، از مجرايي که به آشپزخانه وصل بود، از حاج مهدي خواسته بود که مقداري پول در اختيارش بگذارد تا خرج زندانش بکند و حاجي هم اين کار را کرد. اين موضوع به گوش محرري رسيد و از آنجا که او مي خواست همه امتيازات را بگيرد و دنبال بهانه مي گشت که حاجي را هم ديگر به آشپزخانه راه ندهد، با چند مأمور به آشپزخانه مي رود و در آنجا به حاج مهدي مي گويد: «شنيده ام داري به ما خيانت مي کني.» حاج مهدي مي گويد: «چطور؟ مگر چي شده؟» محرري مي گويد: «تو در اينجا به فلان زنداني پول داده اي و به او کمک کرده اي.» حاج مهدي مي گويد: «بلي کرده ام.» محرري در جواب او مي گويد: «مي اندازمت توي ديگ آش.» حاج مهدي وقتي وضع را نين مي بيند، بر مي گردد و در جواب محرري مي گويد: «هنوز آنکه مرا بيندازد توي ديگ آش، از مادر زاييده نشده است.» يک بيلچه اي هم در دست داشته که آن را تاب مي دهد و منتظر فرصتي است که اگر چنانچه محرري خواست چنين کاري را بکند، با همان بيلچه به او حمله کند. اين ماجرا را خودش تعريف مي کرد. محرري که هوا را پس مي بيند، مي ترسد و با سه چهار تا مأمور بر مي گردد و گارد را سراغ حاج مهدي مي فرستد و حاجي را به مجرد زندان، قصر مي برند و در حضور سرهنگ زماني و سرهنگ محرري، فلک مي کنند و از او مي خواهند بگويد اشتباه کرده است، ولي هر قدر او را مي زنند، چنين حرفي نمي زند و بالاخره بي هوش مي شود. يک سطل آب مي آورند و مي ريزند توي صورتش. حاج مهدي به هوش مي آيد و دوباره آن قدر او را مي زنند که مجدداً بي هوش مي شود. تمام مأموريني که در آن حول و حوش بودند، از اين مقاومت در دلشان به وجد آمدند و هم احترام حاج مهدي را داشتند. سرانجام پس از چند بار به هوش آمدن و از هوش رفتن، بعضي از مأمورين که وجداني داشتند، کار را رها مي کند و مي روند. سرهنگ محرري و سرهنگ زماني که اوضاع را چنين مي بينند، مي ترسند کار را ادامه بدهند و رها مي کنند و مي روند. اين حادثه بعد از ده سال که حاج مهدي در زندان به سر برده بود، برايش پيش آمد.
مقاومت حاج مهدي عراقي در بدو دستگيري و کشيدن ناخن هايش و برخوردش با دستگاه اطلاعات شهرباني، زبانزد زندانيان بود. او تا آخرين لحظه در زندان، هرگز زير بار حرف پليس زورگوي آن زمان نرفت و تبعيدش کردند به برازجان. در آنجا هم توانست بر پليس زندان مسلط باشد و آنها را تحت تأثير قرار بدهد، به اين لحاظ همه احترامش مي کردند ودوستش داشتن. او به شيوه هاي گوناگون به زندانيان و به بهبود وضع زندان کمک مي کرد و به نوبه خود، رئيس زندان محسوب مي شد!
اما در خصوص شخصيت آن شهيد بايد عرض کنم که ما از بسياري از روشن فکران آن زمان مي شنيدم که انقلابي بايد جهانديده باشد، دانش داشته باشد و چه و چه باشد؛ يک خصوصياتي که فقط خود روشنفکران به اصطلاح انقلابي آن موقع مي توانستند بفهمند؛ در حالي که انقلابي واقعي کساني بودند که در کوچه و بازارها بزرگ شده و در متن مردم بودند و همه چيز را از مردم آموخته بودند. دانش انقلابي را ممکن بود کساني داشته باشند، اما اراده انقلابي را افراد معدودي داشتند. شهيد عراقي از جمله افرادي بود که آن اراده آهنين انقلابي را داشت و به خاطر همين اراده بود که ذره اي سستي در وجودش راه پيدا نمي کرد، لحظه اي سکوت نمي کرد و در جريان مبارزه، هميشه پرخروش و پرتوان بود، همين اراده پولادين و انقلابي او بود که موجب جذب بسياري از دانش آموختگان و شهيد عراقي به آنها ارائه طريق مي کرد.
اراده انقلابي و شخصيت عميق انقلابي و تعلق داشتن به عامه مردم برخاسته و درک دقيق و صحيح جامعه، چيزي نبود که روشنفکران به اصطلاح انقلابي آن زمان بتوانند تشخيص بدهند، اما در سرد و گرم روزگار معلوم شد که انقلابي واقعي چه کسي است و چه کساني مي توانند واقعاً رهبر مردم باشند. پس از انقلاب بسياري از کساني که ادعا مي کردند صاحب دانش انقلابي هستند، به ضد انقلاب تبديل شدند و در مقابل مردم ايستادند و در چنگال عدالت انقلاب اسلامي گرفتار آمدند. اين حکايت از خواب زدگي افرادي مي کند که طبلي تهي هستند، اما کساني به واقع انقلابي بودند که اوضاع و شرايط جامعه را شناخته بودند و لحظه اي ساکت نشدند و سرانجام هم به دست مزدوران آمريکايي به درجه رفيع شهادت نائل شدند.
اين آرزوي هميشگي شهيد عراقي بود و دعا مي کرد که: «خدايا! ما را عاقبت به خير کن». و اين عاقبت خير در شهادتش نهفته بود. امام عزيز هم در وصف گفتند که مردن در بستر براي شهيد عراقي کوچک بود. صداقت و اخلاص او چنان جاذبه اي داشت که هرکس به زندان وارد مي شد، تحت تأثير اين اخلاص و صداقت قرار مي گرفت. کوچک ترين غل و غشي در وجود او نبود و زبان و دلش يکي بود.
در خصوص همکاري او با حزب جمهوري اسلامي به جهت اينکه شهادتش خيلي زود پيش آمد، چندان توانست با حزب همکاري کند. دشمنان حزب، به صورت هاي گوناگون درصدد نابودي آن بودند و مقامات آمريکايي، پيوسته معترف بودند که آشتي ناپذيرترين دشمنان آنها، مقامات حزب جمهوري اسلامي هستند. شهيد عراقي هم يکي از پايه گزاران حزب جمهوري اسلامي بود و در همان مدت کوتاهي هم که در شوراي مرکزي حزب جمهوري اسلامي حضور داشت، شايد رساترين صدا براي دشمني با امپرياليسم آمريکا بود.
شهيد عراقي هميشه مي گفت: بعد ازشهادت نواب، من ديگر دلم به چيزي جز قرب امام خوش نشد و هرگز نتوانستم دنبال کسي جزو امام بروم. با ديدن امام، عاشق ايشان شدم و هرچه که ايشان مي گفت، همان را مي گفتم و هرجا که او رفت، همان راه را رفتم. او از ايام دور و در جريانات پانزده خرداد هميشه در کنار امام بود و بعد از تبعيدشان هم پيوسته با ايشان رابطه داشت و دستور مي گرفت و اجرا مي کرد. پس از پيروزي انقلاب هم از اولين کساني بود که در کنار امام قرار گرفت و تا لحظه شهادت يک دم از امام جدا نشد.
روزنامه جمهوري اسلامي، 4 شهريور 1361
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36