شهيد عراقي و زندان(1)


 






 

گفتگو با مرتضي حاجي
 

درآمد
 

تحمل دوران طولاني زندان، به خصوص براي نسل جوان به قدري دشوار است که گاه براي رهايي از آن به همکاري با رژيم تن مي دادند و مشکلات و خسارت هاي فراواني را براي مبارزين به وجود مي آوردند. ايجاد آرامش در چنين محيط بسته و پرتنشي که هر لحظه بيم تقابل افراد با يکديگر مي رود، از جمله خدمات بسيار ارزشمند شهيد عراقي به انقلاب و مبارزين بود که در اين گفتگو به گوشه هايي از آنها اشاره شده است.

آيا آشنايي شما با شهيد عراقي قبل از زندان شروع شد يا در زندان؟
 

من ايشان را قبل از زندان نديده بودم. در خبرهايي که درباره ترور منصور در روزنامه ها مي آمد، اسم ايشان را ديده بودم، اما آشنايي حضوري نداشتم. از گروه ما، عده اي که دو مرحله دادگاه و بازجويي را گذراندند و باقي ماندند، تقريباً 55 نفر مي شدند. در مراحل قبل، مدتي در زندان پادگان جمشيديه بوديم و دادگاه نظامي ما هم در همان جا برگزار مي شد. بعد از اينکه محاکمه مرحله دوم و تجديد نظر تمام شد، به زندان قصر منتقل شديم. ورود منا در زندان قصر و قبل از اينکه جاهايمان مشخص شود، در يکي از اتاق ملاقات هاي زندان قصر بود که به طور موقت، ما را آنجا جا دادند تا جابه جا شديم. ما در آنجا وضعيت نابسماني داشتيم، نه جايمان مشخص بود که جيره غذايي داشته باشيم و نه جايي براي استراحت داشتيم. در آنجا مواجه شديم با پذيرايي با غذاي مطبوعي که در آن اتاق ملاقات براي ما آوردند و مطلع شديم که اين کار را دوستان زنداني ما از جمعيت موتلفه اسلامي انجام داده بودند و اين دستپخت شهيد عراقي بود. تا آنجا حضوراً دوستان موتلفه و به خصوص آقاي عراقي را که اين زحمت را کشيده بود، نديده بوديم.
ماندن ما در اتاق ملاقات خيلي طول نکشيد تا عصر که ما را تقسيم کردند و تعدادي به زندان شماره 3 و عده اي به زندان شماره 4 و بنده و يکي دو نفر ديگر، از جمله آقاي حسن طباطبايي را که سنمان کمتر از 18 سال بود، براي فرستادن به دارالتأديب جدا کردند. اين کار مورد اعتراض ما واقع شد، چون دارالتأديب محيط نامناسبي بود. هم دوستان حزب ملل اسلامي به اين موضوع اعتراض کردند، هم با اينکه ما هنوز با دوستان موتلفه روبرو نشده بوديم، آنها هم آمدند و جوي درست شد که مجبور شدند در اين تقسيم بندي تجديد نظر کنند و ما و دوستانمان در زندان شماره 3 باقي بمانيم و خطر رفتن به دارالتأديب که محيط مناسبي نبود، رفع شود. در دارالتأديب افراد بزهکار و چاقوکش و امثال اينها بودند، اما زندان شماره 3 و 4 مملو بود از آدم هاي فرهنگي و مبارز و ما مي توانستيم در کنار اينها زندگي سالم و روبه رشدي داشته باشيم. من فکر مي کنم حمايت دوستان مؤتلفه و به ويژه شخص شهيد عراقي که به نوعي نقش رهبري و مديريت آن مجموعه راداشت، در نگهداشتن ما دو سه نفر در زندان قصر و نجاتمان از دارالتأديب نقش اساسي داشت.
تعدادي از دوستان ما را در بند زندانيان عادي نگه داشتند، ولي پس از چند روز اعتراض و تهديد به اعتصاب غذا، آنها را هم داخل زندان سياسي آوردند. عده اي از دوستان موتلفه هم در بند شماره 3 بودند، از جمله شهيد عراقي، حاج آقا عسگر اولادي، حاج آقا هاشم امامي، آقاي مدرسي فر، آقاي حاج ابوالفضل حيدري، آقاي شهاب و جمع زندانيان مسلمان، جمع اکثر و قوي تري شد. در شماره 3، تا قبل از ورود ما سه گروه زنداني بوند، معدودي مسلمان و عده زيادي کمونيست که عده اي از آنها از بقاياي حزب توده بودند و عده اي هم از زندانيان 21 فرودين که شاه را ترور کردند از جمله پرويز نيک خواه و منصوري و رسولي. تا قبل از ورود ما، تعداد غير مسلمان ها در بند 3 بيشتر بو. ما که وارد شديم، فضاي زندان عمدتاً در اختيار مسلمان ها قرار گرفت و بر پايي نماز جماعت و اقامه اذان ظهر و مغرب، تقريباً فضا، فضايي اسلامي شد، در حالي که قبلاً اين طور نبود. زندان شماره 4 که مرحوم آقاي طالقاني و مرحوم بازرگان و بعضي از اعضاي نهضت آزادي در آنجا بودند، فضاي مذهبي داشت و با آمدن ما، فضاي غالب بند 3 هم مذهبي شد.

از خاطراتتان در زندان با شهيد عراقي برايمان بگوييد.
 

آقاي عراقي، خدا رحمتش کند، خيلي شخصيت جالبي داشت. از آن انسان هايي بود که من در زندگي کم ديده ام. اولاً مدير بسيار قابلي بود و مجموعه دوستان ما و موتلفه را که حدود 63، 64 نفر مي شديم و همگي با هم سر يک سفره غذا مي خورديم، ايشان با نهايت درايت مديريت مي کرد. اين مديريت از چند جهت مهم بود. يکي مديريت به معني پشتيباني و تدارکات اين مجموعه بود. دوستان مؤتلفه همگي سنشان از ما بالاتر بود، چون ماها عمدتاً دانشجو و دانش آموز و عده اي از معلم هاي کم سن و سال تازه استخدام بوديم. مسن ترين ما 27، 28 سال بيشتر سن نداشت. شهيد عراقي خيلي راحت با اين تيپ جوان مي جوشيد و رفيق مي شد و اين خيلي نکته مهمي بود. من آن موقع کمتر از 18 سال و ايشان حدود35، 36 سال، يعني دو برابر من سن داشت، اما راحت با ما مي جوشيد و ما را تحويل مي گرفت و احترام مي گذاشت و اين براي ما خيلي مهم بود.
ديگر اينکه ايشان آدم مبارز و با سابقه و زندان ديده اي بود و مي شود گفت که با محيط زندان انس داشت و خودش را با آنجا تطبيق داده بود. زندان، جاي خوبي نيست و انسان دوست ندارد آنجا باشد، اما شهيد عراقي سعي داشت فضا را هم براي خودش و هم براي ديگران، شاداب و قابل تحمل کند. براي ما که کم سن و سال بوديم، اگر اين جور پشتيباني ها و حمايت ها نبود و شرايط، آزارمان مي داد، شايد نمي توانستيم خيلي چيزها را تحمل کنيم، ولي ايشان کاري مي کرد که خيلي به ما سخت نگذرد و بتوانيم راحت تر، زندان را تحمل کنيم. از نظر مديريت فضاي زندان، کار ايشان بسيار درست بود و مدبرانه عمل مي کرد.
سوم اينکه ايشان زنداني مقاومي بود و پرونده هاي تو در تو داشت، يعني در عين حال که آنجا محکوم به حبس ابد بود، پرونده هايي مثل پخش اعلاميه و انواع و اقسام کارهاي مبارزاتي در دادگستري و دادگاه ارتش داشت و به خاطر آنها مي رفت و محاکمه مي شد و دائماً در رفت و آمدهاي اين چنيني هم بود. اين جور نبود که با يک پرونده گير افتاده باشد. پرونده هاي متعدد داشت و در واقع يک آدم مبارز حرفه اي بود. اين آدم حرفه اي که بسيار مقاوم بود و در مقابل رژيم و دستگاه قضايي او، محکم ايستاده بود. در عين حال با مأموران رژيم، راحت گفتگو مي کرد، يعني اين سعه صدر را داشت که با پاسباني که حتي زور هم مي گفت، حرف بزند، استدلال کند و مجابش کند در بسياري از جهات هم در گفتگو با افسران زنداني، غالب مي شد و نقش زيادي در تلطيف روابط زندان بان ها و زنداني ها داشت. محاکمه ها که انجام و احکام که صادر مي شدند، ديگر کاري براي زنداني باقي نمي ماند جز اينکه مدت محکوميت را در آنجا بگذراند. اين مدت محکوميت را مي شود جوري گذراند که هر روز بين نگهبان ها و مسؤولين زندان و زنداني درگيري پيش بيايد و محيط متشنج شود که اين البته روش بسيار خسته کننده و فرساينده اي است و زنداني را بيشتر از مأموران، اذيت مي کند و از پا در مي آورد. من گمان مي کنم تجربه و شناخت شهيد عراقي از زندان باعث مي شد شرايطي را فراهم آورد که چنين اتفاقي پيش نيايد، چون بچه ها جوان و احساساتي و تند بودند و اگر مأموري جواب سربالا مي داد يا متلکي مي گفت و يا بدگوئي مي کرد، مشکل به وجود مي آمد.
يادم هست در زندان جمشيديه که بوديم، قرار بود سرلشکر معصومي، فرمانده پادگان جمشيديه براي بازديد از زندان بيايد. بچه ها نشسته بودند و هرکسي داشت کاري را انجام مي داد. دقيقاً يادم نيست، ولي گمانم جلسه قرآن داشتيم، چون بعضي ها روي تخت هايشان وعده اي هم پايين نشسته بودند. معصومي آمد داخل و توقع داشت که بچه ها جلوي پاي او بلند شوند و بچه ها اين کار را نکردند و به او برخورد بود. افسر همراه او بر پا گفت، ولي کسي به «برپا» او اعتنا نکرد. موقعي که معصومي داشت مي رفت، يکي از بچه ها رفت و از او درخواستي کرد و او هم توي گوش زنداني سيلي زد. البته چون زمان دادگاه ما بود، همه بچه ها خيز برداشتند که اين را در دادگاه خواهيم گفت. البته دادگاه هم همان دستگاه بود، اما کافي بود خبرنگاري در جايي پيدا شود و اين را بنويسد. ما اعتراض کرديم و بعد معصومي به عذرخواهي افتاد و مسئله خاتمه پيدا کرد.
کم تجربگي و جواني ما باعث مي شد که چنين درگيري هايي ايجاد شود، اما بعدها به خاطر مديريت و درايت شهيد عراقي، ما تقريباً ديگر چنين برخوردهايي نداشتيم و لذا يکي از عوامل موثر تنظيم روابط زندانبان ها و زنداني ها، حفظ حرمت زنداني، شهيد عراقي بود و به محض اينکه اصطکاک مختصري پيش مي آمد، ايشان حاضر بود و مي رفت وقت مي گرفت و با افسر زندان صحبت و مسئله را توجيه مي کرد و نمي گذاشت مسئله باقي بماند و بعداً دردساز شود. اين توان گفتگو و استدلال کردن، به نظرم يکي از موهبت هاي بي شماري بود که خدا به ايشان داده بود و به درستي هم از آن استفاده مي کرد، بدون اينکه ذره اي از مواضع سياسي خود کوتاه بيايد و يا اجازه بدهد که ذره اي حقوق بچه هاي زنداني پايمال شود.

اشاره کرديد به شاداب کردن محيط زندان و تقويت روحيه زنداني ها. آيا مصاديقي هم از اين قضيه به يادتان هست؟
 

متأسفانه خيلي يادم نيست، ولي اين را براي شما بگويم که آقاي عراقي خيلي آدم پر انرژي و پرتحرکي بود. آن دوره مقطعي بود که اجازه مي دادند زندانيان سياسي، خودشان غذايشان را تهيه کنند، هزينه غذاي زنداني را نقدي به او مي پرداختند. کاري که ما کرده بوديم اين بود که اسامي افراد را مي نوشتيم و آنها هر رقمي که مي توانستند در صندوق پايين آن فهرست مي انداختند و جلوي اسمشان علامت مي زدند که يعني من کارم را انجام دادم. کسي هم ممکن بود پولي نپردازد و فقط علامت بزند، ولي مسئله اين بود که معلوم باشد کساني که بايد بيايند، آمده اند و اينکه کسي چيزي داده يا نداده، مهم نبود. در آخر هم صندوق باز و شمارش مي شد که مثلاً 1000 تومان پول جمع شده و اين مي شد هزينه غذاي گروه ما و بايد با آن، مواد اوليه، تهيه و پخته مي شد. اين اضافه بر پولي بود که براي غذا و به صورت ماهانه از يکي از مأموران زندان مي گرفتيم. اين صندوق براي اين بود که اگر پولي اضافه داشتيم در آن بريزيم، چون پول ماهانة زندان که حدود 36 تومان بود، کفايت نمي کرد و به طور عادي، خرج غذا بيش از دو سه برابر آن مي شد و اين را بايد افراد تأمين مي کردند که برحسب بضاعتشان مي دادند. مثلاً من جزو کساني بودم که يا نمي دادم يا خيلي کم مي دادم، چون بضاعتم از همه کمتر بود بعضي از بچه ها حتي از همان پول اندک ماهانه شان هم به خانواده هايشان کمک مي کردند، از جمله خود من که پدرم فوت کرده بود، بنابراين يا نداشتم که پولي بدهم يا خيلي جزئي مي دادم. من خودم مي دانستم که کمترين رقم را مي دهم، ولي هرگز کسي يا اين را نديد يا به روي خودش نياورد. خيلي بزرگوارانه با همه رفتار مي شد و به نظرم بهترين درس تعاون بين مسلمان ها، در آنجا عملاً تجربه مي شد و از اين جهت بسيار مفيد و خوب بود. آقاي عراقي مديريت اين تدارکات و پخت و پز و تهيه غذا را برعهده داشت. ايشان هر روز اين کار را بدون هيچ گونه چشمداشت و توقعي انجام مي داد و کم و کسري هايش را هم خودش تأمين مي کرد و مثلاً مي گفت از بيرون روغن و برنج و گوشت مي آوردند. من هم مثلاً معاون آشپزخانه آقاي عراقي بودم و سعي مي کردم در سبزي پاک کردن و بقيه کارهايي که از من بر مي آمد، کمک کنم، اما کار اصلي به عهده ايشان بود.
هميشه براي من سوال بود که ايشان چه جوري اين قدر خوب آشپزي ياد گرفته و اين را از او پرسيدم. گفت: «يک روز عاشورا مي خواستيم غذا بدهيم. ديگ هاي بزرگ را آماده کرديم و برنج و همه چيز هم آماده بود. هنگام پخت غذا، آشپز ما مشکل پيدا کرد و نيامد و يا مريض شد و مجبور شد برود و ما مانديم و هیأت ي که قرار بود ظهر بايد و غذا بخورد و دست ما هم به جايي بند نبود. همه مديران هیأت ناراحت که حالا چه کنيم؟ و من گفتم خيالتان راحت! من عذا را درست مي کنم. پرسيدند: مگر تا به حال غذا درست کرده اي؟ گفتم: نه، به عشق امام حسين (ع) و به ياد امام حسين (ع) گفتم غذا با من! برنج را ريختم توي ديگ ها. فقط شنيده بودم که بايد برنج را کمي زنده برداشت که بعداً قد بکشد. توکل به خدا کرد و به ياد سيدالشهداء برنج را تمام کردم و به لطف امام حسين (ع) پلوي عالي در آمده بود و از آن وقت شدم آشپز و به لطف امام حسين (ع) آشپزي را به اين شکل ياد گرفتم.» همين روحيه که همه رؤساي هیأت ها نگران باشند و آقاي عراقي مي آيد در ميدان و مي گويد نگران نباشيد، من حلش مي کنم، اين روحيه در همه جا بود. هرجا مشکلي پيدا مي شد، آقاي عراقي روحيه مي داد و مي گفت نگران نباشيد، من درستش مي کنم و درست هم مي شد.
هم تدبير ايشان بود و هم توکل عجيبي داشت.

هنگامي که در آشپزخانه کنار ايشان کار مي کرديد، آيا خاطراتشان را هم براي شما تعريف مي کردند؟
 

بله، ايشان در مورد امام خاطرات زيادي داشت و گاهي هم بعضي ها را تعريف مي کرد. مي گفت: «يک بار خدمت امام عرض کردم که چرا به مبارزه شتاب بيشتري نمي دهيد؟ شما جلو بيفتيد و آقايان ديگر هم دنبالتان راه مي افتند و کار پيش مي رود. امام فرمودند: نه! اين طور که شما فکر مي کني نيست که من جلو بيفتم و بقيه آقايان دنبال من بيايند. حتي ممکن است برخي از آنها مشکلاتي را هم برايمان ايجاد کنند. گفتم: آقا! اين چه حرفي است که مي زنيد؟ همه اظهار ارادت مي کنند. و امام فرمودند: اي آقا مهدي! شما از مخالفت هاي آخوندي خبر نداري.»
در واقع خود ما هم گاهي به فکر فرو مي رفتيم که امام چرا مدتي طولاني را در غربت گذراند و استراتژي خود را متکي بر نسل جوان قرار داد و فرمود: «سربازهاي من نوزادان داخل گهواره هستند.» آن موقع فهميدم چه دليلي داشت و اين سخن با نکته اي که شهيد عراقي از امام نقل مي کرد، چقدر تناسب داشت و در واقع پاسخ ما هم درآن نهفته بود، يعني امام به حمايت هاي فوري آن روزها چندان اميدوار نبود، ولي برنامه ريزي براي تربيت نيروهاي جواني را داشت که پيام او را بفهمند و او را حمايت کنند تا بتوانند در مبارزه، هدف ها را پيش ببرد و همين استراتژي هم امام را به نتيجه رساند و طلبه هاي جواني که به شاگردي امام افتخار مي کردند، پيام ايشان را به سراسر کشور رساندند و از هيچ فداکاري اي دريغ نکردند که البته به قيمت سنگيني هم تمام شد. جرقه اي که به خرمت زده شد و انقلاب اتفاق افتاد، بعد از شهادت حاج آقا مصطفي بود و آن نسل طلبه تربيت شده فرصت پيدا کردند که در منبرها، نام امام را ببرند و شور و هيجاني پديد بيايد و ترس از همه رفتارهاي سفاکانه رژيم با مبارزين، از بين برود.

شما چند سال با شهيد عراقي هم زنداني بوديد؟
 

از سال 44 تا 46

آيا بعد از آن هم شهيد عراقي را ديديد؟
 

خير، چون ايشان تا نزديکي هاي انقلاب در زندان بودند و محل کار من هم در مازندران بود و تقريباً مطلع نشدم که ايشان چه موقع از زندان آزاد شند. بعد هم که در روزهاي نزديک به انقلاب، هرکدام به نوعي مشغول بوديم. ما در مازندران يک کمي شلوغ مي کرديم، ايشان هم که مدتي در پاريس بودند و بعد هم کارهاي مدرسه رفاه را به عهده داشتند و ما حضوراً همديگر را نديديم. من گاهي در تلويزيون ايشان را مي ديدم، ولي حضوراً خدمتشان نرسيدم.

خبر شهادت ايشان را در مازندران شنيديد؟
 

بله، اولاً شهادت ايشان دور از توقع و انتظار بود، چون آقاي عراقي آدم خيلي صميمي اي بود. خيلي بجوش بود، اخمو و عبوس و زورگو نبود. حتي با مأموران رژيم با لحن خوب و مهربان صحبت مي کرد و غالباً هم در بحث غالب مي شد. آدم مهرباني بود، آدم دستگيري بود. امدادگر و کمک يار بود. آدمي با چنين مشخصاتي براي من عجيب بود که چرا بايد ترور شود، آن هم در اوايل انقلاب. اينکه چرا او را ترور کردند، براي من يک سوال جدي بود. البته آن موقع هنوز ماهيت تروريست ها و خشونت آنها و گوش به فرمان بودنشان از دشمنان اسلام براي خيلي ها ملموس و محسوس نبود. حالا خيلي راحت مي توانيم بفهميم که چرا عراقي؟ ولي آن روز واقعاً جاي سوال بود که شهيد عراقي اي که حتماً در زندان هم اگر اينها هم سلول يا هم زنداني او بودند، با آنها بامهرباني رفتار کرده، چرا بايد به دست آنها کشته شود؟ ولي قطعاً احساس خطر کرده بودند، چون يار امام بود و امام بسيار به ايشان اعتماد داشت. شهيد عراقي سال ها در زندان و دور از امام بود، ولي امام در پاريس از ايشان خواستند که در کنارشان باشد و ايشان را در برگشت، همراهي کند.
تنها چيزي که مي توانست توجيهي براي اين ترور باشد، خالي کردن اطراف امام از افراد توانايي بود که مي توانستند هماهنگ کننده هاي قدرتمندي باشند. انقلاب فضاي ملتهبي را ايجاد مي کند و اختلافات بالا مي گيرد و حضور آدمي که فضا را تلطيف و هماهنگي ايجاد کند و نگذارد که نيروها فشل بشوند و هدر بروند و کارايي را بالا ببرد، بسيار موثر و مغتنم است و به نظرم آنها براساس اهداف شومي که داشتند، درست تشخيص دادند و درست به نتيجه رسيدند که بايد آقاي عراقي را بردارند تا فضاي ملتهب آن روز، کارايي دستگاه رهبري انقلاب را کم کند، و الا از اين نکته که بگذريم، من نمي توانم تصور کنم که شهيد عراقي با کسي رفتاري کرده باشد که از ايشان کينه به دل گرفته باشد. آنها شهيد عراقي را به شهادت رساندند، چون نسبت به راه و پيام امام کينه داشتند و براي ضربه زدن به امام، عراقي را شهيد کردند.

و سخن آخر
 

يکي دو نکته را هم از شهيد عراقي بگويم که با آن خوش مشربي که داشت، تعريف مي کرد. مي گفت: «يک شب خوابيده بوديم، صداق تق و توق آمد و در باز شد و صداي پا آمد، فهميدم که آمده اند سراغ من. بچه ها بيدار شدند که: حاج آقا! انگار دزد آمده، گفتم: خير! دزد نيامده، دزدبگير آمده! آمده اند سراغ من که مرا دستگير کنند.» مأموران رژيم بدون اينکه در بزنند، ريخته بودند داخل خانه ايشان. رفتارشان اين گونه بود که حتي حريم خصوصي افراد را هم در نظر نمي گرفتند و شهيد عراقي همچنان روحيه اش را حفظ مي کرد.
شهيد عراقي مي گفت: «همسايه اي داشتم که صداي راديويش را خيلي بلند مي کرد و باعث آزار و مزاحمت ما و ديگران مي شد. ما هرچه به او مي گفتيم: اگر مي خواهي خودت گوش کن، چرا مزاحمت براي بقيه فراهم مي کني؟ آدم بي فرهنگي بود و مي گفت: چهار ديواري اختياري. ما هم مي گفتيم: درست است چهار ديواري همه اختياري خودشان است، ولي مسئله اين است که صداي راديوي تو از چهار ديواري خانه ات بيرون مي آيد، ولي طرف زير بار نمي رفت. يک شب ساعت 11، 12 که همه خوابيده بودند، پسرم را بيدا رکردم که برويم روي پشت بام و چند تشت مسي را برداشتم و با چوب شروع کرديم به کوبيدن. همسايه ها جمع شدند که: چه خبر شده؟ نصف شب داري چه کار مي کني؟ گفتم: چهار ديواري، اختياري. گفتند: اين حرف يعني چه؟ گفتم: به اين همسايه ما بگوييد. هرچه مي گوييم صداي راديويت را کم کن، مي گويد چهار ديواري اختياري. ما هم چهار ديواري مان اختياري خودمان است.» و به اين شکل به آن همسايه درس داده بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36